Usage for hash tag: دلنوشته_منهوک

ساعت تک رمان

  1. Saba.N

    کامل شده دلنوشته‌ی منهوک | اثر @Saba.N (صبا نصیری) کاربر انجمن تک رمان

    ...آرزوی محال و دورِ صبا... زاده‌ی مرداد و آتشِ تابستان... می‌دانم مَحالی اما دیوانه‌وار می‌خواهمت! #پایان #صبا_نصیری #انجمن_تک‌_رمان #دلنوشته_منهوک پی‌نوشت: برسانید به دست آن که دوستش دارید؛ آن که قبله‌‌ی ایمانِ شما؛ قلبِ شما و اصلا همه جان شماست! 1402/02/27 | حوالی ظهر | به وقتِ 12:49
  2. Saba.N

    کامل شده دلنوشته‌ی منهوک | اثر @Saba.N (صبا نصیری) کاربر انجمن تک رمان

    ...گرگِ اهلِ رُم؛ تو برای عکس گرفتن به هیچ منظره‌ای احتیاج نداری. حتی به منظره‌ای چون آن کافه‌ی معروفِ پایتخت که مدتی‌ست از شهر و شلوغی‌های زندگی به آن‌جا فرار کرده‌ای! که باید بگویم وقت‌هایی که تو در کادر عکس هستی؛ منظره اصلاً به چشم نمی‌آید! #صبا_نصیری #انجمن_تک_رمان #منهوک #دلنوشته_منهوک
  3. Saba.N

    دورهمی دورهمی ویژه با حضور نویسندگان تک رمان

    ...و شخصیت‌های رمان و یا داستان‌هام، پیش میرم. فقط به نوشتن ( و نه ادیت در پیش نویس اول) فکر می‌کنم و همچنان می‌نویسم و بعد؛ ویرایشِ خلاقانه و حرفه‌ای! همین. #صبا_نصیری #رمان_برای_دیگری #رمان_مختوم_به_تو 🦋 #رمان_تی_امو #رمان_تیامو #رمان_واژگون #دلنوشته_منهوک #دلنوشته_دچار...
  4. Saba.N

    کامل شده دلنوشته‌ی منهوک | اثر @Saba.N (صبا نصیری) کاربر انجمن تک رمان

    ...بگویم. پنبه‌های نرمی هستند که به نسیمی برای دِگران شعله می‌شوند و آتش می‌گیرند؛ اما به من که می‌رسند، چون کویر لوت خشک‌اند و بی‌آب! نمی‌دانم تو با من سرِ ناسازگاری داری یا طبیعتِ لجباز بدنت؛ اما هرچه که هست، دارد جان مرا می‌گیرد. #انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان #منهوک #دلنوشته_منهوک...
  5. Saba.N

    کامل شده دلنوشته‌ی منهوک | اثر @Saba.N (صبا نصیری) کاربر انجمن تک رمان

    ...که به‌سان سقوطِ برگ‌های پاییزی، زمین می‌ریزم هربار که نگاهت رنگِ غم می‌گیرد! بخواهم ساده و خاکی بگویم؛ به هارت و پورتم نگاه نکن دلبر! دلم هنوز برای تو و به عشق تو می‌زند. نبینم شانه‌های مردانه‌ات از غم خم شوند که دق می‌کنم! #انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان #منهوک #دلنوشته_منهوک #صبا_نوشت...
  6. Saba.N

    کامل شده دلنوشته‌ی منهوک | اثر @Saba.N (صبا نصیری) کاربر انجمن تک رمان

    ...باران شدت گرفت. یادم رفت دعا کنم! فقط خدا خدا می‌کردم که مبادا در این حوالیِ شهریور، سرما بخوری که جانم می‌رود! دورترین شدی؛ ان‌قدری که میانِ جمعیت این شهر گُمت کردم. قطره‌‌ای بر دستم چکید. بارانِ آسمان به کنار؛ بارانِ اشک‌هایم به اتاقکِ ماشین چکه می‌کرد! #دلنوشته_منهوک #صبا_نصیری...
بالا