وهم خیالش بر چهرهی پر دردش
میکشد نقش!
در دورترینهای افکارش، حضور او
گم میشود در ردپای به جا ماندهاش
بر قعر رویاهایش.
به دعا کشیده میشود، روحش.
در سحرگاهی که فروغ پرسهزن است
میتکاند ناباوریهای خیالش را
بر سپیدی صبح.
به چنگ میگیرد،
یاسمنهای پیر را
و به بو میکشید
عطر محمدیهای اجابت کننده را.
میکشد نقش!
در دورترینهای افکارش، حضور او
گم میشود در ردپای به جا ماندهاش
بر قعر رویاهایش.
به دعا کشیده میشود، روحش.
در سحرگاهی که فروغ پرسهزن است
میتکاند ناباوریهای خیالش را
بر سپیدی صبح.
به چنگ میگیرد،
یاسمنهای پیر را
و به بو میکشید
عطر محمدیهای اجابت کننده را.