...معراج: چشم حتما.
دیماه: مبارکه ایشالله، اگه اجازه بدین عروسمون رو نشون کنم.
دیماه خانوم یک جعبهی مخملی قشنگ از تو کیفش در آوردم و انداخت دستم، خیلی شیک و قشنگ بود خدایی. همه برامون دست زدن و تبریک گفتن و قرار شد فردا بریم دنبال کارهای عقدمون!
#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
پارت_۲۳
وقتی از اونجا دور شدم اولین کاری کردم این بود که به گوشی آرزو زنگ زدم تا مطمئن بشم خاموشه و معراج روی اون زنگ نمیزنه که خوشبختانه خاموش بود. میدونستم با همون شمارهای که خودم به آرزو داده بودم فقط با اون به معراج زنگ میزده. پس نقشهام به هم نمیریخت، با خیال راحت با گوشی خودم به...
پارت_۲۲
*شش ماه بعد*
زمستون و بهار تموم شد و شش ماه گذشت و من دیروز مدرک لیسانس معماریم رو گرفتم، بابا به این مناسبت یه مهمونی خونوادگی گرفت و برام یه ماشین دویست و شش خرید که خیلی خوشحالم کرد البته خوشحالیم بیشتر از اینها بود چون دیشب خزان و امید گفتن که دارن بچهدار میشن و خزان بارداره. به...
...معراج هم بیشتر و گریهها و دعواهای منم با امید و مامان و بابا بیشتر، بدجوری گیر داده بودن که جوابم به خواستگاریه باربد مثبت باشه، امید و مامان خیلی تاکید داشتن بابا اما زیاد سمج نبود، ولی چون میدید مامان تاکید داره و مصممه دیگه زیاد دخالت نمیکرد.
#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
...کنم چون این به نفع آینده شغلی خودشم هست. پس همهشون دست به یکی کردن منو ب*دن به اون پسره باربد. آه خدایا فکرشم حال به هم زنه. چرا الان باید این اتفاق بیوفته دقیقا وقتی که معراج روز به روز ر*اب*طهش داره باهام قوی میشه. واقعا سیاه بختی هم گریه داره.
#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
...انتظار نمیرفت.
بابا: خونوادهی خونگرم و مهربونی بودن ازشون خوشم اومد.
مامان: نیلا خانوم اینقدر از آرزو تعریف کرد، فکر کنم یه نظری بهش داشته باشه.
من: یعنی چی؟
مامان: یعنی ممکنه تو رو واسه پسرش...
من: دیگه ادامه نده مامان.
و بعدش با قهر رفتم تو اتاقم.
#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی...
...خاطره با ذوق گفت:
- وای آرزو این معراج بود؟
- آره.
- خدای من! با عکسش که تو اتاقت دیدم، زمین تا آسمون فرق داره. از نزدیک خیلی بیشتر جذابتره.
میدونستم خاطره هم مثل مینا از این جور حرفا میزنه، اما نمیدونم چرا ولی بدجوری با این حرفش دلم لرزید.
#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
...ازش نسبت به خودم میدیدم، اون خیلی تنها بود خواهر و برادری نداشت و مادرش هم از وقتیکه معراج وارد دانشگاه شد فوت کرد واسه همین معراج افسردگی گرفته بود و با کسی زیاد صحبت نمیکرد اون خیلی به مادرش وابسته بود، الان هم فقط تو زندگیش پدر پیرش رو داشت.
#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
...پرت کردم رو کاناپه. زانوهام رو ب*غ*ل کردم و اشکهام یکی از بعد از دیگری صورتم رو خیس کرد. وقتی اینطور گریه میکردم دلم به حال خودم آتیش میگرفت. خیلی دلم شکسته بود از حرفش، خیلی سخته یکی تو قلبت پادشاهی کنه اما بود و نبودت براش هیچ فرقی نداشته باشه.
#خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
...و با هم مشغول صحبت شدن، رفتم کنار بابا نشستم و با خنده گفتم:
- بابا یه بار دیگه بگو، من و بیشتر دوست داری یا مامان رو؟
- معلومه که تو رو؛ تو دختر منی ولی مامانت دختر مردمه.
با خنده، گونه بابا رو ب*و*سیدم و رفتم کمک مامان واسه آماده کردن میز شام.
#رمان_خیانت_جالبی_بود
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان