Usage for hash tag: رها

ساعت تک رمان

  1. .zeynab.

    کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    #پارت93 #رها مقابل اینه، شال کرم رنگ را جلو می‌کشم و موهای کثیف و چربم را به زیر روسری می‌فرستم. کل تَنم کثیف است! نجاست، جای به جای بدنم را در بر کشیده. قلبم، کند می‌کوبد و صدای تیک و تیک ساعت، با موزیک کلاسیکی که از مستی در خانه پیچیده، قاطی شده و تنها صدای موجود را تشکیل می‌دهد. به صورتم...
  2. .zeynab.

    کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    #پارت92 #رها همه چیز در یک سکوت آرامبخش فرو رفته. صدای اواز بلبل و مرغ عشق می‌اید. اهسته لای پلکم را باز می‌کنم؛ باغی به زیبایی بهشت است! خورشید، ارام و بی‌هیاهو می‌تابد. اسمان نیمه ابریست و صدای شرشر ابشار می‌اید. سکوت در عین وجود هیاهوی طبیعیت، جان را نوازش می‌دهد. دختر جوان، زیبا و شیک...
  3. .zeynab.

    کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    #پارت89 #رها غده ای سرطانی کل جانم را در هم پیچیده و نخ سکوت را بر سوزن کرده لَب هایم را بهم دوخته. نگاهم خیره به دیوار است و تَن بی‌جانم از شدت سرما می‌لرزد. استخوان هایم میان یک کامیون اف پانصد با چهل و پنج تن بار، خُرد شده! همه چیز ساکت است و هیچ صدایی از بیرون نمی‌آید! انگار تمام ان همه...
  4. .zeynab.

    کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    #پارت88 #رها کل تنم از چیزی که می‌بینم می‌لرزد. امیر والاست با چهار نفر دیگر که یکی از یکی غول پیکر تر اند. چشم هایم سیاهی می‌روند و قلبم نمی‌زند. کل تنم یخ بسته و دهانم انقدر خشک شده که احساس خفگی دارم. چشم هایم پر از التماس خیس می‌شود و لَب می‌گزم. به امیر خیره می‌شوم و تا جایی که زنجیر...
  5. .zeynab.

    کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    #پارت86 *** #رها سیمان سخت دیوار کمرم را خراش می‌دهد و سنگینی گر*دن بند اهنی، تَنم را به سَمت زمین خم کرده. چشم هایم از شدت بی‌خوابی می‌سوزند و از هفت جانم، شش تایش سوخته آخری هم نیم سوز است. از بس که به سیمان سخت و خشن کف اتاق خیره شده ام، چشم هایم انحراف پیدا کرده و از خشکی، مانند بیابان...
  6. .zeynab.

    کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    ...نوای ضعیفی از قلبش را می‌شنوم. خدایا شکرت! سریع سرم را بلند می‌کنم و مشغول سیلی زدن به صورتش می‌شوم. صدایم، زمزمه وار و پر التماس است! - رها... رها میشنوی صدامو؟ صدرا موبایلش را در می‌اورد، کنار گوشش می‌گذارد و بدون توجه به امیر، با چهره ای که انگار روح در ان وجود ندارد، به چشم های امیر...
  7. .zeynab.

    کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    #پارت80 #رها دور گر*دن، دست و پایم، زنجیر کرده اند و مردی مانند یک سگ بی‌ارزش، مرا به طرف در انبار می‌کشد. حالم از نگاه هایی که روی صورتم می‌نشیند بهم می‌خورد! بیش از بیست و پنج مرد قلدر قلچماق، از همین لات هایی که خیابان می‌بندند، با تویوتا های مشکی رنگ، و چماق و قمه، انبار نسبتا بزرگ را دوره...
  8. .zeynab.

    کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    #پارت56 #رها نمی‌دانم چند ساعت است در راهیم، اما سَرم را از شیشه بیرون اورده ام؛ افتاب تازه و هوای مطلوب را به عمق جان می‌فرستم و بعد از گذشت یک ماه، دوباره معنای زنده بودن را به یاد می‌اورم. صدای اهنگ ترکی، بلند تر می‌شود و من، فقط از سوز صدای زن و ریتم ملایم موزیک ل*ذت می‌برم. صدرا، مرتب از...
  9. .zeynab.

    کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

    #پارت49 #رها پتو را دور سَرم می‌پیچم و با چشم های سرخم به عماد خیره می‌شوم. سرد است! استخوان هایم از شدت سرما مچاله شده‌اند و سرم تیر می‌کشد. به چشم های نگران عماد و ماگ مشکی که در دست دارد خیره می‌شوم. - بهتری؟ نمی‌توانم حرف بزنم! خاطرات لعنتی بیخ گلویم را چسبیده و چشم هایم، قفل شده روی در...
بالا