برایم از ر*اب*طه ای میگفت که
بین دو آدمَش فاصله بود،
از ر*اب*طه ای که برای دیدنَش،
برای به آ*غ*و*ش کشیدنش
ماه ها،
سال ها حتی صبر میکنی،
میگفت،
آدم هایی مثلِ ما،
همه ی جوهر احساسمان را میریزیم توی انگشتانمان،
و تایپ میکنیم و تایپ،
مینویسیم و هر چه قرار است خرج هم کنیم
میشود پشتِ همین صفحه های لعنتیِ مصنوعی؛
ما
دلتنگ میشویم هر روز،
برای آ*غ*و*ش های نکشیده،
برای دست های نگرفته،
برای گونه های نبوسیده،
دلتنگ که میشویم
آغوشمان را توی این همه فاصله برای هم باز میکنیم و،
لمسِ دستانمان خلاصه میشود توی کلمات؛
شب را حسرت میخوریم برای چشم هایی که
باید خرجِ نگاهِ به هم میشد و،
برای این فاصله ی لعنتی،
مجبوریم به تماشای تصویرِ هم!
حسرت میخوریم هر روز را که جای نشستن توی کافه های شهر و خندیدنِ کنار هم،
برای این دوریِ منحوس،
مجبوریم به تحملِ تصورِ خیالیِ حضور هم؛
محکومیم به ساختنِ با قلبی که
ساعت ها دور از جسممان
درگیرِ احساسِ قشنگِ کسی شده؛
نمیبینیم و میبینیم،
نمیبوسیم و میبوسیم،
به آ*غ*و*ش نمیکشیم و توی آ*غ*و*ش همیم،
و به همین تلخی و شیرینی،
سال هاست که به امید دیدنِ هم،
به امیدِ دیدنِ دوباره ی هم،
تقویمِ زندگی را ورق میزنیم!
ما
هر چه باشیم اما
"صبورِ صبورِ صبوریم!"
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان