پرده سفید ایوان رو کنار کشیدم،پاهای بر*ه*نه ام روی سرامیکای سرد و سفید بهار خواب گذاشتم و اهسته نشستم ، خیره شدم به افتاب در حال غروب.
یک هفته از ازدواجون می گذشت، امیر اجازه بیرون رفتن بهم نمی داد، غروب جمعه بود و شدیدا دلتنگ روستا و ادماش بودم.
یاد اخرین خداحافظی توی روستا افتادم، وقتی با خان...