«لحظهی عشق»
لحظهای نابتر از لحظهی عشق
نتوان پیدا کرد!
من در آن روز چه زیبا دیدم،
چشمهای به شب مانندات را!
در میان پیشانیت آسمانها دیدم،
سوی دو چشمان پرآوازهی تو با من بود.
آنزمان هر دو در آنجا بودیم،
روی یک تپه پر از گلهای سرخ!...
در کنار تپه! دریاچهای از نقره،
صدای بلبلان در گوش،
که میبرد از سر عقل و هوش!
آری! من و تو آنجا بودیم.
عشق هم با ما بود!
ساعت از گردش خود سردرگم،
با تبسم ثابت بود.
قلبهای من و تو با یک نیروی عظیم،
در پی یکدیگر بودند،
که ناگهان لَبهایت! سخن از عشق ربود.
راز چشمان سیاه و شب رنگ تو چه بود؟!
تنها یک جملهی تو به ابرها فرمان داد:
«که مرا تا آسمانها ببرند!»
لَبهایت عشق را به من بشارت میداد
و خبر از احساس درونت میداد.
دستهای پرقدرتت، آرام
گرمیاش را به دو دستانم داد
و نگاهت! محبت به نگاهم میداد.
ناگهان در گوشم گفت:
«آیا با من میمانی؟»
در جوابش همه جانم لرزید
و قلبم از تنهایی ترسید؛
چون تو با من بودی!
در کنارم یک فرشته میدیدم،
که دستانم را با عشق میفشرد.
با صدایی لرزان،
با چشمانی لبریز،
زمزمه کردم عشق را
و به آسمانها سوگند! با تو بودن یاد کردم... .
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان