#PART_20۸
#غوغای_سرنوشت
...
با لبخند آرومی خودم رو بالا کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم و گفتم:
- از اولش!
ابرویی بالا انداخت.. دستش به سمت صورتم اومد و اینبار چشمهام رو لمس کرد که باعث شد پلک ببندم.
- به چشمهات استراحت میدادی یکم.
آروم پچ زدم:
- خوبم.
سری تکون دادم و بلند شد و به سمت سرویس...