کامل شده دامگستران (آغاز نو) | تاتا کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع TATA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
نام رمان: دامگستران (آغاز نو)​
نویسنده: تاتا​
ویراستار:م.صالحی

خلاصه:​
دو خواهر به نام‌های کاترین و کلارا، در سال ۱۷۴۳ در ایتالیا تبدیل به خون آشام می‌شوند؛ کاترین که کلارا را مقصر این اتفاق می‌داند تصمیم به انتقام از او می‌گیرد و می‌خواهد زندگی عادی او در میان انسان‌ها را برهم زند؛ اما کلارا در دبیرستان مارس ویل با معلم تاریخ مرموزی به نام سابین مونیز آشنا می‌شود که انسانی معمولی نیست و پشت پرده‌ای دارد و با آشنایی کاترین و کلارا زندگی آن دو خواهر دگرگون خواهد شد...​

مقدمه:​
سیاتل، شهری در ایالت واشنگتن، زمانی به زادگاه ژانر موسیقی گرانج معروف بود، اکنون شهر سیاتل که به سرعت در حال تغییرات به یکی از مراکز اصلی تکنولوژی مبدل شده است.​
طبیعت زیبا، سرگرمی‌ها، رستوران‌ها و تفریح‌های شبانۀ این شهر هر ساله شهروندان جدیدی را به خود جلب می‌کند.​
درست می‌گم؟ آره؛ این شهر برای من یه زندگی نو هست، یه شانس دوباره، یک هدیه از طرف سرنوشت، آغازی نو، زندگی نو، سرنوشت نو، اما در هر کجای دنیا که باشی، نمی‌توانی از گذشتۀ شومت فرار کنی، چون آن مدام به دنبال تو است و روزی زندگی و حالت را برهم می‌زند.​

tmp_z2hv_screenshot_20200705_140215.jpg
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ن.مقصودی(ngn)

کاربر افتخاری
کاربر افتخاری انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-07
نوشته‌ها
14
لایک‌ها
476
امتیازها
48
کیف پول من
1,326
Points
0
CD950D4A-C464-4E85-85CF-2853BEF3EA2B.jpeg
خواهشمند است قبل ازتایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید


قوانین تایپ رمان

قوانین تایپ رمان | تک رمان - انجمن رمان نویسی | تک رمان

پرسش وپاسخ رمان نویسی

تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی - انجمن رمان نویسی | تک رمان

تایپک جامع درخواست جلد

* تایپک جامع درخواست جلد * - انجمن رمان نویسی | تک رمان

تایپک جامع دریافت جلد

تایپک جامع دریافت جلد - انجمن رمان نویسی | تک رمان

موفق و موید باشید
مدیریت تک رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
گریز از گذشته و کسانی که از گذشته به زندگی حالت آمده‌اند، همانند تیری از کمان رها شده می‌ماند و روزی به مقصد تاریکی خواهد انجامید.​
عزیزترین کسم دشمن چندین ساله‌ام شده است و رویاهایم، خانوداه‌ام، جان و روحم را از من گرفت با بی‌رحمی تمام مرا همانند خودش تبدیل به درنده‌ای کرد که حتی نمی‌توانم از خودم بگریزم.​
شکار تبدیل به شکارچی شده است؛ کاترین، او مظهر بدبختی و رنج و عذاب من است و همین‌طور دشمن قسم خوردۀ من؛ بارها و بارها این سوال را از خودم پرسیده‌ام که به راستی کدام یک از ما گناهکار هستیم؟ من یا او؟​
با اینکه یکبار جانم را گرفته است، اما هنوز عطش گرفتن دوبارۀ آن را در سر دارد؛ این عذاب بارها و بارها با ورود غافلگیرانۀ کاترین به زندگی‌ام ادامه می‌یابد؛ هر کجای دنیا که باشم مرا پیدا خواهد کرد و انتقام گذشته را پس خواهد گرفت؛ شعلۀ نفرت و خشمی که از من دارد هرگز به اتمام نمی‌انجامد؛ او هیچ انسانیتی در وجود ندارد و به معنای واقعی کلمه تبدیل به یک درنده شده است؛ همانند حیوانی که بوی هرلحظه از خوشی مرا می‌کشد تا پدیدار گردد و آن را نابود سازد.​
زندگی انسانی من در دستان بی‌رحم و خشمگین او به پایان رسید و نیمۀ تاریکی از شرارت او مرا در برگرفت و شیطانی نو را به وجود آورد؛ من در دستان قدرتمند و شیطانی او جان باختم و به شکلی دردناک و غیرقابل توصیف، چشم به جهان گشودم و با ماهیتی نو متولد شدم، موجودی که به جز گرسنگی و عطش چیز دیگری برایش مفهوم نداشت، کسی که چیزی برای از دست دادن نداشت؛ خون‌خواری که زندگی انسان‌های بی‌گناه و بی‌دفاع را می‌دزدید تا زندگی از دست رفتۀ خویش را پس بگیرد؛ و هر لحظه در عذاب و نفرین بود.​
من مردم و دوباره متولد شدم، من یک خون آشام هستم و این داستان زندگی من است.​
****​
در حال گلاویز بودن با شال گردنم بودم که با شنیدن صدای پاهای آشنایی که از آشپزخانه می‌آمد و قاشقی که بر لبۀ فنجان کوبیده می‌شد، لبخندی زدم و با نفسی عمیق از پله‌ها پایین می‌آمدم و به این فکر افتادم که چقدر این خانه را دوست دارم؛ درست است که قدیمی ساخت و درندشت و محیط تاریکی دارد، اما گرم و صمیمی است و این شهر همیشه برایم شانش آورده است.​
بیشتر معماری استفاده شده در این خانه کارولنژی است و البته معماری بیزانس هم در آن به چشم می‌خورد، اوه آره سبک اروپایی، مونیکا این خانه را شخصاً با نظارت خودش ساخته است؛ قبلاً خانۀ مت و مونیکا این‌جا بوده و یه جورایی فکر می‌کنم با ورود من به این‌جا در زندگی مشترکشان پارازیت ایجاد کرده‌ام.​
باغ خانه بزرگ است و حصاری دورش نیست چون ما آزادیم هر کجا که بخواهیم برویم و می‌توان از دور صدای دریا را شنید، البته با گوش‌های خون آشامی.​
درخت‌ها و درختچه‌های زیادی دور عمارت جمع آوری شده است و بیشتر شبیه عمارتی مجلل در بین جنگل نمایان می‌شود، بیشتر درخت‌ها کاج و بلوط سفید هستند، این درخت‌ها را خیلی دوست دارم و بیشتر بوی مطبوع و خوش افرای سبز مرا یاد دوران کودکی همراه با مادرم می‌اندازد.​
مت بسیار به باغ‌ می‌رسد و این جای تشکر از او را دارد.​
همان‌طور که گفتم این خانه قدیمی است و پله‌هایش جیر جیر زیادی می‌‌کند، اما این صدا آزارم نمی‌دهد، گفتم که این خانه را خیلی دوست دارم چون مرا یادآور روزهای گذشته می‌کند و فکر می‌کنم هنوز در آن دوران قدیم زندگی می‌کنم.​
چند پله تا پایین در خروجی نمانده بود که مت با چهره‌ای نصیحت‌گویانه و با چشمان نگران آبی‌اش مقابل راه پله ایستاد و در همان حالت برابر با من بود و با سری که بلند می‌کرد، تا می‌خواست ل*ب از ل*ب بگشاید با متانت و استواری گفتم:​
- می‌دونم مت، لازم نیست حرف‌های چند دهه رو مدام تکرار کنی.​
مت لبخندی زد و با نفسی که از آسودگی می‌کشید گفت:​
- می‌دونم که کار خطایی نمی‌کنی و اینم می‌دونم که مواظب خودت هستی، پس بهت اعتماد دارم.​
شتابان از چند پلۀ آخر پایین آمدم و ب*وسه‌ای سریع بر گونۀ مت زدم و با خداحافظی از او به سرعت از خانه خارج شدم.​
مت و مونیکا در آتش شعله‌ور خشم کاترین قربانی شدند، پدر نیز همین‌طور. احساس می‌کنم دوباره باز خواهد گشت، سه سال است که به خوبی خود را از او پنهان کرده‌ام؛ از شهری به شهر دیگر، از کشوری به کشور دیگر؛ اما او پیدایم کرده و تمام کسانی که جزو عزیزانم بوده‌اند را از بین برد.​
حال نگران لیلی و نینا هستم؛ دوستانم در مارس ویل، جایی که خانۀ دومم شده است، جایی که احساس می‌کنم به آن‌جا تعلق دارم و کارهایی که در نوجوانی در آروزی انجامشان بودم را می‌توانم انجام دهم، اما فکر این که روزی این خوشی به سر خواهد رسید و دوباره با غضب کاترین روبرو خواهم شد، مرا آشفته می‌کند.​
فقط امیدوارم روزی این کینه و نفرت پایان یابد، آیا چنین روزی خواهد رسید؟​
نینا با کلافگی کنار کمدش ایستاد و با کلیدش در حال باز کردن آن و نگاه سردی را به لیلی که با هیجان از جشن امشب حرف می‌زد دوخته بود:​
- اوه خدای من! نینا، باورت می‌شه که جیمز ازم خواسته که با اون به مهمونی امشب مدرسه بیام؟ آره نینا همون جیمز موریس خوش تیپ رو میگم؛ من که اصلاً و به هیچ وجه نمی‌تونم باور کنم.​
لیلی شخصیت باحالی دارد و از دخترهای ناز پرودۀ بالا شهری است که در همه چیز وسواس خاصی را به خرج می‌دهد؛ اما ابداً افاده‌ای و کسی که ضدحال باشد نیست او شیرین، حساس، زودباور و کمی ساده لوح است، اما گاهی اوقات عقلش خوب کار می‌کند، او کاملاً زیبا است مثل هر دختر آمریکایی زیبا؛ چشمان آبی کدری دارد و عمقی به ژرفای دریای آبی است، موهایش بلوند روشنی نسبت به من دارد و او را بلوندی صدا می‌زنیم؛ پدر او شهردار جدید سیاتل است و مادرش در امور خیریه کار می‌کند؛ خانوادۀ او پر نفوذ است و این برای من و خانواده‌ام بسیار خطرناک؛ از قدیم گفته‌اند باید دشمنت رو جلوی چشمت نگه‌ داری؛ اما من هیچ‌گاه قصد سوءاستفاده از او را نداشته‌ام و نخواهم داشت، او دوست من است و در عین حال سعی دارم میانه روی کنم؛ آن‌ها چیز زیادی از من و خانواده‌ام نمی‌دانند و فقط در این حد که همانند خانواده‌ای عادی مهاجرینی از شهری به شهر دیگر هستیم.​
او به نینا نزدیک شد و با اضطراب و خوشحالی گفت:​
- خواهش می‌کنم نیشگونم بگیر ببینم خواب نیستم؟!​
نینا قهقهه‌ای سر داد و نیشگونی محکم از بازوی نحیف و لاغر لیلی گرفت و در حالی که کتاب‌هایش را در میان جیغ و داد او به کمد می‌گذاشت گفت:​
- آره لیلی باورم می‌شه که تو رو به مهمونی دعوت کرده.​
نینا خنده‌کنان به اطراف نگاه کرد و با دیدن من موجی از خوش‌حالی دورن چشمانش دوید و لبخند زنان گفت:​
- کلارا داره میاد.​
نینا؛ اون نمونۀ یک دوست وفادار، باگذشت و مهربان است؛ او از آن شیر دخترانی است که در مقابل هر سختی از زندگی مقاومت می‌کنند و هرگز تسلیم نمی‌شوند.​
می‌توانم علاقۀ قلبی او را نسبت به خود هرگاه که مرا می‌بیند در تمام سلول‌های بدنش احساس کنم؛ امنیت، آرامش و شادی. او به من به عنوان پشتوانه‌ای گرم نگاه می‌کند؛ شاید مرا همانند مادر نداشته‌اش می‌بیند.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
عجیب و کمی مسخره به نظر می‌رسد، اما خب با این‌که ظاهرم دختری شانزده ساله به نظر می‌رسد، اما سن کل اجداد نینا را دارم!​
او چشمان عسلی روشنی دارد و برق آن‌ها از فاصلۀ ده فرسخی میخ‌کوبت می‌کند، موهایش بلوند نارنجی است.​
و لیلی برای این‌که او را عصبانی کند قرمزی صدایش می‌کند، رنگ پوستش برنز است و قدی متوسط دارد و در کل زیبا و خیره کننده است؛ پدرش آقای جک میلر، شهردار سابق سیاتل بود و مردی به شدت رسمی و خشک است؛ فکر کنم نینا هم به علت نداشتن خانواده‌ای گرم و صمیمی غالباً در خانۀ خاله‌اش، پیش خانم گلوریا می‌ماند، او مادرش را به یاد نمی‌آورد و پدرش هرگز در مورد او سخنی برایش نگفته است و فکر کنم این عجیب و غیرمنطقی باشد.​
لیلی هیجان زده برگشت و به کلارا که از میان دبیرستانی‌های تازه وارد و ارشد که در حال تماشای او بودند رد می‌شد نگاه کرد و کلارا با دیدن آن‌ها لبخند زنان سمتشان آمد و لیلی دوان‌دوان سمت او رفت و در آغوشش گرفت و کلارا از شدت برخورد او تلو‌تلو خورد و خنده‌کنان گفت:​
- آروم باش لیلی، داری چی‌کار می‌کنی؟داشتم می‌افتادم زمین!​
نینا لبخند زنان سمت آن‌ها آمد و لیلی با هیجان از او جدا شد و گفت:​
- چندروزی بود که ندیده بودیمت کلارا؛ من و نینا همش با هم قرار می‌ذاریم و می‌ریم بیرون؛ اما تو خودت رو توی خونه حبس می‌کنی یا هم میری بیرون شهر یا هم به تلفنت جواب نمی‌دی و من رو حسابی دیوونه می‌کنی و می‌ندازی به جون نینا.​
کلارا قهقه‌ای سر داد و دستان لیلی را گرفت و گفت:​
- آروم باش لیلی؛ یکمی نفس بگیر بعد.​
نینا خنده‌کنان کلارا را در آ*غ*و*ش گرفت و گفت:​
- سلام عزیزم.​
کلارا با علاقۀ فراوانی او را در آ*غ*و*ش گرفت و گفت:​
- سالم نینا.​
او چشمانش را باز کرد و دستان لیلی را از پشت نینا گرفت و با دلتنگی که در صدایش بود گفت:​
- خیلی دلم براتون تنگ شده بود.​
با لیلی و نینا سمت کلاس زیست شناسی می‌رفتیم و لیلی از جشن امشب که برای بازگشایی مدرسه آقای مکس فیلد تدارک دیده بود صحبت می‌کرد و از دعوتی که جیمز از او کرده بود با هیجان نظر ما را می‌پرسید که دم در ایستادیم و لیلی گفت:​
- خب؟ شما با کسی میاین؟​
نینا با لبخند گفت:​
- خب از اون‌جایی که همه می‌تونن هرکسی رو با خودشون بیارن من خاله گلوریا رو با خودم میارم.​
لیلی با این حرف او لبخندش خشک شد و به سرعت به من نگاه کرد، من با اخمی کوچک به اطراف نگاه کردم و نینا با متوجه شدن جریان سمت من برگشت و بهم نزدیک‌تر شد و گفت:​
- معذرت می‌خوام کلارا؛ اصلاً حواسم نبود که اون...​
نذاشتم ادامه بدهد و خودش رو ناراحت کند و سریع با لحنی قانع کننده و آرام گفتم:​
- باشه. می‌فهمم، مهم نیست، نمی‌خوام به خاطر من ر*اب*طه‌ات با خاله‌ات سرد بشه.​
نینا با پافشاری بیشتری دستانم را گرفت و با چشمان عسلی زیبا و ملتمسانه‌ای به من خیره شد و گفت:​
- من ر*اب*طه شما رو درست می‌کنم، اون نباید بی‌دلیل ازت خوشش نیاد، می‌تونم بهش ثابت کنم که چقدر دختر خوب و دوست داشتنی هستی.​
لیلی مثل همیشه کار خودش را کرد و با حالت کسلی گفت:​
- فایده‌ای نداره نینا هر سه ما می‌دونیم که خاله‌ات از اون زن‌های خشک و سنگیه.​
نینا چشم غره‌ای به لیلی که با بی‌تفاوتی به او نگاه می‌کرد کرد و می‌دانستم باز هم ناچار به تحمل جر و بحث‌های آن‌ها خواهم شد و بنابراین می‌خواستم چیزی بگویم که لیلی با لبخند پرید وسط و گفت:​
- آره، نینا راست می‌گه، ما بهش ثابت می‌کنیم که تو چقدر دختر خوبی هستی و از این مهم‌تر این‌که تو چقدر دوست لایقی برای من و نینایی، هر چند که مطمئنم اون با یه نگاه جدی و خشکش باعث می‌شه فرار کنم.​
دوباره من رو توی شرایط سختی گذاشتند و با چشمان امیدوار بهم خیره شدند و نینا دستانش را بیشتر فشار داد و با نفسی عمیق و ناچاری گفتم:​
- باشه.​
لیلی و نینا با پیروزی و خوش‌حالی به همدیگر نگاه کردند و لیلی با دیدن آقای پیترز چشمانش گشاد شد و گفت:​
- اوه، آقای پیترز داره میاد دخترا؛ باید بریم کلاس.​
این مدرسه را خیلی دوست دارم، محیط شلوغی دارد و سالن همیشه طوری است که جای سوزن انداختنی بر زمین نباشد، فضای سبز و گیاهان خوش‌بوی پلومریا و اکالیپتوس که این اطراف به تازگی کاشته‌اند بسیار دلنشین و خرسند کننده است، صدای موسیقی راک و متالی که دانش‌آموزان دیوونه و مشکل‌دار از هدست آویزان از گوششان پخش می‌شود و حتی آن فحش‌های زشتی که از د*ه*ان آن‌ها بیرون می‌آید، برایم جالب و دلنشین است؛ احساس می‌کنم جان تازه‌ای گرفتم و زنده هستم، همانند انسان‌ها، حس می‌کنم منم مثل آن‌ها یک جورایی دیوانه هستم، به جای این‌که مثل یک کنتز خون‌آشام بشینم و بر کل دنیا حکومت کنم، مثل یک انسان عادی و دختر دبیرستانی بیایم به مدرسه و درس بخوانم و شاگرد نمونۀ کلاس شوم؛ برایم شیرین است و دلنشین، حتی اگر سال‌های متمادی این کار را تکرار کنم؛ چون احساس زنده بودن می‌کنم، احساس انسان بودن؛ شاید خودم را گول می‌زنم!​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
اما کاترین برخلاف من همیشه از جای ساکت و آرام خوشش می‌آید، عجیب است که امروز به شدت ذهنم را مشغول می‌کند، امیدوارم مشکلی پیش نیاید؛ حس عجیبی نسبت به امروز دارم.​
همگی به کلاس رفتیم و در جاهای خود نشستیم و با احساس چشمان خیرۀ کسی که در گوشۀ کلاس، با تپش قلبی نامنظم نشسته، به آرامی از شانه نگاهی به چشمان سبز و مردمک گشاد شدۀ آدرین که عمیقاً به من خیره بودند کردم و با تکانی به خودش از رویایی که در سر داشت پرید و با نگاه لطیفم ضربان قلبش بیشتر شد و با اضطرابی که در لبخند و چشمانش بود سرش را پایین انداخت. لبخندی زدم و به جلو برگشتم.​
با ورود آقای پیترز به کلاس و شروع گفتگو با حسی عجیب به سخنان او گوش دادم.​
سوال لیلی که با چه کسی به مهمانی خواهیم آمد مرا به خود مشغول کرد و جواب نینا که با خاله‌اش خانم گلوریا خواهد آمد.​
او خانم چهل سالۀ زیبایی است، در واقع خیلی زیبا نسبت به سنش؛ مرا به شک می‌اندازد، حس بدی نسبت به او ندارم اما حس احتیاط و کناره‌گیری چرا، دارم.​
اولين باری که با او دست دادم یادم است؛ چشماش را دیدم، دیدم که خیلی عمیق و بی‌درک شدند، نتوانستم ذهنش را بخوانم، حتی به خودم جرات هم ندادم این کار را بکنم؛ گفتم که، آهنربا این دفعه دفع شد؛ او جزء کسانی بود که از طرفش دفع شده بودم؛ حتی روز اول دبیرستان که با نینا روبرو شدم هم اولش از من می‌ترسید، مثل هرکس دیگری که به طور غریزی از من فاصله می‌گرفت، اما بعدش دید که برایش خطری ندارم و هوایش را در برابر آن دخترهای ع*و*ضی ارشد که در سالن بسکتبال بودند داشتم دیگر از من دور نشد و به من نزدیک‌تر شد؛ لیلی هم با دیدن رام شدن نینا در مقابل نگاه‌های اغواگرانۀ خون‌آشامی من مقاومتی نکرد و همراه با نینا شروع به معاشرت با من کرد.​
