فصل دوم: چرخش مرگبار
سلینا:
بوی عرق و کلری که در اتاق سفید رخت کن جولان میداد، غرشی وحشتناکی که از اعماق وجود ابرهای تاریک به هوا بر میخواست، رگبار بارانی که از سوی آسمان سیاه شب بر سقف باشگاه فرو میچکید، فریادهای دردناک مارگارت و خشم عصیانگر بنجامین، احوال قلب سلینا را به آشوب کشانده و سر او را به دوران انداخته بود.
غضب ویرانگری از دودمان طوفان که در درون چشمهای سبز بنجامین میوزید و به همراه اندوه مهیب و خشم غمگینی که به چشمان یاسیرنگ مارگارت رخنه کرده بود، سلینا را در دریای عمیقی از شکها و گمانها مغروق ساخته بود.
سلینا احساس خفهگی میکرد. این اتاق رختکن سفید و مستطیلی داشت به گلوی باریک و سفید او فشار میآورد و محتویات معدهاش را به جنبش انداخته بود.
سلینا با چشمان طوسیرنگی که با بهت، ترس، استرس و اضطراب مسموم شده بود، دعوای مارگارت و بنجامین را نظاره میکرد.
مارگارت درحالی که گریه میکرد، با ضبحه، درد، عجز، صدایش را چنان بالا برد که از دیوارههای اتاق مستطیلی و به سفیدی شیر منعکس شد و در طول و عرض اتاق رختکن طنین انداخت.
غمهایی که در صدای مارگارت نهفته بودند، چهار ستون سلینا را لرزاند و قلب او را آزرده ساخت.
- من همه چیزتم میفهمی؟ من همه چیزتم! خودت این رو هر روز دم گوشهام زمزمه میکردی؛ یادت نیست؟! یادت نیست بیوجدان؟!
صورت گندمگون بنجامین، از فرط عصبانیت سرخ سوزان شده بود. رگههای قرمزرنگ تا سفیدی چشمهای گربهای او را در بر میگرفت. خشمگین و کلافه، با انگشتان کشیده بیوقفه موهای فر و سیاه را از صورت مستطیلی شکلش به سمت عقب میراند. رگههای ب*ر*جسته روی شقیقهاش ضرب گرفته و آبدانههای گرم و شفاف ازصورت مستطیلی و پیشانی بلند او چکه میکردند. آتش ویرانگر خشم، با قدرت در درونش زبانه میکشید. آدرنالینی که با خونِ در رگهایش عجین شده بود، به همراه آتش خشمی که در درون او میجوشید، از بنجامین چنان مرد بیرحم و قدرتمندی ساخته بود که حتی میتوانست با یک ضربه، چانهی کوتاه و باریک مارگارت را از صورت سفید و قلبی شکلش جدا کند.
بنجامین انگشت اشارهاش را به سمت مارگارت پرتاب کرد و از میان دندانهای کلید شده، غرید:
- تو بدون من هیچی نیستی؛ هرگز هم چیزی نبودی؛ از این به بعد هم فقط یک فاحشهی گرون قیمتی! اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه سر راه من سبز بشی، وای به حالت میکنم!
استرس، قلب سلینا را با حضور خود آلوده کرده بود. چشمهای طوسیرنگ و ناآرامش، در داخل کاسهها به تزلزل افتاده و بیتابی میکردند. با ناخنهای کوتاه خود، بیاراده و بیوقفه کف دستش را فشار میداد.
سلینا با تمام وجود عاشق بنجامین بود. تنها آتشی که اجازه نمیداد قلبش به سردی برود، آتش عشق بنجامین بود.
همیشه با تمام وجود دوست داشت عشق این دو به سرانجامش برسد؛ اما حالا که این عشق افسانهای به پایان خود رسیده بود، چرا احساس خوشحالی نمیکرد؟!
اندیشید، مگر مارگارت همانی نبود که همیشه او را تحقیر میکرد؟! غرورش را بیرحمانه تکه تکه میکرد؟! پس چرا داشت برای مارگارت دل میسوزاند؟!
نمیخواست ناظر این دعوا باشد؛ نمیدانست که باید چکار کند؛ برای خروج از این اتاق لعنتی، نه راه پس داشت نه راه پیش!
بنجامین به سمت عقب پیچید. سرخی چشمهایش رعب و دلهرهی عظیمی را به چشمان درشت سلینا تزریق کرد. با خشم قدمهایش را محکم بر زمین میکوبید. فوتبالهای سیاهاش، با هر برخورد با کف سفید و سرامیکی، صدا میدادند. هنگامی که دستهایش، دستگیرِ رنگ و رو رفتهی سرد و فلزی را لمس کرد، به سمت عقب چرخید و نگاه خشمگیناش را بر چشمهای خیس و غم گرفتهی مارگارت دوخت. با دیدن اشکها هق هقهای مارگارت، از سر عصبانیت، پوزخندی روی ل*بهای گوشتی و رنگپریدهاش نشاند که برای مارگارت حکم زهرخند، قصاص، سیر شدن از زندگی و رسیدن به مرزهای سیاه و خطرناک جنون را داشت!
با زبانش ل*بهای خشک و گوشتی خود را تر کرد و درحالی که نگاه سبزرنگش با صورت گرد و سفید سلینا در وصال بود، گفت:
- یکی بهترش رو پیدا میکنم؛ یکی که زیباتره، خوش اندامتره، قویتره!
بهیکباره اتاق سرد شد و سرمایی عجیب، به زیر پو*ستهای سلینا و مارگارت خزید و ستون فقراتشان را به مور مور کردن انداخت.
به ثانیهای طول نکشید که در فلزی باز شد و از پشت در، سیل عظیمی از جمعیت ظاهر شد. چشمهای کنجکاو مردمی که پشت در تجمع کرده بودند، به همراه زمزمههای و پچ پچهایی که دم گوشهای یکدیگر میخواندند، کشندهترین زهرها را به خون مارگارت تزریق کردند.
بسته شدن در، با سقوط مارگارت روی سرامیکهای سرد سفید همزمان شد.
روح مارگارت با درد شکست و تکههای شکسته در گوشت قلبش فرو رفتند. دردها و غمها دست در دست استرسها و اضطرابها، همانند شهاب سنگی ویرانگر، بر قلب او که از رنج و محنت لبریز شده بود، فرود آمدند. دم و باز دم برای او سخت شده و هوا در گلویش سنگینی میکرد.
ضبحه سر میداد و در میان ضبحهها، نفس کم آورده بود. آتش واژههایی که بنجامین بر علیه مارگارت پیشکش کرده بود، بیرحمانه قلب بدجنس او را در س*ی*نه سوزاند و تبدیل به خاکستر کرد.
سرمایی خوفناک، بر تن سلینا داشت سوهان میکشید. دستهایش را در س*ی*نه فرو برد تا کمی از گزند این سرمای خوفناک و ناگهانی در امان بماند. نمیدانست که هوای این اتاق چگونه آنقدر سرد و سنگین شده است.
سلینا:
بوی عرق و کلری که در اتاق سفید رخت کن جولان میداد، غرشی وحشتناکی که از اعماق وجود ابرهای تاریک به هوا بر میخواست، رگبار بارانی که از سوی آسمان سیاه شب بر سقف باشگاه فرو میچکید، فریادهای دردناک مارگارت و خشم عصیانگر بنجامین، احوال قلب سلینا را به آشوب کشانده و سر او را به دوران انداخته بود.
غضب ویرانگری از دودمان طوفان که در درون چشمهای سبز بنجامین میوزید و به همراه اندوه مهیب و خشم غمگینی که به چشمان یاسیرنگ مارگارت رخنه کرده بود، سلینا را در دریای عمیقی از شکها و گمانها مغروق ساخته بود.
سلینا احساس خفهگی میکرد. این اتاق رختکن سفید و مستطیلی داشت به گلوی باریک و سفید او فشار میآورد و محتویات معدهاش را به جنبش انداخته بود.
سلینا با چشمان طوسیرنگی که با بهت، ترس، استرس و اضطراب مسموم شده بود، دعوای مارگارت و بنجامین را نظاره میکرد.
مارگارت درحالی که گریه میکرد، با ضبحه، درد، عجز، صدایش را چنان بالا برد که از دیوارههای اتاق مستطیلی و به سفیدی شیر منعکس شد و در طول و عرض اتاق رختکن طنین انداخت.
غمهایی که در صدای مارگارت نهفته بودند، چهار ستون سلینا را لرزاند و قلب او را آزرده ساخت.
- من همه چیزتم میفهمی؟ من همه چیزتم! خودت این رو هر روز دم گوشهام زمزمه میکردی؛ یادت نیست؟! یادت نیست بیوجدان؟!
صورت گندمگون بنجامین، از فرط عصبانیت سرخ سوزان شده بود. رگههای قرمزرنگ تا سفیدی چشمهای گربهای او را در بر میگرفت. خشمگین و کلافه، با انگشتان کشیده بیوقفه موهای فر و سیاه را از صورت مستطیلی شکلش به سمت عقب میراند. رگههای ب*ر*جسته روی شقیقهاش ضرب گرفته و آبدانههای گرم و شفاف ازصورت مستطیلی و پیشانی بلند او چکه میکردند. آتش ویرانگر خشم، با قدرت در درونش زبانه میکشید. آدرنالینی که با خونِ در رگهایش عجین شده بود، به همراه آتش خشمی که در درون او میجوشید، از بنجامین چنان مرد بیرحم و قدرتمندی ساخته بود که حتی میتوانست با یک ضربه، چانهی کوتاه و باریک مارگارت را از صورت سفید و قلبی شکلش جدا کند.
بنجامین انگشت اشارهاش را به سمت مارگارت پرتاب کرد و از میان دندانهای کلید شده، غرید:
- تو بدون من هیچی نیستی؛ هرگز هم چیزی نبودی؛ از این به بعد هم فقط یک فاحشهی گرون قیمتی! اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه سر راه من سبز بشی، وای به حالت میکنم!
استرس، قلب سلینا را با حضور خود آلوده کرده بود. چشمهای طوسیرنگ و ناآرامش، در داخل کاسهها به تزلزل افتاده و بیتابی میکردند. با ناخنهای کوتاه خود، بیاراده و بیوقفه کف دستش را فشار میداد.
سلینا با تمام وجود عاشق بنجامین بود. تنها آتشی که اجازه نمیداد قلبش به سردی برود، آتش عشق بنجامین بود.
همیشه با تمام وجود دوست داشت عشق این دو به سرانجامش برسد؛ اما حالا که این عشق افسانهای به پایان خود رسیده بود، چرا احساس خوشحالی نمیکرد؟!
اندیشید، مگر مارگارت همانی نبود که همیشه او را تحقیر میکرد؟! غرورش را بیرحمانه تکه تکه میکرد؟! پس چرا داشت برای مارگارت دل میسوزاند؟!
نمیخواست ناظر این دعوا باشد؛ نمیدانست که باید چکار کند؛ برای خروج از این اتاق لعنتی، نه راه پس داشت نه راه پیش!
بنجامین به سمت عقب پیچید. سرخی چشمهایش رعب و دلهرهی عظیمی را به چشمان درشت سلینا تزریق کرد. با خشم قدمهایش را محکم بر زمین میکوبید. فوتبالهای سیاهاش، با هر برخورد با کف سفید و سرامیکی، صدا میدادند. هنگامی که دستهایش، دستگیرِ رنگ و رو رفتهی سرد و فلزی را لمس کرد، به سمت عقب چرخید و نگاه خشمگیناش را بر چشمهای خیس و غم گرفتهی مارگارت دوخت. با دیدن اشکها هق هقهای مارگارت، از سر عصبانیت، پوزخندی روی ل*بهای گوشتی و رنگپریدهاش نشاند که برای مارگارت حکم زهرخند، قصاص، سیر شدن از زندگی و رسیدن به مرزهای سیاه و خطرناک جنون را داشت!
با زبانش ل*بهای خشک و گوشتی خود را تر کرد و درحالی که نگاه سبزرنگش با صورت گرد و سفید سلینا در وصال بود، گفت:
- یکی بهترش رو پیدا میکنم؛ یکی که زیباتره، خوش اندامتره، قویتره!
بهیکباره اتاق سرد شد و سرمایی عجیب، به زیر پو*ستهای سلینا و مارگارت خزید و ستون فقراتشان را به مور مور کردن انداخت.
به ثانیهای طول نکشید که در فلزی باز شد و از پشت در، سیل عظیمی از جمعیت ظاهر شد. چشمهای کنجکاو مردمی که پشت در تجمع کرده بودند، به همراه زمزمههای و پچ پچهایی که دم گوشهای یکدیگر میخواندند، کشندهترین زهرها را به خون مارگارت تزریق کردند.
بسته شدن در، با سقوط مارگارت روی سرامیکهای سرد سفید همزمان شد.
روح مارگارت با درد شکست و تکههای شکسته در گوشت قلبش فرو رفتند. دردها و غمها دست در دست استرسها و اضطرابها، همانند شهاب سنگی ویرانگر، بر قلب او که از رنج و محنت لبریز شده بود، فرود آمدند. دم و باز دم برای او سخت شده و هوا در گلویش سنگینی میکرد.
ضبحه سر میداد و در میان ضبحهها، نفس کم آورده بود. آتش واژههایی که بنجامین بر علیه مارگارت پیشکش کرده بود، بیرحمانه قلب بدجنس او را در س*ی*نه سوزاند و تبدیل به خاکستر کرد.
سرمایی خوفناک، بر تن سلینا داشت سوهان میکشید. دستهایش را در س*ی*نه فرو برد تا کمی از گزند این سرمای خوفناک و ناگهانی در امان بماند. نمیدانست که هوای این اتاق چگونه آنقدر سرد و سنگین شده است.
آخرین ویرایش: