گفت: شاعر از چى مى نويسى؟
گفتم: از عشق و بارون و تنهايى
گفت: چى مى شه
عاشق مى شى، بارونى مى شى
بعد تنها مى شى؟
گفتم: روزگاره ديگه
هم بهار داره، هم پاييز، هم زمستون
گفت: فرق داره؟
گفتم: آره
يه موقع با چشم مى بينى
يه موقع با عقل
يه موقع با دلت
من با دلم ديدم
واسه همين هم بهارش قشنگه
هم پاييزش
هم زمستونش
داشت مى رفت يه نگاه كرد
گفت: اسم تنهاييتو چى مى ذارى؟
گفتم: يه حس خوب
با عشق و بارون و تنهايى.
♥امیر وجود
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان