• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

درحال تایپ هنگامه‌ی خونین | متین کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Matthew
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Matthew

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-07
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
11,953
امتیازها
0
کیف پول من
592
Points
19
به نام خدا
نام رمان: هنگامه‌ی خونین
ژانر: فانتزی، عاشقانه
نویسنده: متین
ناظر: آراد رادان
خلاصه: بیش از هزاران سال است که جهان در آشوب رب‌النوع‌ها می‌سوزد. خیلی‌ها در برابر آن قد علم کردند؛ اما در برابرش، یخ‌ها در آتش سوختند، آتش‌ها ضعیف گشتند و انسان‌ها خودشان را به آغو*ش نادانی سپردند. زمان گذشت؛ بعد از آن بود که خورشید دروغین آسیب دید و آرام آرام تلالوء نور‌ش از آسمان محو گردید؛ اما پیروانش همانند غده‌ای سرطانی باقی ماندند؛ تا ظلمات را به دور دست‌ها پیش ببرند.
پ.ن: کلماتی که داخل گیومه بیان شده دیالوگ نیستند؛ بلکه مونولوگ‌هایی از زبان اول شخص هستند.
1622181699382.png
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

ShaHRokh_Ardalaan

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-24
نوشته‌ها
284
لایک‌ها
4,027
امتیازها
73
سن
31
کیف پول من
50
Points
0
تایید رمان۲.png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Matthew

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-07
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
11,953
امتیازها
0
کیف پول من
592
Points
19
مقدمه
خورشیدی جهنمی بر آسمان آبیِ زمین طلوع کرد. بعضی از تبار‌ها را همانند الهه‌ی عشق، مجذوب خود گرداند. جسد‌ها، گرگ‌ها، انسان‌ها و دیوها به سمت نور‌های تاریکش دویدند و پیروان آن خورشید دروغین شدند. ترس از خورشید قلب‌هایشان را فتح کرد. ش*ه*و*ت و قدرت آن‌ها را به ‌اوج ل*ذت رساند. سفره‌ی فتنه را در بین تبارها پهن کرد و جام شرابش را از خون کودکان لبریز گرداند. بعد از آن بود که خورشید رفته رفته بی‌نور و ضعیف‌تر شد؛ سرانجام از آسمان محو گردید؛ اما پیروان او همانند غده‌ای سرطانی باقی ماندند و عبادتش کردند.
فصل اول: آخرین اتحاد
ماریا:
اقیانوس عظیمی از ج*ن*س وحشت، قلبش را به تلاطم انداخته بود. نفس نفس می‌زد و گاهی نفس کم می‌آورد.
چشم‌های سبزش، فک و چانه‌‌اش، در بند خفقان‌آور رعشه‌ای تلخ و دهشتناک، اسیر شده بودند.
با پا‌هایی بر*ه*نه، قلبی ترس‌زده و بدنی لرزان در میان تاریکی شب و در آ*غ*و*ش جنگل قدم بر می‌داشت.
با چشمانی لبریز شده از وحشت، نگاهی گذرا به اطرافش انداخت. ابر‌های تاریک، فاتح آسمان شده بودند. بادی که با خوی وحشی از سمت جنوب می‌وزید، شاخ و برگ درختان تنومند را با قدرت به هم می‌کوبید و ساق بوته‌ها و علف‌ها را همانند امواج اقیانوس به جنبش انداخته بود.
با دست‌هایی لرزان و کرخت شده از سرما، بند لباس خواب بلند و سیاه‌اش را محکم‌تر از قبل به دور کمر باریکش گره زد و دست‌هایش را در س*ی*نه‌ فرو برد. سرما درحال چکاندن آخرین قطرات اراد‌ه‌ را از ب*دن ماریا بود و تنش داشت در آتش سرمای جنگل می‌سوخت.
برای بار دیگر نگاهی به اطرافش انداخت. تا چشم کار می‌کرد، تاریکی بود. احساس می‌کرد که درختان دیوانه شده‌اند. باد با غرشی ترسناک، شاخ‌ها و برگ‌های درختان تنومند را طوری به هم می‌کوبید که انگار با یکدیگر در دوئل بودند. برگ‌های سبز و زرد‌‌رنگ، همانند باران از شاخه‌ها می‌باریدند. زوزهای باد، صدای برخورد درختان و هوهوی جغد‌ها، تبدیل به جنون او شده بودند.
بوی متعفنی که در میان درختان جنگل موج می‌زد، معده‌اش را به تلاطم می‌انداخت. به‌یکباره عوق زد و محتویات معده‌، همانند باتلاقی گندیده و تلخ، تا گلویش بالا آمدند. با مزه‌ی تلخ و چندش‌آوری که در زبانش پیچید، چهره‌ی ماریا در هم فرو رفت و آب دهانش را به بیرون تف کرد که بلافاصله باد آن را با خود به ناکجا آباد برد.
زیر ل*ب، فحش رکیکی را پیشکش جنگل کرد و به حرکت ادامه داد.
در نقطه‌ای از جنگل، زوزه‌های تیز و رعب‌آور چندین گرگ در میان درختان روان شدند و بلافاصله دسته‌ای از خفاش‌های سیاه‌رنگ، از روی شاخ‌های خشک شده‌‌ به هوا برخاستند.
چشم‌های سبز ماریا گرد شدند. ترس بر قلبش چنان سیلی دهشتناکی نازل کرد که ب*دن او را به یکه انداخت. نفس‌ها در زندانی که به‌ دست ترس ناگهانی به وجود آمده بود، گیر ماندند.
با دل و جان می‌خواست فریاد بکشد؛ اما صدایی از گلویش بیرون نیامد. با دست‌هایی لرزان، شروع به مالش گر*دن باریک و کشیده‌اش کرد و دست دیگرش را به تنه‌ی خشک و سرد درختی بند کرد، تا مبادا از شدت بی‌حالی بیافتد، تا مبادا بیش از این بشکند!
ساق‌هایش از شدت درد گز گز می‌کردند و به شکلی محسوس به لرزش افتاده بودند. ناچار روی چمن‌های سبز و سرد نشت. پشتش را به درخت بلوط تکیه داد. زانو‌هایش را در آ*غ*و*ش کشید. دست‌های کشیده‌اش را به دور زانوها پیچید و تا می‌توانست سر را در حصار سستی که برای خود ساخته بود، فرو برد.
باد افسار گسیخته، وحشی‌گرانه داشت موهای پریشان و شب‌رنگ او را آشفته‌تر می‌کرد.
شورش ترس و اضطراب در وجود ماریا، نور سرزندگی چشم‌های سبز او را خاموش کرده بود. جسم و روحش بوی ترس و اضطراب سر می‌داد. قلبش وحشی‌گرانه خود را بر قفسه‌های س*ی*نه‌ می‌کوبید‌. با هر‌ نفسی که وارد ریه‌های او می‌شد، آتش ویران‌گر ترس در وجودش، عظیم‌تر و قدرتمند‌تر می‌گشت. قلبش در عصیان به سر می‌‌بُرد و یگانه علت آن، وحشت و نگرانی بود.
جسم سردی بر شانه‌اش نشست که به‌یکباره ترس ناگهانی و دلهره‌ای خوف‌افکن، بر قلبش سیلی از ج*ن*س سرما فرود آورد و ب*دن لرزان او را به یکه انداخت. همانند برق گرفته‌ها، سرش را از حصار زانو‌ها بیرون کشید که چشم‌های سبزش با چشم‌های سرخ و بی‌روح اسپریت برخورد کردند.
باد موهای سفید و نازک اسپریت را روی صورت گرد و سفیدش ریخته بود.
با انزجاری وصف نشدنی، به چشم‌های سرخ اسپریت نگاه کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Matthew

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-07
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
11,953
امتیازها
0
کیف پول من
592
Points
19
سبزه‌زاری چشم‌هایش را، شعله‌های نفرت سوزاند و خاکستر کرد. خشم و نفرتی ویرانگر داشت به جای خون در رگ‌هایش پمپاژ می‌شد. از این چشم‌های سرخ متنفر بود؛ این چشم‌های ب*ر*جسته حالش را بهم می‌زد؛ خشمگینش می‌کرد!
سرمای دست سفیدی که بر‌ شانه‌ی ماریا نشسته بود، از لباس خواب نخی و سیاه‌رنگ عبور کرد و به زیر پو*ست سفیدش راه یافت و جسم و روح او را مور مور کرد.
از شدت خشم و کینه‌توزی، دندان‌های زردش بی‌اراده روی هم ساییده می‌شدند.
با صدایی تهدیدآمیز، بریده بریده از میان دندان‌های کلید شده غرید:
- به من دست نزن، زنیکه‌ی سلیطه!
کلمه‌ها در گلویش به تزلزل افتادند و به‌زور از حنجره‌ بیرون ‌آمدند.
نرم و آرام، دست‌هایش را بر‌ گلویش گذاشت. جای جای گلوی باریک و کشیده‌ی او ورم کرده، و بخش‌هایی از آن به رنگ بنفش تیره در آمده بود. زخم‌های گلویش، باعث شدند تا ذهنش به سوی خاطرات گذشته بال بگشاید؛ گذشته‌ای تلخ، مملو از درد و رنج؛ گذشته‌ای با چشم‌های خیس و اعمال‌هایی ظالمانه!
بغضی تلخ‌تر از زهر، در میانه‌ی گلویش چنبره زده بود. گلویش می‌سوخت؛ انگار که کسی داشت از درون بر گوشت گلوی او سوهان می‌کشید. قلب بدجنسش از شدت غم، مچاله شد. ماهیچه‌های اطراف قلب منقبض شدند و قلب از شدت فشار، به زانو در آمد.
با درماندگی آب دهانش را قورت داد که سیب گلویش بالا و پایین شد.
«چرا همه می‌خوان من رو سرنگون شده ببینن؟! چرا همه به دنبال مرگ من هستن؟! یعنی من تا این حد آدم بدی شدم؟ من فقط آدم خوبی بودم که اتفاقات بدی برام افتاد؛ اما دیگه مهم نیست؛ دیگه هیچی برام مهم نیست؛ دیگه نمی‌زارم کسی به من اهانت کنه؛ هرگز!»
کم مانده بود تا اشک‌های آلوده به غم، از گوشه‌ی چشم‌های سبزش جاری شوند.
نفس عمیقی کشید. آب دهانش را قورت داد. با عجز، ناتوانی و لرز، بغض شکننده را از گلو به سمت پایین عقب راند.
اسپریت دست‌هایش را عقب کشید. کمرش را کمی خم، و چانه رو به جلوی ماریا را با نوک انگشت‌هایش لمس کرد و با جدیت تمام گفت:
- چرا ایستادی؟! نکنه باز هم در فکر تباهی‌ کردنی؟
کمر خم شده‌اش را صاف کرد. دست‌هایش را در فرورفتگی کمر ظریفش قرار داد و با انتظار به ل*ب‌های باریک و کبود شده‌ی ماریا خیره ماند.
جثه‌ای کوچک، قد کوتاه، اندامی ظریف و لباس و شلواری از ج*ن*س چرم سیاه به تن داشت. شنل خزدار و از ج*ن*س پو*ست گرگینه‌ای که از شانه‌هایش آویزان بود، با وزش باد در هوا موج می‌گرفت.
همانند شروع بی‌مقدمه‌ی طوفان، خشمی مخرب در وجود ماریا شروع به وزیدن کرد. چشم‌های سبزش، همانند آذرخش تیز شدند و برق زدند. گوشه‌های ل*ب‌ باریک و کبود شده‌اش از سر خشم به پوزخند زدن افتادند. با گذشت هر ثانیه، زهر خندش عمیق‌ و عمیق‌تر می‌شد تا اینکه خندید؛ قهقه زد و لبخندی بدجنس‌گرانه روی ل*ب‌هایش نشاند!
- جالبه... که تو همه‌ی... تباهی‌ها و خیانت‌ها رو مرتکب شدی اسپریت! البته که دیگ به دیگ می‌گه روت سیاه!
وقتی که حرف می‌زد، حنجره‌اش می‌لرزید و گلویش می‌سوخت. آب دهانش را قورت داد، سرفه کرد؛ اما فایده‌ای نداشت.
سرش را به درخت پشت سرش چسباند و با درد و غم، زیر ل*ب‌های کبود شده‌اش زمزمه کرد:
- بخاطر خواهرم هر کاری می‌کنم. شاید من سنگدل باشم؛ اما تو سنگدل‌تری، خائن‌تری! من نا‌آگاهانه به خواهرم ظلم کردم؛ اما تو همیشه می‌دونستی که داری چیکار می‌کنی.
یاد خواهرش، قلب او را آزرده ساخت و بغضی تلخ، بی‌رحمانه ادامه‌ی جملاتش را در نطفه خفه کرد. اشک پشت چشم‌های حزن گرفته‌ی ماریا شروع به درخشش کرد. قلبش به دستور دردی سرد و بی‌رحم، تیر کشید. فرمانروای غم، بی‌وقفه داشت خنجر‌هایی از ج*ن*س رنج و اندوه بر قلب خونین او نازل می‌کرد. سرطان‌هایی که حامل اندوه بودند، محنت‌های زهر مانند را بر تمام سلول‌های ماریا صادر کردند.
قطره اشکی از گوشه‌ی چشم‌های سبزش فرو چکید تا گونه‌های ب*ر*جسته و کبود شده‌ راه باز کرد و نمکی برای خونمردگی‌ها و ک*بودی‌های بنفش‌رنگ صورت استخوانی و سفیدش شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Matthew

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-07
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
11,953
امتیازها
0
کیف پول من
592
Points
19
درحالی که چشمان سبزش، محفلی برای حزن و حسرت شده بود، با انگشتان کشیده سعی کرد ردپای اشک‌ها را از صورت لاغرش پاک کند؛ اما به محض تماس انگشت‌ها با صورت، پو*ست از شدت درد سوخت و شروع به گز گز کرد. زخم‌ها و کبودهای صورتش، غرور فروریخته‌ی او را برایش یادآوری کردند.
عصیبتی از تبار طوفان ویران‌گر نوح، بر دل تاریک ماریا دمیده شد. خشم همانند رعد و برق در چشم‌هایش به غرش افتاده بود. دست‌هایش بی‌اراده مشت شدند. دندا‌ن‌های زردش را روی هم سایید. چشم‌های آکنده از خشم را روی چشم‌های ب*ر*جسته و سرخ اسپریت قفل کرد. نفس‌های آتشینش را تند تند و با صدا از بینی‌ بیرون می‌داد. با هر دم و بازدم، پره‌های بینی‌ استخوانی‌اش باز و بسته می‌شدند. غضب، هم‌چون گدازه‌ای تباهگر در تک تک رگ‌هایش جریان داشت. هم‌چون ماری چنبره زده، آماده‌ی خروش و گزیدن بود؛ اما در یک آن، نفس‌های عمیقی را وارد ریه‌هایش کرد. چشم‌هایش را بست. افسار آتشین خشم درونش را تا حدودی در دست گرفت. می‌دانست که در جنگ تن به تن در برابر این ماده خونآشام بازنده است؛ همان‌طور که همیشه باخته بود؛ همان‌طور که همیشه به دست اسپریت شکسته بود؛ همان‌طور همیشه اسپریت با زدن‌ها و کوبیدن‌های او، دیوار باشکوه غرورش را تکه تکه کرده بود.
با دست‌‌هایش در هوا، به خون‌مردگی‌هایی که بر صورت کشیده و لاغرش نقش بسته بود، اشاره‌ای کرد و با صدایی مملو از خشم و نفرت گفت:
- تلافی‌ این خونمردگی‌ رو سرت در میارم سلیطه‌! بهت قول می‌دم که موقع مرگ از شدت درد فریاد بزنی.
چهره گرد و سفید اسپریت، عاری از هرگونه احساس بود.
- تو همیشه غیر منطقی بودی ماریا؛ تو هرگز جرئت یا توانایی دیدن حقیقت رو نداشتی. ممکنه امشب آخرین شب تو باشه؛ یادت که نرفته مبارزان نور تشنه‌ی خون فاسدت هستن؟
به اینجا که رسید، حرفش را قطع کرد. گوشه‌های ل*ب‌ سرخش، از سر پوزخند به سمت بالا حرکت کردند.
- فراموش کردی که هر دوتای ما به یک اندازه سلطیه هستیم؟ اغفال می‌کنیم و در میان ملافه‌های سفید و زیر ناله‌های خفیف، گلو‌ها رو می‌دریم.
پوزخندی آتشین و از ج*ن*س عصیبت و غضب، با ل*ب‌های باریک ماریا عجین شد. با خشم، سرش را به معنای "تایید" حرف‌های اسپریت به بالا و پایین تکان داد.
«با تدبیر من، امشب خواهرم آزاد می‌شه؛ پرچمدارانی که از طرف مبارزان نور برای گرفتن من میان، در آتش می‌سوزن و تو موقع مردن از شدت درد فریاد می‌زنی»
باد، دم گوش‌های ماریا زوزه می‌کشید. با مو‌های سیاه و پرپشتش بازی می‌کرد و تره تره مو‌های پریشان و بلند او را بر‌ صورتش می‌ریخت؛ اما ماریا تقلایی برای کنار زدن آن‌ها نکرد و از پشت مو‌های آشفته به صورت سفید و فربه اسپریت خیره ماند.
- اوه! ظاهرا حق با توعه؛ اما اگه مُردی، به عنوان نماینده انجمن فداکاران، پیامی نداری که به خواهرم برسونم؟
باز با صدایی بلند، قهقه‌ای هیستریکی سر داد؛ اما نه از روی خشم؛ بلکه از روی ل*ذت و سر‌ مستی!
آن‌قدر قهقه زد که گلویش سوخت و سرفه‌های دردناک، با خراش دادن گلویش به بیرون خزیدند. در میان خنده‌ها و قهقهه‌های شیطانی، نفس کم آورد و نفس‌هایش به شماره افتاد. با هزاران تمنا و استدعا هوا را وارد ریه‌هایش کرد.
اسپریت رو به‌ روی ماریا زانو زد و با دست‌های سفید، صورت لاغر و کشیده ماریا را قاب گرفت و آن را با دست‌هایش فشرد. صورت لاغر ماریا شروع به سوزش کرد. صدای ضعیف گز گز کردن خونمردگی‌ها و ک*بودی‌های صورتش، همانند چاقو، گوش‌‌هایش را خراش دادند؛ اما او چنان مغرور بود که حتی خم به ابروهایش نیاورد.
اسپریت با همان صدای بی‌روح و عاری از احساس، پاسخ داد:
- غیر ممکن نیست؛ اما اگه من مُردم و تو زنده موندی، به نورآور بگو وقتی که با مرگ‌‌آور رو به‌ رو می‌شه، تو چشم‌هاش باید آتش جهنم باشه نه اشک؛ چون من دارم برای نجات خواهرت از چیز‌های با ارزشی حذر می‌کنم.
ماریا از شدت خشم، همانند دیوانه‌ها، تند تند سرش را به معنای "تایید" حرف اسپریت به بالا و پایین تکان داد‌.
با هر لحظه‌ای که می‌گذشت، سرما بیش از پیش چنگ‌های سردش را در تن ماریا فرو می‌کرد. دندان‌هایش بی‌وقفه با صدای تق تق مانند به هم برخورد می‌کردند. آب از بینی‌اش سرازیر شده بود. آرام و آهسته آب بینی‌ را با آستین لباس خواب سیاه‌اش پاک کرد.
با دست‌های سفید و کرخت شده‌، صورت گرد و چاق اسپریت را قاب گرفت. با نفرت و خشمی که در درون او طغیان می‌کرد، از زیر دندان‌های کلید شده‌اش زمزمه کرد:
- من برای نجات خواهرم هر کاری می‌کنم. پا به پای تو دارم میام و آگاهانه خودم رو دارم تسلیم مبارزان نور می‌کنم...
خشم در صدایش غلیظ‌تر و آشکار‌تر شد:
- با پای خودم دارم میام؛ با پای خودم، خودم رو دارم تسلیم مبارزان نور می‌کنم تا به جاش خواهرم آزاد بشه. اگه لازم باشه برای نجات خواهرم آب اقیانوس و دریا‌ها رو با خونم زهرآلود می‌کنم؛ اما یه چیزی رو بهت تضمین می‌کنم که نورآور هرگز خودش رو در مقابل مرگ‌آور قرار نمی‌ده؛ چون اون یه مادره و یه مادر هرگز از کنار بچه‌اش تکون نمی‌خوره؛ اون عاشقه و هرگز از عشقش پرهیز نمی‌کنه!
«تو توی زندگیت هیچی نداشتی زن بدکاره! همیشه بی‌همه چیز بودی و بی‌همه چیز از این دنیا می‌ری. هیچ‌کس برات سوگواری نمی‌کنه؛ درست مثل بقیه‌ی بدکاره‌ها!»
با چشم‌هایی که از آتش و شرارت لبریز شده بود، به چهره‌‌ی اسپریت نگاه کرد؛ اما اسپریت به زمین چشم دوخته و صورتش غرق در ماتم و اندوه بود. غمی تلخ و محسوس، چشم‌های سرخ اسپریت را اغفال‌ کرد و بغض، بی‌رحمانه دو گوشه‌ی لعل قرمز او را به سمت پایین شکست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Matthew

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-07
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
11,953
امتیازها
0
کیف پول من
592
Points
19
ماریا با صدایی که در آن انزجار و بدجنسی موج می‌زد، گفت:
- پیشاپیش بهت تسلیت می‌گم! چند مدتیه که توجه جلاد معروف مرگ‌آوران رو به خودت جذب کردی. فکر می‌کنی مرگ‌آور چند روز دیگه به تو مهلت زندگی کردن می‌ده؟! او...م! از اونجایی که اون از سلیطه‌ها بدش میاد، نهایتاً یک‌ ماه!
بی‌اراده قهقه‌ای هیستریکی سر داد؛ از ته دل و با صدایی بلند! در میان قهقه‌ها، زانو‌هایش را به س*ی*نه‌ فشرد و دست‌هایش را به دور زانوها حلقه زد.
بعد از گذشت چندین لحظه، اخم‌های اسپریت در هم فرو رفت. چینی روی پیشانی بلند و سفیدش رسم شد؛ انگار که تازه منظور ماریا را فهمیده بود.
اشکی براق و درخشان در چشم‌های ب*ر*جسته‌اش حلقه زد. زلزله‌ی از ج*ن*س محنت و غم، چانه‌ی زیبایش را به تزلزل انداخت. چهار انگشت دست راستش را روی ل*ب‌های متزلزل خود گذاشت. کم کم رعشه‌های محسوس که سفیری از سوی غصه‌ای تلخ و ویران‌گر بودند، به دست‌هایش رسید. احوال چشمان ب*ر*جسته‌اش، هم به ماتم‌کده می‌مانست؛ هم به بیت‌الاحزان!
بغضی مهیب و رعب‌آور، چنگ‌های برّانش را در قلب اسپریت فرو کرد که س*ی*نه‌ی او را به سوزش انداخت. بغض اشغالگری که از قلب تا گلو را متصرف شده بود، چنان کبیر و فجیع بود که حتی اجازه‌ی عبور و مرور به هوا را هم نمی‌داد.
به نفس نفس افتاد. قلبش از شدت غم و غصه مچاله شد و فشار شدیدی را به قفسه‌های س*ی*نه‌‌ وارد آورد. احساس خفه‌گی می‌کرد.
اسپریت همیشه در کنترل کردن حالات چهره‌‌اش ماهر بود؛ اما هنگامی که صحبت از مرگ‌آوران می‌شد، همه چیز فرق می‌کرد.
در‌حالی که دست‌هایش روی ل*ب‌هایش قرار داشت، از روی زمین بلند شد و به سمت عقب قدم برداشت.
انتهای شنل خزدار و سیاهی که از شانه‌های او آویزان بود، در زیر پوتین‌های سیاه‌اش گیر کرد. شنل از روی شانه‌ها به پایین سُر خورد و روی بوته‌ها پهن شد.
آن‌قدر عقب رفت تا پشتش به درختی بزرگ و قطور برخورد کرد.
با چشم‌هایی اشک‌آلود، به چشم‌های لبریز از شرارت ماریا نگاه کرد.
ماریا انتظارش را نداشت؛ انتظارش را نداشت که یادآوری مرگش، این چنین او را وحشت زده کند.
سوگ تلخ و ناگهانی اسپریت، حس خوبی به رگ‌های ماریا تزریق کرد؛ حسی گوارا، هم‌چون شرابی هزار ساله؛ حسی به لطافت ابریشم و به شیرینی عسل!
« اگه می‌دونستم کلمه تسلیت تبدیل به جنونت می‌شه، زودتر تسلیت می‌گفتم؛ هر روز تسلیت می‌گفتم؛ در هر‌ لحظه تسلیت می‌گفتم؛ فلاکتت رو، هلاکتت رو، چگونگی بر باد رفتن زندگیت رو!»
اسپریت دست‌های لرزان خود را از روی ل*ب‌های متزلزلش برداشت و روی س*ی*نه‌ گذاشت؛ درست در جایی که قلب واقع شده بود.
دانه‌های درشت اشک، یکی یکی از چشم‌های بارور شده‌اش شروع به چکه کردند. ل*ب‌های ناپایدارش را از هم فاصله داد. می‌خواست حرف بزند؛ اما لرزش چانه‌اش چنین اجازه‌ای نمی‌داد.
- من حامله‌ام؛ اما باید ازش حذر کنم. پسره... مثل خودم خون‌آشامه! با تمام وجودم حسش می‌کنم که یه پسره کوچولوی خونآشامه؛ یکی از آخرین خونآشام‌ها!
لرزش‌ها و غم‌های حاکم در صدایش، چهار ستون ب*دن ماریا را به رعشه انداخت. تزلزل و غمی که به صدای اسپریت رخنه کرده بود؛ چنان فجیع و پر از رنج و سوز بود که همانند نیش مار در قلب ماریا فرو رفت و اندوه و تاسف را به قلبش تزریق کرد!
ماریا آب دهانش را قورت داد که سیب گلویش بالا و پایین شد. دهانش به خشکی بیابان شده بود. نفس‌ها در س*ی*نه‌اش حبس شدند. به‌یکباره قلبش فرو ریخت. چشم‌هایش گرد شدند. ل*ب‌های باریک و کبودش اندازه‌ی غار بازمانده بود. سرمایی عجیب، با ناخن‌هایی تیز و سرد، شروع به خراش دادن ستون فقراتش کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Matthew

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-07
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
11,953
امتیازها
0
کیف پول من
592
Points
19
«همیشه این زنیکه‌ رو به چشم یک خون‌خوار می‌دیدم؛ یک خون‌خوار وحشی، سنگ‌دل، بی‌رحم! با چشم‌های زیادی به اسپریت نگاه کردم؛ اما هرگز این زنیکه‌ی بدکاره رو یک فداکار تصور نکرده بودم»
درحالی که باران غم از چشم‌های اسپریت می‌بارید، با درد و رنجی قلب شکن، سرش را به درخت سرد و خشکی که در پشتش قرار داشت، چسباند.
اندوه چشم‌های او را ب*و*سید و چهره‌اش را به ماتم‌‌کده تبدیل کرد.
ماریا احساس سرافکندگی و پشیمانی می‌کرد. قاتل بود؛ اما هرگز نمی‌خواست که قاتل یک کودک شود
سرمای عذاب وجدان، به زیر پو*ست‌های او راه یافت و تب و لرز را تا ستون فقراتش پیش برد. مغلوب شد؛ مغلوب حرف‌هایی که بر علیه اسپریت پیشکش کرده بود. از ته دل و با تمام وجود او را درک می‌کرد. می‌دانست که یک مادر چه احساسی نسبت به فرزندش دارد. می‌دانست که غم از دست دادن فرزند، چه آشوب ویرانگری در دل به پا می‌کند. چشم‌هایت را پژمرده می‌کند. چشمه‌ی اشکت را خاکستر می‌کند و ذره ذره‌ی روحت را می‌مکد؛ بی‌آنکه بمیری؛ بی‌آنکه بمیری و از این درد و هجران رها شوی!
از جایش بلند شد و به سمت اسپریت یورش برد که موج جدیدی از باد‌های سرد به او برخورد کردند.
با یکی از دست‌هایش، چانه‌ی گرد و زیبای اسپریت را در دست گرفت و صورت او را به طرف خودش چرخاند که اسپریت با چرخاندن صورتش به سمتی دیگر، رخ کامل چهره‌ی خود را از دید ماریا مخفی کرد.
ماریا متوجه‌ی لرزش دست‌هایش شد. هم می‌ترسید و هم قلبش از آتش عذاب وجدان می‌سوخت؛ می‌ترسید که مبادا قاتل یک بچه شود!
به نیم رخ صورت سفید او چشم دوخت و با صدایی مصمم و قاطع گفت:
- حق نداری زندگی اون بچه رو تو خطر بندازی؛ تو این حق رو نداری!
آخرین کلمه‌هایی که از میان ل*ب‌های باریک و لرزان ماریا به بیرون خزیدند، بی‌اراده به فریادهایی سوزناک و دردآلود تبدیل شدند.
چهرهای شیرین بچه‌های مرده‌اش، حتی برای یک لحظه هم از جلوی چشم‌های او کنار نمی‌رفتند. کودک‌هایش، بچه‌های شیرینش، یکی یکی مرده بودند؛ اما هنوز هم قلبش از عشق شیرین آن‌ها لبریز بود!
اسپریت بی‌اراده پوزخند زد:
- هه! آخه تو از مادری کردن چی می‌دونی؟!
«شاید ندونم مادری کردن چیه؛ اما می‌دونم درد از دست دادن فرزند با آدم چیکار می‌کنه؛ پس التماست می‌کنم، فرار کن. خواهش می‌کنم کاری نکن که اعمال من قاتل یک کودک بشه؛ فرار کن؛ التماست می‌کنم!»
ماریا با صدایی که در آن استرس و درد موج می‌زد، نالید:
- فرار کن احمق؛ فرار کن سلیطه‌ی احمق؛ گمشو گورت رو از این جنگل گم کن!
اندوهی که به صدای ماریا نفوذ کرده بود، همانند خنجر در قلب اسپریت فرو رفت و از قلب تا مغز استخوان او را به ارتعاش و رعشه انداخت.
آشوب و اضطراب داشت مردمک چشم‌های ماریا را می‌سوزاند.
گوشه‌های ل*ب‌ سرخ اسپریت، با پوزخند عجین شدند.
- هه! تا بری پیش بقیه و بگی من فرار کردم؟! بخاطر یه بچه یا ترس؟! این دنیا برای بچه‌ها مناسب نیست. این دنیا فقط مال انسان‌هاست نه خون‌آشام‌ها یا گرگینه‌ها یا...
‌- تو متوجه نیستی احمق!
صدایش به فریاد تبدیل شد:
- تو متوجه نیستی زن حرامزاده!
ضبحه زد:
- تو هیچی نمی‌دونی.
نفس نفس می‌زد و با هر‌ تنفس، س*ی*نه‌اش بالا و پایین می‌شد. نفسش به ثانیه افتاد. در گلویش چیزی داشت نفس‌های او را به سنگینی می‌انداخت؛ شاید قلب بود که داشت در گلویش می‌تپید؛ شاید غم بود که در میانه‌ی گلویش قلعه‌ای از ج*ن*س محنت بنا کرده بود.
گوش‌های اسپریت به حرف‌های ماریا بدهکار نبودند. گمان می‌کرد ماریا بازی دیگری راه انداخته تا فرار کند.
ماریا با دست‌های لرزان، صورت چاق و گرد اسپریت را قاب گرفت. دست‌هایش از شدت استرس و اضطراب روی صورت خیس و سرد اسپریت می‌لرزیدند.
- پس... چ... را داری برای ا... انسان‌ها می‌جنگی؟ داری خو...دکشی می‌کنی؟! اون هم به نفع انسان‌ها؟!
در میانه‌ی حرف‌هایش به نفس نفس زدن افتاد. ذره ذره وجودش داشت به تحلیل می‌رفت. کودک اسپریت، روح و وجدان ماریا را برآشفته بود.
اسپریت، دست‌های ماریا را از صورتش کنار زد و با حرص
موهای صاف و سفیدش را با انگشت‌های کشیده‌ به سمت عقب راند.
با چشمانی آکنده از نور و امید، و چهره‌ای لبریز از عشق و محبت، دست‌هایش به آرامی بر برآمدگی ظریف شکمش گذاشت.
- شاید زنده بمونم؛ شاید زنده بمونیم!
ماریا، بی‌اراده و از سر حرص، پوزخند زد.
-فکر می‌کنی اون جازه می‌ده تا تو زندگی کنی؟! حداقل قاتل این یکی بچه‌ات نشو؛ حداقل قاتل تنها عضو خانواده‌ات نشو!
آخرین واژهایش، بی‌اراده رنگ و بویی طعنه‌آمیز به خود گرفتند.
دید که فک‌های اسپریت منقبض شدند. دید که ابروهای سفید و هشت مانندش از سر خشم تیک برداشتند. دید که از سر غضب، دندان‌های سفیدش را روی هم می‌سایید.
می‌دانست که پا را از گلیمش درازتر کرده‌ است.
خروش آتشین خشم در چشم‌های سرخ اسپریت، نیزه‌هایی از ج*ن*س دلهره بر دل ماریا فرو کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Matthew

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-07
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
11,953
امتیازها
0
کیف پول من
592
Points
19
یکباره مچ دست‌های ماریا را در میان مشت‌های قدرتمندش اسیر کرد.
سیل عظیمی از آدرنالین در رگ‌های ماریا جاری شد. تازیانه‌های ترس همانند صاعقه بر قلبش فرود آمدند. چشم‌های ناآرامش، در چنگال ترسی قدرتمند اسیر شده بودند.
از روی ناخن‌‌های قبلی، ناخن‌هایی سرخ و دراز شروع به رشد کردند و به ثانیه‌ای طول نکشید که آستین‌های سیاه‌رنگ لباس ماریا را شکافتند و همانند چاقو در گوشت دست‌های او فرو رفتند.
درد و سوزشی از ج*ن*س آتش، دست‌هایش را سوزاند. قلب ترسیده‌اش در قفسه‌ی س*ی*نه، هم با سرعت نور شروع به تاختن کرد و هم دیوانه‌وار خود را بر قفسه‌ی س*ی*نه می‌کوبید.
از سختی درد و سوزش، آستانه‌ی تحملش به صفر رسید. با دندان‌های زرد، ل*ب‌های باریک و کبودشده‌اش را گ*از گرفت؛ چنان محکم که طعم شور خون را در دهانش احساس می‌کرد. قلبش داشت همانند درختی پوسیده از ریشه کنده می‌شد.
اشک‌های گرمی که نماینده زجر و درد بودند، مژه‌های کوتاه و سیاه‌اش را خیس کردند. درد امانش را برید. می‌خواست نفس بکشد؛ اما چگونگی آن را نمی‌دانست؛ انگار که درد‌ دست‌هایش، چگونگی نفس کشیدن را از یاد و خاطر او برده بودند.
خون گرم، پو*ست و قسمت‌هایی از هر‌ دو آستین لباسش را لزج کرده و بخار از روی آن‌ها بلند می‌شد.
- اگه درباره‌ی بچه‌ام به کسی چیزی بگی، تک تک انگشت‌هات رو می‌شکنم. اگه بگی گریه کردم... وای به حالت؛ شنیدی؟!
سرمای صدای اسپریت، روح آدم را منجمد می‌کرد. ج*ن*س صدایش چنان ترسناک و دو رگه شده بود، که گر*دن هر‌ شنونده‌ای را در حلقه‌ی قصاص فرمانروای ترس قرار می‌داد.
رگ‌هایی کلفت و سبز‌رنگ، روی پیشانی و زیر چشم‌هایش، متورم شده و نبض گرفته بودند.
چنگ‌های آلوده شده به خون سیاه، از گوشت دست‌های ماریا بیرون آمدند.
فریادش به هوا برخواست. گلویش هم می‌لرزید، هم می‌سوخت. تک تک سلول‌های بدنش درد را احساس می‌کردند؛ انگار که روی دست‌هایش، گداخته‌ای آتشین قرار داشت.
قلبش وحشی‌گرانه و با قدرت، خود را بر قفسه‌ی س*ی*نه‌ می‌کوبید. نفس نفس می‌زد و نفس کم آورده بود.
ناخن‌های کشیده و سرخ‌ اسپریت، چنان با خون سیاه‌رنگ ماریا عجین شده بودند، که از نوک تیز‍َ آن‌ها، خون‌ چکه می‌کرد.
هر دو آستین لباس با جذب خون سنگین شده و به پو*ست ساعد‌هایش چسبیده بودند.
با دست‌هایی لرزان، آرام و آهسته هر دو آستین لباس را تا آرنج بالا کشید. با دیدنِ حجم زیاد خون‌های نشسته بر دستانش، ترس و وحشتی عظیم سرتاسر وجود او را در بر گرفت. چشمانش از شدت اضطراب می‌سوخت و قلب، شتاب‌زده خود را بر دیواره‌ی سی*نه می کوبید.
بوی خون، ترس و‌ وحشت، چشم‌های سبزش را محسور کرد حال و هوای و قلب او را تلخ و مخدوش ساخته بود.
در پنچ نقطه از ساعد دست‌های ماریا، خون همانند چشمه می‌جوشید و با ضربانی ضعیف غلغله می‌زد.
روی زخم‌ها، قطره‌های اشک از چشم‌های ترسیده و زمردین نشان ماریا چکه کردند. شوری اشک، زخم‌ها را سوزاند و تازیانه‌های دردناکی از ج*ن*س سوزش و گز گز را تا مغز و استخوان‌هایش پیش برد.
با چشم‌هایی خیس و ترسیده، به اسپریت نگاه کرد. با چیزی که می‌دید، قلبش از تپش ایستاد. چشم‌های سبزش گرد شدند. جریان خون در رگ‌هایش منجمد شد. بر پاهای سفیدش، تبر سهمگین فرمانروای رعشه اصابت کرد.
چشم‌های سرخ اسپریت، بر‌ خون‌های سیاه دور دست‌هایش قفل شده بودند و از همه فلاکت‌بار‌تر، نیش‌هایی تیز و دراز، از لثه‌های بالایی د*ه*ان او بیرون زده و چشم‌هایش در دریای بی‌کران ولع و ل*ذت غرق شده بودند. عطر شیرین خون داشت بینی تیز و قلمی خوناشام ماده را نوازش می‌کرد؛ عطر شیرین خون داشت با ب*وسه‌هایی که با می و باده معطر شده بود، عقلش را فریفته می‌کرد!
نگاه‌های وحشتناک اسپریت از خون‌های دور دست‌هایش کنده شد. آرام و آهسته سرش را به سمت ماریا چرخاند و تیر زهراگین نگاهش را به لخته‌های خونین دور دست‌های ماریا شلیک کرد؛ نگاهی که با بوی لذیذ خون‌ سیاه و زهرآلود، مستانه شده بود!
ماریا شتاب زده دست‌های خود را در پشتش مخفی کرد و به سمت عقب قدم برداشت.
اسپریت در‌حالی که با لذتی وصف نشدنی، خون‌های زهر‌آلود دور انگشت‌هایش را ل*ی*سی می‌زد، قدم‌هایش را به سمت ماریا در پیش گرفت.
ماریا با بغض، با گریه، سرش را به معنای "نه" به چپ و راست تکان داد. از ته دل و با درد و گریه نالید:
- خواهش می‌کنم! اگه من بمیرم مبادله با مبارزان نور هم می‌میره؛ آخرین امید بشریت هم می‌میره!
صدایش از سر وحشت و ترس می‌لرزید؛ اما فایده‌ای نداشت. عطر گوارای خون، اسپریت را گرفتار جادوی اغفال کرده بود؛ رایحه‌ی مهنای خون، عقل و هوش را از سر اسپریت پرانده بود!
ترس بیشتر از قبل روح ماریا را در آغوشش تنید. با زانو‌هایی لرزان، به سمت عقب قدم برداشت که پایش به ریشه‌ای گیر کرد. به سمت عقب تلو تلو خورد و با نشیمنگاه، روی بوته‌های خشکیده و زرد‌رنگ سقوط کرد.
شعله‌های امیدی که در قلبش سو سو می‌زدند، بی‌رحمانه خاموش شدند. چشم‌های اشک‌آلودش را بست و منتظر ماند؛ منتظر دریده شدن گلویش؛ همیشه‌گی بسته شدن پلک‌های افتاده‌اش!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Matthew

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-07
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
11,953
امتیازها
0
کیف پول من
592
Points
19
ثانیه‌ها، با رنج و محنت از کنار ماریا می‌گذشتند. انرژی بدنش تحلیل رفته بود. دردها و ترس‌هایش چنان عمیق بودند که حتی نمی‌خواست برای یک لحظه هم زنده بماند.
چاقوی زهرآگین استرس‌ها و اضطراب‌ها، پی در پی بر چشم و قلبش فرو می‌رفتند. رعب و د*ر*د، قلب را چنان م*حکم به س*ی*نه می‌کوبید که قفسه‌ی س*ی*نه از درون زخم برداشته بود. دستان ظریف و سفیدش، آشکارانه از سر د*ر*د، از سر چهره‌ی مخفوف ترس، از سر استرس و از سر نیش سرما می‌لرزیدند.
ناگهان چیزی نرم، سرد و لزج، همانند مار زیر چشم‌های گریانش به حرکت درآمد.
به‌یکباره دندان‌های تیز و برنده سرمایی عجیب، به دور ستون فقرات ماریا چفت شدند. به ثانیه‌ای طول نکشید که سرما جای جای بدنش را در آ*غ*و*ش کشید و با همان سرعت به زیر گوشت و استخوان رسوخ کرد و با قدرت روح او را به لرزش انداخت.
اسپریت با زبانش داشت اشک‌های ماریا را ل*ی*س می‌زد. خ*ون باسیلیسک، با قدرتمند‌ترین زهر تنیده شده بود و اشک‌هایش، تنها پادزهر آن بود‌؛ درحالی که باسیلیسک‌ها غالبا برای خودشان اشک می‌ریزند!
با هر برخورد نفس‌های سرد اسپریت به صورت لاغر و دراز ماریا، ترس بی‌رحمانه بیش از پیش به جسم و روح او تعرض می‌کرد. چهار ستون بدنش سست شدند. قلبش آماده بود؛ آماده برای از حال رفتن؛ شاید هم آماده برای مردن!
جرئت نفس کشیدن را نداشت؛ جرئت باز کردن چشم‌هایش را نداشت. صلابت ترس، رنگ از رخسارش پرانده بود.
با حس خفه‌گی که به گلویش چ*ن*گ می‌زد، فهمید که نفس‌هایش را در س*ی*نه حبس کرده است.
احساس می‌کرد مرده است و هم‌چون جسدی صد ساله پوسیده است!
در این دقایق جنون‌آور، از سر ترس سکته کرد، بی‌آنکه از حال برود؛ از سر ترس مُرد و پوسید، بی‌آنکه بمیرد؛ چشمه‌ی اشکش خاکستر شد، بی‌آنکه اشک‌هایش بند آید!
اسپریت زبانش را از روی پو*ست ماریا جدا کرد و از جایش بلند شد.
ضربان قلبش کمی آرامش یافت؛ اما می‌ترسید؛ می‌ترسید که چشم‌های سبزش را باز کند و خود را در میان شعله‌های جهنم ببیند؛ می‌ترسید که پلک‌های افتاده‌اش را بالا بکشد و چ*ن*گ‌های کشیده و سرخ اسپریت را مقابل چشم‌هایش ببیند؛ اما می‌دانست که باید چشم‌هایش را باز کند.
اراده‌ی ناچیزش را به کار بست. نفسش را با صدا از بینی‌ بیرون راند و باز نفس عمیقی کشید. تا شماره‌ی‌ سه شمرد؛ یک، دو، سه!
زور زد؛ اما نتوانست چشم‌هایش را باز کند. ترس اجازه‌ی بالا رفتن پلک‌های خیس او را صادر نکرد. دوباره امتحان کرد؛ یک، دو، سه... پلک‌های افتاده‌ی خود را با هزاران تمنا از روی چشم‌های سبزش بالا کشید. قامت کوتاه و سرتاسر سیاه‌پوش اسپریت در چند قدمی‌ ماریا قد علم کرده بود.
صورت سفید و رنگ پریده‌ی اسپریت داشت از شدت خشم می‌سوخت؛ صورت گرد و فربه‌اش قرمز شده بود‌. گوش‌ها! انگار دود از نوک گوش‌های اسپریت به هوا بر‌ می‌خواست.
رگ‌های سبز و باد کرده زیر پو*ست چشم‌هایش، چهره‌‌ی او را ترسناک کرده و رگ‌های روی پیشانی، ک*بود‌تر و متورم‌تر شده بودند.
انگشت اشاره‌اش را به سوی ماریا نشانه گرفت و با صدای دورگه‌ای که از خشم و آتش لبریز شده بود، غرید:
- با دم مرگ بازی نکن؛ حرف‌هام رو آویزه‌ی گوشت کن. تهدیت نمی‌کنم، دارم نجاتت می‌دم!
چشم‌های سبزش را با ترس، اشک و لرز به چشم‌های سرخ و ب*ر*جسته‌ی اسپریت دوخت و تند تند سرش را به معنای "تایید" به بالا و پایین تکان داد.
به‌یکباره، دردی وصف نشدنی در شکمش پیچید؛ انگار که چیزی داشت از درون به شکم او چاقو می‌زد؛ انگار چیزی می‌خواست شکم او را پاره کند و از آن بیرون بخزد. همراه با د*ر*د، سرمای عجیبی روی پو*ست شکم او روان گشت و به ثانیه‌ای طول نکشید که تمام تنش توسط سرمایی خوفناک بلعیده شد.
با هر‌ لحظه‌ای که می‌گذشت، د*ر*د شدیدتر‌ و قدرتمند‌تر از قبل می‌شد.
ماریا فریاد زد!
به لطف د*ر*د شکم، سوزش دست‌هایش را از یاد برده بود؛ ترس از جنگل را از یاد برده بود؛ وحشت از چ*ن*گ‌‌های اسپریت را از یاد برده بود!
جاری شدن مایع گرم و لزجی را در میان پاهایش احساس کرد. انتهای لباس خواب سیاه‌اش را تا ک*م*ر باریکش بالا کشید.
با چیزی که می‌دید، چشم‌هایش می‌خواستند از حدقه بیرون بزنند.
- خ*ون... خونه... وای خدا خونه! کمکم کن!
بی‌اراده آخرین واژه‌هایش به فریادها و ضبحه‌‌های دردآلود تبدیل شدند.
از سر سختی د*ر*د، بوته‌های خشک زیر دست‌هایش را چ*ن*گ زد. خار‌های تند و تیزی که در میان بوته‌ها استتار کرده بودند، هم‌چون نیش‌های زهرآلود زنبور، دست‌هایش را مورد تهاجم قرار دادند.
د*ر*د شدید‌تر از قبل در شکمش جریان یافت. ماریا باز بی‌اراده فریاد زد و بوته‌ها را بیشتر از قبل فشرد، که خار‌ها متجاوز‌تر از قبل شدند.
با تمام وجود می‌خواست که این د*ر*د به سرانجامش برسد؛ حتی اگر این سرانجام به قیمت جانش تمام شود. آری! این‌بار بیش از پیش دوست داشت بمیرد؛ بمیرد و این د*ر*د به سر آید.
با چشمانی آکنده از تمنا و استدعا، هزاران زور و التماس، دست‌های لرزان و آغشته به خون سیاه را به طرف اسپریت دراز کرد.
دیگر نا نداشت؛ جان نداشت!
اشک‌ در جلوی چشم‌هایش لانه کرده بود و باعث می‌شد تا همه چیز را تار ببیند.
به‌یکباره با گوشه‌ی چشم‌هایش احساس کرد که قامت کوتاه اسپریت از روی زمین کنده، و به طرفی پرتاب شده است. به ثانیه‌ای طول نکشید که فریادهای دردآلود اسپریت بر غوغای جنگل چیره شد.
با چیزی که می‌دید، فریاد زد!
حنجره‌اش سوخت و تا مرز پاره شدن پیش رفت. قلب منقبض شده‌اش به سوزش افتاد. آدرنالین داشت هم‌چون خ*ون در رگ‌هایش پمپاژ می‌شد.
نام اسپریت را فریاد زد.
داشت دل می‌سوزاند؛ داشت برای کودک اسپریت دل می‌سوزاند!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Matthew

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-07
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
11,953
امتیازها
0
کیف پول من
592
Points
19
شاخه‌ای با نوک تیز و آغشته به خون، با پ*اره کر*دن لباس چرمی و سیاه اسپریت، همانند شمشیر از کتفش بیرون زده بود.
ماریا با جیغ‌های دردناک، فریاد‌های گوش‌‌‌خراش، چشم‌های ترسیده و اشک‌آلود و صدایی مملو از اندوه، ضبحه سر داد:
- کمکش کن... نزار بمیره؛ نزار بمیره حرومزاده؛ نزار بچه‌اش بمیره!
از روی عجز و ناتوانی، فریاد‌های ماریا به هق هق تبدیل شدند.
ماهیچه‌‌های اطراف قلبش منقبض شدند و به قلب فشار آوردند. نفس‌هایش به سنگینی افتادند. قلب بدجنس و هجران کشیده‌اش، کم کم داشت اراده‌ی نفس کشیدن را هم از دست می‌داد. عذاب جاری در قلب، و رنج حاکم در ناحیه‌ی شکم، امانش را بریده و آستانه‌ی تحمل او را به صفر رسانده بود.
از شدت د*ر*د، جیغ کشید. تپش‌های قلبش با سرعت بیشتری در قفسه‌ی س*ی*نه شروع به تپیدن کردند‌‌. دل ماریا داشت به گذرگاهی باریک می‌رسید؛ گذرگاهی که پایان آن ایست قلبی بود.
اضطراب با چ*ن*گ‌های تیز، شروع به دریدن روح ماریا کرد. زمرد‌های خیس و لبریز از محنت، ‌مضطربانه در درون حدقه‌ها می‌لرزیدند. چشم‌های ناآرامش می‌خواستند از حدقه‌ها بیرون بزنند.
به‌یکباره تمام انرژی بدنش تحلیل رفت و چشم‌های سبز او را تاریکی تصرف کرد. پلک‌های افتاده‌اش، همانند پر*ده‌ای سیاه روی دیدگان سبزش فرود آمدند.
با تمام وجودش می‌خواست پلک‌ها را به سمت بالا حرکت دهد؛ اما چگونگی آن را نمی‌دانست.
در میان خواب و بیداری بود. صدا‌ها را می‌شنید. زوزه‌ی باد را می‌شنید. فرود آمدن تازیانه‌ی سرما بر بدنش را احساس می‌کرد.
سعی کرد چشم بگشاید؛ اما اکنون اراده‌اش هم داشت برای او سرگرانی می‌کرد.
احساس کرد که دست‌هایی گرم و نرم، با محبت صورت لاغر و کشیده‌اش را نوازش می‌کند و با ل*ب‌های گرم و آتشین‌، ب*وسه‌ای از ج*ن*س عشق روی پیشانی بلند ماریا می‌کارد.
بوی آشنایش، با اشتیاق قدرت بویایی ماریا را ت*ح*ریک کرد.
گوشه‌ی ل*ب‌هایش از خوش‌حالی شکفتند. در دلش جشن و پایکوبی بر‌پا شد. از شدت شادی، آدرنالین در ژرفای قلب و روحش به حرکت درآمد. شادی، روح خسته‌‌ی ماریا را با حضور خود شاداب کرد؛ انگار که بهار شیرین و کوتاه ماریا فرا رسیده بود.
با تمام وجود، می‌خواست چشم‌ بگشاید؛ اما جزء چند قطره اراده‌ی ناچیز، چیزی در وجودش نمانده بود.
ل*ب‌های باریک و کبود خود را از هم فاصله داد تا طبل ضعیف و ناله‌مانند صدایش را به گوش دیگری برساند.
- سارا!
سارا با اشتیاقی ملیح، عشقی گرم و سوزاننده، محبتی شیرین و خواهرانه، ده‌ها ب*وسه به دست‌ و صورت خواهرش بخشید.
با دست‌های نرم و ابریشمی، پیشانی بلند ماریا را با عشق و حسرت نوازش کرد. صورت سفیدش را به موهای شب‌رنگ و آشفته‌ی ماریا چسباند و با تمام وجود، عطر موهای ماریا را با بینی‌اش شروع به ب*وس*یدن کرد‌.
- دردت به جونم خواهرم؛ دردت به جونم عزیزم؛ بالاخره نجاتم دادی؛ خواهرتو نجات دادی عشقم؛ اما به چه قیمتی؟! ها؟! به چه قیمتی؟!
صدایش با بوی عشق و کمی سرزنش عجین شده بود.
صدایی مردانه، کلفت و خشمگین، چهار ستون ب*دن نیمه بی‌هوش ماریا را لرزاند.
- یکی ما رو لو داده؛ لو رفتیم؛ باید بریم؛ باید فرار کنیم!
صدایش مضطرب بود؛ بوی استرس می‌داد؛ ترسیده و دهشت‌زده بود!
سارا انگشت‌های کشیده‌اش را با انگشت‌های کشیده‌ی ماریا قلاب زد.
- خواهرم بارداره؛ داره خونریزی می‌کنه. تو به اسپریت کمک کن منم به خواهرم می‌رسم.
صدای حیرت‌زده‌ی مرد گفت:
- اسپریت کجاست؟!
با ترس فریاد زد:
- نیستش... اسپریت نیست. اون کجاست؟! اون لعنتی کجاست؟! کجا رفته؟!
سارا بی‌اعتنا به فریاد‌های ترسیده‌ی م‍َرد، ل*ب‌های باریک و گرمش را به گوش‌های کوچک ماریا چسباند.
- می‌دونم که برای نجات من با مرگ‌آور معامله کردی؛ اما من این آزادی ذلت‌بار رو نمی‌خوام. مرگ‌آور رو صدا کن و پیمانت رو لغو کن. التماست می‌کنم خواهر؛ خواهش می‌کنم؛ خواهش می‌کنم عزیزم؛ به پات میافتم عزیز دلم؛ فقط پیمانت رو لغو کن!
***
خسته و ناامید شده بود. دست از تلاش برداشت و ناامیدانه انگشت‌های کثیف و چرک‌آلود خود را از دور میله‌های طوسی‌رنگ سیاه‌چال آزاد کرد.
با چشم‌های سبز و غم گرفته‌، به کنج سیاه‌چال تاریک چشم دوخت.
با خستگی کولش را به کنج دیوار تکیه داد و با یأس، پلک‌های افتاده‌ی خود را بر جنگل غمگین و سرسبزی که درون حدقه‌هایش خودنمایی می‌کرد، فرود آورد.
زندان داشت او را همانند عصایی باریک، لاغر و نحیف می‌کرد. گوشت تنش آب شده و پو*ست داشت م*حکم روی استخوان‌ها نشست می‌کرد. انگشت‌ها از شدت لاغری داشتند شبیه به چنگال پرندگان می‌شدند.
فرو رفتگی‌ها و برجستگی‌های دیوار سیاه و سنگی پشت سرش، او را آزار می‌داد. سردی دیوار از لباس قرمز‌رنگ و پاره پوره‌اش عبور می‌کرد و آرام آرام تن او را به سردی می‌برد.
همانند شروع بی‌مقدمه‌ی رعد و برق، عصبانی شد و دندان‌های زردش را با قدرت روی هم فشرد. با حرص و خشم، کولش را از دیوار پشت سرش جدا کرد و بر زمین س*فت و سنگی دراز کشید. کف صاف و سنگی، سرد‌تر از دیواره بود؛ اما به خودش قبولاند که چاره‌ای جزء تحمل ندارد.
سلول تاریک و بی‌رحم، با دیوارهای تراشکاری شده، از هر‌ لوازمی خالی بود. نه نشیمنی برای دستشویی داشت و نه آبی برای تمیز کردن. در گوشه‌ای از سلول دستشویی می‌کرد و اکثر اوقات نیز از سلول بوی متعفنی سر می‌زد.
احساس می‌کرد بیست و سه سال است که اینجاست؛ اینجا اسیر اتاقکی کوچک و دلگیر! شاید هم بیست و سه هزار سال است که اینجاست. زمان از دستش در رفته بود؛ شاید هم جریان زمان در این سلول برایش کند بود؛ شاید هم تنهایی داشت او را دیوانه می‌کرد.
بخش بزرگی از حافظه‌اش را از دست داده بود. همه چیز را نصف و نیمه به یاد می‌آورد؛ بعضی چیز‌‌ها به کل از حافظه‌اش به تاراج رفته بودند.
اینجا حتی حشره‌ها هم پر نمی‌زدند؛ با این حال ماریا می‌دانست که تنها نیست. می‌دانست که فرد دیگری در اینجا زندگی می‌کند. کسی که در تاریکی‌ها قدم می‌زند و هنگامی که ماریا در خواب است، برایش آب و غذا می‌آورد.
ناگهان همان بوی عجیب به مشامش نشت. احساس شیرین و لطیف خواب‌آلودگی بر چشم‌های سبز او چیره شد و فرمانروای خواب، به نرمی آب و لطافت ابریشم، شروع به نوازش چشم‌های سبز ماریا کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا