در سجده شکر نماز شبش، یاد غریبیِ قاصدک افتاد. دخترک بینوا چه مظلومانه به علی التماس میکرد. یاد حرفهای دخترک قلب علی را میفشرد.
《آقای دکتر، جون هر کی دوست داری نذار من رو بده به حاجی، آقای دکتر به خدا من خیلی درس خونم. تمام نمرههام بیسته. نذار آیندهام تباه بشه. آقای دکتر کنیزیتونو میکنم نذارین من رو نابود کنه. آقای دکتر حاجی نوهاش هم سن منه. آقای دکتر...》
قسمهای دخترک خواب از چشمانش ربوده بود، گیج شده بود، هیچ کاری از دستش برنمیآمد. سر درگمی علی بیشتر از این بود که هیچکدام از اهالی ده، دخترک را حمایتی نمیکردند. اصلاً آنها از اینکه قاصدک به عقد مردی شصتونه ساله درآید، ناراحت یا متعجب نبودند! برای آن دهِ هفتاد نفره این امر عادی بود! علی دید که پیرزنها، غرغرکنان، به قاصدک میگفتند:
- بخت خوبیه! چرا خون به جگر برادرت میکنی؟ آخه دختر از شوهر چی میخوای که حاجی نداره؟ بیمه داره، ماشین و خونه هم داره! بچههاشم که رفتن پی زندگیشون! پس چه مرگته!
هر چه علی با آنها صحبت کرد و گفت این اختلاف سنی فاجعهبار است، ولی آنها تنها سری تکان میدادند و پس ذهنشان دکترِ تهران نشین را شکم سیر میانگاشتند. آنها میگفتند این امر در ده آنها عادی است و چه بسیار دخترانی که زن دوم مردی شدهاند و قاصدک شانس آورده که حاجی مرد پول داری است و میتواند با مهریهای که حاجی میدهد زندگی برادرانش را هم نجات دهد.
و بدترین درد برای علی این بود که عمق فاجعه برایشان قابل درک نبود؛ همه اهالی تقریباً افراد سالخوردهای بودند، اگر دختری بخت برگشته که شمارششان به انگشتان یک دست هم نمیرسید، اگر با پسری از اهالی ده ازدواج نمیکرد و سن و سالش از هفده بالاتر رفته بود و به اصطلاح اهالی ده بر روی دست خانوادهاش مانده بود، باید هر خواستگاری از راه میرسید قبول میکرد و بیپدر مادر بودن قاصدک این گره را ده برابر کورتر میکرد! علی سر از سجده برداشت، تسبیحش را به دست گرفت، نمیدانست میتواند چه کاری برای آن دختر انجام دهد! لحظهای یاد چهره زیبای دخترک افتاد، شرمنده شد از این فکر. شرم داشت از فکر کردن به دختری نوجوان، خجالتزده بود در درگاه خداوند، از اینکه دستانش در زمان پانسمان زخم دخترک میلرزید، اصلاً انگار هولی و لایی به دلش افتاده بود و تمرکز کافی نداشت! نمیدانست آن همه آشوب و دستپاچگی رفتارش در برابر درمان دخترک چه بود؟ فکر کرد شاید شلوغی مکان یا داد و بیدادهای قاسم بوده، شاید هم گریههای برادر پنجساله قاصدک! یا حتی... فکر کرد شاید چشمان جادویی دختر.
یاد چشمان دخترک که افتاد بدنش گر گفت، شگرفی زیبا بود! چشمان دختر بینوا مانند دو گوی شیشهای بود و همین چشمان زیبای قاصدک لحظهای علی را محو خود کرده بود و علی شرم داشت از این خیرگیاش و یاد نداشت حتی یک بار این گونه به شادی خیره شده باشد.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان