خان زاده مقتدر و با چشم های تنگ شدهروبه روم ایستاده بود، نگام کرد و بعد نگاهش رو معطوف به جاهای پاهای که توی سالن مونده بود چرخوند، چشماش دیگه قرمز نبود و اون حالت عصبی قبل رو هم نداشت با لحن اروم و سرزنشگری ل*ب باز کرد:
-تو باعث همشونی میدونی!؟
سرم رو زیر انداختم بغضم رو قورت دادم. دلم نمی خواست...