گیج و درمونده گفت:
- مجبور نیستی درباره چیزایی که نمیخوای حرف بزنی... اصلا فراموش کن چیزی پرسیدم.
نگاه کوتاهی به کلاهم که تا آخر پایین کشیده بودمش، انداخت. بدون این که دستم رو رها کنه، دستش سمت کلید لامپ رفت و چراغ رو خاموش کرد؛ حتی توی این اوضاع هم حواسش به آلرژیم بود.
با دست آزادم کلاهم رو برداشتم و دستی به موهام کشیدم. قبل از اینکه دستش رو عقب بکشه، نگاهم به ک*بودی شاهرگش خورد و بیهوا و بیاراده بین راه مچ دستش رو گرفتم. وقتی دید توجهم به زخمش جلب شده، دستش رو با ملایمت عقب کشید. نه تنها متوقف نشدم، کفریتر هم شدم. محکم تر دستش رو سمت خودم کشیدم و با خودم فکر کردم اون درست میگفت! من نسبت به دخترای اطرافم، بیقید و وحشی بودم؛ ولی این دست خودم نبود. این تنها راه دووم آوردنم بین آدمای اطرافم بود. من انتخاب دیگهای نداشتم. همینکه امید اینقدر خوب بزرگ شده بود، برام بس بود.
با دقت انگشتام رو جای ک*بودی ها گذاشتم. انگشتام تماما جای ک*بودی هارو پوشوند. این ک*بودی، ضرب دست من بود؛ اولین حرکتی که استاد برای دفاع یادم داده بود. من توی مستی نتونسته بودم بشناسمش و میخواستم شاهرگش رو با یه حرکت ساده پاره کنم! باورم نمی شد! مگه چقدر اوضاعم بد بوده که نتونستم امید رو بشناسم؟ حالا که تا هدف گرفتن شاهرگش پیش رفته بودم، چی متوقفم کرده بود؟ من هیچوقت وقتی کسی رو هدف میگرفتم، دستم خطا نمیرفت، متوقف نمیشدم و کوتاه نمیاومدم. امید چطور تونسته بود منو به خودم بیاره؟!
- خیلی درد گرفت؟
نذاشتم بغض بیارادهای که به گلوم چنگ زد، راه خودش رو به چشمام باز کنه؛ ولی میدونستم همین الان هم صدام از بغض گرفته. اون امید بود؛ از صدام هم بغضم رو میفهمید.
بدون اینکه منظوری داشته باشم، دستم به نوازشش نشسته بود. انگار امیدوار بودم این کار هنوز هم مثل بچگیمون براش تسکین باشه. چه وقتی که مظلومانه تا صبح روی پشت بوم، بیصدا به حال خودمون زار میزدیم، چه وقتی که از فکر فردامون بیخواب میشدیم و چه وقتی که به ناحق از صاحب کارش کتک میخورد، نوازش معصومانهی منه 5 ساله تنها تسکینش بود، تسکینی که همیشه تسلیمش میکرد.
نه مثل بچگی موهام رو نوازش کرد و نه از آ*غ*و*ش دوستانهی بچگیش خبری بود. نه مثل بچگی با نگاه آرومم میکرد و نه واکنشی نشون میداد. اون عمیقا از دستم دلخور بود و حالا کاملا بهش حق میدادم؛ ولی حتی همین بیواکنشی هم برای منی که میشناختمش، یه جور واکنش بود!
این بار وقتی برای بار دوم دست آزادم سمت یقهاش رفت، زمزمه ی «نکن» گفتنش تنها گاردش بود. دیگه نه پسم زد و نه خودش رو عقب کشید. بدون اینکه دستم پوستش رو لمس کنه، دکمهی اولش رو باز کردم و یقهاش رو کنار زدم. ک*بودی دستش اگرچه ناراحت و شرمندهام کرده بود؛ ولی نمی تونستم بگم از دیدن ک*بودی گ*ردنش شوکه نشدم! اثر ب*وسه و... من گازش گرفته بودم؟! بی اراده چشمای اشکیم از تعجب گرد شد.
من بیشتر عمرم رو بین یه عالمه پسر از حالت عادی خارج بودم، چه با نو*شی*دنی، چه برای تست مواد توی خونهی ساقی، چه با داروهای سنگینم و چه با حمله ها و کابوسای شدیدم؛ ولی این اولین باری بود که این اتفاق میافتاد. هیچوقت نه به کسی آسیب زده بودم و نه گذاشته بودم کسی بهم آسیب بزنه. نه وارد حریم کسی شده بودم و نه گذاشته بودم کسی وارد حریمم بشه. من ظرفیت بالایی داشتم و همیشه حتی توی مسـتی هم رفتارم معقولانه و حساب شده بود.
مات و مبهوت بهش خیره بودم و کاملا خشکم زده بود. وارفتگیم رو که دید، فهمید چیزی از دیشب یادم نمیاد و بیهوا دستش رو از دستم بیرون کشید. قدمی عقب رفت و طبق عادت جدیدش به موهاش چنگ زد. من کلافهاش کرده بودم؛ ولی خودم یادم نمیاومد! می دونستم اون اتفاقی که نباید، بین مون نیوفتاده، وگرنه الآن امید خجالتی و حساس دیوونه شده بود؛ ولی حتی همین چیزای ساده و سطحی هم برای کسی مثل امید، باعث شده بود تا این حد خجالت بکشه. حق می دادم الان گیج و کلافه شده باشه، ولی درک نمی کردم چرا ازم مخفیش کرده بود؟
اون یه مرد بود! اگر نمی خواست می تونست خیلی ساده عصبانیتش رو بروز بده و ازم بخواد دیگه این کار رو نکنم! یعنی مهار کردن من اینقدر براش سخت بود؟ میدونستم توی اون حالت وحشی میشم؛ ولی اون اگه میخواست از پسم برمیاومد. مطمئن بودم این جوری نبود که زورش بهم نرسه یا نتونه مهارم کنه! اون جلوم رو نگرفته بود، نه به خاطر این که نمی تونست، به خاطر این که نخواست جلوم رو بگیره. حتی هیچ اثری روی بدنش نبود که نشون بده در برابرم مقاومت کرده.
اگر از این قضیه عصبانی بود، چرا خودش رو نگه می داشت؟ چرا جای عصبانی بودن به خاطر این که حریمش رو زیرپا گذاشتم، فقط عمیقا ازم دلخور بود؟ چرا داشت مخفیش می کرد؟ می ترسید بپرسم چرا جلوم رو نگرفته که وقتی توی حالت عادی نیستم کار احمقانه ای نکنم؟ یا مخفیش می کرد، چون از این که جلوم رو نگرفته پشیمون بود؟ حتی فکر این که اول بهم اجازه ی پیشروی داده و بعد پشیمون شده هم کلافه و عصبیم می کرد.
شوکه شده بودم و مثل همیشه صدام رو گم کرده بودم. وا رفته زمزمه کردم:
- چرا داشتی ازم مخفیش میکردی؟
بدون اینکه جواب سوالم رو بده، نادیدهام گرفت و داشت برمیگشت داخل. بیهوا صدای طلبکارم کمی بالا رفت:
- فقط بگو... چرا داشتی قایمش میکردی؟ از چی می ترسی؟
انگار اون هم بالاخره طاقتش تموم شد که بیهوا چرخید سمتم و با صدایی که حالا کمی بالا رفته بود با حرصی عمیق گفت:
- وقتی حتی اندازه یه سرسوزن برات مهم نیست دقیقا چه اتفاقی افتاده و حتی دیشب رو یادت نمیاد، چی باید میگفتم؟ اصلا چطور باید میگفتم؟ وقتی از فکر اینکه حتی این اولین بارت هم نیست دارم دیوونه میشم، چی باید میگفتم؟ وقتی فقط این منم که دارم اذیت میشم و واسه تو این چیزا سطحی و عادیه، چی بگم؟ چرا انقدر برات عادیه؟ چرا؟
چشمام که از شدت صدای بلندش، بسته شده بود؛ با جملهی آخرش به اشک نشست و بالاخره با چشم بسته چکید. با هر کلمه قدمی جلو اومده بود و با هر کلمه قدمی عقب رفته بودم، ولی هنوز هم گاردم پایین نیومده بود. اشکام میچکید؛ ولی بغضم هنوز سر باز نکرده بود. ما روبهروی هم بودیم؛ ولی هم دیگه رو نمیدیدم؛ چقدر حال زندگی هامون عجیب بود.
وقتی به دیوار پشت سرم خوردم، چشمام باز شد. یه قدمیم ایستاده بود و نگاه عصبی و به خون نشستهاش، به نگاه ترم خیره بود. رگای دستای مشت شدهاش بهم میفهموند چقدر داره برای خودداری تلاش میکنه؛ ولی این بار موفق نبود. امید صبوری که میشناختم، برای اولین بار، با بغض سرم داد زده بود! ناباور زمزمه کردم:
- سرم... داد... زدی؟
حتی خودم هم نمیدونم این همه مظلومیت از کجا توی صدام نشست و این حجم از معصومیت چطور توی نگاهم جمع شد؟ اگه هرکس دیگهای جز امید بود الآن به هزار و یک شیوهی مختلف از حرف زدن پشیمونش میکردم؛ ولی مقابل امید چرا همه چیز متفاوت بود؟
توی زندگی کوتاهم چیزای وحشتناکی رو از سر گذرونده بودم و همیشه قوی مونده بودم؛ اما حالا یه صدای بلندش منو به اشک کشونده بود؛ چه نقطه ضعف بدی.
در لحظه رنگ نگاهش عوض شد. انگار تازه منو دید. نگاهش رو ازم گرفت و آب دهانش رو قورت داد. دستش که باز داشت سمت موهاش میرفت رو روی هوا گرفتم و پایین آوردم. این عادتش جدید بود؛ عادت بدی بود! اون توی عصبانیت موهایی رو چنگ میزد که به من اجازه نمیداد بهشون دست بزنم، چون من توی زندگیش یه زن موقت بودم. کسی که همیشه باعث آرامشم بود حالا داشت سرم داد میزد، برای چیزی که من مقصرش نبودم! آره این اولین بارم نبود، ولی هیچکدوم از اتفاقای اون شب 8 سالگیم به انتخاب و میل من نبود! دست* د*رازی انتخاب هیچکس نبود!
اگه میگفتم این واقعا اولین باریه که وقتی توی حال خودم نیستم، این کار رو میکنم؛ باورم میکرد؟ اگه میگفتم اولین بارم نیست؛ چون وقتی که فقط یه دختربچهی تنها بودم داشت خلاف میلم ازم سواستفاده میشد؛ باورم میکرد؟ این هم اولین بار بود و هم نبود؛ ولی چطور باید بهش توضیح میدادم که به غیرتش برنخوره و دیوونه نشه؟ اجازه داشتم از همچین چیزایی باهاش حرف بزنم؟ اجازه داشتم اون رو قاطی زندگیم کنم و اینقدر بد با غیرتش بازی کنم؟ طاقت شنیدنش رو داشت؟ نه؛ اون یه پسر مذهبی بود که همین الآن هم از مرز انفجار گذشته بود. نمیتونست بیشتر از این رو تحمل کنه. وقتی حتی از فکر این که من قبلا یه همچین چیز ساده ای رو تجربه کردم، خون داشت خونش رو می خورد؛ چطور باید می گفتم چی بهم گذشته؟
نباید بهش میگفتم، ولی دلم هم طاقت نمیآورد توی این حال رهاش کنم. نمیتونستم عصبانیتش رو ببینم و برای آروم کردنش تلاش نکنم. باید یه کاری میکردم، حتی اگه به قیمت افتادنم از چشماش برام تمام میشد.
براش بهتر بود فکر کنه من یه دختر بیقیدم که همه جا و با همه کس مینوشم و این اتفاقات بعدش برام عادیه. چقدر غم انگیز بود که باور این، براش خیلی راحتتر از باور بیگناهیم بود؛ ولی این بهترین راه آروم کردنش بود.
نقاب بیتفاوت و خونسرد همیشگیم رو زدم. اگرچه امید به خوبی من رو میشناخت؛ ولی بین رهای 5 ساله و منه امروز فرق زیادی بود. من 9 سال بین یه لشکر آدم حرفهای این نقش رو تمرین کرده بودم.
سردی مختص خودم رو توی چشمام ریختم و با آرامش بهش خیره شدم.
- آره؛ این ب*وسه اولین بارم نبود. حالا چی کار کنم؟ عذرخواهی کنم تمومه؟
به صدام التماس میکردم نلرزه؛ ولی باز هم لرزش صدام محسوس بود. نبض زدن دستش رو زیر دستم حس کردم و قبل از این که بتونم عکس العملی نشون بدم؛ دست آزادش بالا رفت.
مطمئن بودم بعد از این حرفم کنترلش رو از دست میده؛ ولی باز هم ترسیدم و بیاراده به پیرآهنش چنگ زدم. صدای بم و بلند مشتش که توی قلب دیوار فرود اومده بود، دلم رو لرزوند.
دستش توی دستم از عصبانیت میلرزید و دست دیگهام از شدت بیپناهی به لباس خودش قلاب شده بود. اشکایی که تند تند از چشمام میچکید، داشت نقشه هام رو خ*را*ب میکرد. باید تمومش میکردم؛ باید این ضعیف بودن جلوی امید رو تموم میکردم. باید این عذاب بیموقع رو تموم میکردم. من واسه زندگی اون یه سهم مهلک بودم؛ دیگه حتی توقع رفاقت هم ازش نداشتم. من به عنوان یه دختر حتی ارزش رفاقتش رو هم نداشتم. فقط باید میرفتم. باید یه روزنهای واسه فرار پیدا میکردم. دیگه نمیتونستم بیشتر از این وانمود کنم همه چیز بینمون عادی و مرتبه. جو بین ما دیگه اون جو دوستانه ی قدیمی نبود؛ حداقل نه بعد ب*وسه ی دیشب.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان