• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

درحال تایپ هنگامه‌ی خونین | متین کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Matthew
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Matthew

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-07
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
12,010
امتیازها
0
کیف پول من
607
Points
19
فصل دوم: چرخش مرگبار
سلینا:
بوی عرق و کلری که در اتاق سفید رخت کن جولان می‌داد، غرشی وحشتناکی که از اعماق وجود ابرهای تاریک به هوا بر می‌خواست، رگبار بارانی که از سوی آسمان سیاه شب بر سقف باشگاه فرو می‌چکید، فریادهای دردناک مارگارت و خشم عصیان‌گر بنجامین، احوال قلب سلینا را به آشوب کشانده و سر او را به دوران انداخته بود.
غضب ویرانگری از دودمان طوفان که در درون چشم‌های سبز بنجامین می‌وزید و به همراه اندوه مهیب و خشم غمگینی که به چشمان یاسی‌رنگ مارگارت رخنه کرده بود، سلینا را در دریای عمیقی از شک‌ها و گمان‌ها مغروق ساخته بود.
سلینا احساس خفه‌گی می‌کرد. این اتاق رخت‌کن سفید و مستطیلی داشت به گلوی باریک و سفید او فشار می‌‌آورد و محتویات معده‌اش را به جنبش انداخته بود.
سلینا با چشمان طوسی‌رنگی که با بهت‌‌، ترس، استرس و اضطراب مسموم شده بود، دعوای مارگارت و بنجامین را نظاره می‌کرد.
مارگارت در‌حالی که گریه می‌کرد، با ضبحه، درد، عجز، صدایش را چنان بالا برد که از دیواره‌های اتاق مستطیلی و به سفیدی شیر منعکس شد و در طول و عرض اتاق رخت‌کن طنین انداخت.
غم‌هایی که در صدای مارگارت نهفته بودند، چهار ستون سلینا را لرزاند و قلب او را آزرده ساخت.
- من همه چیزتم می‌فهمی؟ من همه چیزتم! خودت این رو هر روز دم گوش‌هام زمزمه می‌کردی؛ یادت نیست؟! یادت نیست بی‌وجدان؟!
صورت گندم‌گون بنجامین، از فرط عصبانیت سرخ سوزان شده بود. رگه‌های قرمز‌رنگ تا سفیدی چشم‌های گربه‌ای او را در بر می‌گرفت. خشمگین و کلافه، با انگشتان کشیده بی‌وقفه مو‌‌های فر و سیاه را از صورت مستطیلی شکلش به سمت عقب می‌راند. رگه‌های ب*ر*جسته روی شقیقه‌اش ضرب گرفته و آبدانه‌های گرم و شفاف ازصورت مستطیلی و پیشانی‌ بلند او چکه می‌کردند. آتش ویرانگر خشم، با قدرت در درونش زبانه می‌کشید. آدرنالینی که با خونِ در رگ‌هایش عجین شده بود، به همراه آتش خشمی که در درون او می‌جوشید، از بنجامین چنان مرد بی‌رحم و قدرتمندی ساخته بود که حتی می‌توانست با یک ضربه، چانه‌ی کوتاه و باریک مارگارت را از صورت سفید و قلبی شکلش جدا کند.
بنجامین انگشت اشاره‌اش را به سمت مارگارت پرتاب کرد و از میان دندان‌های کلید شده‌، غرید:
- تو بدون من هیچی نیستی؛ هرگز هم چیزی نبودی؛ از این به بعد هم فقط یک فاحشه‌ی گرون قیمتی! اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه سر راه من سبز بشی، وای به حالت می‌کنم!
استرس، قلب سلینا را با حضور خود آلوده کرده بود. چشم‌های طوسی‌رنگ و ناآرامش، در داخل کاسه‌ها به تزلزل افتاده و بی‌تابی می‌کردند. با ناخن‌های کوتاه خود، بی‌اراده و بی‌وقفه کف دستش را فشار می‌داد.
سلینا با تمام وجود عاشق بنجامین بود. تنها آتشی که اجازه نمی‌داد قلبش به سردی برود، آتش عشق بنجامین بود.
همیشه با تمام وجود دوست داشت عشق این دو به سرانجامش برسد؛ اما حالا که این عشق افسانه‌ای به پایان خود رسیده بود، چرا احساس خوش‌حالی نمی‌کرد؟!
اندیشید، مگر مارگارت همانی نبود که همیشه او را تحقیر می‌کرد؟! غرورش را بی‌رحمانه تکه تکه می‌کرد؟! پس چرا داشت برای مارگارت دل می‌سوزاند؟!
نمی‌خواست ناظر این دعوا باشد؛ نمی‌دانست که باید چکار کند؛ برای خروج از این اتاق لعنتی، نه راه پس داشت نه راه پیش!
بنجامین به سمت عقب پیچید. سرخی چشم‌هایش رعب و دلهره‌ی عظیمی را به چشمان درشت سلینا تزریق کرد. با خشم قدم‌هایش را محکم بر‌ زمین می‌کوبید. فوتبال‌های سیاه‌اش، با هر‌ برخورد با کف سفید و سرامیکی، صدا می‌دادند. هنگامی که دست‌هایش، دستگیر‌ِ رنگ و رو رفته‌ی سرد و فلزی را لمس کرد، به سمت عقب چرخید و نگاه خشمگین‌اش را بر‌ چشم‌های خیس و غم گرفته‌ی مارگارت دوخت. با دیدن اشک‌ها هق هق‌های مارگارت، از سر عصبانیت، پوزخندی روی ل*ب‌های گوشتی‌ و رنگ‌پریده‌اش نشاند که برای مارگارت حکم زهرخند، قصاص، سیر شدن از زندگی و رسیدن به مرزهای سیاه و خطرناک جنون را داشت!
با زبانش ل*ب‌های خشک و گوشتی خود را تر کرد و در‌حالی که نگاه سبزرنگش با صورت گرد و سفید سلینا در وصال بود، گفت:
- یکی بهترش رو پیدا می‌کنم؛ یکی که زیبا‌تره، خوش اندام‌تره، قوی‌تره!
به‌یکباره اتاق سرد شد و سرمایی عجیب، به زیر پو*ست‌های سلینا و مارگارت خزید و ستون فقراتشان را به مور مور کردن انداخت.
به ثانیه‌ای طول نکشید که در فلزی باز شد و از پشت در، سیل عظیمی از جمعیت ظاهر شد. چشم‌های کنجکاو مردمی که پشت در تجمع کرده بودند، به همراه زمزمه‌های و پچ پچ‌هایی که دم گوش‌های یکدیگر می‌خواندند، کشنده‌ترین زهر‌ها را به خون مارگارت تزریق کردند.
بسته شدن در، با سقوط مارگارت روی سرامیک‌های سرد سفید همزمان شد.
روح مارگارت با درد شکست و تکه‌های شکسته در گوشت قلبش فرو رفتند. در‌د‌ها و غم‌ها دست در دست استرس‌ها و اضطراب‌ها، همانند شهاب سنگی ویران‌گر، بر قلب او که از رنج و محنت لبریز شده بود، فرود آمدند. دم و باز دم برای او سخت شده و هوا در گلویش سنگینی می‌کرد.
ضبحه سر می‌داد و در میان ضبحه‌ها، نفس کم آورده بود. آتش واژه‌هایی که بنجامین بر علیه مارگارت پیشکش کرده بود، بی‌رحمانه قلب بدجنس او را در س*ی*نه‌ سوزاند و تبدیل به خاکستر کرد.
سرمایی خوفناک، بر تن سلینا داشت سوهان می‌کشید. دست‌هایش را در س*ی*نه فرو برد تا کمی از گزند این سرمای خوفناک و ناگهانی در امان بماند. نمی‌دانست که هوای این اتاق چگونه آن‌قدر سرد و سنگین شده است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Matthew

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-07
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
12,010
امتیازها
0
کیف پول من
607
Points
19
با چشم‌های به جان آمده، فریاد‌های دلخراش و ضبحه‌های دل‌شکن سر داد. هق هق‌های غم‌آلود مارگارت به زیر پو*ست سلینا خزید. عمیق‌ترین نقطه‌ی وجود او را به مور مور کردن انداخت و خون‌های گرم جاری در رگ‌هایش را به سرمایی عمیق فرو برد.
قلب مارگارت داشت از جا کنده می‌شد. موهای بلند و شب‌رنگش را شروع به کشیدن کرد. مشت‌ها و سیلی‌های خود را روی سر و صورتش کوبید.
در یک لحظه آنی، از زندگی سیر گشت و تهوری شبیه به جنون در روح او دمیده شد. در‌حالی که آرزوی مرگ داشت، با قلبی که از رنج و اندوه به جان آمده بود، پیشانی خود را روی سرامیک سرد کوبید؛ برای بار دوم، سوم... در ضربه‌ی چهارم، پیشانی‌اش با صدای چندش‌آوری شکافت. چهره‌ی سرخ خون، همانند مُهر‌ از پیشانی خون‌آلود مارگارت روی سرامیک کوبیده شد. خون‌های سرخ به سلینایی که مبهوت شوک زده مانده بود، تلنگری وارد کرد و حواس او را متوجه‌ی موقعیت ساخت. آدرنالین در رگ‌هایش به جوشش افتاد. با دیدن خون سرخ، نفس در س*ی*نه‌اش حبس شد.
پاهایش بی‌اراده به سمت مارگارت دویدند و در یک حرکت ناگهانی، دشمن سنگدل خود را در آ*غ*و*ش کشید. مارگارت با غصه بر‌ شانه‌ی سلینا اشک می‌ریخت. دیگر جانی در بدنش نمانده بود. آرام و آهسته‌ هق هق می‌کرد. نیمه هوشیار بود؛ انگار که هوشش در میان عالم دنیوی و برزخی سرگردان مانده بود.
- پرنده چه با بی‌رحمی از قفس رونده شد؛ پرنده... پرنده با بال‌های شکسته و چشم کور از قفس رونده شد!
بی‌وقفه و با گریه این جمله‌ها را زیر ل*ب‌های لرزانش تکرار می‌کرد.
- من رو ببر؛ هر کی که هستی من رو از اینجا ببر، لطفا! دارم خفه می‌شم.
سلینا در‌حالی که تند تند و با استرس سرش را به بالا و پایین تکان می‌داد، گفت:
- باشه می‌برمت؛ از اینجا می‌برمت؛ قول می‌دم. فقط تو آروم باش، آروم باش، هیس آروم!
با کف دست‌هایش، به آرامی پشت مارگارت را نوازش می‌کرد.
کمی آن‌طرف‌تر از سرامیک آلوده به خون، نرم و آرام سر خونی مارگارت را از شانه‌اش جدا کرد و به همان نرمی و آرامی، سر او را روی سرامیک‌های سرد قرار داد.
سلینا با ترس و عجله، از جایش بلند شد. به سمت در یورش برد؛ اما دومین قدم را بر نداشته بود که پایش را به اتفاق روی سرامیکی که با خون لزج شده بود، قرار داد. پایش سر خورد و با زانو روی زمین افتاد. زانوهایش سوختند؛ اما اعتنایی به آن‌ها نکرد.
در فلزی و سبز را باز کرد. طول راهروی دراز و سفید مملو از دخترها و پسرهایی بود که درباره‌ی طوفان به پایان رسیده‌، دم گوش‌های یکدیگر پچ پچ می‌کردند.
چشم‌های نقره‌ای سلینا با نگرانی مردم درحال پچ پچ را کاوش می‌کرد تا بلکه بهترین دوستش، دبورا را پیدا کند.
بالاخره دبورا را با صورتی خندان و تکیه زده به دیوار یافت. دست‌های سفید او را گرفت و وارد اتاق رخت‌کن کرد. چشم‌های سیاه دبی با چیزی که می‌دید، شوکه شدند و در درون حدقه‌ها یخ زدند.
سلینا با دست‌هایش شانه‌های ظریف دبورا را تکان داد. تند تند و با عجله گفت:
- باید ببریمش بیمارستان... باید ببریمش بیمارستان. من پول تاکسی گرفتن ندارم. بهم پول قرض بده و زود به تاکسی زنگ بزن.
دبی بی‌توجه به حرف‌های سلینا، با صدایی آکنده از بهت و تجعب، پرسید:
- این پتیاره زند‌ه است؟! وای خدا! گردش روزگار رو ببین.
سلینا بی‌اراده بر سر رفیقش، غرشی رعب‌آور کشید.
- دبی! به حرف‌هام گوش کن دبی!
فریاد سلینا، باعث شد تا دبی با لرزشی محسوس به خودش بیاید.
دبی بار دیگر از روی شانه‌های سلینا، نگاهی به مارگارت انداخت. با هر لحظه‌ای که می‌گذشت، نیشخندی تند و تیز، روی ل*ب‌هایش ظاهر می‌شد.
دبی هر دو دست‌هایش را روی شانه‌ی سلینا گذاشت. درحالی که روی ل*ب‌هایش پوزخند بود، با سنگدلی گفت:
- عزیزکم، من به خاطر این معروفه چیزی به تو قرض نمی‌دم. اگه جای تو بودم همین‌ جا ولش می‌کردم؛ حتی دوست‌هاشم این حیوون وحشی رو ول کردن. یادت رفته چجوری تو رو مسخره می‌کرد؟! بهت می‌گفت خوک، خوک کثیف!
دبی با دست‌هایش شانه‌های سلینا را تکان داد.
- هه! ان‌قدر زود اون همه اهانت‌ها رو فراموش کردی؟ فکر می‌کردم که زرنگ و باهوشی!
سلینا همه چیز را به یاد می‌آورد؛ تک تک بی‌احترامی‌ها، تحقیر‌ها و بدجنسی‌هایی که مارگارت بر علیه او پیشکش کرده بود.
- من هرگز چیزی رو فراموش نکردم رفیق! به من بگو، چطور می‌تونم اون همه تحقیر رو فراموش کنم؟!
انگشت اشاره‌اش را به سمت جسم نیمه بی‌هوش مارگارت نشانه رفت.
- اما اگه همین‌جوری ولش کنم، هیچ فرقی با اون حیوون ندارم.
صدایش مصمم‌تر و قاطع‌تر شد.
- من به بدترین شکل ممکن می‌خوام از مارگارت انتقام بگیرم؛ اما نه الان؛ نه وقتی که ان‌قدر حقیره! سنگدلی و بی‌رحمی رو بزار کنار دبی که الان وقتش نیست.
دبی تکه‌ای از موهای سیاه‌اش را پشت گوش انداخت. دست به کمر و با چشم‌های سیاهی که با لبخندی شیطانی عجین شده، به سلینا خیره ماند.
استرس و اضطراب به جان سلینا افتاده بوده. کم کم خشم داشت بر او غلبه می‌کرد. ناخن‌هایش را شروع به جویدن کرد.
از سر عصبانیت، سرش را به بالا و پایین تکان داد.
- اگه به من پولی قرض ندی، همین‌جا کتکت می‌زنم.
دبی دست به س*ی*نه ایستاد و با ل*ب‌‌های درشتش به سلینا دهنی کجی کرد.
- باشه!
سرش را به معنای تاسف تکان داد.
- باشه!
و از جیب شلوار سیاه‌اش، مقداری پول بیرون آورد.
پول‌ها را با اخم در دست سلینا گذاشت.
با اخم چرخید و خواست در را باز کند که صدای مضطرب سلینا او را متوقف کرد.
- قبل رفتن جلوی در رو خلوت کن.
در یک چشم به هم زدن، دبی از اتاق خارج شده بود.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Matthew

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-07
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
12,010
امتیازها
0
کیف پول من
607
Points
19
در‌حالی که طبیعت با غضب سر به طغیان برداشته بود، سلینا با پاهایی لرزان و دلی آکنده از دلهره، در آ*غ*و*ش تاریک شب، زیر ب*وسه‌های وحشیانه باران، از کنار خانه‌های رنگارنگی که در تاریکی فرو رفته بودند، گذر می‌کرد. آسمان سیاه و تاریک شب، هم‌چون اژدها به غرش افتاده بود. ابرهای سیاه و آشفته‌خو، مسلس‌هایی از ج*ن*س باران بر علیه زمین پیشکش می‌کردند. رعد و برق‌هایی سهمگین پدیدار می‌شدند. آسمان سپس در رعشه‌های عظیم و مقتدر غرق می‌شد و از خود جیغ‌های کر کننده‌ای به هوا سر می‌داد.
چشم‌های نقره‌ای سلینا، در مواج عظیمی از تبار ترس، محصور شده و دهشت، قُل و زنجیر‌هایش را به دور قلب او پیچیده بود. در تمام مدت، چشم‌های خیره کسی را روی خودش احساس می‌کرد؛ اما به هر سویی که چشم می‌دوخت، کسی را نمی‌دید. مهابت تنهایی و عصیانی شب کریه، از شدت ترس، او را به جان آورده بود. می‌‌ترسید که در این شب بی‌رحم، بی‌رحمانه او را هتک حرمت قرار دهند.
باران، تن و لباس سلینا را خیس کرده بود. موهای سیاه و آشفته‌اش با جذب آب، خیس و سنگین شده و دسته‌ای از آن به پیشانی‌ بلند او چسبیده بود.
سرما بی‌رحمانه و با اسطاعت مخرب خود، دست و پاهایش را فلج کرده و آرام آرام اراده‌ی او را داشت به تاراج می‌برد.
طوفان همراه با زمزمه‌های ترسناکش، از دم گوش‌های سلینا عبور می‌کرد و قطرات باران را هم‌چون شلاق، وحشیانه بر سر و صورت او می‌کوبید.
خیابان‌ها و پیاده‌روها، لبریز از آب شده‌ بودند. تیر‌های چراغی که در کرانه‌ی پیاده‌رو‌ها و خیابان‌ها قدعلم کرده بودند، بی‌وقفه و خود به خود روشن و خاموش می‌شدند.
سلینا بار دیگه داشت نگاه‌های خیره‌ی کسی را روی خود احساس می‌کرد. تمام نیرویش را روی دست‌های کرخت شده‌ خود متمرکز کرد و با قوتی بیشتر، چاقوی کوچکی که در درون جیب کاپشن لجنی‌رنگش قرار داشت را بیش از پیش فشرد. با تمام سرعت شروع به دویدن کرد. آب‌های سرد، زیر قدم‌های سنگین‌اش به اطراف پخش می‌شدند. خیابان‌ها و کوچه‌ها را یکی پس از دیگری رد کرد. از زیر تیر‌های چراغی که روشن و خاموش می‌شدند، عبور می‌کرد. ضربان‌های قلب نگران سلینا، داشت به اوج خود می‌رسید. نفس‌ها در گلویش به شماره افتادند. تا اینکه کم کم خانه کوچک‌شان رو به روی نقره‌ای چشم‌های او نمایان شد.
در چوبی و آبی‌رنگ خانه‌شان را باز کرد و ترسیده و شتاب‌زده در را پشت سرش بست. ضربان قلبش، آرام و آهسته داشت به حالت عادی خود بر می‌گشت. نفس‌های عمیقی را وارد ریه‌هایش کرد. دست‌های خود را روی قفسه‌ی س*ی*نه گذاشت. آرامش به سراغش آمد و وجود وحشت‌زده‌ی سلینا را در آ*غ*و*ش گرم و امن خود تنید.
با عجز و اکراه، پوتین‌های سیاه و کاپشن لبالب از آب را از تنش بیرون کشید و به گوشه‌ای پرتاب کرد. ساق‌ها و زانوهایش گز گز می‌کردند. کف پاهایش ورم کرده بود و هر لحظه امکان داشت تا سلینا را زمین‌گیر کند. ک*م*ر باریکش از شدت د*ر*د تیر می‌کشید. نقره‌ای چشم‌هایش می‌سوخت. خستگی و دست‌های شیرین خواب، پلک‌های او او را به سمت پایین فشار می‌داد.
سلینا درحالی که آب از سر و بدنش چکه می‌کرد نگاهی به سالن خانه انداخت. چراغ‌های مهتابی روشن، شومینه‌ی لبریز از آتش و هیزم‌های غرق شده در زبانه‌های آن، برای او نمایانگر بیداری مادرش در این ساعت از شب بارانی و طوفانی بود.
شعله‌های قدرتمند شومینه، هیزم‌ها را با صدای ترق تروق مانندی می‌شکافتند. تلالوء بوی لذیذ شیرینی که از آشپزخانه کوچک‌شان به هوا بر می‌خواست، مشامش را جادو و معده‌ی او را مستانه کرده بود؛ اما جسم و روحش در قل و زنجیر‌ی از ج*ن*س خستگی اسیر مانده بود.
راهش را به سمت اتاق خوابش در پیش گرفته بود که صدای بغض‌آلود مادرش او در جا میخکوب ساخت.
- چرا ا‌ن‌قد دیر کردی همه چیزم؟
بغض، صدای مادرش را با حضور خود مسموم کرده بود و باعث می‌شد تا بریده بریده سخن بگوید. بغض مادرش چنان مقتدر و عظیم بود که نفس‌ها در س*ی*نه‌ی سلینا محبوس ساخت؛ چشم‌هایش را لرزاند و پایتخت قلب او را ویرانه ساخت!
سلینا هم‌چون گردباد به سمت عقب پیچید. با دیدن چشم‌های اشک‌آلود و شانه‌های افتاده مادرش، دلشوره و دلهره‌ای قدرتمند بر قلب او، تبری روح‌شکن فرود آورد.
به سمت مادرش دوید. با دست‌های خیس و کرخت شده‌، صورت لاغر و استخوانی او را قاب گرفت. با نگرانی شانه‌های نحیف او را تکان می‌داد.
سلینا، ترسیده و شتا‌ب‌زده گفت:
- مامان چی‌شده؟ مامان جونم حرف بزن. جاییت درد می‌کنه فدات‌شم؟ مامان...
اشک‌های مادرش، هم‌چون شمشیر، کیسه‌ی اشک سلینا را پاره کرد. اشک‌های گرم، مژهای کوتاه و سیاه او را خیس کردند؛ از روی گونه‌های ب*ر*جسته‌ی سلینا، برای خود راهی باز کردند و از کنار چانه‌های لاغر او، به سمت پآیین فروچکیدند.
کیت، دست‌های خود را روی قلبش گذاشت.
- آره درد می‌کنه؛ قلبم خیلی درد می‌کنه دخترم؛ داره من رو به کشتن میده همه چیزم!
سپاه ویران‌گر اندوه، چشم‌های نقره‌ای کیت را محزون ساخته بود. دانه‌های اشک، سعی می‌کردند روی صورت لاغر و سفید او از یکدیگر پیشی بگیرند.
سلینا اشک‌های گرم را از صورت لاغر و دراز مادرش پاک کرد.
- می‌بر...برمت دکتر ما...مامان جون؛ ام... امروز حقوق گرفتم؛ نگ... نگران نباش؛ نگران نباش!
غم‌ها و بغض‌هایی که در صدای سلینا تجمع کرده بودند، باعث می‌شد تا بریده بریده سخن بگوید؛ صدایش گرفته و ضعیف بود؛ گویا شیشه خورده‌های شکسته‌ی بغض مادرش در گلوی باریک و سفید سلینا فرو رفته بود!
با دلی رنجیده و اندوهگین، پیشانی سفید و بلند مادرش را ب*و*سید و سر او را در حصار گرم آ*غ*و*ش خود فرو برد.
اشک‌ها و غم‌های مادرش، سلینا را ماهرانه و در اوج شکسته بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Matthew

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-07
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
12,010
امتیازها
0
کیف پول من
607
Points
19
چیزی سهمگین، داشت دست به غارت اراده‌ی کیت می‌زد. با استدعا و تمنا، ب*دن تحلیل رفته‌ی خود را از آ*غ*و*ش گرم و محکم سلینا جدا کرد.
درحالی که اشک می‌ریخت، پاکتی براق و کوچک را از جیب لباس سیاه‌اش بیرون آورد که حامل مواد‌هایی سفید و پودر شده بود.
پاکت مربع‌ای و کوچک را با دو دست، رو به روی چشم‌های نقره‌ای و درشت سلینا نگه داشت.
پاکت سبک بود؛ اما اضطراب‌ و محنتی که از خود ساطع می‌کرد، چنان سنگین و درد‌ناک بود که دست‌های کیت را داشت به تزلزل می‌انداخت.
چشم‌های نقره‌ای و نگران سلینا، پی در پی داشت میان دست‌های لرزان و چشم‌های گریان و نقره‌ای مادرش پرسه می‌زد.
- من این پاکت رو خوب می‌شناسم دخترم! اون پدر لعنتیت قبل مرگش من رو به خوبی با این پاکت‌ها آشنا کرده بود و حالا...
هق هق‌هایی که با اشک‌های خونین آغشته شده بودند، همراه با شمشیر آمیخته شده با زهری به نام اندوه، سنگدلانه ادامه‌ی جمله‌هایش را در گلو قطع کرد.
چشم‌های نقره‌ای سلینا در درون حدقه‌ها یخ زدند. بر صورت گرد و چاق او، غمی از ج*ن*س اشک نشسته بود. قلبش میخکوب شد و نفس‌ها در س*ی*نه‌های ب*ر*جسته‌ی او محبوس ماندند. رعشه‌ای تلخ و سخت، در ل*ب‌های درشت و سرخ‌رنگش، سر به طغیان و عصیان برداشته بود.
- هروئین...
بغض با دست‌های کریه خود، گلوی سلینا را فشرد و کلمه‌ها را در حلق او خفه کرد؛ تمام اراده‌اش را بسیج کرد تا به بغض کمین کرده در گلو چیره شود. باید می‌پرسید؛ باید حرف می‌زد!
- مواد مخدره...؟
کیت با غم و اندوه، سرش را به چپ و راست تکان داد و مهر تاییدی بر سوال سلینا کوبید.
اشک‌ها، بیش از پیش از چشم‌های درشت او شروع به چکه کردند.
- مواد مخدر مصرف می‌کنه؟!
صدایش ضعیف شده بود؛ انگار که از ته چاه به گوش می‌رسید.
با چشم‌هایی نم گرفته، سرش را به چپ و راست تکان داد.
- نه نه امکان نداره مواد مخدر مصرف کنه؛ مگه می‌تونه؟! به‌یکباره خشم و عصیبت، همراه با درد و رنجی خانه‌مان سوز در قلبش خروشید و غلغله‌زنان تمام وجود او را فتح کرد. رگ‌هایش از خون خالی شد و قلب، درد و غضب را به رگ‌های او پمپاژ کرد. با نفرتی عظیم و بی‌کرانه، پلاستیک را از دست‌های مادرش گرفت و با کینه و انزجار، محکم و با تمام قدرت روی پارکت‌های چوبی خانه کوبید.
فریاد زد:
- مامان تو سرطان خون داری؛ تو به پول نیاز داری و برادر نوزده ساله‌ی من به جای کمک به درمان تو، با پولش این‌‌ها رو می‌خره؟
چیزی در قفسه‌ی س*ی*نه، درست در جایی که قلبش واقع شده بود، به سوزش افتاد؛ انگار که قلب او را به آتش کشیده بودند.
با تمام وجودش می‌خواست فریاد بزند که ‌"برادر من اهل مواد نیست" می‌خواست از ته دل جیغ بزند که "آدریان من با مواد مخدر خود را تباه نمی‌کند" اما به یاد آورد که برادرش آدریان، بزرگ‌ترین بدخواه و دشمن اوست؛ به یادآورد که آدریان، هم‌چون مارگارت، دوست دارد او را نیست و له شده ببیند.
«بی‌وجدان، نفرتت از من و مادرم ان‌قد بزرگه؟! چطور دلت اومد؟! تو شیطانی مثل مارگارت رو شرمنده‌ی خودت می‌کنی. شرم کن؛ شرم!»
- امشب تولدت بود همه چیزه مامان!
کیت سردرگم، با چشم‌های آکنده از اشک، به ساعتی که از دیواره‌ی سفید خانه آویزان بود، نگاهی انداخت. اشک‌های تجمع کرده در چشم‌ها و مژهای کوتاهش، دید او را تار کرده بودند؛ اما فهمید که عقربه‌ی کوچک ساعت، از دو صبح گذر کرده است.
- در واقع دیشب تولدت بود فدات بشم. من برات با عشق کیک پخته بودم. تولدت مبارک دخترم؛ به نوزدهمین مرحله‌ی زندگیت خوش‌اومدی!
از جیب دیگر لباس سیاه‌اش، جعبه‌ای کوچک بیرون آورد. جعبه‌ای که با فلزهای طلایی و سنگ‌های سرخ، تزئیین شده بود.
به آرامی در جعبه را باز کرد و داخل آن انگشتری طلایی نمایان شد؛ انگشتری که حامل سنگی به رنگ نقره بود؛ درست هم‌چون نقره‌ای چشم‌های کیت و سلینا!
انگشتر را به همراه‌ جعبه‌اش در کف دست‌ سلینا گذاشت.
- این برای من خیلی با ارزشه؛ ارثیه که از مادرم به من رسیده؛ به مادرم هم از مادربزرگم و به اون هم از مادرش! این انگشتر، میراث خانوادگی منه؛ ازش طوری محافظت کن که انگار داری از من محافظت می‌کنی!
پیشانی بلند و سفید سلینا را ب*و*سید و با آغوشی که از اندوه لبالب شده بود، پاکت را از روی زمین برداشت و با شانه‌هایی افتاده، راهش را به سمت اتاق خواب خود در پیش گرفت.
سلینا درحالی که به آرامی در جعبه‌ی کوچک را می‌بست، گفت:
- مامان پاکت رو بده به من؛ خودم همه چیز رو حل می‌کنم.
***
صدای بلند بسته شدن در چوبی و آبی‌رنگ خانه‌شان، سلینا را ترساند و با یکه، روح او را از سرزمین خواب و رویاها بیرون انداخت. پلک‌هایش سنگینی می‌کردند؛ انگار که به آن‌ها وزنه‌ای وصل شده بود. سحر و جادوی خواب، هنوز هم نمی‌خواست که از چشم‌های نقره‌ای سلینا برون برود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Matthew

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-07
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
12,010
امتیازها
0
کیف پول من
607
Points
19
با انگشتان کشیده، چشم‌های درشت خود را مالش داد.
مغز هوشیار شد و سپاه خود را به سمت چشم‌های درشت سلینا روانه ساخت و چشم‌های نقره‌ای او را از طلسم شیرین خواب‌آلودگی رها کرد.
به یاد آورد که دیشب در این سالن کوچک، روی مبل‌های کهنه و رنگ پریده و مقابل شومینه‌ی آتشین، آن‌قدر منتظر برادرش مانده بود که همین‌جا، روی همین مبل به خواب فرو رفت.
از میان تاریکی‌ها، به ساعت گردی که از دیوار سفید خانه آویزان بود، نگاهی انداخت؛ عقربه‌ی کوچک ساعت درحال گذر از هفت و نیم صبح بود.
تاریکی با قدرت داشت بر حال و هوای خانه فرمان می‌راند. شومینه‌ی مقابل چشمان او، تهی از آتش و مملو از خاکسترها و زغال‌های نیمه جان بود.
سرما داشت با بی‌رحمی اندام‌های درشت و طوفانی‌ او را هتک حرمت قرار می‌داد. پتوی سفید پهن شده روی پاهایش به دور شانه‌های خود پیچید.
در چوبی و نیمه‌باز اتاق آدریان، خبر از آمدن او می‌داد.
با چشم‌های به اوج آمده از انزجار، پاکت را در میان انگشتان کشیده‌اش چفت کرد. دندان‌های سفیدش بی‌اراده روی هم ساییده می‌شدند.
«اشک‌های مادرم رو در آوردی هیولا؛ پس باید با اشک‌هات تقاص‌اش رو پس بدی»
سراسیمه و با قلبی پر از نفرت، وارد اتاق به هم ریخته‌ی آدریان شد.
آدریان که روی زمین نشسته بود و سعی داشت یکی از قطعه‌‌های پارکت‌ چوبی کف خانه را بیرون بکشد، با دیدن اندام سلینا در چارچوب در، جا خورد و همانند برق گرفته‌ها از جا بلند شد.
آتشی با سرشتی کینه مانند، در قلب آدریان به جوشش افتاد. زبانه‌های نفرت داشت استخوان‌های قفسه‌ی س*ی*نه‌ را ذوب می‌کرد. شراره‌های آتشین انزجار، مویرگ به مویرگ، گلبول به گلبول و رگ به رگ را در زبانه‌های خود بلعید و تا چشم‌های سیاه‌ آدریان، انقلاب ویران‌گر خود را صادر کرد.
- چی می‌خوای دختر خوک؟
کلمه "دختر خوک" را با نفرت از دهانش به سمت سلینا تف کرد.
از نظر سلینا، صدای آدریان زیبا و مسحور کننده بود؛ زیباترین صدایی که تا به حال شنیده؛ لطیف و گوارا؛ حتی دلنشین‌تر از لالایی مادر‌بزرگ‌ها؛ صدایی که در دنیا نظیر ندارد؛ اما صدایش همیشه حامل کلمه‌هایی دردناک بر علیه سلینا و مادرش بود.
در پاسخ، سلینا با چشم‌هایی آکنده از شرارت، پوزخندی زد و پاکت را مقابل چشم‌های آدریان بالا گرفت.
- دنبال این می‌گردی برادر منفور من؟
پاکتی که از میان انگشتان کشیده سلینا آویزان بود، برای لحظه‌ها چشم‌های سیاه آدریان را در ریسمانی از ج*ن*س حیرانی و مدهوشی گرفتار ساخت؛ اما با گذشت هر ثانیه، حیرانی و مدهوشی او، جای خود را به پوزخندی شیطانی می‌داد.
- آه! دخترک بیچاره‌ی بوگندو، امروز برای بار دوم سوپرایزم کردی؛ البته سوپرایز اولی که برای من تدارک دیده بودن بسیار دردناکه برات!
سلینا منظور برادرش از سوپرایز اول را نمی‌فهمید. سردرگم از میان دندان‌های سفید و کلید شده‌اش غرید:
- خفه شو! این رو مامانم از جیب کاپشن‌ات پیدا کرده. دیشب از غصه صدبار مرد و زنده شد...
آدریان بی‌اراده و با غمی تلخ و ناگهانی، زیر ل*ب‌های باریک و رنگ‌ پریده‌‌اش زمزمه کرد: «هه، مامانت! »
آدریان با قهقه‌های شیطانی، ادامه‌‌ی حرف‌های سلینا را قطع کرد. پی در پی دست می‌زد، سوت می‌کشید و سلینا را تشویق می‌کرد.
- ایولا به مامانم و ایولا به خواهر خوک خودم! شما دوتا خیلی شیطونین که می‌خواین هروئین‌های من رو بکشین؛ البته منکه عاشق کوکائین‌ام!
دست‌هایش را در هوا به معنی "برو" تکان داد.
- اگه می‌خوایش با خودت ببر؛ اگر هم نمی‌خوایش همونجا روی میز بزار، خوک سخن‌گو!
- جون مامان واسه تو یه ذره هم ارزش نداره، نه؟!
سلینا پوزخندی زد و بی‌اراده لبخندی غضب‌آلود را روی ل*ب‌های درشت خود نشاند.
به چشم‌های سیاه، صورت گرد و سفید و ل*ب‌های باریک برادرش چشم دوخت. انزجاری که تک تک اجزای صورت آدریان را فتح کرده بود، سلینا را سر ذوق آورد و قلب او را مستانه ساخت.
- تو معتاد نیستی نه؟!
با چشم‌های نقره مانندش به پاکت مواد مخدر اشاره‌ای کرد و ادامه داد.
- یه معتاد هرگز از این‌ها حذر نمی‌کنه.
چشم‌های درشت خود را ریز کرد و با انزجار پرسید:
- چرا می‌خواستی اون قطعه پارکت رو بیرون بکشی؟
به‌یکباره هم‌چون باد، به سمت آدریان دوید و با قدرت، دو مشتش را روی س*ی*نه‌ی آدریان کوبید. قدرتی که در مشت‌های سلینا تجمع کرده بود، آدریان را به سمت عقب پرتاب کرد و با نشیمنگاه او را بر زمین انداخت.
سلینا روی زمین نشت و در یک حرکت ناگهانانی، پارکت چوبی را از جایش بیرون کشید.
با چیزی که داخل مخفیگاه کوچک آدریان پیدا کرده بود، چشم‌های درشتش از شدت بهت و تعجب، تا آخرین حد خود باز ماندند.
- وای خدای من! پس آدریان ع*و*ضی چیزی مصرف نمی‌کنه، فقط مواد مخدر تجارت می‌کنه.
درحالی که آدریان روی زمین نشسته بود، لبخندی زد و گفت:
- هی دختر، تو مطمئناً باهوش‌ترین خوک دنیایی!
به‌یکباره ترس و وحشت جنون‌آور در وجود سلینا جان گرفت که با گذشت هر ثانیه، بزرگ‌تر و مهیب‌تر می‌شد.
«عاشق اینم که تو رو به پلیش لو بدم؛ اما اگه مامانم بفهمه سکته می‌کنه؛ وای خدا اگه مامانم بفهمه دیوونه می‌شه؛ اگه پلیس‌ها بیان داخل خونه و این ع*و*ضی رو بگیرن مامانم دووم نمیاره»
آدریان از روی زمین بلند شد.
- هی خوک، می‌دونم داری به چی فکر می‌کنی؛ داری به این فکر می‌کنی که من رو به پلیس لو بدی و تلافی بازی در بیاری، نه؟ اما نمی‌تونی خوک بوگندو!
قهقه‌ای زد و از جیب کاپشن بادی سیاه‌اش، پاکت کاغذی و مستطیلی شکلی را بیرون آورد. پاکت را پاره کرد و از داخل آن چند قطعه عکس بیرون کشید. عکس‌ها را رو به روی چشمان نقره‌‌ای سلینا بالا گرفت. سلینا عکس‌ها را از دست آدریان قاپید. با دیدن ب*دن عر*یان و خیس خود در داخل عکس‌ها، دهانش از شدت بهت و تعجب، اندازه‌ی غار باز ماند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا