...آدمهای اطرافش، وقت بگذارد و لااقل آنها را تا گیت فرودگاه، بدرقه کند.
- بهت زنگ میزنم.
شِی، سرش را تکان داد، ضربهی آرامی به شانهی دومینیکا زد و در مقابل چشمان خاکستری و بیروح دومینیکا که خستگی را فریاد میزدند، از محوطهی پایگاه بیرون رفت.
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان