من
آدمِ ترس بودم،
آدمی که ترسِ تکرار گذشته ی شومَم،
قلبم را روی هر احساسی بسته بود،
میترسیدم همیشه از تکرارِ تلخی،
آنقدر درگیر گذشته ی خانمان سوزم شدم،
که چشمم را روی تمامِ خوشی های آینده بسته بودم،
تا وقت انتخاب کردن میشد،
مدام این توی ذهنم میچرخید،
"نشود دوباره همه چیز آوار شود روی سرم"
"مبادا انتخاب کنم و سال ها بعد،
دوباره ویرانه ای شده باشم روی خودم"
"نکند شروع کنم و همه ی گذشته ام دوباره
سد راهِ جدیدم شود"
گذشته آتشی بود که توی وجودم هر روز
شعله میگرفت و من با پشت کردنِ به هر انتخابی،
خاکسترش را به جان خودم می انداختم
و مینشستم به تماشای سوختنم؛
من آنقدر توی گذشته زندگی کردم،
آنقدر توی وهمِ گذشته سَر کردم
که حق انتخاب را برای آینده از خودم گرفتم،
شده بودم دستی،
که به انتقام ایستاده برای خودم،
شده بودم آدمی که انتقام گذشته ام را از آینده میگرفتم؛
شده بودم آدمی که تمامِ فرصت های شیرینِ زندگی را
یکی بعد از دیگری از دست میدادم؛
گذشت و دیدم تمامِ زندگی ام شده ترس،
تمامِ قلبم شده ترس،
تمامِ احساسم شده سنگ بزرگی از ترس؛
من،
منِ لعنتی
خودم
با دستِ خودم،
پشتِ پا زدم به تمامِ چراغ های سبزِ خوشرنگِ این زندگیِ تاریک!
کاش
اشتباهی اگر میکنیم،
تلخی ای را اگر تجربه میکنیم،
شیرینیِ فرصتِ ادامه ی زندگی را از خودمان نگیریم!
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان