من کلاغم!
همانقدر شوم، همانقدر سیاهبخت و نحس.
بههنگام نیمهشب، در میان خواب سنگین اهالی درندهامان مانند کلاغی فراری ماه را از آسمان میربایم و به دور دستها سفرم را آغاز میکنم.
***
روزهایم خو گرفتهاند به زوزهی گرگهای بیابان، یا شاید هم نالهی سگهای گرسنه در سوز زمستانی طاقتفرسا.
کلاغها صدا میدهند و این یعنی، رگههای مردنِ کسی در قوممان قرار است بپیچد و کفتارها نخستین حاضرانی هستند که لاشهی جسمش را متلاشی میکنند!
س*ی*نهام از فشار اندوهی دانسته، نبض میگیرد و هر لحظه امکان تکهتکه شدنش بیشتر میشود.
چشم میبندم و به صدای جیرجیرکهای آوازخوان کنار چادر گوش میسپارم.
هماهنگ صدا میدهند و هر شب هم به تعدادشان افزودهتر میشود!
شب پر از تکرار و بیقراریست، پر از سیاهی و خاموشی.
آسمان روستایمان دیگر جایی برای حضور ستارهها ندارد. شاید هم زیادی شلوغ و دست و پاگیر شدهاند.
پلک میزنم و دوباره چهرهام را در آیینهی چرکآلود بیبی سلطان برانداز میکنم.
پرستوهای چشمانم سالیان درازیست که خداحافظی کردهاند، یا بهتر است بگویم:
- آنها از حضور کلاغهای شوم بیرحم، ترسیده دست به خودکشی زدهاند!
با رفتن بانو همه بدون اتلاف وقت، خداحافظی کرده و برای همیشه تنهایم گذاشتهاند.
آهِ سنگینم را از میان نفسهای داغی که از بدبختیهایم سرچشمه میگیرد، خالی کرده و برای بار آخر، چهرهی نحسم را در آیینه بررسی میکنم.
خوفی عمیق در استخوانهای تنم میدود و تا به گلوگاهم میرسد.
خوب میدانستم که دوباره بغضِ بیخانمان در نزده قصد وارد شدن به گلویم را دارد.
صدا میآمد! صدای کشیده شدنِ پای کسی روی خاک و گلهای اطراف چادر میآمد.
از آیینهی شوم بدبختیها روی گرفتم و به دندانههای چوبی چادر سیاه رنگی که باعث بسته شدنش میشد، چشم دوختم. صدای قدمهایش، نمیتوانست برای یک حیوان وحشیای باشد!
سایهاش تا به داخل نقش بست و قامت بلندش هویدای نشانیاش در ذهنم شد.
نفس حبس شدهام را با خیالی راحت خالی کرده و بیحرکت، منتظر ماندم. دستش را متوصل به پای شلش کرد و چند قدمی بهسمت جلو کشاندش. دیگر بهیقین رسیده بودم که خودش است، اسحاق!
صدایِ نفسهای تند و تیزش دوید و باری دیگر گلویم را فشرد.
- شهیفه، شهیفه باز کن اومدم ببرمت.
حرصی، چینهای بلند لباس سیاه خاکستریام را با پای راستم جمع کردم و با دست چپ، دندانهها را ناگهانی گشودم.
با باز شدن دندانهها، نگاهم میخِ ل*بهای کبودش شد. ن*زد*یک*ی به این ل*بها، آغازیک فاجعه بود برایم. آغاز یک مرگ، بدبختی، مصیبت!
بینی منقاری شکل و ابروهای کمپشتش، لباسهای پاره پورهاش و موهای فرش همگی دیدنی بودند.
حفرههای بینیاش با حرص باز و بسته میشدند. کمی جلو آمد و نفسزنان گفت:
- باز ریختی بهم منو. تو آخر دیوانهام میکنی دختر. نگاه، نگاه چشا سبزشو!
نگاه از ل*بهای سیاه و ترک خوردهاش گرفتم و به چشمان سورمه کشیدهاش زل زدم.
بیشک، شیطان در این چشمها خانه کردهست که تا این حد خوفناکاند. چشمان سیاه حریصش، نگاه مشتاقش ، غثیان را برایم بههمراه داشت.
- حرف که نمیزنی ها؟ باشه نزن! بریم زیر یه چادر درست میشه. شاید هم تا اونوقتا شد که خانهدار شدیم ها؟ خدا رو چه دیدی.
زبانش را رویِ ل*بهای منجمد زدهاش کشید و کمی نزدیکتر از قبل شد. گرگِ چشمانش، قصد دارد که وحشیانه تنم را بدرد!
از لهجهی غلیظ حرف زدنش بیزار بودم، مانند یک روستایی اصیل حرف میزد و نمیتوانست کلمههای فارسی را درست بیان کند.
پایِ شلش را باری دیگر بهجلو کشاند و هزاران هزار برابر از قبل، نزدیک شدنش، وزنی سنگین از دگرگونی احوالم را به دوشم کشاند.
- حرف بزن، تو رو به سِه ناقو حرف بزن. دِ دق مرگم نکن شهیفه!
بیتفاوتی نگاهم، رنگی بود که هیچگاه نمیتوانستم از رخِ غمآلودم، بزدایَمش؛ اما این دفعه، جرئت به خرج دادم و با نفرت ل*ب زدم:
- بارها گفتم به من نگو شهیفه! بعد هم، من با تو به بهشت هم نمیرم، خانه و چادر که جای خود.
نیشخندی زد و هیچ نگفت. حرفهایم را به تمسخر میگرفت و از عصبانیتم ل*ذت میبرد.
صدایِ غارغار کلاغی شوم در بالای چادر، باعث شد با خنده سر بلند کند و دندانهای زرد یکی در میانش را به نمایش بگذارد.
- پیر قوم میمیرد، پدرم جایگزین میشود و تو هم عروس ما... ها چی میگی؟
ناخونهای حنا گرفتهام را به دندان کشیدم و با حرص شروع به جوییدنشان کردم. طعم حنای دیروزی که بیبی سلطان با آواز همیشگیاش به روی ناخونهایم میکشید، در لابهلای بزاق دهانم گم میشود.
- اما شهیفه، حرف از نخواستن و بهشت نیاور که صلاحمان ازدواجست و بس. تو دیگر اینجایی هستی، دختر شهری تمام شد ...
سرش را با لبخند پایین آورد تا حرفش را ادامه بدهد؛ اما با دیدنِ نمایش روبهرویش، هولناک نزدیکتر شد و با ترس و تلاش، مچِ دستم را از دهانم در آورد.
- نکن نادان، نکن!
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان