گریز از گذشته و کسانی که از گذشته به زندگی حالت آمدهاند، همانند تیری از کمان رها شده میماند و روزی به مقصد تاریکی خواهد انجامید.
عزیزترین کسم دشمن چندین سالهام شده است و رویاهایم، خانوداهام، جان و روحم را از من گرفت با بیرحمی تمام مرا همانند خودش تبدیل به درندهای کرد که حتی نمیتوانم از خودم بگریزم.
شکار تبدیل به شکارچی شده است؛ کاترین، او مظهر بدبختی و رنج و عذاب من است و همینطور دشمن قسم خوردۀ من؛ بارها و بارها این سوال را از خودم پرسیدهام که به راستی کدام یک از ما گناهکار هستیم؟ من یا او؟
با اینکه یکبار جانم را گرفته است، اما هنوز عطش گرفتن دوبارۀ آن را در سر دارد؛ این عذاب بارها و بارها با ورود غافلگیرانۀ کاترین به زندگیام ادامه مییابد؛ هر کجای دنیا که باشم مرا پیدا خواهد کرد و انتقام گذشته را پس خواهد گرفت؛ شعلۀ نفرت و خشمی که از من دارد هرگز به اتمام نمیانجامد؛ او هیچ انسانیتی در وجود ندارد و به معنای واقعی کلمه تبدیل به یک درنده شده است؛ همانند حیوانی که بوی هرلحظه از خوشی مرا میکشد تا پدیدار گردد و آن را نابود سازد.
زندگی انسانی من در دستان بیرحم و خشمگین او به پایان رسید و نیمۀ تاریکی از شرارت او مرا در برگرفت و شیطانی نو را به وجود آورد؛ من در دستان قدرتمند و شیطانی او جان باختم و به شکلی دردناک و غیرقابل توصیف، چشم به جهان گشودم و با ماهیتی نو متولد شدم، موجودی که به جز گرسنگی و عطش چیز دیگری برایش مفهوم نداشت، کسی که چیزی برای از دست دادن نداشت؛ خونخواری که زندگی انسانهای بیگناه و بیدفاع را میدزدید تا زندگی از دست رفتۀ خویش را پس بگیرد؛ و هر لحظه در عذاب و نفرین بود.
من مردم و دوباره متولد شدم، من یک خون آشام هستم و این داستان زندگی من است.
****
در حال گلاویز بودن با شال گردنم بودم که با شنیدن صدای پاهای آشنایی که از آشپزخانه میآمد و قاشقی که بر لبۀ فنجان کوبیده میشد، لبخندی زدم و با نفسی عمیق از پلهها پایین میآمدم و به این فکر افتادم که چقدر این خانه را دوست دارم؛ درست است که قدیمی ساخت و درندشت و محیط تاریکی دارد، اما گرم و صمیمی است و این شهر همیشه برایم شانش آورده است.
بیشتر معماری استفاده شده در این خانه کارولنژی است و البته معماری بیزانس هم در آن به چشم میخورد، اوه آره سبک اروپایی، مونیکا این خانه را شخصاً با نظارت خودش ساخته است؛ قبلاً خانۀ مت و مونیکا اینجا بوده و یه جورایی فکر میکنم با ورود من به اینجا در زندگی مشترکشان پارازیت ایجاد کردهام.
باغ خانه بزرگ است و حصاری دورش نیست چون ما آزادیم هر کجا که بخواهیم برویم و میتوان از دور صدای دریا را شنید، البته با گوشهای خون آشامی.
درختها و درختچههای زیادی دور عمارت جمع آوری شده است و بیشتر شبیه عمارتی مجلل در بین جنگل نمایان میشود، بیشتر درختها کاج و بلوط سفید هستند، این درختها را خیلی دوست دارم و بیشتر بوی مطبوع و خوش افرای سبز مرا یاد دوران کودکی همراه با مادرم میاندازد.
مت بسیار به باغ میرسد و این جای تشکر از او را دارد.
همانطور که گفتم این خانه قدیمی است و پلههایش جیر جیر زیادی میکند، اما این صدا آزارم نمیدهد، گفتم که این خانه را خیلی دوست دارم چون مرا یادآور روزهای گذشته میکند و فکر میکنم هنوز در آن دوران قدیم زندگی میکنم.
چند پله تا پایین در خروجی نمانده بود که مت با چهرهای نصیحتگویانه و با چشمان نگران آبیاش مقابل راه پله ایستاد و در همان حالت برابر با من بود و با سری که بلند میکرد، تا میخواست ل*ب از ل*ب بگشاید با متانت و استواری گفتم:
- میدونم مت، لازم نیست حرفهای چند دهه رو مدام تکرار کنی.
مت لبخندی زد و با نفسی که از آسودگی میکشید گفت:
- میدونم که کار خطایی نمیکنی و اینم میدونم که مواظب خودت هستی، پس بهت اعتماد دارم.
شتابان از چند پلۀ آخر پایین آمدم و ب*وسهای سریع بر گونۀ مت زدم و با خداحافظی از او به سرعت از خانه خارج شدم.
مت و مونیکا در آتش شعلهور خشم کاترین قربانی شدند، پدر نیز همینطور. احساس میکنم دوباره باز خواهد گشت، سه سال است که به خوبی خود را از او پنهان کردهام؛ از شهری به شهر دیگر، از کشوری به کشور دیگر؛ اما او پیدایم کرده و تمام کسانی که جزو عزیزانم بودهاند را از بین برد.
حال نگران لیلی و نینا هستم؛ دوستانم در مارس ویل، جایی که خانۀ دومم شده است، جایی که احساس میکنم به آنجا تعلق دارم و کارهایی که در نوجوانی در آروزی انجامشان بودم را میتوانم انجام دهم، اما فکر این که روزی این خوشی به سر خواهد رسید و دوباره با غضب کاترین روبرو خواهم شد، مرا آشفته میکند.
فقط امیدوارم روزی این کینه و نفرت پایان یابد، آیا چنین روزی خواهد رسید؟
نینا با کلافگی کنار کمدش ایستاد و با کلیدش در حال باز کردن آن و نگاه سردی را به لیلی که با هیجان از جشن امشب حرف میزد دوخته بود:
- اوه خدای من! نینا، باورت میشه که جیمز ازم خواسته که با اون به مهمونی امشب مدرسه بیام؟ آره نینا همون جیمز موریس خوش تیپ رو میگم؛ من که اصلاً و به هیچ وجه نمیتونم باور کنم.
لیلی شخصیت باحالی دارد و از دخترهای ناز پرودۀ بالا شهری است که در همه چیز وسواس خاصی را به خرج میدهد؛ اما ابداً افادهای و کسی که ضدحال باشد نیست او شیرین، حساس، زودباور و کمی ساده لوح است، اما گاهی اوقات عقلش خوب کار میکند، او کاملاً زیبا است مثل هر دختر آمریکایی زیبا؛ چشمان آبی کدری دارد و عمقی به ژرفای دریای آبی است، موهایش بلوند روشنی نسبت به من دارد و او را بلوندی صدا میزنیم؛ پدر او شهردار جدید سیاتل است و مادرش در امور خیریه کار میکند؛ خانوادۀ او پر نفوذ است و این برای من و خانوادهام بسیار خطرناک؛ از قدیم گفتهاند باید دشمنت رو جلوی چشمت نگه داری؛ اما من هیچگاه قصد سوءاستفاده از او را نداشتهام و نخواهم داشت، او دوست من است و در عین حال سعی دارم میانه روی کنم؛ آنها چیز زیادی از من و خانوادهام نمیدانند و فقط در این حد که همانند خانوادهای عادی مهاجرینی از شهری به شهر دیگر هستیم.
او به نینا نزدیک شد و با اضطراب و خوشحالی گفت:
- خواهش میکنم نیشگونم بگیر ببینم خواب نیستم؟!
نینا قهقههای سر داد و نیشگونی محکم از بازوی نحیف و لاغر لیلی گرفت و در حالی که کتابهایش را در میان جیغ و داد او به کمد میگذاشت گفت:
- آره لیلی باورم میشه که تو رو به مهمونی دعوت کرده.
نینا خندهکنان به اطراف نگاه کرد و با دیدن من موجی از خوشحالی دورن چشمانش دوید و لبخند زنان گفت:
- کلارا داره میاد.
نینا؛ اون نمونۀ یک دوست وفادار، باگذشت و مهربان است؛ او از آن شیر دخترانی است که در مقابل هر سختی از زندگی مقاومت میکنند و هرگز تسلیم نمیشوند.
میتوانم علاقۀ قلبی او را نسبت به خود هرگاه که مرا میبیند در تمام سلولهای بدنش احساس کنم؛ امنیت، آرامش و شادی. او به من به عنوان پشتوانهای گرم نگاه میکند؛ شاید مرا همانند مادر نداشتهاش میبیند.