Usage for hash tag: غوغای_سرنوشت

ساعت تک رمان

  1. عسل کورکور

    درحال تایپ رمان غوغای سرنوشت | عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

    #PART_20۸ #غوغای_سرنوشت ... با لبخند آرومی خودم رو بالا کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم و گفتم: - از اولش! ابرویی بالا انداخت.. دستش به سمت صورتم اومد و این‌بار چشم‌هام رو لمس کرد که باعث شد پلک ببندم. - به چشم‌هات استراحت می‌دادی یکم. آروم پچ زدم: - خوبم. سری تکون دادم و بلند شد و به سمت سرویس...
  2. عسل کورکور

    درحال تایپ رمان غوغای سرنوشت | عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

    #PART_2۰۷ #غوغای_سرنوشت . . . دوست نداشتم از آغوشش جدا بشم ولی خب خسته بود و نمی‌شد بیشتر از این سرپا نگهش داشت. دستش رو گرفتم و آروم و با قدم‌های شمرده با کمک خودش به سمت تخت کشوندمش. روی تخت که نشست کنارش نشستم و با کنار زدن موهای توی صورتش که دوباره روی پیشونیش برگشتن، گفتم: - خسته‌ای...
  3. عسل کورکور

    درحال تایپ رمان غوغای سرنوشت | عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

    ...بردم و پشت گ*ردنش کشیدم. دست‌هاش که کنار بدنش افتاده بودن رو بالا آورد و دور کمرم حلقه کرد. یه قدم بینمون رو پر کرد و سرش رو توی گردنم فرو برد و آهسته گفت: - به من تکیه بده! دست‌هام که حالا دور گ*ردنش حلقه بودن رو توی موهاش بردم و نفس عمیقی از عطرش کشیدم. #غوغای_سرنوشت #عسل_کورکور #انجمن_تک_رمان
  4. عسل کورکور

    درحال تایپ رمان غوغای سرنوشت | عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

    ...و کنجکاوی ببینیم! کمی مکث کردم و با کمی تعجب ناخواسته گفتم: - الی؟! با لبخند سر تکون داد و گفت: - آره عزیزم... من المیرام که این‌جا همه الی صدام می‌زنن... تو هم هر جور دوست داری صدا بزن گلم! نمی‌دونم چی‌شد که اخم کردم... با مکث سرد گفتم: - خوشبختم. #غوغای_سرنوشت #عسل_کورکور #انجمن_تک_رمان
  5. عسل کورکور

    درحال تایپ رمان غوغای سرنوشت | عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

    #PART_204 #غوغای_سرنوشت . . . به سمت تخت رفت و خم شد منی که روی دست‌هاش بودم رو آروم روی تخت گذاشت. کمر خم شده‌ش رو صاف کرد و گفت: - راحتی؟ درد که نداری؟ سری تکون دادم و با مکث نگاه از چشم‌هاش گرفتم و گفتم: - راحتم، نه درد ندارم. بعد حرفم چشم‌هام رو خسته بستم و صداش رو شنیدم که گفت: - نخواب...
  6. عسل کورکور

    درحال تایپ رمان غوغای سرنوشت | عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

    #PART_203 #غوغای_سرنوشت . . . همین که وارد خونه شدیم تقلا کردم که بزارم زمین محل نداد و برد و روی مبل نشوندم. معذب خودم رو بالا کشیدم ... آروم پام رو روی زمین گذاشتم، که اهمیت نداد و پای باند پیچی شده‌م رو روی مبل دونفره گذاشت و کمرم رو به دسته تیکه داد. نفس لرزونی کشیدم و نگاهم رو از نگاه...
  7. عسل کورکور

    درحال تایپ رمان غوغای سرنوشت | عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

    #PART_202 #غوغای_سرنوشت . . . نفسم رو حبس کردم و چشم‌هام رو بستم، آهسته آب دهنم رو قورت دادم، خم شدن بیشترش رو حس کردم. یه دفعه فاصله گرفت و بعد کمی لحاف نازک روی تنم کشیده شد. هوای آبان یکم داشت سوز پیدا می‌کرد، خودم رو ب*غ*ل کردم و کمی توی خودم جمع شدم. با برخورد باد نسبتاً خنکی به سر باند پیچی...
  8. عسل کورکور

    درحال تایپ رمان غوغای سرنوشت | عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

    #PART_201 #غوغای_سرنوشت . . . آبمیوه رو که خوردم و دستش دادم، به بالش پشت سرم تکیه کردم. حالت‌هاش رو زیر نظر گرفتم، به سمتم برگشت و نگاه خیره‌م رو شکار کرد. لبخندی به چهره‌ی جذابش زدم و با همون نگاهی که کلی حس درونش بود خیره بهش گفتم: - چه خوشگلی. ابرویی بالا انداخت و آروم توی گلو خندید. - حرف...
  9. عسل کورکور

    درحال تایپ رمان غوغای سرنوشت | عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

    #PART_200 #غوغای_سرنوشت . . . بغضی از شادی بیخ گلوم نشست، با ناباوری گفتم: - ماهان من می‌بینم ... من دارم می‌بینم ... دوباره دارم می‌بینم. هیستریک تکرار می‌کردم ... دست خودم نبود ... کم از مرگ نداشت واسم. دکتر معاینه می‌کنه ... و معتقد هست که تا کامل خوب نشدم از این جا نرم. ماهان بی‌حرف بدون...
  10. عسل کورکور

    درحال تایپ رمان غوغای سرنوشت | عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

    #PART_199 #غوغای_سرنوشت . . . غوطه‌ور بودم درون احساسات ضد و نقیضی که داشتم. حس می‌کردم یکی داره صدام می‌زنه تا بیدار بشم. مگه چقدر خوابیدم؟ من تازه شاید ده دقیقه چشم روی هم گذاشتم. چشم‌هایی که دیگه نمی‌دید! به راستی دیگه نمی‌تونم ببینم؟ بغض بیخ گلوم نشست. تموم شد؟ نفس عمیقی کشیدم و بغضم رو...
بالا