به هرحال امشب می‌ترسم، خیلی چیزا ذهنم را درگیر کرده؛ امشب به ذهنش نفوذ می‌کنم، باید بفهمم چیزی می‌داند یا نه؟ دوباره باید نقل مکان کنیم؟ اگر بداند باید دوباره از سیاتل برویم و یک جای دیگر را پیدا کنیم؛ دوباره باید از کسایی که می‌شناسیم و با آن‌ها کنار آمدیم فاصله بگیریم و آواره بشویم؛ به هر حال نقل مکان برای خون آشام‌هایی که در بین انسان‌ها زندگی می‌کنند، سختی‌های خودش را به همراه دارد.​
افکار در ذهنم آن‌قدر پریشان بودند که نفهمیدم کی زنگ به صدا در آمد و آقای پیترز از کلاس بیرون رفت و با جیغ و داد لیلی از فکر پریدم و به او که طلبکارانه مقابلم ایستاده بود نگاه کردم و گفت:​
- معلومه حواست کجاست؟ ناخنت رو از اول کلاس جوییدی دیگه چیزی روی انگشت نمونده.​
انگشتم را از دهانم جدا کردم و با افکاری که هنوز در ذهنم بودند گفتم:​
- خیلی خب، بیاین بریم بوفه.​
بلند شدم و همراه آن‌ها به راه افتادم و همچنان در فکر بودم که با چیزی سفت برخورد کردم و به عقب تلوتلو می‌خوردم که دستانی دور کمرم گره خورد و صدای مالیم و گوش‌نواز آدرین چشمانم را سمت او سوق داد و با جنگل سرسبز رو برو شدم.​
با دیدن لیلی و نینا که پشت سر آدرین و نزدیک در با هیجان به ما خیره شده بودند فورا از او جدا شدم و با دستپاچگی که سعی بر پنهان سازی آن داشتم مقابل او با فاصله ایستادم و گفتم:​
- هی! سلام آدرین.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
آدرین با گیجی و سپس با لبخند جذابی که بر ل*ب داشت به من خیره شد و گفت:​
- اِم، سلام کلارا.​
لیلی با شیطنتی که در صدایش بود در حالی که بازوی نینا را گرفته و به زور او را از کلاس خارج می‌کرد، گفت:​
- ما توی بوفه منتظرتیم کلارا.​
لبخندی عصبی زدم و با کلافگی به آدرین خیره شده گفتم:​
- معذرت می‌خوام که بهت خوردم.​
آدرین عصبی سرش را پایین انداخت و گفت:​
- اِم، در واقع من ازت معذرت می‌خوام؛ نباید مثل چی روبروت ظاهر می‌شدم!​
لبخند کجکی زدم و با کمی مکث با چهره‌ای پرسش‌گرانه گفتم:​
- چیزی می‌خواستی بگی؟​
با چشمانی ذوق زده به من خیره شد و گفت:​
- آه، می‌خواستم ازت یه درخواستی بکنم.​
لطفاً چیزی که فکر می‌کنم نباشه.​
با هراسی که از حرف‌هایش داشتم بدنم سفت و سخت شده بود و با چشمانی ریز شده به او خیره شده بودم، که آدرین زبانش را دور لبانش چرخاند و با خیرگی به چشمان ترسانم لبانش را باز کرد و گفت:​
- می‌شه برای مهمونی امشب با من بیای؟​
لعنتی، آخه چطور می‌توانم شکارم را به مهمانی ببرم؟ به اندازۀ کافی زندگی در کنار این انسان‌های عطش‌آور سخت است، چه برسد به این‌که بخواهم با آدرین که رویای با من بودن را در سر می‌پروراند به دنبال خودم بکشم و به او امیدی بدهم، اما نمی‌توانم این امیدی که در چشمانش هست را با خاک یکسان کنم، باشد، لعنتی.​
نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی از روی ناچاری گفتم:​
- آم، باشه.​
آدرین با حیرت و ناباوری که در چشمانش بود به من خیره شد و فهمیدم که انتظار شنیدن جواب مثبت از سوی من نبود که به این فکر افتادم که کاش جواب منفی می‌دادم.​
او بریده بریده گفت:​
- پس؛ من شب ساعت هشت میام دنبالت.​
لبخندی زدم و گفتم:​
- باشه، منتظرت می‌مونم.​
آدرین با کمی مکث با گام‌هایی بلند سمت در رفت و یاد این افتادم، گویی پسر بچه‌ای را با وعدۀ خریدن چیزی شاد کنی و با کمی خنده به سمت بوفه راه افتادم و در راه آن‌جا دوباره آن چشمان خیره که مرا بدرقه می‌کردند و صداهایی که راجع به خودم می‌شنیدم.​
- بی‌خیال پسر، ما سال اولیم و اون دوم حداقل یکی دو سال از ما بزرگ‌تره.​
- چی‌کار کنم خب، لعنتی خیلی خوشگل و جذابه؛ ببین مثل آهنربا همه رو به خودش جذب می‌کنه، می‌خوام امشب برای مهمونی دعوتش کنم، فوقش یک یا دو سال ازم بزرگتره.​
تک خنده‌ای کردم و از کنار آن‌ها رد شدم و با خودم گفتم (فکرش رو هم نمی‌کنی که چقدر ازت بزرگترم پسر جون.)​
وارد بوفه شدم و با دیدن لیلی و نینا که با نگاه‌های معنادار خیره شده‌اند. سری از روی کلافگی چرخاندم و با گام‌هایی استوار و محکم سمت میز رفتم و با جدیت نشستم و لیلی زبان باز کرد:​
- خب، بگو ببینم ازت خواست تا باهاش بری مهمونی؟ قبول کردی؟ معلومه که قبول کردی؛ وای خدای من، چطور می‌تونی قبول نکنی؟ اون خیلی جذابه، تو خیلی خوشگلی، چه زوجی بشین شما دوتا؛ وای چه بچه‌های خوشگلی هم خواهان داشت.​
با چشمانی مشتاق به من خیره شد و من هم با چهره‌ای گنگ به نینا نگاه کردم و او هم با همان حالت تعجبی که من داشتم به من خیره شد و با قهقۀ بلندی که سر دادیم توجه حاضرین در بوفه برای لحظه‌ای به سمت ما جلب شد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
لیلی با ناامیدی مثل بچه‌ها لبانش آویزان شدند و گفت:​
- مگه چیه؟ اینطوری نیست؟​
نینا از بین خنده‌هایش بریده بریده گفت:​
- آره این‌طوریه، اگه به تو باشه، سنگ قبرشون رو هم توی ذهنت مجسم می‌کنی.​
خنده‌هایم از سر گرفتند و لیلی غرغرکنان به صندلی‌اش تکیه داد و با اخم به من و نینا خیره شد.​
خنده‌هایم را تمام کردم و گفتم:​
- باشه، ببین لیلی، ازم خواست که باهاش به مهمونی برم، منم این کار رو می‌کنم، فقط به خاطر اینکه نمی‌خواستم دلش رو بشکنم، همین.​
- همین؟​
- همین، من نسبت بهش حسی ندارم؛ فقط ازش خوشم میاد، به عنوان یه آدم خوب.​
لیلی از صندلی فاصله گرفت و گفت:​
- اما توی این دو سال کسی نبوده که فکرت رو بهش مشغول کنی، یا باهاش حرف بزنی؛ فقط با ما دو تا و تمام، من می‌خوام تو اجتماعی‌تر باشی، مثل من و نینا، تو خیلی مرموز و توداری، چیز زیادی ازت نمی‌دونیم و تو هم نمی‌گی، بعضی وقت‌ها حس می‌کنم اصلاً نمی‌شناسمت.​
با افسوس به صندلی‌ام تکیه دادم و با حالت عادی گفتم:​
- می‌دونم، اما زندگی من ساده است، همون‌طوری که شما می‌دونین.​
نفس عمیقی کشیدم و سکوتی طولانی بین ما حکم فرما بود که نینا برای تغییر بحث گفت:​
- خبرای جدید سیاتل رو خوندین؟​
رو به او کردم و با بی‌خیالی گفتم:​
- چطور مگه؟​
او روزنامه‌ای را از کیفش درآورد و به من داد. با کنجکاوی به آن نگاه کردم و او ادامه داد:​
- خب، طبق گفتۀ خبرنگار شهر تعدادی جسد اطراف این‌جا طی سه هفتۀ گذشته پیدا شده، اونا می‌گن که کار یک حیوان بوده یا شاید هم قتل، اما مدارک پزشکی نشون می‌ده که اون جسدها وقتی پیدا شدن خالی از خون بودن.​
با شنیدن این حرف برای لحظه‌ای خشکم زد و به جسدهای روزنامه خیره شدم.​
لیلی با حالت انزجار و ترس گفت:​
- واقعاً وحشتناکه، شاید یک قاتل زنجیری این کار رو بکنه؛ باید از این به بعد درا رو قفل کنیم و شب‌ها زیاد بیرون نمونیم.​
یعنی خون آشام دیگه‌ای توی شهره؟ کی اومده؟ نینا گفته سه هفته قبل؛ کار من نیست، عمو و زن عمو هم نیستن، کار کی می‌تونه باشه؟ ضربان قلبم به شدت بالا رفت و احساس سوزش چشمانم بسیار نگران کننده بود، باید از این حالت عمیق بیرون می‌آمدم.​
با قرار گرفتن دست نینا روی دستم از فکر پریدم و با دیدن لیلی که به شدت ترسیده به نظر می‌آمد با نگرانی گفتم:​
- چیزی شده؟​
نینا با گنگی گفت:​
- نه، فقط، یکمی ترسناک به نظر اومدی.​
چشمانم که کمی می‌سوختند احساس کردم، نه، نباید این‌قدر عمیق به فکر می‌رفتم.​
کمی آن‌ها را مالیدم و گفتم:​
- آه، نه، چیزی نیست، فقط شب دیر خوابیدم خسته‌ام.​
با شنیدن صدای زنگ بلند شدم و با حالت عصبی که سعی داشتم از مهلکه فرار کنم گفتم:​
- بهتره بریم سر کلاس دیرمون نشه.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
بلند شدم و به سرعت سمت کلاس تاریخ به راه افتادم و نینا و لیلی به دنبالم آمدند و همگی سر میزهای‌مان نشستیم و با شنیدن پچ‌پچ‌هایی دربارۀ معلم جدید تاریخ کمی مکث کردم و به صحبت‌های دانش آموزان داخل کلاس گوش فرا دادم:​
- آره، دیدیش؟​
- نه، چطوریه؟​
- نمی‌دونی چه جیگریه، قد بلند و چهرۀ مردونه‌ای داره.​
با تعجب برگشتم و به دخترهایی که با حسرت از کسی که دیده بودند با ولعی خاص تعریف می‌کردند، که مردی بلندقد با چهره‌ای جدی و تقریباً کم سن و سال وارد کلاس شد و کیف چرمی سیاهش را روی میز گذاشت و روی تخته با خطی زیبا و کمی عجیب نوشت:​
سابین مونیز.​
او رو به ما کرد و با چهرۀ جدی مردانه‌اش، با چشمان و نگاهی سرد گفت:​
- من معلم تاریخ جدیدتون هستم، آقای وود به یه جای جدید منتقل شدن و برای همین من به جاش اومدم.​
همون‌طور که از اسمم مشخصه من آمریکایی نیستم، اصالتاً ایتالیایی هستم. خب، خودم رو معرفی کردم و می‌خوام با همتون آشنا بشم.​
خیلی عجیب و مرموزه، این رو حس می‌کنم، شاید از حس‌های تشدید شدم باشه، نمی‌دونم، اما نسبت بهش حس خوبی ندارم، ایتالیایی؟ این‌جا چی کار می‌کنه؟ از کجا سر و کله‌اش پیدا شده؟ مشکوک می‌زنه چرا به من خیره شده؟ یه چیزی می‌گه.​
با شنیدن صدای نینا که مرا صدا می‌کرد برگشتم و به صورت نگرانش خیره شدم و به خودم آمدم و به مرد منتظر که تای ابرویش را بالا انداخته و با دقت چهره به مطمئن ضایع‌ام را می‌کاوید، خیره شدم و گفتم:​
- بله؟​
مرد با چهره‌ای متعجب و جدی به من خیره شد و گفت:​
- می‌شه خودتون رو معرفی کنین؟​
با نفسی عمیق و چهره‌ای جدی به او خیره شدم و گفتم:​
- کلارا کلارکسون.​
درحالی که به آرامی نگاهش را از من می‌کشید تشکر کرد و شروع به آشنایی با بقیۀ کلاس کرد.​
احساس خون آشامی‌ام مرا نسبت به مرد ناشناس که الحق بسیار جذاب است وادار به احتیاط و بی‌اعتمادی می‌کند، اما فکر می‌کنم علتش اخبار گذشته باشد. بی‌اختیار تمام حرکاتش را در هنگام درس زیر نظر داشتم،​
اما نباید ذهنم را با او درگیر کنم، دغدغۀ فکری‌ام نگرانی است که در وجود دارم و قلبم از شدت تپش لرزه بر روحم می‌اندازد. باید هرچه زودتر این روز لعنتی را به اتمام برسانم و به خانه باز گردم.​
بالاخره بعد از یک روز پر از استرس و عجیب به سمت خانه می‌روم تا با مت دربارۀ موضوع مهم صحبت کنم، اما اول از همه می‌خواهم به شکار بروم.​
شب بود و در خانه را پر انرژی باز کردم و با سرخوشی مت را صدا زدم:​
- سکوت.​
در را بستم و به راه پله‌ها نگاه کردم و سمت پذیرایی رفتم و دوباره صدایش کردم:​
- سکوت​
حالت دفاعی بدنم فعال شد و آماده باش سمت پذیرایی می‌رفتم که با دیدن مت و مونیکا که روی زمین بی‌حرکت افتاده بودند سمتشان دویدم و با نگرانی مونیکا را در آ*غ*و*ش گرفتم و تکانش دادم، با دیدن شکستگی گ*ردنش فهمیدم که زنده است و آسیب جدی به او و مت وارد نشده است، مطمئن شدم فقط بی‌هوش هستند و نمرده‌اند.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
با خیالی آسوده نفسی عمیق کشیدم که با حس کسی که در پشتم ایستاده است فوراً بلند شدم و برگشتم.​
با دیدن دو چشم قهوه‌ای که از شدت حیله برق می‌زدند و به من با شیطنت خیره شده بودند، تمام خاطرات دوباره زنده شد.​
با شرارت به من خیره شده بود و می‌دانستم برای چه اینجا آمده.​
عاجزانه و با لرزشی که در صدایم پیچید زمزمه کردم:​
- کاترین...​
گوشۀ لـ*ـبش بالا رفت و نیشخند زهرآگینش کل صورتش را پوشاند و گفت:​
- سلام سی سی!​
همان‌جا خشکم زده بود که به راه افتاد سلانه سلانه از پله پایین پرید و درحالی که مثل شغال دور و برم می‌پلکید با حالت قبلی‌اش گفت:​
- خب، دور از چشم من برای خودت زندگی دست و پا می‌کنی اونم بدون مشورت با خواهر بزرگت؟​
او چشمانش را گشاد کرد و با حالتی که گویی می‌خواست مرا تنبیه کند به جلو خم شد و لـ*ـبش را کمی گزید و با حالت بعیدی گفت:​
- واقعاً باعث شرم‌ساریه؛ تو باید باهام مشورت کنی خواهر کوچولو.​
با دقت به چشمانم خیره شد و با قدرت بی‌نظیر و فوق العاده‌اش افکارم را از ذهن ضعیفم مکید و فهمید، برای همین هم با نیشخند بهم زُل زد و گفت:​
- چیه؟ انتظار نداشتی پیدات کنم؟ خب؛ تو استتار خوبی نداری خواهر جون...​
با حالت تمسخری ادامه داد:​
شاید برای این‌که بی‌تجربه‌ای. با تمام خشمم به او خیره شدم و تهدیدوار گفتم:​
- این‌جا چیکار داری؟​
مکثی کرد و دوباره آن لـ*ـبخند مضحک را به لـ*ـبش آورد و گفت:​
- نمی‌تونستم خواهر کوچولوم رو توی این دنیای پر از شغال و گرگ گرسنه ول کنم به امون خدا.​
خودش می‌دونه چیکار کنه، دستش رو گذاشت روی نقطه ضعفم؛ دیگه تحملش رو ندارم؛ اما نمی‌تونم بهش حمله کنم، باید حساب شده عمل کنم.​
کاترین با چهره‌ای که سعی بر علاقه‌مند بیشتری داشت گفت:​
- اوپس، ببخشید؛ یادم نبود خواهر کوچولو خودش یه درنده است.​
با نفس‌های پر از شتابی که به بیرون می‌دادم فهمید که نیاز به تلاش کوچک دیگری دارد تا مرا علاقه‌مند کند و نزدیک شد و گفت:​
- امروز رسیدم و اومدم مدرسه‌ات، دیدم با دوتا جیگر داری تو حیاط قدم می‌زنی؛ دوستاتن نه؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
با احساس نگرانی به اطراف نگاهی کردم و با صدایی که همراه با غرش تهدیدآمیزی بود گفتم:​
- گورت رو از این‌جا گم کن کاترین...​
او پرید وسط و با چشمانی تیز شده و حرکات دستش گفت:​
- چطور تونستی خودت رو بین شکارهات جا بدی و باهاشون دوست بشی؟ نمی‌فهمم چطور می‌تونی در مقابل خون وسوسه کنندشون مقاومت کنی؛ چطور می‌تونی بالا پایین پریدن رگشون رو ببینی و کاری نکنی؟ چطور می‌تونی در مقابل گرمای خونشون مقاومت کنی؟ تصور کن، فقط تصور کن که بدون هیچ ترسی بهشون حمله می‌کنی تا خون وسوسه کنندۀ لعنتیشون رو بخوری.​
عقب عقب می‌رفتم و سعی می‌کردم افکارم را درگیر وسوسه‌های شیطانی او نکنم و آرامش خودم را حفظ کنم، اما با ضربات دستش به شانه‌ام که مرا هل می‌داد و سعی بر تحقیر کردنم داشت دیگر نتوانستم تحمل کنم و با غرشی که از اعماق درون جهنمی‌ام بیرون آمد سمتش حمله‌ور شدم. هر دو به سختی به دیوار آشپزخانه برخورد کردیم و با درد فراوانی گویی تمام استخوان‌های بدنم شکسته باشد از زمین بلند شدم و تکه‌های گچ از روی کتفم روی زمین ریختند و این‌بار اشتباه کردم، فقط من بودم که به دیوار برخورد کردم و صدمه دیدم!​
برگشتم و در حالی که با خیالی آسوده به دیوار تکیه داده بود گفت:​
- واقعاً که، باید به جربزه‌ای که داری تحسینت کنم آبجی؛ اما، بهتره این رو بدونی.​
به سرعت سمتم آمد و گلویم را با فشار فراوانی چسبید و به راحتی بلند کردن یک عروسک پنبه‌ای بزرگ خود را معلق در هوا دیدم و با خشمی که در چشمانش معلوم بود اما هنوز ظاهر شوخش را حفظ کرده بود گفت:​
- انگار وقتی گفتم یه درنده‌ای هوا برت داشت؛ یه لحظه نتونستی خودت رو کنترل کنی.​
فشار دستش را زیاد کرد و با شنیدن شکستن استخوان‌های کوچک گلویم چشمانش برق بیشتری به خود گرفتند و بریده بریده گفتم:​
- تو این بلارو سرم آوردی؛ هرگز نمی‌بخشمت؛ ازت متنفرم.​
این‌بار در چشمانش خشم نبود؛ اما نه، نمی‌توانم باور کنم که کاترین احساساتی بشود.​
دستش را به آرامی شل کرد و مرا روی زمین گذاشت و با نیشخند گفت:​
- ببخشید این همه ریخت و پاش کردم؛ فقط اومده بودم یه سری بزنم.​
نفس زنان و در حالی که سعی داشتم تعادلم را روی پاهایم حفظ کنم، ناباورانه به او خیره شدم و گفت:​
- زندگی به ظاهر آرومی داری.​
به یکباره چهره‌اش عوض شد و با چشمانی خونین، زرد رنگ و درخشان درحالی که دندان‌های نیش تیز و سفیدش به سرعت بیرون آمدند با خشم گفت:​
- فقط یکمی هیجان می‌خواد.​
او با پشت دستش ضربۀ محکمی به صورتم زد که با شدت به ماشین ظرفشویی برخورد کردم و با دردی شدید و چشمانی نیمه باز درحالی که قلبم به شدت می‌تپید به اطراف نگاهی کردم و فقط صدایش را شنیدم که آمیخته با پیروزی و خرسندی بود می گفت:​
- دوباره همدیگه رو می‌بینیم خواهر.​
و قهقهه‌های شیطانی که سر داد لرزه بر تمام وجودم انداخت.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا