دوستش دارم!
گناه کبیره که نیست؛ هست؟
عاشقش هستم!
گناه که نکرده‌ام؛ کرده‌ام؟
چرا مردم این‌گونه به من خیره می‌شوند؟!
مگر آن‌ها دل ندارند؟
اصلاً تو جوابم را بده! مگر من خودم انتخاب کردم که عاشق باشم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کامل شده دلنوشته من عاشق یک شیطان شدم | ستاره حقیقت جو نویسنده انجمن تک رمان
- نویسنده موضوع ستاره حقیقت جو
- تاریخ شروع
- پاسخ‌ها 40
- بازدیدها 3K
- Tagged users هیچ
ساعت تک رمان
- وضعیت
دوستش دارم!
گناه کبیره که نیست؛ هست؟
عاشقش هستم!
گناه که نکرده‌ام؛ کرده‌ام؟
چرا مردم این‌گونه به من خیره می‌شوند؟!
مگر آن‌ها دل ندارند؟
اصلاً تو جوابم را بده! مگر من خودم انتخاب کردم که عاشق باشم؟
حسی از درونم فریاد می‌زند تو بزرگ‌تر از این چندتکه استخوان هستی!
و من با تمام وجود باور دارم که بزرگ‌تر از این جسم هستم.
صدای ملایمی از درونم با وسوسه زمزمه می‌کند:
«تو کوچک‌تر از شیطان درونت هستی؛ اما می‌توانی برنده باشی!»
اما تنها خود من می‌داند که سرمای درون قلبم هیچ‌وقت و با هیچ شمعی آب نمی‌شود و سیاهی دنیایم هیچ‌وقت با نور ملایم خورشید روشن نخواهد شد!
آخرین ویرایش توسط مدیر:
می‌توانی مرا دیوانه خطاب کنی!
آری من دیوانه او هستم!
حرفی برای گفتن داری؟
این زندگی من است.
نمی‌دانم چرا سعی داری خودت را وارد زندگی‌ام کنی!
این دنیای من است.
نمی‌دانم چرا سعی داری در دنیای من زندگی کنی!
تو مرا نمی‌فهمی! که اگر می‌فهمیدی، درد نمی‌خواستی، زجر نمی‌خواستی.
زندگی به شرط سکوت را قبول نمی‌کردی.
مشکل تو و امثال تو این است که شما من را نمی‌شناسید!
آری من دیوانه او هستم!
حرفی برای گفتن داری؟
این زندگی من است.
نمی‌دانم چرا سعی داری خودت را وارد زندگی‌ام کنی!
این دنیای من است.
نمی‌دانم چرا سعی داری در دنیای من زندگی کنی!
تو مرا نمی‌فهمی! که اگر می‌فهمیدی، درد نمی‌خواستی، زجر نمی‌خواستی.
زندگی به شرط سکوت را قبول نمی‌کردی.
مشکل تو و امثال تو این است که شما من را نمی‌شناسید!
آخرین ویرایش توسط مدیر:
او نمی‌توانست مرا به طور عادی عاشق خودش کند و من درگیر یک طلسم بزرگ و خوف‌ناک شده‌ام.
اصل فکرش هم خنده‌دار است.
من، شیطان و عشق!
کمی چشم‌هایت را باز کن! ر*اب*طه‌ی من و او، یک نهال عشق جوان نیست؛ بلکه درختی تنومند است! آکنده از تنفری کهنه و فرسوده که سال‌ها مشغول زندگی با آن هستم.
او درست مانند زندان‌بانی خشن، در مقابلم می‌ایستد و به‌جز جسمم، روحم را نیز آزار می‌دهد.
دیگر ثبات شخصیتی ندارم و بداهه‌پردازی می‌کنم.
اصلاً تو بگو! مقصر همه‌ی این اتفاقات چه کسی‌ست جز او؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من عاشق یک شیطان شدم!
من وارد یک ر*اب*طه‌ی احساسی با شیطان شده‌ام.
من وابسته به شیطان شده‌ام!
من!
لعنت به منی که با فکر کردن به او آرام می‌گیرد!
لعنت به زمانه، لعنت به او لعنت به من!
آه خدایا! نیازمند مجازاتی عظیم هستم.
مجازاتم کن،
لطفاً مجازاتم کن!
مجازاتم کن.
خدایا می‌شنوی؟! من یک گناهکار هستم! لطفاً مجازاتم کن!
اصلاً شما بگویید شخصی که قلبش جز یاد او با یاد شخص دیگری آرام بگیرد، لایق مجازات نیست؟
من وارد یک ر*اب*طه‌ی احساسی با شیطان شده‌ام.
من وابسته به شیطان شده‌ام!
من!
لعنت به منی که با فکر کردن به او آرام می‌گیرد!
لعنت به زمانه، لعنت به او لعنت به من!
آه خدایا! نیازمند مجازاتی عظیم هستم.
مجازاتم کن،
لطفاً مجازاتم کن!
مجازاتم کن.
خدایا می‌شنوی؟! من یک گناهکار هستم! لطفاً مجازاتم کن!
اصلاً شما بگویید شخصی که قلبش جز یاد او با یاد شخص دیگری آرام بگیرد، لایق مجازات نیست؟
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در آغاز ماجرا، هیچ‌چیز به شکل کنونی نبود.
او یک عاشق واقعی بود و من دختری خوشبخت!
او یک همراه واقعی بود و من نماد یک دختر ناز پرورده!
او یک فرشته نگهبان بود و من انسانی محتاج به کمک؛
اما بعد از چندسال و چندروز و چندساعت، دیگر هیچ چیز به منوال قبل نمی‌گذشت!
کابوس‌های شبانه‌ام به واقعیت بدل شدند و من...
حال در نقش بدبخت‌ترین بدبخت دنیا فرو رفته‌ام!
او یک عاشق واقعی بود و من دختری خوشبخت!
او یک همراه واقعی بود و من نماد یک دختر ناز پرورده!
او یک فرشته نگهبان بود و من انسانی محتاج به کمک؛
اما بعد از چندسال و چندروز و چندساعت، دیگر هیچ چیز به منوال قبل نمی‌گذشت!
کابوس‌های شبانه‌ام به واقعیت بدل شدند و من...
حال در نقش بدبخت‌ترین بدبخت دنیا فرو رفته‌ام!
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من و او زندگی را می‌خواهیم در یک جهان دیگر!
یک جهان موازی و حتی جهانی در بعد خلأ!
در بی‌زمانی مطلق!
اصلاً بی‌خیال هرچه جهان و زمان و مکان!
جهان به چه کارمان می‌آید؟
من او را می‌خواهم و او مرا!
به‌دستش می‌آوردم؛ حتی اگر مقصد این زندگی جهنم باشد!
به‌دستم می‌آورد؛ حتی اگر مجبور آمدن دوباره به بهشت باشد!
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برایش زندگی را آرزو می‌کنم، به دور از هرگونه دروغ و درد و نیرنگ!
در آرامشی عظیم و خوشی پایان ناپذیر.
اما می‌دانید؟ او اصلاً دوست‌دار صلح و مهربانی نیست.
زندگی‌اش بر پایه دروغ شکل گرفته و او این دروغ‌ها را دوست دارد.
از بد ماجرا، من نیز او را دوست دارم!
صادقانه می‌گویم!
ای مردم، دوستش دارم!
او را می‌پرستم و برایش خوشی آرزو می‌کنم؛ اما او هربار دست رد به س*ی*نه‌ام می‌زند.
اصلاً شما بگویید! چه می‌توانم بکنم؟
می‌دانید؟ مشکل او این است که صادقانه دروغ می‌گوید و من تنها مشکلم در زندگی، نداشتن استعداد دروغ‌گویی‌ست!
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گفتم:
- می‌خواهم خدایم باشی، می‌پرستمت!
سرش را پایین انداخت و گفت:
- شیطان کی ادعای خدایی کرد که خودش به یاد نمی‌آورد؟
آرام در آغوشش خزیدم و زمزمه کردم:
- لازم به ادعای او نبود، مریدانش زیادند؛ آن‌ها هوایش را دارند!
با بی‌حسی تمام گفت:
- شیطان نمی‌تواند عاشق کسی باشد! در حال هدر دادن عمرت هستی!
لبخندی زدم و گفتم:
- عشق زیادش بود که او را تبدیل به شیطان کرد. اصلاً می‌دانی مقصر اصلی، معشوقش بود! او نباید می‌خواست که شیطان، عشقش را با شخص دیگری شریک شود!
- می‌خواهم خدایم باشی، می‌پرستمت!
سرش را پایین انداخت و گفت:
- شیطان کی ادعای خدایی کرد که خودش به یاد نمی‌آورد؟
آرام در آغوشش خزیدم و زمزمه کردم:
- لازم به ادعای او نبود، مریدانش زیادند؛ آن‌ها هوایش را دارند!
با بی‌حسی تمام گفت:
- شیطان نمی‌تواند عاشق کسی باشد! در حال هدر دادن عمرت هستی!
لبخندی زدم و گفتم:
- عشق زیادش بود که او را تبدیل به شیطان کرد. اصلاً می‌دانی مقصر اصلی، معشوقش بود! او نباید می‌خواست که شیطان، عشقش را با شخص دیگری شریک شود!
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اشتباه بود دوست داشتنش! فکر می‌کردم گذشت می‌کند؛
اما در میان راه به یاد آوردم که شیطان قرن‌هاست که دیگر فرشته نیست
و انتظار بخشش از او، توهمی بیش نیست!
اما در میان راه به یاد آوردم که شیطان قرن‌هاست که دیگر فرشته نیست
و انتظار بخشش از او، توهمی بیش نیست!
آخرین ویرایش توسط مدیر:
- وضعیت
