خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

داستان های کوتاه!

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 217
  • بازدیدها 8K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

.

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…
دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به د*ه*ان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد! در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباس‌هایش را درآورد و خنده‌کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لـ*ـذت می‌برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می‌کند، وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود!


تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می‌کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمی‌گذاشت بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت و پسر را سریع به بیمارستان رساندند.

دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن‌های مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از و خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم‌ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم‌ها را دوست دارم این‌ها خراش‌های عشق مادرم است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
مادر نابينا كنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و مى گريست...
فرشته ى فرود آمد و رو به طرف مادر گفت:
اى مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است كه فقط يكى از آرزو هاى ترا براورده سازد، بگو از خدا چه مى خواهـى؟
مادر رو به فرشته كرد و گفت:
از خدا مى خواهم تا پسرم را شِفا دهد.
فرشته گفت:
پشيمان نمى شوى؟
مادر پاسخ داد:
نه!
فرشته گفت:
اينك پسرت شِفا يافت ولى تو مى توانستى بينايى چشمان خود را از خدا بخواهى...
مادر لبخند زد و گفت تو درك نمى كنى!
*
سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقى شده بود و مادر موفقيت هاى فرزندش را با عشق جشن مى گرفت.
پسرش ازدواج كرد و همسرش را خيلى دوست داشت...
پسر روزى رو به مادرش كرد و گفت:
مادر نمى توانم چطور برايت بگويم ولى مشكل اينجاست كه خانمم نمى تواند با تو يكجا زندگى كند. مى خواهم تا خانه ى برايت بگيرم و تو آنجا زندگى كنى.
مادر رو به پسرش كرد و گفت:
نه پسرم من مى روم و در خانه ى سالمندان با هم سن و سالهايم زندگى مى كنم و راحت خواهم بود...
مادر از خانه بيرون آمد، گوشه ى نشست و مشغول گريستن شد.
فرشته بار ديگر فرود آمد و گفت:
اى مادر ديدى كه پسرت با تو چه كرد؟
حال پشيمان شده يى؟
مى خواهى او را نفرين كنى؟
مادر گفت:
نه پشيمانم و نه نفرينش مى كنم. آخر تو چه مى دانى؟
فرشته گفت:
ولى باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و مى توانى آرزوى بكنى. حال بگو ميدانم كه بينايى چشمانت را از خدا مى خواهى، درست است؟
مادر با اطمينان پاسخ داد نه!
فرشته با تعجب بسيار پرسيد: پس چه؟
مادر جواب داد:
از خدا مى خواهم عروسم زن خوب باشد و مادر مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت كند، آخر من ديگر نيستم تا مراقب پسرم باشم.
اشك از چشمان فرشته سرازير شد و اشك هايش دو قطره در چشمان مادر ريخت و مادر بينا شد...
هنگامى كه زن اشك هاى فرشته را ديد از او پرسيد:
مگر فرشته ها هم گريه مى كنند؟
فرشته گفت: بلى!
ولى تنها زمانى اشك مى ريزيم كه خدا گريه مى كند.
مادر پرسيد:
مگر خدا هم گريه مى كند؟!
فرشته پاسخ داد:
خدا اينك از شوق آفرينش موجودى به نام مادر در حال گريستن است...

هيچ كس و هيچ چيز را نمى توان با مادر مقايسه كرد.

(به افتخار مادر)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
از بهلول پرسیدند در قبرستان چه میکنی؟؟؟
او در جواب گفت:
با جمعی نشسته ام که به من آزار نمیرسانند...
حسادت نمی کنند ...
تهمت نمیزنند...
دروغ نمی گویند ...
طعنه نمیزنند ...
خــ ـیانـت نمی کنند ...
قضاوت نمی کنند ...
چاپلوسی نمکنند ...
و بالا تر از همه ی اینها اگر از پیششان بروم، پشت سرم بد گویی نمی کنند ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
سربازان از پیروزی در جنگ ناامید بودند.
فرمانده به آنها گفت:
سکه را بالا می اندازم، اگر شیر شد پیروز می شویم و اگر خط شود شکست می خوریم.
سکه شیر آمد و شادی سربازان به هوا برخاست!
آنها به جنگ رفتند و بر دشمن پیروز شدند.

فردای آن روز فرمانده سکه را به آنها نشان داد، هر دو طرف سکه شیر بود!

امید در زندگی معجزه می کند
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
معلم صاحب چرا ازدواج نمی کنید؟
_____________________________________
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻤﯽ که از ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻬﺮﻩ ﺍﯼ ﮐﺎﻓﯽ ﺩﺍﺷﺖ در یکی از دانشگاه های شهر مصروف تدریس بود و ﺍﻣﺎ ﺗﺎ ﮐﻨﻮﻥ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ..

یک روز یکی از ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻭی ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭﺍﺧﻼق ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﯼ؟
معلم ﮔﻔﺖ:

ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ داشت ،ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻴﺎوﺭﻯ ﻣﻦ ﺁﻥ ﺭﺍ در کوچه و در ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﻡ ..

بعدا باز هم ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺪﻧﻴﺎ ﺁﻭﺭﺩ ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻛﻨﺎﺭ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﻫﺎﻣﯿﮑﺮﺩ..
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﻣﺪ میدید ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻃﻔﻞ ﺭﺍ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ...
ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎر ﺭا ﺍﺩﺍﻣﻪ داد.. ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮﺷﺐ ﺑﺮﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا میکرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ میسپرد..
ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍند ﻣﺎﺩﺭ کودک ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻴﺂﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ اینبار ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند بود ﮐﻪ ﭘﺴﺮ باشد...

ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ..
ﺑﺎﺭﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺁﻭﺭﺩند ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭمی شاﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺗﺎﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ هر ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ آنها وفات نمود... ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ آن ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺷﺮ او خلاص شود و بارها او را در خیابان رها کرده بود ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ باقی ﻣﺎﻧﺪ...
چند وقت بعد ﻣﺎﺩﺭ هم ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ آن ﺩﺧﺘﺮ ﻭ دیگر ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ...

ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ
ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ ﺁﻥﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺷﺮش ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﮐﯽ ﺑﻮﺩﻩ؟
ﺁﻥ من هستم!!..
ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ..
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ.
ﺁﻥ ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﺧﺒﺮﺵ ﺭﺍ ﻣﻴﮕﻴﺮﻧﺪ...
ﯾﮑﯿﺸﺎﻥ ﻣﺎﻩِ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺩﻭﻣﺎﻩ بعد ﯾﮑﺒﺎﺭ میاید..
ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.

ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ میدانید ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ..

خداوند متعال ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ما و ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺩﺭﮎ ﺁﻥ ﻋﺎﺟﺰ هستیم
ﺑﻪ ﻗﻀﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﻭ ﺍﺭﺍﺩﻩﺀ ﺍﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ باشید
ﺗﺎﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ کنید..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
سه دروغ



روزى بود روزگاري. اين بود و آن نبود. غير از خدا هيچ‌کس نبود. پادشاهى بود. يک روز پادشاه دستور داد جار کشيدند که هرکس سه تا دروغ حسابى بگويد، من دخترم را به او مى‌دهم. همهٔ دروغگويان شهر آمدند و دروغى گفتند، اما به جائى نرسيدند و در عوض سرشان را از دست دادند.تا اينکه خبر به کچل رسيد که پادشاه اعلام کرده دخترم را به سه تا دروغ حسابى مى‌دهم. کچل گفت: اينکه کارى ندارد.کچل آمد و به پادشاه سلام کرد و گفت: آمده‌ام دروغ بگويم.پادشاه گفت: خُب بگو.کچل گفت: قبلهٔ عالم، ما هر سال به ييلاق مى‌رفتيم و پائيز برمى‌گشتيم. يک‌سال مرغى داشتيم. ما رفتيم و شش ماهى در کوه مانديم. هوا که سرد شد، برگشتيم آمديم خانه. اما هرچه زور زديم، ديدم در خانه باز نمى‌شود. از همسايه نردبان را گذاشتيم و از بالاى چينه نگاه کرديم. ديدم مرغ آن‌قدر تخم گذاشته که تمام اتاق‌ها و حياط و باغ پر شده. دوباره از همسايه وسايل گرفتيم با پارو، تخم‌ها را ريختيم بيرون از خانه. رفتيم گاو آورديم و با گاو‌آهن تخم‌مرغ‌ها را خرمن کرديم و باد داديم. خروس‌ها را باد يک طرف برد، مرغ‌ها را يک طرف.اطرافيان شاه سرشان پائين بود که شاه گفت: 'دروغ است. مرغ که اين همه تخم نمى‌گذارد.' همه گفتند: 'دروغ است. بله، دروغ است.' اين گذشت و فردا کچل دوباره آمد و تعريف کرد:'قبلهٔ عالم! يک‌سال زمستان سختى بود. ما هم يک زندگى کوچکى داشتيم. پشت خانهٔ ما خرابه بود. يک روز سگى از خرابه آمد و روى بام خانهٔ ما بچه زائيد. توله‌هاى سگ همين که به دنيا آمدند يخ زدند. اين گذشت تا اينکه هوا رو به گرمى گذاشت و بهار شد که يک دفعه توله‌سگ‌ها يخشان باز شد و شروع کردند به پارس کردن. رفتم ببينم چه خبر است، که توله‌سگ‌ها فرار کردند.'- ولله دروغ است. بالله دروغ است.اين گذشت و کچل رفت. شاه به اطرافيانش گفت: خُب، فردا نوبت دروغ سوم است. اما هرچه کچل گفت شما بگوئيد باور نمى‌کنيم. نکند تأمل کنيد.کچل هم رفت و سه تا طبق خمير خريد. دو تا معمولي، يکى خيلى بزرگ. طورى که هفت من آرد را خمير مى‌کردى به راحتى جا مى‌گرفت. فردا صبح شد و ديدند کچل با سه تا طبق آمده. کچل عرض کرد: 'قبلهٔ عالم به سلامت باد. آمده‌ام دروغ سوم را بگويم.'شاه گفت: خُب بگو.کچل گفت: 'قبلهٔ عالم. کار دنيا حساب و کتاب ندارد. چرخ و فلک مى‌چرخد. تو امروز شاه مملکتى و ثروت عالم را داري. يک زمانى هم ما آن‌قدر ثروت داشتيم که پدر شما هم به اندازه نداشت. يک‌سال قحطى شد. طورى‌که همه مال و احشام تلف شدند و خزانهٔ شاهى ته کشيد. پدر شما، که خدا رحمتش کند، با پدر من برادر خوانده بودند. پدر شما که دستش تنگ شد، پدر من هفت برابر اين طبق بزرگ، اشرفى و هفتاد برابر اين دو تا طبق، جواهرات به پدر شما قرض داد که سال قحطى که تمام شد برگرداند. وقت مردن هم به من وصيت کرد. حالا هم پدر شما به رحمت خدا رفته، اگر آقائى کنيد و قرض پدرتان را بدهيد تا در آن دنيا ديون نباشد. وگرنه ... .که اطرافيان شاه تأمل نکردند و گفتند: 'ما شاهديم، راست مى‌گويد. عين حقيقت است.' که شاه از جا کنده شد: 'احمق‌ها تأمل کنيد حرفش را تمام کند.'کچل ادامه داد: بله قبلهٔ عالم. حالا که من فقير شده‌ام و شما شاه هستيد، آقائى کنيد و قرض پدرتان را بدهيد تا چرخ زندگى من هم بچرخد، مگر شرط شما همين نبود.' شاه جواب داد: 'بله. شرط همين بود.' سرانجام شاه ناچار شد دخترش را با جهيزيهٔ کامل بدهد و از دست کچل راحت شود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود ، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه اش را بفروشد ، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند.
دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند.
"خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار "
صاحب خانه گفت دوباره بخوان!مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست!!!در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم.
خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم ، نمی بینیم چون "به بودن با آنها عادت کرده ایم" ، مثل سلامتی ، مثل نفس کشیدن ، مثل دوست داشتن ، مثل پدر ، مادر ، خواهر و برادر ، فرزند ، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
یک تحویلدار بانک میگفت
ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ ﺍﻭرد تا ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کنه .
ﮔﻔﺘﻢ: ﻭقت ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ!
ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﯿﻢ !
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭمم ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟ !
ﮔﻔﺘﻢ: فرقی نمیکنه ! ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ !
رفت، ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ کهنه ﻭ ﭼﻬﺮﻩ رنج دیدﻩ ای داشت،
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ ...
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮیلش ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ :
ﭼﺸﻢ ﺗﻪ ﻗﺒﻀﻮ ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ..
ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ ...
ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻬﺶ !
ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ ...
ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ
ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﭽﻢ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ !

ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ

ﭘــﺪﺭ است که ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺟﺎﻳﻲ ﻧﺪﺍﺭد ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻳش ﻧﻴﺴﺖ ....
ﺑﻲ ﻣِﻨَﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻏﺮﻳﺒﮕﻲ ﻫﺎﻳش ﻣﻲ ﮔﺬﺭد ﺗﺎ ﭘﺪﺭ ﺑﺎﺷد ...
ﻭ ﭘﺸﺖ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻳش ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻲ ﮐﻨد...

خدایا بالاتر از بهشتت چه داری برای پدرم میخواهم.
تقدیم به همه باباها ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا