...روی پدر و برادرش میایستد؟!
با پرت شدن توپی به جلوی پایش به خود آمد و نگاهش را به حسین، پسر ده سالهی خله صغرا که داد میزد" توپ رو به من پاس بده" دوخت. آهی عمیق کشید. ایکاش به زمان کودکیاش برمیگشت و دغدغهاش بازی با عروسکهایی بود که بیبی دوخته بود.
#افول_خور
#مهدیس_امیرخانی
#انجمن_تک_رمان
...خورشید سری تکان داد. لچک آبیاش را سر کرد. ظرف غذا را برداشت. گالشهایش را پوشید و از در چوبی خانه باغ بیرون زد. کوچههای خاکی و پر از خانههای کاهگلی روستا را پیمود تا به سرِ زمین رسید.
چشم گرداند تا از میان کارگرهای سرِ زمین، پدر و برادرش را پیدا کند.
#افول_خور
#مهدیس_امیرخانی
#انجمن_تک_رمان
...مقصدش کجاست؟! فقط میخواست از آن غریبه دور شود. چون اگر پدرش و محمد میفهمیدند که در آن تاریکی بیرون رفته است زندهاش نمیگذاشتند، چه برسد به اینکه بفهمند با یک مرد غریبه در باغ تنها بود!
از پنجرهی بزرگ اتاقش که همیشه بیرون میرفت وارد اتاق خود شد.
#رمان_افول_خور
#مهدیس_امیرخانی...
...آشفته شد ولی مثل همیشه ظاهرش آرام بود. خورشید چشم از سپهراد گرفت و نگاهش را به در دوخت و ل*بهایش را تر کرد و گفت:
- چطور؟!
سپهراد دستش را به موهای مشکیاش کشید.
- نمیدونم حس میکنم آشنا هستید!
فکری به سر خورشید زد. غریبهی آشنا او را نشناخته بود!
#رمان_افول_خور
#مهدیس_امیرخانی
#انجمن_تک_رمان
...است در این ده سال همچین پیشرفت چشمگیری داشته باشد مشکوک است.
اگر سهامداران کارخانه پیشنهاد پول کلانی را نمیدادند، عمراً رسیدگی به کارهای وکالت آن کارخانه را به عهده میگرفت. خورشید را چه به کارخانهای که معلوم نیست چه اتّفاقاتی درونش اتّفاق میافتد؟
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
#انجمن_تک_رمان
...روزهای عمرش تباه شده بود و تنها خواستهاش این بود که زندگی این زنها و دخترها را نجات دهد. خورشید فقط یک وکیل بود که به همچین افرادی کمک کند ولی او معتقد بود که تا وقتی خود زنها و دخترها نخواهند، هیجکس نمیتواند آنها را از چنگال نابرابریها نجات داد.
#افول_خور
#مهدیس_امیرخانی
#انجمن_تک_رمان
...برگزار شد و خورشید مانند همیشه با قاطعیت به صورت قاضی زل زد و از موکّلش دفاع کرد.
خورشید معتقد بود از موکّلش باید به بهترین شکل دفاع کند حتی اگر موکّلش گناهکار باشد. حالا خورشید وکیل زنی بود که زیر بار ظلم و خشونت دستها و زیر چشمهای چروکیده شده بود.
#افول_خور
#مهدیس_امیرخانی
#انجمن_تک_رمان
...گشود و از صندلی پایین آمد و موبایلش را از روی زمین برداشت و با چشم بسته دکمه سبز را لمس کرد و موبایل را ب*غ*ل گوش خود گرفت.
- خانم عرفان! شما کجایید؟!
-کجا باید باشم!؟
-خانم عرفان شما الان باید دادگاه بودید! دادگاه یک ربع دیگه شروع میشه و شما هنوز نرسیدید!
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور...
...باغ به این بزرگی با یک مرد غریبه چه میکرد؟
مرد روبروی خورشید ایستاد و خورشید، با ترس بازوهای خود را ب*غ*ل کرد و به چهرهی مرد که در تاریکی مجهول بود نگریست. خورشید با صدایی که سعی میکرد ترس را مخفی کند به مرد گفت:
- تو ... تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟!
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور...
مقدمه:
خور، اُفول کرده است.
سرد سرد است و دیگر هیچ پرتویی ندارد.
خور تنهاست.
خور دل داد و اُفور کرد و در میان آسمان ناپدید شد.
پس زمان طلوع دوبارهی خور کی است؟
خونی در رگهای قلبش نیست.
اما در رگهایش، درد وجود دارد.
او فقط عاشق بود.
#مهدیس_امیرخانی
#افول_خور
#انجمن_تک_رمان