کامل شده رمان اين بود زندگی | سمیه سادات هاشمی جزی کاربر تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
نام رمان: اين بود زندگي
نويسنده: سميه سادات هاشمی جزی
ژانر: اجتماعي، عاشقانه
ناظر: ن.مقصودی(ngn)
ویراستاران: چکا=*) و ثناء
خلاصه: زماني كه فكر می‌كنی‌ همه چيز آرام است، زمانی كه آماده‌ای برای شروع، تنها يك جرقه همه چيز را شعله‌ور می‌كند.
دختر و پسری آماده ازدواج می‌شوند.
اما روزمرگی‌ها، دختر را به فكر فرو می‌برد.
آيا می‌خواهد زندگی‌ شبيه زندگیِ مادرش داشته باشد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
به نام خدا
رمان اين بود زندگی
علي
ما گذشتیم و گذشت آن‌چه تو با ما کردی.
تو بمان و دگران وای به حال دگران.
به مرد شكست خورده درون قاب آينه خيره می‌ماند! همه چيز، سرِ درون اين مرد فرياد می‌زند. محاسنی بلند شده، موهای پريشان، زير چشمانی گود رفته، كمری شكسته، و هر چيزی كه در سی‌ و‌ چهار سالگی قامت يك مرد را می‌تواند خم كند، در او نمايان است!
از كجا خورده نمی‌فهمد! اين كه چرا پس زده شد را هم نفهميد! حال روز زار خودش را كه ديد محكم ل*ب به دندان گرفت! چه بر سر خودش آورده!
نبض تند روی شقيقه‌اش هشدار می‌داد فشار عصبيش بالا رفته، براي بيمارانش در اين زمان چه دارويی تجويز می‌كرد؟ يادش نمی‌آمد!
چشم‌هایش به سوزش افتاد و چنگی به موهای پريشانش زد. تحقير شدن برايش طعم مرگ داشت.
نمی‌فهميد در عمرش به چه كسي بدی کرده! آخر اين چه روزگاريست كه داشت؟ حالش از حال زار خودش بهم خورد. سرش را عقب انداخت، به سقف خانه خيره شد و چشمانش را بست؛ اما شوري چشمانش، قلب شكسته‌اش، مردانگی‌اش، نابودی آرزوهايش، اين همه سال انتظارش، همه و همه بلاخره او را از پا درآوردند.
گر گرفته با حجمی بزرگ از بغض در گلو، روبه‌روی آيینه قدی ديوار، روی دو زانو افتاد. هق اول را كه زد نگذاشت ناله دوم را سر دهد. دندان‌هايش را بهم فشرد! مشت‌ها دستش را روي زانوانش گره كرد. به خودش آمد، گنگ سرش به طرفين تكان داد؛ نبايد بشكند! مشت گره كرده‌اش را جلوی دهانش گرفت و محكم بر دهانش كوبيد. دردش به حدی بود كه چشمانش را محكم فشرد. مهم نبود، فقط مي‌خواست نشكند. بلند در تنهايیش غريد:
- خفه شو، خفه شو، چه به روز خودت آوردی؟ احمق! بلند شو جمع كن خودت رو.
سنگين، نفسي سر داد. قطره اشكش اما لجباز‌تر از او بود؛ با بی‌تابی از گونه‌اش ترسان پايين لغزيد. نفس محكمی‌ بيرون داد، سريع از جايش پريد. به سمت درب خروجي رفت. بي‌وقفه با دهاني باز نفس می‌کشید، می‌ترسيد قطره دوم اشك بريزد. سريع به حياط ويلا می‌دود. كنار استخر حياط می‌نشيند، شلنگ آب درون استخر را روی صورتش می‌گيرد. كمی حرارت بدنش افت می‌كند، اين خنكی برايش خوشايند بود. از خدايش كمك می‌خواهد:
- خدايا نذار بشكنم.
بر می‌خيزد. آهسته از خانه ويلايی‌اش بيرون می‌زند، آرام و بی‌هدف شروع به حركت می‌كند.
از كوچه‌های تنگ و باريك سنگی، از ميان خانه‌های كاه گلي قرمز رنگ می‌گذرد. در مزررعه زنان و كودكان در زير آفتاب ملايم تير ماه مشغول كارند.
طبعيت بكر، چشمه‌هاي ريز جوشان در كوچه‌ها، صداي جيك جيك گنجشك‌ها، سر و صداي خبر چيني كلاغ‌ها و همهمه‌ی بازي كودكان در مزرعه، كمي، فقط كمي روحش را به آرامش دعوت كرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
زنان روستا که در حال چیدن خرمن بودند، با تعجب دست به شال کمر، ایستاده به علی خیره ماندند. هر کدام با صدای بلند،《سلام آقای دکتر》نثارِ علی می‌کردند و علی بدون نگاه به آن‌ها آرام سلامی می‌کرد و از کنار مزارع رد می‌شد. علی می‌دانست که اگر با خوش‌رویی پاسخ دهد، پیرزن و پیرمردهای روستا به سمتش هجوم می‌آوردند و برای پرسیدن هزاران درد و بیماری وقت او را می‌گیرند، به همین روي آرام به راهش ادامه داد، زنان پچ‌پچ گویان متعجب از حال علی، اسباب غیبت را در حال درو خرمن پهن کردند. مش رجب سوار بر الاغ کمی دورتر، سلام بلندی کرد.
- سلام آقای دکتر، خوش‌ آمدی آقاجان. چشم ما روشن شد؛ بعد از یه هفته بالاخره شما رو دیدیم! آقای دکتر چه بی‌سر و صدایید؛ اگه ماشین پارک شده توی حیاط ویلاتون نبود، فکر نمی‌کردیم این‌جا باشید.
علی دستی به محاسن نامرتب و بلندش کشید و به احترام سلامی داد و خود را از پرسش‌های بعدی مش رجب رها کرد، مش رجب با تعجب از این حال‌ و روز علی، فکر کرد بی‌گمان مصیبتی بر سرش آمده که بی‌ احوال‌ پرسی از کنارش رد شده است.
علی لخ‌لخ کنان و سر به‌ زیر به راهِ بی‌هدفش ادامه داد.
چه کسی می‌دانست که علی غرورش شکسته بود؟ علی سرش پر بود از سؤال و در اول تمام سؤال‌هایش یک چرا وجود داشت؟!
نسیم خنک، بوی نان تازه‌ای را به مشامش می‌رساند، بوی نان باعث می‌شود که فکر کند در این‌ یک هفته آیا غذا هم خورده است؟!
شانه‌ای از بی‌تفاوتی بالا می‌اندازد، در ذهنش می‌گوید: چه اهمیتی دارد، کاش مرگ به سراغم می‌آمد.
نور خورشید، بوی نان تازه، نسیم خنک پیچیده شده در روستا، چشمه‌های ریز جوشان، همه و همه تصمیم بر آن داشتند به او بفهمانند زندگی در جریان است، اما علی بد نارویی خورده بود از این زندگی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
دخترک با احتیاط، نان‌ها را از تنور در می‌آورد. چنان نان‌ها را با ل*ذت نگاه می‌کرد که به گمانش اثر هنری خلق کرده. آن‌ها را روی پارچه‌ای تمیز به‌ آرامی پهن می‌کند.
او سرخوش از تصمیم امروزش بود. با حالی کوک، زیر ل*ب ترانه‌ای غمگین از سهراب سپهری می‌خواند:
" بیخودی می‌گویند هیچ‌کس تنها نیست،
چه کسی تنها نیست؟
همه از هم دورند...
همه در جمع، ولی تنهایند...
من که در تردیدم، تو چطور؟ "

لبخندی بر ل*ب‌های دخترک آمد. خدا را شکر کرد و فکر کرد، حاجی مرد خوبیست و بی‌گمان او را درک می‌کند. هر چه باشد قاصدک از دخترانش هم کوچک‌تر بود. به یک مرتبه، با فریاد قاسم رشته افکارش پاره شد. ل*ب به دندان می‌گیرد.
چیزی ذهنش می‌گوید: نکنه حاجی همه چیز رو به قاسم گفته؟
و دخترک زیبا چه خوش‌خیال بود که خواستگار پیرش از چنین لعبتی می‌گذرد؛ سجاد برادر کوچکش، از اتاق بیرون می‌دود، فریاد می‌زند:
- آبجی فرار کن، قاسم فهمیده زنگ زدی حاجی، بدو برو تو کوچه، حاجی همه چیزو به قاسم گفته.
لرزه به جان قاصدک می‌افتد، کارش تمام است، سیخچه تنور را رها می‌کند، حتی فکر نمی‌کند نان‌های داخل تنور چه بلایی سرشان می‌آید. با سرعت همچون یک دونده به سمت در حیاط می‌دوید، قاسم در اتاق را محکم به دیوار می‌کوبید و ناسزاگویان، از اتاق کاه‌گلی بیرون آمد. بدون کفش، به یک‌دم به سمت تنوری که نان‌های داخلش در حال سوختن بود می‌دود، سیخچه‌ی تنور را برداشته به سمت قاصدک هجوم می‌برد و فریاد می‌زند:
- روزگارت رو مثل این تنور سیاه می‌کنم قاصدک. به حاجی گفتی گر*دن به گیره نمی‌خوادت؟ قاصدک می‌کشمت!
دختر بیچاره با چشمانی بسته، با دمپایی‌های پاره‌اش یا خدا گویان، در کوچه‌های تنگ و باریکِ سنگی می‌دوید. او خوب می‌داند هنگام کتک زدن، قاسم دیگر معتاد بی‌عرضه نیست.
قاسم مانتد گرگی تیزپا، در یک‌ چشم به هم زدن گیس‌های خرمایی قاصدک را از پشت سرش می‌گیرد. دختر با یک جیغ بلند نقش بر زمین می‌شود و قاسم با چشمانی پر از خون، بی‌رحمانه دختر را به باد کتک می‌گیرد و فریاد می‌کِشد و می‌گوید:
- دختره‌ی ع*و*ضی! چه غلطی کردی؟ تو غلط کردی نمیخوایش! ده میلیون به خاطر توی آشغال پول داده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
صدای مظلومانه‌ی 《غلط کردم》قاصدک به گوش مردم رسید. همه از خانه‌ها و سرِ مزارع به سمت قاصدک دویدند؛ دودهای سیاه نان‌های سوخته داخل تنور، خبر از روزگار سیاه دخترک را می‌دادند، همه نزدیک شدند اما از ترس تلافی پسر معتاد که به تن تک‌تک اهالی روستا خورده بود، هیچ‌کدام جرات نکردند نزدیک شوند تا جلوی کتک زدن قاسم را بگیرند.
زن‌ها از دور قاسم را التماس می‌کردند، کودکان هم‌پشت مادرشان پنهانی در حال تماشا بودند. مردان پابه‌پا می‌کردند که چه کنند؟ همه دیده بودند که اگر کسی به قاسم تو بگوید، روزگار آن فرد را تباه می‌کند و قاسم، این وحشی صفت، از خواهرش هم مانند گرگی که به گله می‌زند هم انتقام خواهد گرفت.
صدای همهمه، توجه علی را به سمت جمعیت جلب کرد! صدای التماس‌های دختری، سرعت پاهای علی را بیشتر کرد، بی‌درنگ سمت جمعیت رفت! جمعیت را شکافت و در میان آن همه شلوغی و غوغا گنجشک بی‌پناهی را دید که زلف‌هایش در چنگال‌های نامردی بی‌وجدان تابیده‌ شده بود و با سیخچه به بدترین شکل داشت کتک می‌خورد، سریع خودش را به پسر رساند.
به یک لحظه یقه پسر را می‌گیرد و با 《چه غلطی می‌کنی》 پسر را به سمت دیوارهای سنگی پرتاب می‌کند، همهمه‌ای بر پاشد. قاسم دست‌پاچه نفهمید چه کسی به خودش چنین جراتی داده که به او حمله کند، محکم به دیوار برخورد کرد و گیج و منگ بر روی زمین پخش شد، علی با نگرانی به دختر بی‌پناه و چهره خونی‌اش خیره ماند، بر سر تماشاچیان فریاد زد:
- به داد دختر برسید، چی رو تماشا می‌کنید!
همه دور قاصدک را گرفتند. علی بالای سر قاصدک می‌رود، پسرکی با پاهای بر*ه*نه به سمت قاصدک می‌دوید و او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و می‌گرید.
-قاصدک آبجی، پاشو، پاشو، نمیر، توروخدا مثل مامان بابا نمیر، قاصدک من از قاسم می‌ترسم، نمیر.
علی دستانش را مشت کرد، دلش به درد آمد، این پسر پنج ساله از ترس مرگ خواهرش داشت زودتر از او جان می‌داد. زنان روستا قربان صدقه‌یشان می‌رفتند، علی جلوی پای قاصدک نشست، دخترک از درد فقط گریه می‌کرد. ل*بش پاره شده بود و دختر انگار از درد نمی‌نالید. صدای گریه‌اش سوز بدی داشت، سوز بی‌پناهی، سوز غریبی، ناله تنهایی! علی خواست نبض دست دختر را بگیرد که قاسم از جا خیز برداشته سمت علی، فریاد زنان گفت:
- دست به ناموسم بزنی، امشب ویلات رو به آتیش می‌کشم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
در سجده شکر نماز شبش، یاد غریبیِ قاصدک افتاد. دخترک بی‌نوا چه مظلومانه به علی التماس می‌کرد. یاد حرف‌های دخترک قلب علی را می‌فشرد.
《آقای دکتر، جون هر کی دوست داری نذار من رو بده به حاجی، آقای دکتر به خدا من خیلی درس خونم. تمام نمره‌هام بیسته. نذار آینده‌ام تباه بشه. آقای دکتر کنیزیتونو می‌کنم نذارین من رو نابود کنه. آقای دکتر حاجی نوه‌اش هم سن منه. آقای دکتر...》
قسم‌های دخترک خواب از چشمانش ربوده بود، گیج شده بود، هیچ کاری از دستش برنمی‌آمد. سر درگمی علی بیشتر از این بود که هیچ‌کدام از اهالی ده، دخترک را حمایتی نمی‌کردند. اصلاً آن‌ها از این‌که قاصدک به عقد مردی شصت‌ونه‌ ساله درآید، ناراحت یا متعجب نبودند! برای آن دهِ هفتاد نفره این امر عادی بود! علی دید که پیرزن‌ها، غرغرکنان، به قاصدک می‌گفتند:
- بخت خوبیه! چرا خون‌ به‌ جگر برادرت می‌کنی؟ آخه دختر از شوهر چی می‌خوای که حاجی نداره؟ بیمه داره، ماشین و خونه هم داره! بچه‌هاشم که رفتن پی زندگیشون! پس چه مرگته!
هر چه علی با آن‌ها صحبت کرد و گفت این اختلاف سنی فاجعه‌بار است، ولی آن‌ها تنها سری تکان می‌دادند و پس ذهنشان دکترِ تهران نشین را شکم سیر می‌انگاشتند. آن‌ها می‌گفتند این امر در ده آن‌ها عادی است و چه بسیار دخترانی که زن دوم مردی شده‌اند و قاصدک شانس آورده که حاجی مرد پول‌ داری است و می‌تواند با مهریه‌ای که حاجی می‌دهد زندگی برادرانش را هم نجات دهد.
و بدترین درد برای علی این بود که عمق فاجعه برایشان قابل درک نبود؛ همه اهالی تقریباً افراد سالخورده‌ای بودند، اگر دختری بخت‌ برگشته که شمارششان به انگشتان یک دست هم نمی‌رسید، اگر با پسری از اهالی ده ازدواج نمی‌کرد و سن و سالش از هفده بالاتر رفته بود و به‌ اصطلاح اهالی ده بر روی دست خانواده‌اش مانده بود، باید هر خواستگاری از راه می‌رسید قبول می‌کرد و بی‌پدر مادر بودن قاصدک این گره را ده برابر کورتر می‌کرد! علی سر از سجده برداشت، تسبیحش را به دست گرفت، نمی‌دانست می‌تواند چه کاری برای آن دختر انجام دهد! لحظه‌ای یاد چهره زیبای دخترک افتاد، شرمنده شد از این فکر. شرم داشت از فکر کردن به دختری نوجوان، خجالت‌زده بود در درگاه خداوند، از این‌که دستانش در زمان پانسمان زخم دخترک می‌لرزید، اصلاً انگار هولی و لایی به دلش افتاده بود و تمرکز کافی نداشت! نمی‌دانست آن‌ همه آشوب و دست‌پاچگی رفتارش در برابر درمان دخترک چه بود؟ فکر کرد شاید شلوغی مکان یا داد و بی‌دادهای قاسم بوده، شاید هم گریه‌های برادر پنج‌ساله قاصدک! یا حتی... فکر کرد شاید چشمان جادویی دختر.
یاد چشمان دخترک که افتاد بدنش گر گفت، شگرفی زیبا بود! چشمان دختر بی‌نوا مانند دو گوی شیشه‌ای بود و همین چشمان زیبای قاصدک لحظه‌ای علی را محو خود کرده بود و علی شرم داشت از این خیرگی‌اش و یاد نداشت حتی یک‌ بار این‌ گونه به شادی خیره شده باشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
نام شادی که در ذهنش تابید، دستانش از ذکر گفتن باز ماند! لحظه‌ای اتفاقات صبح تا غروب را پشت سر هم ردیف کرد. پوزخندی زد، پس می‌توانست بدون یاد شادی هم به زندگی ادامه دهد.
دل‌گیر بود از شادی. این‌ همه سال اگر آنی علی هشیار می‌شد که شادی او را نمی‌خواهد، قید وصلت خانوادگی را می‌زد و بند متصلش به شادی را پاره می‌کرد.خشم گلویش را گرفت. دل‌شکسته سر به آسمان گرفت و بلند گفت:
- خدایا حق مادرم نبود التماس اون دختر رو بکنه. خدایا دیدی اون چه‌طور شاهزاده‌وار به ماها نگاه می‌کرد، حق مادرم اون همه گریه نبود.
دیگر توان خودداری نداشت پس نالید، بلند نالید:
- یا زهرا، حقش بود من رو نخواد، ولی حقش نبود با خواری مادرمو نگاه کنه.
سرانجام پس از یک هفته بغض و دل‌گیری، اشک بی‌امان از چشمانش سرازیر شد و دیگر علی جلوی ریختن اشکانش را نگرفت و همان‌جا بر سر جانماز، خوابید.
***
محاسنش را سه‌ تیغه تمیز کرد. موهای کم‌ پشتش را برسی کشید و جامه نو پوشید! برای خودش ناشتایی‌ مهیا کرد.
سوت می‌زد و سرخوش در ویلا جولان می‌داد. تصمیمش را گرفته بود، بس بود غم، بس بود افسوس، باید به خودش می‌آمد. دنیا که به پایان نرسیده بود. تلفن همراهش را روشن کرد، بدون توجه به بی‌شمار تعداد پیام‌ها، شماره مادرش را گرفت بوق اول که خورد مادرش جیغ‌ زنان گفت:
- یا ابوالفضل، علی تویی مادر.
علی بلند خندید و لوده‌وار گفت:
- سلام مادر من، چرا همچین می‌کنی! من که گفتم یه هفته گوشیم خاموشه.
زینت خانم اشک‌ریزان خدا را شکر کرد، دلش از غم آزاد شد هنگامی‌ که صدای شاد علی را شنید.
- درد و بلات به سرم بخوره پسرم، الهی دور اون صدات بگردم مادر!
علی که م*ست شده بود از صدای مهربان مادرش، دل‌جویانه و مهربان گفت:
- خدا نکنه مامان، حلالم کن، ببخش که باهات تماس نگرفتم، می‌دونستی که ویلام، مامان حالم خوبه، خیلی خوب.
مادرش اشک ریزان گفت:
- دورت بگردم مادر، خوبی؟ کم و کسری نداری؟ چیزی نمی‌خوایی؟
علی دستی بر گلویش کشید. شرم داشت حرفش را بزند ولی با خجالت گفت:
- چرا دوتا خواسته دارم ازت.
زینت خانم هول کرده و عجول سریع گفت:
- بگو قربونت برم هر چی می‌خوای بگو.
علی به پشت پنجره بزرگ حیاط رفت. چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید که از شرم صدایش نلرزد‌ با دستانی لرزان، آرام گفت:
- برام مادری کن، برو خواستگاری.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
***
شادی
زمان: یک هفته قبل
مکان: مطب متخصص تغذیه پریناز
- خوب عزیزم وزنت صد و دو کیلو شده! قدتم که صدو شصت‌‌.
اخم كرده لبي كج كردم؛ چشم‌بسته غیب گفت! این را که خودم می‌دانستم! پریناز کلافه خودکارش را روی میزش پرت می‌کند، غرغرکنان می‌گوید:
- شادی دقیقاً دو سال پیش از این‌که بری آلمان اومدی پیشم چکاب، نمي‌گم اون‌ روز اوضاعت خوب بود ولي دختر بیست کیلو چاق‌تر شدی! چی کار می‌کنی با خودت؟ اصلاً حواست به خودت هست؟
پریناز با اخم نگاهم می‌کند. شرمگینم، نه از برای چاق‌تر شدنم، شرمگینم به خاطر حرفی که خواهم گفت؛ شاید هم ترس از عكس العمل پريناز. مانتوام را به تن کردم، شرمنده گفتم:
- خدا لعنتم کنه، حالا چه‌طوری کم کنم؟ پریناز به خدا دوساله همش درگیر پایان‌ نامه لعنتی دکترا‌م بودم. خودت شاهدی دو ساله حتی تعطیلات ایران هم نیومدم، تقريبا هيچ تحركي نداشتم و فقط روي پايانامه‌م كار مي‌كردم.
پريناز سری به تأسف تکان می‌دهد، بدجور بدخلق شده. حالا چه‌طور شروع به گفتن کنم؟ روی صندلی کنار میز پریناز می‌نشینم. در دفترچه بیمه‌ام با اخم چیزی می‌نویسد، دلهره دارم که چگونه اصل حرفم را بگوییم، نمی‌دانم چرا هنوز لالم از گفتن تصمیمم! پریناز غرغرکنان سربه‌زیر می‌گویید:
- خوشگل بانو، دختر عموی عزیز، جاری عزیزتر از جان، ازم ناراحت نشو. می‌دونم که این ژنتیک وامونده چاقی، توی کل خانواده هست، ولی عزیزم دیگه هیچ احتیاطی نمی‌کنی! به خودت بیا شادی، تو هنوز یه شکم نزاییده این اوضاعته، به خدا زانوهات داغون میشه دختر!
به جهت اضطرابم تقریباً به حرف‌های پریناز اصلاً گوش نمی‌دادم، او هنوز داشت غرغر می‌کرد و من از دلهره داشتم جان می‌دادم. کف دستم عرق کرده بود، صورتم گر گرفته تمام تنم مي‌لرزید. شست دستم را مرتب به انگشتانم می‌کشم. پریناز سر بالا می‌آورد و دفترچه‌ی بیمه‌ام را به دستم می‌دهد. لبخند به رویم می‌پاشد و می‌گوید:
- بیا عزیز دلم، برات آزمایش خون کامل نوشتم تا ببینم چربی خون قندت با تیروئیدت توی چه وضعیتیه. خوشگله، نترس حلش می‌کنیم. اولین کار اینه که باشگاه ثبت نام کنی، یه رژیم توپم بهت میدم، مکمل هم برات کنار گذاشتم.
او داشت نحوه اجرایی رژیمم را می‌گفت و من انگار جز صدای سوت عذاب‌آوری در گوشم، چیزی نمی‌شنیدم. حرف‌هایش برایم گنگ است، سر به‌ زیر به دفترچه‌ام خیره ماندم، متوجه شدم سکوت کرده، با تردید به چشمانم دقیق می‌شود. دستی به شال سفید رنگش می‌کشد و چشمانش را باریک می‌کند. انگار فهمید که اصل ماجرای آمدن من برای چیز دیگری است، پریناز دختر زرنگی‌ است، با تردید می‌گویید:
- شادی! چته؟ چرا ساکتی. اصلاً می‌فهمی دارم چی میگم! چه مرگته؟ ناراحت شدی گفتم چرا چاق‌تر شدی؟ یعنی این‌قدر بی‌جنبه شدي! خانم آلمان رفته لوس‌تر شدن؟ به خدا منظوری نداشتم دردونه عمو فتاح.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
کلافه شده و دستپاچه گفتم:
- پریناز اومدم باهات حرف بزنم.
به چشمان پریناز خیره شدم. با تعجب و دهانی نیمه‌باز نگاهم کرد، سری تکان داد و گفت:
- آهان، پس موضوع اضافه وزنت نيست! باید متوجه می‌شدم چرا تا نفر آخر صبر کردی بعد اومدی داخل.
با دقت و موشکافانه انگار از چشمانم تمام حرف‌هایی را که چند ماه است با خود کلنجار می‌روم تا به همه بگویم را می‌خواست در دو دقیقه بفهمد! ای‌ کاش که می‌شد نگفت و خودش می‌فهمید. لبی کج کرد و گفت:
- بگو عزیزم، چی شده؟ با علی حرفت شده! به خاطر عقدتون استرس...
رشته کلامش را پاره کردم، با دستانم جلوی چشمانم را گرفتم، وسط حرفش پریدم:
- پریناز من علی رو نمی‌خوام.
صدای 《چی》گفتن و برخاستن یک‌باره‌ی پریناز از روی صندلی، تنم را به لرزه درآورد، با ترس به او خیره شدم! با دو دستش سرش را گرفت و گفت:
- یا خدا، چی میگی! تو دیونه شدی شادی؟! دو ساله نامزدین احمق! این چه شوخی ابلحانه‌ایه، دخترِ نفهم تو سی سالت...
حرفش را پایان نیافته گذاشتم.
- به خدا نمی‌خوامش.
با دهانی باز دستانی روی سر، چشمانی گشاده، خیره به من فهمید که حرفم جدی است. ایستادم دستم را محکم به بند کیفم گرفتم، شرمگین و خجالت‌ زده به کف سرامیکی مطبش خیره شدم و گفتم هر آن‌چه در دلم بود:
- پریناز، می‌خوام تو به خانواده بگی اين موضوع رو. من روشو ندارم. اصلا نمی‌تونم، بخاطر اين اومدم پيش تو؛ چون تو هم دختر عموی منی، هم زن داداش علی. پریناز كمكم كن می‌ترسم از درگیری، می‌ترسم از دل‌خوری دوتا خواهر، می‌ترسم از جدا شدن دوتا برادر؛ خيلي با خودم كلنجار رفتم ولی به خدا دلم با علی نیست.
پریناز جلو آمد، با یکی از دستانش، دستم را گرفت و با دست دیگرش چانه‌ام را بالا داد. در چشمانش که باشرم نگاه کردم، آب لرزان را در دیدگانش دیدم، با آوایی خفه گفت:
- چی شده؟چه مرگته! تو مي‌خواي از علي دل بكني؟ آره!
گستاخانه و خجالت‌آور آرام نالیدم:
- دوسِش ندارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی

سمیه سادات هاشمی جزی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-28
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
802
امتیازها
63
سن
37
کیف پول من
487
Points
0
دستانش آرام کنار بدنش افتاد، کمی نگاهم کرد و بیمار گونه و آهسته به سمت در اتاقش رفت. در را باز کرد و با صدای گرفته به منشی‌اش گفت:
- سحر جان برو به‌ سلامت عزیزم، باهات کاری ندارم؛ فقط یه لطفی کن همسرم پایین منتظرمه، بهش بگو شادی دختر عموم پيشمه، کمی صبر کنه میام.
منشی‌اش با خداحافظی از ما در مطب را بست و رفت و پریناز هنوز کنار در ایستاده بود. ل*ب به دندان گرفتم، خود من بیشتر از او گیج بودم!
با دلخوری غریدم:
- میشه پریناز یه حرفی بزنی، می‌دونی از کی تا حالا ساکتی؟
جوابم را نداد. عزم رفتن کردم. كيفم را بر شانه‌ام انداختم و گفتم:
- اصلاً ببخشید بی‌خود بهت گفتم. خودم بايد اين موضوع رو به بقيه بگم. من دارم میرم، شوهرت هم منتظرته. خداحافظ.
تا حرفم تمام شد، مانند یک فرد ديوانه به سمتم آمد! بازویم را محکم گرفت، مرا به سمت مبلمان مطبش کشید و تقریباً به‌ زور روی کاناپه نشاندم! با انگشت اشاره‌اش عصبی‌وار خطاب به من گفت، آن حرف‌هایی که خودم از بر بودم:
- خوشگل خانم، نمی‌خواد نگران شوهرم باشی، پسر عموها رو می‌شناسی که؟ تا قیام قیامت هم که بشه، چشم به راه زنشون می‌مونن، صداشون هم در نمياد؛ می‌فهمی که چی میگم؟
میان حرفش پریدم:
- پریناز!
فریاد زد:
- حرف نزن شادی، چند لحظه خفه شو تا هضم کنم چه غلطی کردی! شادی تو دیونه شدی؟ آره؟ علی چی کم داره احمق! چه مرگت شده که بعد از چند سال اومدی میگی نمی‌خوامش! شوهر از این آروم‌تر و بی‌صداتر هم وجود داره! شادي چه مرگت شده؟
دور تا دور خودش چرخيد، رو به من غريد:
- اصلاً می‌دونی چیه؟ خاک بر سر علی که با همه جنگید تا بزارن بری آلمان دکترا‌تو بگیری، تف تو روت بیاد بی حیا، حق علی اینه؟ شادی به قرآن که مهربونی زیادش چشم تو رو کور کرده.
به این جای گفته‌اش که رسید پیکر چاق بدشگونم را به‌ زور از مبلمانش بلند کردم! شالم را از سرم کندم! روی مبل مطبش انداختم تا از گرمای این‌ همه خواری خفه نشوم. شرمگین بودم، درست مي‌گفت علی برای رفتنم به آلمان سنگ تمام گذاشته بود؛ اما دليل نمي‌شد كه خود را قرباني مصلحت خانواده كنم؛ پس حق داشتم، براي آينده‌ام خودم تصميم بگيرم. دستم را به علامت سکوت برایش بالا بردم و گفتم:
- وایسا، تند نرو خانم دکتر، چه خبرته!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : سمیه سادات هاشمی جزی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا