خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

داستان های کوتاه!

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 217
  • بازدیدها 8K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
زندگي در حاشيه


ما حاشيه نشين هستيم .
مادرم مي گويد: ((پدرت هم حاشيه نشين بود،
در حاشيه به دنيا آمد، در حاشيه جان كند يعني زندگي كرد و در حاشيه مرد.))
من هم در حاشيه يه دنيا آمده ام .
ولي نمي خواهم در حاشيه بميرم .
برادرم در حاشيه ي بيمارستان مرد .
خواهرم هميشه مريض است. هميشه گريه مي كند، گاهي در حاشيه گريه، كمي هم مي
خندد .
مادرم مي گويد: ((سرنوشت ما را هم در حاشيه ي صفحه ي تقدير نوشته اند.))
او هرشب ستاره ي بخت مرا كه در حاشيه ي آسمان سوسو مي زند به من نشان مي دهد .
ولي من مي گويم: ((اين ستاره ي من نيست.))

من در حاشيه به دنيا آمدم،
در حاشيه بازي كردم .
همراه با سگ ها و گربه ها و مگس ها در حاشيه ي زباله ها گشتم تا چيز به درد بخوري پيدا
.كنم
من در حاشيه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم .
در مدرسه گفتند: ((جا نداريم.))
مادرم گريه كرد. مدير مدرسه گفت: ((آقاي ناظم اسمش را در حاشيه دفتر بنويس تا ببينيم!))
من در حاشيه ي روز، به مدرسه ي شبانه مي روم .
در حاشيه كلاس مي نشینم.
در حاشيه مدرسه مي نشينم و توپ بازي بچه ها را نگاه مي كنم، چون لباسم هم رنگ بچه ها
نيست .
من در روزها در حاشيه خيابان كار مي كنم و بعضي شب ها در حاشيه پياده رو مي خوابم .
من پاييز كار مي كنم، زمستان كار مي كنم، بهار كار مي كنم، تابستان كار مي كنم و در
حاشيه ي كار، كمي هم زندگي مي كنم .
من در حاشيه شهر زندگي مي كنم .
من در حاشيه ي زمين زندگي مي كنم بر. لبه ي آخر دنيا !
من در مدرسه آموخته ام كه زمين مثل توپ گرد است و مي چرخد. اگر من در حاشيه زمين
زندگي مي كنم پس چه طور پايم بر لبه ي زمين نمي لغزد و در عمق فضل پرتاب نمي شوم؟
زندگي در حاشيه زمين خيلي سخت است .
حاشيه ير ل*ب پرتگاه است، آدم هر لحظه ممكن است بلغزد و سقوط كند .

من حاشيه نشين هستم .
ولي معني كلمه ي حاشيه را نمي دانم .
از معلم پرسيدم: ((حاشيه يعني چه؟ ))
گفت: ((حاشيه يعني قسمت كناره ي هر چيزي مثل كناره ي لباس يا كتاب، مثلا بعضي از
كتاب ها حاشيه دارند و بعضي از كلمات كتاب را در حاشيه مي نويسند، يا مثل حاشيه ي شهر
كه زباله ها را در آن جا مي ريزند.))
من گفتم: ((مگر آدم ها زباله هستند كه بعضي از آن ها را در حاشيه ي شهر ريخته اند؟ ))
معلم چيزي نگفت .

من حاشيه نشين هستم .
به مسجد مي روم، در حاشيه مسجد نماز مي خوانم، نزديك كفش ها، در حاشيه ي جلسه ي
قرآن مي نشينم. من قرآن خواندن را ياد گرفته ام، قران كتاب خوبي است.
قرآن ما حاشيه ندارد .
هيچ كلمه اي را در حاشيه ي آن ننوشته اند، اگر هم گاهي كلماتي در حاشيه باشندف آن
كلمات حاشيه هم مثل كلمات ديگر عزيز و خوبند .
من قرآن را دوست دارم .
خوب است همه چيز مثل قرآن خوب باشد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
تقسيم عادلانه


من هم سن و سال پسر تو هستم،
تو هم سن و سال پدر من هستي .
پسر تو درس مي خواند و كار نمي كند،
من كار مي كنم و درس نمي خوانم .
پدر من نه كار دارد، نه خانه،
تو هم كاري داري، هم خانه، هم كارخانه،
من در كارخانه ي تو كار مي كنم .
و در اين كارخانه همه چيز عادلانه تقسيم شده است،
سود آن براي تو، دود آن براي من .
من كار مي كنم، تو احتكار مي كني .
من بار مي كنم، تو انبار مي كني .
من رنج مي برم، تو گنج مي بري .

من در كارخانه ي تو كار مي كنم .
و در اين جا هيچ فرقي بين من و تو نيست :
وقتي كه من كار مي كنم، تو خسته مي شوي،
وقتي من خسته مي شوم، تو براي استراحت به شمال مي روي،
وقتي من بيمار مي شوم، تو براي معالجه به خارج مي روي،
من در كارخانه ي تو كار مي كنم .
و در اين جا همه ي كارها به توبت است :
يك روز من كار مي كنم، تو كار نمي كني،
روز ديگر تو كار نمي كني، من كارمي كنم .
من در كارخانه ي تو كار مي كنم .
كارخانه ي تو هرقدر هم بزرگ باشد، از كارخانه ي خدا كه بزرگ تر نيست .
كارخانه ي خدا از همه ي كارخانه ها بزرگ تر است .
در كارخانه ي خدا همه ي كارها به نوبت است،
در كارخانه ي خدا همه چيز عادلانه تقسيم مي شود .
در كارخانه ي خد، همه كار مي كنند .
در كارخانه ي خدا، حتي خدا هم كار مي كند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
خدا در همسايگي ما


چرا همه ي نقشه هاي جغرافياي جهان دو قسمت دارند؟
چرا همه چيز به دو قسمت شمالي و جنوبي تقسيم مي شود؟
چرا رنگ آسمان در شمال شهرههاي جهان آبي و در جنوب شهر خاكستري است؟
چرا پرندگان جنوب شهري با بال هاي وصله دار پرواز مي كنند؟
چرا بهار در جنوب شهرهاي جهان زرد است؟
چرا برف در جنوب شهرهاي جهان سياه است ؟
چرا مگس هاي شمال شهر زباله هاي بهداشتي و بسته بندي شده مي خورند؟
چرا پشه هاي شمال شهر اگر به زباله هاي جنوب شهر دست بزنند مسموم مي شوند؟
چرا گربه هاي شمال شهر شير پاستوريزه مي خورند؟
چرا بچه هاي شمال شهر وقتي كه فوتبال بازي مي كنند، گل هاي تازه و قشنگ و رنگارنگ
به يكديگر مي زنند ؟
چرا دنياي بچه هاي جنوب شهر جهان سياه و سفيد است؟
چرا دنياي بچه هاي شمال شهر جان رنگي است: سفره هاي رنگين، خواب رنگين، لباس هاي
رنگي، فيلم هاي رنگي؟
مگر خون آن ها رنگين تر است ؟
چرا بعضي ها در شمال جهان به دنيا مي آيند؟ در شمال گهواره مي خوابند؟ در شماب ميز مي
نشينند؟ شمال غذا مي خورند؟ قطب شمالي ميوه را گ*از مي زنند و قطب جنوبي آم را دور مي
ريزند؟
در شمال جهان زندگي مي كنند و وصيت مي كنند كه آن ها را در شمال قبرستان به خاك
بسپارند؟
اگر شمال بهتر است، چرا جهت قبله به سمت جنوب است؟
چرا خدا خانه ي خود را در جهت جنوب جهان ساخته است ؟
من به سمت جنوب نماز مي خوانم .
خدا در همسايگي ماست .
خدا در همه جا هست! خدا بايد در همه جا باشد !
خوبي هم در همه جا هست؛ هم در شمال، هم در جنوب! خوب است كه خوبي در همه ا ج
هم خوب باشد، خوب ِ خوب! چه در شمال، چه در جنوب !
من اين نقشه ها را قبول ندارم. من اين خط ها و خط كشي ها را قبول ندارم .
اصلا كدام شهر؟ كدام شمال؟ كدام جنوب؟
آيا اگر ما از جاي ديگري نگاه كنيم، جايي بالاتر، بالاتر از مرزها و جهت هاي جغرافيا، همه
چيز جا به جا نمي شود؟
چه كسي اين نقشه ها را براي ما كشيده است؟
وقتي كه باران بهاري ببارد، همه ي نقشه هاي كاغذي را خ*را*ب مي كند و همه ي اين نقشه ها
را نقش بر آب مي كند. مي گوييد: نه؟ ببينيد! اين خط و اين هم نشان!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
مثل كوچه هاي روستا


همه چيز از آن جا شروع شد :
خواهرم مريض شده بود. هرچه در روستا دوا درمان كرديم، خوب نشد .
او را به شهر بردند، هنوز به شهر نرسيده بودند كه خواهرم مرد .
نه او به دكتر رسيد و نه دكتر به او رسيد .
از همان روز پدرم گفت: ((بايد به شهر برويم.))
همه چيزمان را فروختيم: چهارتا گوسفند، يك بره، همين !
آن روز خوب يادم هست. پدرم ناراحت بود. مادرم آرام آرام گريه مي كرد. من حس عجيبي
داشتم؛ هم دل تنگ بودم و هم دلم شور مي زد .
دلم نمي خواست براي هميشه از روستا خداحافظي كنم، ولي دوست داشتم شهر را هم ببينم.
آخر، ديدن شهر هم خوب است! شهر هم خوبي هايي دارد !
مادرم بقچه هايش را مي بست. من دلم مي خواست گوشه اي از آسمان صاف روستا را
بردارم، در بقچه ي ماردم بگذارم، تا هر وقت دلم تنگ شده به آن نگاه كنم .
مادرم رختخواب ها را مي بست، رختخواب هايي كه بوي پشت بام خنك تابستان مي داد .
من دلم مي خواست صداي خروس ها يا صداي زنگوله ي بره ها را لاي لحاف كوچك
بپيچم، تا هر روز صبح با آن بيدار شوم .
پدرم چمدانش را مي بست. مي خواستم بگويم صبر كن تا خاطراتم را از گوشه و كنار كوچه
هاي روستا جمع كنم، لاي بقچه ام بپيچم و در چمدان بگذارم .
دلم مي خواست همه ي روستا را يك پارچه توي خورجين پدرم بگذارم و به شهر ببرم .
مادرم چادرش را برداشت. من دلم مي خواست كمي بوي كاهگل و كمي بوي قصيل 1 تازه و
كمي بوي خاك باران خورده را در يك شيشه ي كوچك بگذارم و در گوشه ي چادر مادر
گره بزنم.
دلهره داشتم، آيا در شهر هم مي توانم هر روز صبح كفش هايم را دربياورم و با پاي بر*ه*نه
روي علف هاي شبنم زده را بروم؟
آيا باز هم مي توانم نزديك ظهر، توي آفتاب خواب آور بهاري روي گل بابونه ها دراز
بكشم؟ روي يك سنگ بنشينم و كتاب بخوانم؟ روي سنگي كه از مخمل سبز و مرطوب
پوشيده شده است .
آيا تابستان ها مي توانم با فريدون و بچه هاي ديگر در رودخانه ي كارون شنا كنم. از آب
بيرون بيايم و در حالي كه مي لرزم، روي ماسه هاي د*اغ كنار رودخانه غلت بزنم؟
آيا بازهم مي توانم كنار چشمه بنشينم و پاهايم را در آب چشمه بگذارم تا ماهي هاي كوچك
كف پاهايم را غلغلك بدهند و فرار بكنند؟
همسايه ها و قوم و خويش ها تا سر جاده با ما آمدند. دوستان من هم آمده بودند. از همه
خداحافظي كرديم .
ما مي رفتيم و روستا سر جاي خودش ايستاده بود .
من دوست داشتم مثل كوچه هاي روستا باشم. مثل كوچه ها در روستا بپيچم، دور بزنم و
محله ها را به هم پيوند بدهم .
دوست داشتم مثل كوچه ها باشم و در روستا بگ .ردم
نه مثل جاده كه از روستا بيرون مي رفت و ديگر بر نمي گشت!







- -- -- -- -- -- -- -- -- -- ---
1 :آن چه از كشتزاران سبز بريده مي شود؛ بوته هاي نارس گندم و جو كه خوراك چارپايان است!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
پيش از آفتاب


پيش از آفتاب از خواب برخاستم. دلم شور مي زد. بعد از نماز و صبحانه برنامه ام را نگاه
كردم. كتاب هاي تاريخ و جغرافي و دفتر ديكته و انشا را برداشتم و از خانه بيرون زدم. خانه
ي ما در كوچه اي قديمي به نام بن بست شكوفه بود. پدرم مي گفت: ((اين كوچه قبلا بن
بست نبوده است و در زمان كودكي ِ او وسط آن را ديوار كشيده اند.))
صداي قلبم تندتر از صداي پايم بود. بن بست شكوفه را پشت سر گذاشتم. مدت ها بود كه
هر روز منتظر حادثه اي بودم. به كوچه ي نيلوفر پيچيدم. بدون آن كه كسي مرا ببيند، از پيچ و
خم هاي آن گذشتم. وارد خيابان پانزدهم شدم. شلوغ بود. بچه ها قرار بود در مسجد خيابان
پانزدهم منتظرم باشند. مسجد از مدتي پيش خ*را*ب شده بود. در ِ ان را شكسته بودند و چلچراغ
را بـرده بودند. وارد مسجد شدم. بچه ها از پشت ديوار بيرون آمدند. اعلاميه ها را به سرعت
تقسيم كرديم لاي كتاب ها مان گذاشتيم و راه افتاديم.
بايستي خودمان را به جهار راه بهار مي رسانديم. از خيابان هفدهم گذشتيم. سرتاسر خيابان
هفدهم را گل كاشته بودند. مردم مي خواستند به چهارراه بروند ولي سر خيابان فرصت، راه را
بر آن ها بسته بودند .
هوا سرد و ابري بود. چشم هاي مردم از گازهاي اشك آور مي سوخت. چيز مهمي نبود ما .
به گريه عادت داشتيم. عادت مادرزاد ِ ما بود. روزنامه هاي كهنه و كاغذ باطله را آتش زديم.
كمي بهتر شد. مردم شيشه هاي خاكستري بانك را شكسته بودند. بانك پر از شيشه خرده بود.
يك نفر جلو رفت و گلي را در لوله ي تفنگ يك سرباز كاشت. سرباز شليك كرد و گل
پرپر شد .
مردم مثل موج به هر طرف هجوم مي آوردند. كتاب تاريخ در دستم بود نآ. را ورق زدم و از
لاي آن اعلاميه ها را در مي آوردم و بين مردم پخش مي كردم. ناگهان مردم هجوم آوردند.
من به زمين افتادم و كتاب هايم روي زمين پخش شد. كتاب تاريخ زير پاي مردم افتاد و
لگدمال شد. دفتر و كتاب جغرافيا هم توي جوي آب افتاد. از زمين بلند شدم تاريخ را از روي
زمين برداشتم. ورق ورق و مچاله شده بود. تاريخ را هم به دنبال جغرافي و دفتر ديكته، توي
جوي آب انداختم. جوي آب كه با خون مردم رنگ ديگري گرفته بود، كتاب هايم را با
خودش مي برد. گفتم بگذار آن ها را ببرد، چقدر از اين جغرافي بدم مي آمد! همه اش شرق
و غرب و شمال و جنوب بود. همه اش مناطق خشك و كويري. بگذار كويرها را آب ببرد.
بگذار كوه ها و سدها و نقشه ها را آب ببرد. بگذار جوي آب، رودخانه هاي جغرافي را به
هرجا كه دل شان مي خواهد ببرد! از دفتر ديكته هم بدم مي آمد، بگذار جوي آب همه ي
ديكته هايم را بشويد و پاك ك . دن فقط دفتر انشا در دستم مانده بود. انشا را دوست داشتم،
چون هر چه دلم مي خواست مي توانستم بنويسم .
مدرسه ام داشت دير مي شد. بچه ها را از توي جمعيت پيدا كردم و با هم به طرف مدرسه راه
افتاديم. مي دويديم. سر راه درها وديوار ها را نگاه مي كرديم و مي گذشتيم. ديوارها زبان باز
كرده بودند و حرف مي زدند و شعار مي دادند. ديوار كه حرف بزند ديگر حساب ادم ها
معلوم است. همه چيز تغيير كرده بود. حتي ديوارها. ولي هنوز مدرسه ي ما تغيير نكرده بود.
براي همين من دوست نداشتم به مدرسه بروم. دوس داشتم با مردم در خيابان بمانم. ولي
مجبور بودم. با خود فكر كردم، الان كه به مدرسه برسيم باز هم بايد در كلاس بنشينيم. معلم
مي آيد. همه بلند مي شويم. باز هم معلم مي گويد: ((بچه ها بنشينيد!)) بعد هم زير چشمي
نگاهي به تخته سياه مي كند و شعارهايي را كه بچه ها روي آن نوشته اند، پاك مي كند. و ياز
هم مثل هر روز، هر بار تكرار مي كند: ((بچه ها ساكت! بچه ها حرف نزنيد!)) چه قدر از
تكرار بدم مي آمد. كتاب هم نداشتم، بدتر .
وارد مدرسه شديم. بچه ها به كلاس رفته بودند. بدون اين كه ناظم بفهمد به كلاس رفتيم .
معلم هنوز نيامده بود. بچه ها تخته سياه را پر كرده بودند. هنوز نفس نفس مي زديم. كه در
كلاس باز شد. ولي به جاي معلم خودمان، يك معلم ديگر وارد كلاس شد. او معلم مدرسه ي
ما بود، ولي تا آن روز به كلاس ما نيامده بود. معلم كلاس هاي بالاتر بود. بچه ها همه بلند
شدن . د او بدون آن كه چيزي بگويد رفت و كيفش را روي ميز گذاشت. بچه ها خودشان
يكي يكي نشستند. يك دفعه معلم به حرف آمد و با صدايي محكم گفت: ((بچه ها ننشينيد!
بچه ها ساكت نباشيد! فرياد بزنيد!)). لهجه ي معلم بوي آفتاب كوير مي داد .
بعد به طرف تخته سياه رفت. تخته پاك كن را برداشت. نگاهي به شعارهاي روي تخته سياه
كرد و گفت: ((كاش تخته پاك كني بود كه مي توانستيم با آن همه ي سياهي ها را پاك
كنيم.))
تخته پاك كن را سرجايش گذاشت و گفت: ((امروز چه درسي دارد؟ ))
يكي از بچه ها گفت: ((آقا، ساعت اول تاريخ داريم. بعد هم جغرافي بعد هم ديكته و انشا.))
معلم گفت: ((امروز كلاس تعطيل است. برويد تاريخ و جغرافي را خودتان بخوانيد و بنويسيد.
ديكته هم لازم نيست بنويسيد. موضوع انشا هم آزاد است؛ هرچه دلتان مي خواهد بنويسيد،
فقط مواظب باشيد درست بنويسيد. پاك و پاكيزه بنويسيد.))
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
چراغ سبز


چراغ راهنما قرمز مي شود. ترمز مي كنيم و پشت چراغ قرمز مي ايستيم .
در همين لحظه چند پرنده از روي سيم هاي برق بالاي سر ما بر مي خيزند، بال زنان از چراغ
قرمز رد مي شوند و به طرف ديگر خيابان مي روند .
چرا پرنده ها چراغ قرمز را رعايت نمي كنند؟
اما پرنده ها كه ماشين نيستند !
آيا تنها ماشين ها و قطارها و كشتي ها و هواپيماها چراغ راهنما دارند؟
چرا ((باد)) كه مي آيد بدون توجه به چراغ راهنما از چهار راه ها مي گذرد؟
چرا وقتي ((سيل)) مي آيد هيچ كدام از قوانين راهنمايي و رانندگي را رعايت نمي كند؟ از
كوچه ها و خيابان ها و چراغ قرمز ها رد مي شود. همه چيز ر ا خ*را*ب مي كند و خيابان هاي
جديد مي سازد؟
اما سيل و باد كه ماشين نيستند تا پشت چراغ قرمز، ترمز كنند و به احترام قانون بايستند !
آيا آن ها عيچ قانوني را رعايت نمي كنند؟
! نه خيال مي كنم آن ها هم هركدام براي خودشان قانوني دارند و چراغ راهنمايي خودشان را
رعايت مي كنند !
مثلا روزها كه چراغ زرد آسماني روشن مي شود، پرندگان به پرواز در مي آيند، و غروب كه
چراغ آسمان قرمز مي شود به آشيانه باز مي گردند .
پروانه ها هم وقتي كه چراغ چمن سبز مي شود به پرواز در مي آيند و هنگامي كه به چراغ
قرمز چمن مي رسند، توقف مي كنند .
چراغ درختان كه زرد و قرمز مي شود، پاييز از چهارراه فصل ها مي گذرد .
خلاصه ماشين ها، آدم ها و پرندگان و همه ي موجودات براي خودشان قوانين راهنمايي
دارند.
اما آيا قوانين راهنمايي براي ماشين ها و آدم ها يكسان است؟
نه ! ماشين ها هميشه بايد قوانين راهنمايي را رعايت كنند ولي آدم ها كه ماشين نيستند تا در
همه جا اين قوانين را رعايت كنند !
زيرا زندگي تنها يك خيابان نيست كه سر همه ي چهارراه هاي آن چراغ راهنما گذاشته
باشند و جايي مخصوص عابر پياده خط كشي كرده باشند .
زيرا بعضي از قسمت هاي زندگي اصلا آسفالت نشده است. بلكه جاده اي است سنگلاخ و پر
پيچ و خم و پر از دره و پرتگاه .
زيرا در بعضي از قسمت هاي زندگي اصلا جاده اي پيدا نيست .
زيرا در بعضي از راه ها فقط يك جاي پا، جاده را نشان مي دهد .
زيرا در بعضي از جاها حتي جاي پايي هم پيدا نيست و ما اولين رهگذر آن راه هستيم. كه هر
جاي پاي ما جاده را قدم به قدم مي سازد و پيش مي برد .
زيرا در بعضي از قسمت هاي زندگي اصلا راه عبور نيست. بلكه كوهي ست كه بايد با چنگ
و دندان از صخره هاي سخت و عمودي آن بالا رفت .
در چنين چهارراه هاي هيچ چراغ راهنمايي نيست، به جز چراغي كه در دل هاي ما روشن
است .
در چنين راه هايي اگر ناگهان چراغ قرمز ِ خون، به علامت خطر روشن شود، آيا بايد بايستيم
و از رفتن باز بمانيم، يا خطر كنيم و پيش برويم تا چراغ سبز را براي ديگران روشن كنيم؟
در همين فكرها هستم كه ناگهان چراغ راهنما پيش روي ما سبز مي شود؛
به راه مي افتيم .
در هر حال چراغ چيز خوبي است .
ما هميشه، از قديم تا به حالا به چراغ احترام مي گزاريم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
دانشجوی نمونه

در اولين جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست كه كسی را بيابيم كه تا به حال با او آشنا نشده‌ايم، برای نگاه كردن به اطراف ايستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچكی را ديدم كه با خوشرويی و لبخندی كه وجود بی‌ عيب او را نمايش می‌داد، به من نگاه می ‌كرد. او گفت: «سلام عزيزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آيا می‌توانم تو را در آغـ*ـوش بگيرم؟» پاسخ دادم: «البته كه می‌ توانيد»، و او مرا در آغـ*ـوش خود فشرد. پرسيدم: «چطور شما در چنين سن جوانی به دانشگاه آمده ايد؟» به شوخی پاسخ داد: «من اينجا هستم تا يك شوهر پولدار پيدا كنم، ازدواج كرده يك جفت بچه بياورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم». پرسيدم: «نه، جداً چه چيزی باعث شده؟» كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگيزه‌ای باعث شده او اين مبارزه را انتخاب نمايد. به من گفت: «همیشه رويای داشتن تحصيلات دانشگاهی را داشتم و حالا، يكی دارم».
پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحاديه دانشجويی قدم زديم و در يك كافه گلاسه سهيم شديم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بوديم، ‌برای سه ماه ما هر روز با هم كلاس را ترك می‌كرديم، او در طول يك سال شهره ی كالج شد و به راحتی هر كجا كه می‌رفت، دوست پيدا می‌كرد، او عاشق اين بود كه به اين لباس در آيد و از توجهاتی كه ساير دانشجويان به او می‌نمودند، لـ*ـذت می‌برد، او اينگونه زندگی می‌كرد.
در پايان آن ترم ما از رز دعوت كرديم تا در ميهمانی ما سخنرانی نمايد، من هرگز چيزی را كه او به ما گفت، فراموش نخواهم كرد، وقتی او را معرفی كردند، در حالی كه داشت خود را برای سخنرانی از پيش مهيا شده‌ اش، آماده می‌كرد، به سوی جايگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمين افتادند، آزرده و كمی دست پاچه به سوی ميكروفون برگشته و به سادگی گفت: «عذر می‌خواهم، من بسيار وحشت زده شده‌ ام بنابراين سخنرانی خود را ايراد نخواهم كرد، اما به من اجازه دهيد كه تنها چيزی را كه می‌دانم، به شما بگويم»، او گلويش را صاف نموده و‌ آغاز كرد: «ما بازی را متوقف نمی‌كنيم چون كه پير شده‌ايم، ما پير می‌شويم زیرا كه از بازی دست می‌كشيم، تنها يك راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست يابی به موفقيت وجود دارد، شما بايد بخنديد و هر روز رضايت پيدا كنيم. ما عادت كرديم كه رويايی داشته باشيم، وقتی روياهايمان را از دست می‌دهيم، می‌ميريم، انسان‌های زيادی در اطرافمان پرسه می‌زنند كه مرده ‌اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسيار بزرگی بين پير شدن و رشد كردن وجود دارد، اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت يك سال در ت*خت خو*اب و بدون هيچ كار ثمر بخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هر كسی می‌تواند پير شود، آن نياز به هيچ استعداد خدادادی يا توانايی ندارد، رشد كردن هميشه با يافتن فرصت ها برای تغيير همراه است. متأسف نباشيد، يك فرد سالخورده معمولاً برای كارهايی كه انجام داده تأسف نمی‌خورد، كه برای كارهايی كه انجام نداده است». او به سخنرانی‌اش با ایراد «سرود شجاعان» پايان بخشيد و از فرد فرد ما دعوت كرد كه سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پياده نمایيم.

در انتهای سال، رز دانشگاهی را كه سال ها قبل آغاز كرده بود، به اتمام رساند، يك هفته پس از فارغ‌ التحصيلی رز با آرامش در خواب فوت كرد، بيش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاری او شركت كردند، به احترام خانمی شگفت‌ انگيز كه با عمل خود برای ديگران سرمشقی شد كه هيچ وقت برای تحقق همه آن چيزهايی كه می‌توانید باشید، دير نيست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
"عروسک"

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغـ*ـل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: «عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
به آرامی از پسرک پرسیدم: «عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: «برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد».
پرسیدم: «مگر خواهرت کجاست؟»
پسرک جواب داد : «خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا» پسر ادامه داد: «من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند». بعد خودش را به من نشان داد و گفت: «این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد». پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد.
طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: «می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!»
او با بی میلی پول هایش را به من داد و گفت: «فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است» من شروع به شمردن پول هایش کردم. بعد به او گفتم: «این پول ها که خیلی زیاد است، حتما می توانی عروسک را بخری!»
پسر با شادی گفت: «آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!» بعد رو به من کرد و گفت: «من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟»
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:«بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.» چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: «کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد. دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است». فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: «زن جوان دیشب از دنیا رفت». اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم.
در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
دو کوزه


در اولين جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست كه كسی را بيابيم كه تا به حال با او آشنا نشده‌ايم، برای نگاه كردن به اطراف ايستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچكی را ديدم كه با خوشرويی و لبخندی كه وجود بی‌ عيب او را نمايش می‌داد، به من نگاه می ‌كرد. او گفت: «سلام عزيزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آيا می‌توانم تو را در آغـ*ـوش بگيرم؟» پاسخ دادم: «البته كه می‌ توانيد»، و او مرا در آغـ*ـوش خود فشرد. پرسيدم: «چطور شما در چنين سن جوانی به دانشگاه آمده ايد؟» به شوخی پاسخ داد: «من اينجا هستم تا يك شوهر پولدار پيدا كنم، ازدواج كرده يك جفت بچه بياورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم». پرسيدم: «نه، جداً چه چيزی باعث شده؟» كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگيزه‌ای باعث شده او اين مبارزه را انتخاب نمايد. به من گفت: «همیشه رويای داشتن تحصيلات دانشگاهی را داشتم و حالا، يكی دارم».
پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحاديه دانشجويی قدم زديم و در يك كافه گلاسه سهيم شديم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بوديم، ‌برای سه ماه ما هر روز با هم كلاس را ترك می‌كرديم، او در طول يك سال شهره ی كالج شد و به راحتی هر كجا كه می‌رفت، دوست پيدا می‌كرد، او عاشق اين بود كه به اين لباس در آيد و از توجهاتی كه ساير دانشجويان به او می‌نمودند، لـ*ـذت می‌برد، او اينگونه زندگی می‌كرد.
در پايان آن ترم ما از رز دعوت كرديم تا در ميهمانی ما سخنرانی نمايد، من هرگز چيزی را كه او به ما گفت، فراموش نخواهم كرد، وقتی او را معرفی كردند، در حالی كه داشت خود را برای سخنرانی از پيش مهيا شده‌ اش، آماده می‌كرد، به سوی جايگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمين افتادند، آزرده و كمی دست پاچه به سوی ميكروفون برگشته و به سادگی گفت: «عذر می‌خواهم، من بسيار وحشت زده شده‌ ام بنابراين سخنرانی خود را ايراد نخواهم كرد، اما به من اجازه دهيد كه تنها چيزی را كه می‌دانم، به شما بگويم»، او گلويش را صاف نموده و‌ آغاز كرد: «ما بازی را متوقف نمی‌كنيم چون كه پير شده‌ايم، ما پير می‌شويم زیرا كه از بازی دست می‌كشيم، تنها يك راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست يابی به موفقيت وجود دارد، شما بايد بخنديد و هر روز رضايت پيدا كنيم. ما عادت كرديم كه رويايی داشته باشيم، وقتی روياهايمان را از دست می‌دهيم، می‌ميريم، انسان‌های زيادی در اطرافمان پرسه می‌زنند كه مرده ‌اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسيار بزرگی بين پير شدن و رشد كردن وجود دارد، اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت يك سال در ت*خت خو*اب و بدون هيچ كار ثمر بخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هر كسی می‌تواند پير شود، آن نياز به هيچ استعداد خدادادی يا توانايی ندارد، رشد كردن هميشه با يافتن فرصت ها برای تغيير همراه است. متأسف نباشيد، يك فرد سالخورده معمولاً برای كارهايی كه انجام داده تأسف نمی‌خورد، كه برای كارهايی كه انجام نداده است». او به سخنرانی‌اش با ایراد «سرود شجاعان» پايان بخشيد و از فرد فرد ما دعوت كرد كه سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پياده نمایيم.
در انتهای سال، رز دانشگاهی را كه سال ها قبل آغاز كرده بود، به اتمام رساند، يك هفته پس از فارغ‌ التحصيلی رز با آرامش در خواب فوت كرد، بيش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاری او شركت كردند، به احترام خانمی شگفت‌ انگيز كه با عمل خود برای ديگران سرمشقی شد كه هيچ وقت برای تحقق همه آن چيزهايی كه می‌توانید باشید، دير نيست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
کیف پول من
15,059
Points
129
جودو کار یک دست


پسر بچه نه ساله اي تصميم گرفت جودو ياد بگيرد. پسر دست چپش را در يک حادثه از دست داده بود ولي جودو را خيلي دوست داشت به همين دليل پدرش او را نزد استاد جودوي ژاپني معروفي برد و از او خواست تا به پسرش تعليم دهد.
استاد قبول کرد. سه ماه گذشت اما پسر نمي دانست چرا استاد در اين مدت فقط يک فن را به او ياد مي دهد. يک روز نزد استاد رفت و با اداي احترام به او گفت: «استاد، چرا به من فنون بيشتري ياد نمي دهيد؟»
استاد لبخندي زد و گفت: «همين يک حرکت براي تو کافي است».
پسر جوابش را نگرفت ولي باز به تمرينش ادامه داد. چند ماه بعد استاد پسر را به اولين مسابقه برد. پسر در اولين مسابقه برنده شد. پدر و مادرش که از پيروزي بسيار شاد بودند، به شدت تشويقش مي کردند.
پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهايي رسيد. حريف او يک پسر قوي هيکل بود که همه را با يک ضربه شکست داده بود. پسر مي ترسيد با او روبرو شود ولي استاد به او اطمينان داد که برنده خواهد شد.
مسابقه آغاز شد و حريف يک ضربه محکم به پسر زد. پسر به زمين افتاد و از درد به خود پيچيد. داور دستور قطع مسابقه را داد. ولي استاد مخالفت کرد و گفت: «نه ، مسابقه بايد ادامه يابد».
پس از اين دو حريف باز رو در روي هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد، در يک لحظه حريف اشتباهي کرد و پسر با قدرت او را به زمين کوبيد و برنده شد!
پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسيد: «استاد من چگونه حريف قدرتمندم را شکست دادم؟»
استاد با خونسردي گفت: «ضعف تو باعث پيروزي ات شد! وقتي تو آن فن هميشگي را با قدرت روي حريف انجام دادي تنها راه مقابله با تو اين بود که دست چپ تو را بگيرد در حالي که تو دست چپ نداشتي ».
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا