#گیلدا
با تعجب نشستم روی زمین وظرف هارو جمع می کردم خان روی زانوهاش جلوم نشست، با یه لبخند مهربون نگام می کرد. خان چرا یدفعه ای این قدر مهربون شده ؟! با لحنی پر از مهربونی دستاش رو به سمت صورتم دراز کرد :
-خوبی!؟صورت درد نمیکنه!؟میخوای بریم تو اتاقم برات دوا بزنمش؟
می خواست دستشو بزاره روی صورتم...