شاخهای با نوک تیز و آغشته به خون، با پ*اره کر*دن لباس چرمی و سیاه اسپریت، همانند شمشیر از کتفش بیرون زده بود.
ماریا با جیغهای دردناک، فریادهای گوشخراش، چشمهای ترسیده و اشکآلود و صدایی مملو از اندوه، ضبحه سر داد:
- کمکش کن... نزار بمیره؛ نزار بمیره حرومزاده؛ نزار بچهاش بمیره!
از روی عجز و ناتوانی، فریادهای ماریا به هق هق تبدیل شدند.
ماهیچههای اطراف قلبش منقبض شدند و به قلب فشار آوردند. نفسهایش به سنگینی افتادند. قلب بدجنس و هجران کشیدهاش، کم کم داشت ارادهی نفس کشیدن را هم از دست میداد. عذاب جاری در قلب، و رنج حاکم در ناحیهی شکم، امانش را بریده و آستانهی تحمل او را به صفر رسانده بود.
از شدت د*ر*د، جیغ کشید. تپشهای قلبش با سرعت بیشتری در قفسهی س*ی*نه شروع به تپیدن کردند. دل ماریا داشت به گذرگاهی باریک میرسید؛ گذرگاهی که پایان آن ایست قلبی بود.
اضطراب با چ*ن*گهای تیز، شروع به دریدن روح ماریا کرد. زمردهای خیس و لبریز از محنت، مضطربانه در درون حدقهها میلرزیدند. چشمهای ناآرامش میخواستند از حدقهها بیرون بزنند.
بهیکباره تمام انرژی بدنش تحلیل رفت و چشمهای سبز او را تاریکی تصرف کرد. پلکهای افتادهاش، همانند پر*دهای سیاه روی دیدگان سبزش فرود آمدند.
با تمام وجودش میخواست پلکها را به سمت بالا حرکت دهد؛ اما چگونگی آن را نمیدانست.
در میان خواب و بیداری بود. صداها را میشنید. زوزهی باد را میشنید. فرود آمدن تازیانهی سرما بر بدنش را احساس میکرد.
سعی کرد چشم بگشاید؛ اما اکنون ارادهاش هم داشت برای او سرگرانی میکرد.
احساس کرد که دستهایی گرم و نرم، با محبت صورت لاغر و کشیدهاش را نوازش میکند و با ل*بهای گرم و آتشین، ب*وسهای از ج*ن*س عشق روی پیشانی بلند ماریا میکارد.
بوی آشنایش، با اشتیاق قدرت بویایی ماریا را ت*ح*ریک کرد.
گوشهی ل*بهایش از خوشحالی شکفتند. در دلش جشن و پایکوبی برپا شد. از شدت شادی، آدرنالین در ژرفای قلب و روحش به حرکت درآمد. شادی، روح خستهی ماریا را با حضور خود شاداب کرد؛ انگار که بهار شیرین و کوتاه ماریا فرا رسیده بود.
با تمام وجود، میخواست چشم بگشاید؛ اما جزء چند قطره ارادهی ناچیز، چیزی در وجودش نمانده بود.
ل*بهای باریک و کبود خود را از هم فاصله داد تا طبل ضعیف و نالهمانند صدایش را به گوش دیگری برساند.
- سارا!
سارا با اشتیاقی ملیح، عشقی گرم و سوزاننده، محبتی شیرین و خواهرانه، دهها ب*وسه به دست و صورت خواهرش بخشید.
با دستهای نرم و ابریشمی، پیشانی بلند ماریا را با عشق و حسرت نوازش کرد. صورت سفیدش را به موهای شبرنگ و آشفتهی ماریا چسباند و با تمام وجود، عطر موهای ماریا را با بینیاش شروع به ب*وس*یدن کرد.
- دردت به جونم خواهرم؛ دردت به جونم عزیزم؛ بالاخره نجاتم دادی؛ خواهرتو نجات دادی عشقم؛ اما به چه قیمتی؟! ها؟! به چه قیمتی؟!
صدایش با بوی عشق و کمی سرزنش عجین شده بود.
صدایی مردانه، کلفت و خشمگین، چهار ستون ب*دن نیمه بیهوش ماریا را لرزاند.
- یکی ما رو لو داده؛ لو رفتیم؛ باید بریم؛ باید فرار کنیم!
صدایش مضطرب بود؛ بوی استرس میداد؛ ترسیده و دهشتزده بود!
سارا انگشتهای کشیدهاش را با انگشتهای کشیدهی ماریا قلاب زد.
- خواهرم بارداره؛ داره خونریزی میکنه. تو به اسپریت کمک کن منم به خواهرم میرسم.
صدای حیرتزدهی مرد گفت:
- اسپریت کجاست؟!
با ترس فریاد زد:
- نیستش... اسپریت نیست. اون کجاست؟! اون لعنتی کجاست؟! کجا رفته؟!
سارا بیاعتنا به فریادهای ترسیدهی مَرد، ل*بهای باریک و گرمش را به گوشهای کوچک ماریا چسباند.
- میدونم که برای نجات من با مرگآور معامله کردی؛ اما من این آزادی ذلتبار رو نمیخوام. مرگآور رو صدا کن و پیمانت رو لغو کن. التماست میکنم خواهر؛ خواهش میکنم؛ خواهش میکنم عزیزم؛ به پات میافتم عزیز دلم؛ فقط پیمانت رو لغو کن!
***
خسته و ناامید شده بود. دست از تلاش برداشت و ناامیدانه انگشتهای کثیف و چرکآلود خود را از دور میلههای طوسیرنگ سیاهچال آزاد کرد.
با چشمهای سبز و غم گرفته، به کنج سیاهچال تاریک چشم دوخت.
با خستگی کولش را به کنج دیوار تکیه داد و با یأس، پلکهای افتادهی خود را بر جنگل غمگین و سرسبزی که درون حدقههایش خودنمایی میکرد، فرود آورد.
زندان داشت او را همانند عصایی باریک، لاغر و نحیف میکرد. گوشت تنش آب شده و پو*ست داشت م*حکم روی استخوانها نشست میکرد. انگشتها از شدت لاغری داشتند شبیه به چنگال پرندگان میشدند.
فرو رفتگیها و برجستگیهای دیوار سیاه و سنگی پشت سرش، او را آزار میداد. سردی دیوار از لباس قرمزرنگ و پاره پورهاش عبور میکرد و آرام آرام تن او را به سردی میبرد.
همانند شروع بیمقدمهی رعد و برق، عصبانی شد و دندانهای زردش را با قدرت روی هم فشرد. با حرص و خشم، کولش را از دیوار پشت سرش جدا کرد و بر زمین س*فت و سنگی دراز کشید. کف صاف و سنگی، سردتر از دیواره بود؛ اما به خودش قبولاند که چارهای جزء تحمل ندارد.
سلول تاریک و بیرحم، با دیوارهای تراشکاری شده، از هر لوازمی خالی بود. نه نشیمنی برای دستشویی داشت و نه آبی برای تمیز کردن. در گوشهای از سلول دستشویی میکرد و اکثر اوقات نیز از سلول بوی متعفنی سر میزد.
احساس میکرد بیست و سه سال است که اینجاست؛ اینجا اسیر اتاقکی کوچک و دلگیر! شاید هم بیست و سه هزار سال است که اینجاست. زمان از دستش در رفته بود؛ شاید هم جریان زمان در این سلول برایش کند بود؛ شاید هم تنهایی داشت او را دیوانه میکرد.
بخش بزرگی از حافظهاش را از دست داده بود. همه چیز را نصف و نیمه به یاد میآورد؛ بعضی چیزها به کل از حافظهاش به تاراج رفته بودند.
اینجا حتی حشرهها هم پر نمیزدند؛ با این حال ماریا میدانست که تنها نیست. میدانست که فرد دیگری در اینجا زندگی میکند. کسی که در تاریکیها قدم میزند و هنگامی که ماریا در خواب است، برایش آب و غذا میآورد.
ناگهان همان بوی عجیب به مشامش نشت. احساس شیرین و لطیف خوابآلودگی بر چشمهای سبز او چیره شد و فرمانروای خواب، به نرمی آب و لطافت ابریشم، شروع به نوازش چشمهای سبز ماریا کرد.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان