#PART_209
#غوغای_سرنوشت
. . .
نفسم رو حبس کردم و چشمهام رو بستم. آهسته آب دهنم رو قورت دادم. خم شدن بیشترش رو حس کردم.
یه دفعه فاصله گرفت و بعد کمی لحاف نازک روی تنم کشیده شد.
هوای آبان یکم داشت سوز پیدا میکرد. خودم رو ب*غ*ل کردم و کمی توی خودم جمع شدم.
با برخورد باد نسبتاً خنکی به سر باند پیچی شدهم دردی توی اون نقطه احساس کردم و باعث شد اخمهام رو توی هم بکشم.
حرکت آروم دستش روی موهام رو دوست دارم... یه حس متفاوت بهم میداد.
یادم یکی از دوستام میگفت:
"- دلیل اینکه ما با نوازش هر دستی توی موهامون خوابمون نمیبره اینه که ممکنه فردی با محبت و نهایت احساس اینکار رو انجام بده و ما به خواب بریم اما یکی دیگه بی احساس اینکار رو انجام بده هیچ تاثیری نداره... چون اون احساس محبتی که باید رو کامل و خالص نداره."
حرفش واقعاً درسته... صدای سکوتی که توی فضا شکل ملودی حاکم بود... نوازش موهام توسط دستهای زبر و استخوانیش... همه و همه دست به دست هم دادن تا خواب برم.
( یک هفته بعد)
- وایسا الان میام کمکت.
سری تکون دادم و برای اینکه هوای تازه و بوی گلها رو بهتر تنفس کنم در ماشین رو باز کردم.
برخلاف خواستهی من که دلم میخواست به خونهی خودم برم ماهان نذاشت و حتی فرشته و آرا رو هم به عمارتش آورد.
اونها هم که به قیافهشون نمیاومد راضی نباشن.
دکتر خواست ویلچر تجویز کنه که ماهان نذاشت و همون عصا رو ترجیح داد... هنوز درکش نمیکنم چرا ویلچر نگرفت. من به زور پام رو زمین میزارم.
خراش عمیقی که کف پام بود باعث میشد خوب نتونم راه برم.
روبهرو قرار گرفت... با اخم نگاهش کردم و غر زدم:
- یعنی چی که عصا گرفتی؟ من نمیتونم راه برم... بعد تو عصا گرفتی؟
خم شد طرفم و گفت:
- غر نزن بچه... پات حداقلش باید تا یه ماه بهش فشار نیاد تا خوب جوش بخوره... میخوای تا اون موقعه همش ویلچر باشه که بعد یه ماه که خوب شدی پان به فیزیوتراپی باز بشه؟
به اینجاش فکر نکرده بودم. ولی باز کم نیاوردم و گفتم:
- خب به هر حال من با عصا هم نمیتونم حرکت کنم چون پام کش میاد... بعدش هم من سیستم ایمنی بدنم بالا زود جوش می خوره.
پاهام رو از ماشین بیرون داد و رو دو زانوش روبه روم خم شد و گفت:
- خانوم ایمنی بالا کم غر بزن... عصا هم استفاده نمیکنی مگه قراره از جات جم بخوری؟
چشم گرد کردم و گفتم:
- مگه قراره عین این معلول جسمیها تا یه ماه میخ یه جا باشم؟ اونوقت این چه فرقی با گرفتن و نگرفتن ویلچر داره؟
با خونسردی نگاهم کرد و گفت:
- برات ویلچر هم میگیرم، درست شد؟
به چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
- نه.
از سر حوصله جواب داد:
- دیگه چی؟
با مکث گفتم:
- من رو ببر خونهی خودم... اونجا راحتترم.
کمر صاف کرد و آفتاب توی موهاش میزد و براق نشونشون میداد با مکث کمی از شدت نور خورشید اخمی کرد و گفت:
- اونوقت نمیتونم حواسم بهت باشه... اینجا جات امنتره! دورت شلوغه تنها نیستی خیال منم راحته اونجا تنهایی فرشته و آرا هم که همیشه نیستن که کمک دستت باشن اینجا اما مونا لعیا و خیلیهای دیگه هستن... بابت برخورد قبل حتما ناراحتی که ( دستی پشت گ*ردنش کشید... دستش رو برداشت و روی سقف ماشین گذاشت و به سمتم خم شد ) شرمنده! افتخار نمیدی مادمازل؟
لبخند محوی روی ل*بم نشست که با دیدن لبخندم لبخند به ل*بش اومد.
خم شد و حین ب*وس*یدن پیشونیم تنم رو در آ*غ*و*ش گرفت و از توی ماشین خارجم کرد.
نگهبان نزدیک با تعجب و بهت ماهان رو نگاه کرد ولی خیلی سریع با اشارهای که ماهان بهش داد به خودش اومد و به سمت ماشین رفت.
نگاهم رو از نگهبان گرفتم و حین کشیدن گوشی که در دسترسم بود گفتم:
- واسه همین ویلچر نگرفتی؟
خندید و چیزی نگفت. سرم رو روی شونهش گذاشتم و گفتم:
- جلوی در باید بزاریم زمین ها... فکر نکنی میزارم همینطوری بری جلوی جمع.
با نیشخند سر تکون داد و به راهش ادامه داد.
#نظر