۹- دارا؛ پایان یک سلسله
داراب که مرد، دارا به سلطنت رسید. او جوانی تندخو بود. وقتی سوگ پدرش تمام شد، شروع کرد به نامه نگاری به اطراف و اکناف و از همه خواست که مطیع امر او باشند. از هند و چین تا روم، همه برای او باج می فرستادند.
همین باج ها هم کار دستش داد، چرا که در روم، فیلفوس مرد و اسکندر بر تخت نشست. در این زمان نامداری حکیم به نام ارسطالیسن (ارسطو) در نزد او بود که پندهای بسیاری به او می داد. اسکندر که از باج کهن خسته شده بود، گفت که دیگر باج نخواهند داد چرا که آن مرغی که تخم طلا می کرده، مرده. سپس راهی مصر شد و آنجا را فتح کرد. از آنجا راهی ایران شد. دارا هم سپاهی جمع کرد تا به مقابله با او برد. می گویند اسکندر خودش را به شکل پیکی درآورده و راهی اردوی دارا شد. دارا نیز او را به حضور پذیرفت. خلاصه او را شناسایی کردند ولی اسکندر مخفیانه پا به فرار گذاشت؛ آن هم در حالی که اطلاعات خوبی از اردوی دارا به دست آورده بود.
یک هفته جنگ کردند، روز هشتم، دارا به سوی فرات عقب نشینی کرد و اسکندر هم پشت سرش. ایرانیان دوباره شکست خوردند. دارا برگشت و دوباره لشگری از ایران و توران جمع کرد و به جنگ اسکندر رفت، دوباره شکست خورد.
خلاصه دارا که دید وضعیت اینچنین است، در اصطخر، بزرگان را جمع کرد و گفت که دیگر کاری از دست او ساخته نیست و اسکندر دارد همینطور می آید و به کوچک و بزرگ رحم نمی کند. البته بعدها دارا، چند جنگ دیگر هم می کند ولی شکست می خورد.
سرانجام توسط وزیران و بزرگان کشته می شود. فردوسی نیز اشاره کرده که اسکندر با احترام و عزت بسیار با دارا و نیز خانواده او رفتار کرد. حتی به نصیحت دارا گوش سپرده و با روشنک، دختر وی ازدواج کرد. ایرانیان هم که چنین دیدند، به اسکندر خوشبین شدند و او را همراهی کردند.
انجمن تک رمان
داراب که مرد، دارا به سلطنت رسید. او جوانی تندخو بود. وقتی سوگ پدرش تمام شد، شروع کرد به نامه نگاری به اطراف و اکناف و از همه خواست که مطیع امر او باشند. از هند و چین تا روم، همه برای او باج می فرستادند.
همین باج ها هم کار دستش داد، چرا که در روم، فیلفوس مرد و اسکندر بر تخت نشست. در این زمان نامداری حکیم به نام ارسطالیسن (ارسطو) در نزد او بود که پندهای بسیاری به او می داد. اسکندر که از باج کهن خسته شده بود، گفت که دیگر باج نخواهند داد چرا که آن مرغی که تخم طلا می کرده، مرده. سپس راهی مصر شد و آنجا را فتح کرد. از آنجا راهی ایران شد. دارا هم سپاهی جمع کرد تا به مقابله با او برد. می گویند اسکندر خودش را به شکل پیکی درآورده و راهی اردوی دارا شد. دارا نیز او را به حضور پذیرفت. خلاصه او را شناسایی کردند ولی اسکندر مخفیانه پا به فرار گذاشت؛ آن هم در حالی که اطلاعات خوبی از اردوی دارا به دست آورده بود.
یک هفته جنگ کردند، روز هشتم، دارا به سوی فرات عقب نشینی کرد و اسکندر هم پشت سرش. ایرانیان دوباره شکست خوردند. دارا برگشت و دوباره لشگری از ایران و توران جمع کرد و به جنگ اسکندر رفت، دوباره شکست خورد.
خلاصه دارا که دید وضعیت اینچنین است، در اصطخر، بزرگان را جمع کرد و گفت که دیگر کاری از دست او ساخته نیست و اسکندر دارد همینطور می آید و به کوچک و بزرگ رحم نمی کند. البته بعدها دارا، چند جنگ دیگر هم می کند ولی شکست می خورد.
سرانجام توسط وزیران و بزرگان کشته می شود. فردوسی نیز اشاره کرده که اسکندر با احترام و عزت بسیار با دارا و نیز خانواده او رفتار کرد. حتی به نصیحت دارا گوش سپرده و با روشنک، دختر وی ازدواج کرد. ایرانیان هم که چنین دیدند، به اسکندر خوشبین شدند و او را همراهی کردند.
انجمن تک رمان