خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ رمان دِلیما | Gemma کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Gemma

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-07
نوشته‌ها
83
کیف پول من
1,500
Points
64
نام رمان: دلیما
نویسنده: نگین حلاف
ژانر: روان‌شناختی، عاشقانه، اجتماعی
ناظر: Negin_SH
ویراستار: ---
خلاصه: در خوشبختی زاده شدم و بدبختی، خود رختش را مهمان تنم کرد. خود امیدم را به مرگ رساندم و حال، عزاداری‌اش می‌کنم. پرواز پرنده‌ها را به یاد ندارم. ل*ب‌هایی که به خنده گشوده شدن را ندیدم. ر*ق*ص شعله‌های آتش را از یاد بردم. برخورد قطره‌های باران به زمین را فراموش کرده‌ام. همان‌گاه که قرار بود چشمانم را از زندگی ببندم و آن سرای دیگر را دریابم، او دستم را گرفت و درب زندگی‌اش را بر روی من باز کرد. دگر، من ماندم و او‌. او ماند و من.

پ.ن: دلیما در زبان انگلیسی به معنای دوراهی است. تلفظ و املای صحیح این واژه (Dilemma) است که برای خوانش روان، در تلفظ فارسی دِلیما خوانده می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Sarina.

مدیر ارشد + ناظر ارشد رمان
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
ناظر ارشد
ناظر انجمن
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
گوینده انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
870
کیف پول من
142,428
Points
1,139
1001496947.jpg
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید. ✨
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Gemma

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-07
نوشته‌ها
83
کیف پول من
1,500
Points
64
به نام او
فصل صفر: آدونیس
در حیاط تیمارستان، جایی مختص به خودم را داشتم. فضایی کوچه‌ مانند با دیوارهایی سفیدرنگ که با صندلی‌های اضافه و ناکارآمد، راه آن را بسته‌ بودند. این فضا بخش زنان و مردان تیمارستان را جدا می‌کرد و من با زیرکی، از آن صندلی‌های پلاستیکی بالا می‌رفتم و از آن طرفش پایین می‌آمدم.
پشت این صندلی‌های تلنبار شده، باغچه‌ای سبز با گل‌های رز رنگارنگ بود که محیطی کاملاً جدا با خودِ تیمارستان ساخته بود. با این‌که فضا دقیقاً پشت ساختمان‌ اتاق‌ها بود، اما آن را سفر به بهشتی بی‌همتا می‌دانستم. دوتا از آن صندلی‌های پلاستیکی را، طبق سلیقه‌ی خودم کنار دیوار سفیدرنگ چیده‌ بودم.
تابی با طناب به درخت چنارِ تنومند آن وصل کرده‌ بودم. نشیمن‌گاه یک صندلی شکسته را از آن خارج کرده‌ بودم و آن را انتهای تابم قرار دادم.
به راستی می‌توان گفت خالق این محیط دوست داشتنی و دلنشین، خودم بودم. بوته گل‌های خشکیده‌اش را من شاداب کرده‌ بودم و درخت چنارش را، من سیراب کرده‌ بودم.
زیر درخت چنارم می‌نشینم و از آفتاب سوزان خورشید رهایی می‌یابم. با آن که بادهای سرد به تنم شلاق می‌زدند اما محیط اتاقم دل‌سردترم می‌کرد. علف‌های زیرم، هنوز از برف دیروز، لباسی سفیدرنگ به تن داشتند و گرمای خورشید، یکی پس از دیگری، آن لباس‌ها را آب می‌کرد.
صدای گنجشک‌هایی که در این سرما آواز می‌خواندند، باعث شده‌ بود فضای دلپذیرتری برای خواندن ادامه‌ی کتاب دست‌نویس شده‌ی نوبادی، برایم فراهم شود.
دقیق نمی‌دانستم در چه صفحه‌ای به سر می‌بردم، آن صفحه‌ها عددگذاری نشده بودند؛ اما با دیدن حجمشان، گویی بیش از نصف کتاب را از دیروز تا الان تمام کرده‌ بودم. با آن‌که تصور بعضی از صح*نه‌های دلخراشش برایم سخت بود؛ اما همچنان ادامه می‌دادم.
هر چند صفحه که جلوتر می‌رفتم، قطره‌های اشک خشک‌شده‌ی نویسنده را می‌دیدم؛ دل می‌سوزاندم و آهی از ته دل می‌کشیدم.
گمانم ساعاتی گذشته باشد. تقریباً به آخرهای کتابم رسیده‌ام. خورشید، کمال‌گرایانه در وسط آسمانی بی‌ابر جای گرفته است. سرمای سوار بر باد، بی‌رحمانه به جان و تنم چنگ می‌‌اندازد و محافظ من، لباس نازکی بیش نیست.
لباسی که غیر از من، تمام تیماران این تیمارستان به تن دارند؛ هر چند در آن حد نادان و بی‌ملاحظه‌ نیستند که با آن، در چنین سرمایی زیر درختی بنشینند و کتابی دست‌نوشت بخوانند.
ناگاه صدای پایی، رشته‌ی افکارم را از هم می‌گسیخد. با تسریع سر بالا می‌آورم و پنج ثانیه انتظار می‌کشم تا تصویر صفحه‌ی کتابم، به تصویر مقابلم مبدل شود. خدا می‌داند چقدر این پنج‌ثانیه‌های دیرگذر، مایه‌ی رنج و عنایم هستند و من، چه قربانی شایسته‌ای برای امتحان‌های تمام نشدنیِ خداوند.
با گذشت پنج ثانیه، با نگاهی مبهوت، بدون هیچ فکر و خیالی، خیره‌ی تصویرم می‌شوم. آفتابِ سنگدل بر سر و رویش می‌تازد و موهای شکلاتی رنگش، بر پیشانی‌اش ریخته‌اند. پو*ست بیش از اندازه سفیدش در زیر نور آفتاب، مانند ماه نور را بازتاب می‌کند. لباسی همانند لباس من به تن دارد و دستانش در جیب‌های شلوارش پنهان‌اند.
خیرگی گستاخانه‌ام بدون آن‌که بدانم، بیش از پنج ثانیه به طول می‌انجامد؛ زیرا که تصویرش از مقابل چشمانم محو می‌شود و گرمای حضورش را، درست در کنارم درمی‌یابم.
#رمان_دلیما
#نگین_حلاف

#انجمن_تک_رمان
کد:
به نام او
فصل صفر: آدونیس
در حیاط تیمارستان، جایی مختص به خودم را داشتم. فضایی کوچه‌ مانند با دیوارهایی سفیدرنگ که با صندلی‌های اضافه و ناکارآمد، راه آن را بسته‌بودند. این فضا بخش زنان و مردان تیمارستان را جدا می‌کرد و من با زیرکی، از آن صندلی‌های پلاستیکی بالا می‌رفتم و از آن طرفش پایین می‌آمدم.
پشت این صندلی‌های تلنبار شده، باغچه‌ای سبز با گل‌های رز رنگارنگ بود که محیطی کاملاً جدا با خودِ تیمارستان ساخته بود. با این‌که فضا دقیقاً پشت ساختمان‌ اتاق‌ها بود، اما آن را سفر به بهشتی بی‌همتا می‌دانستم. دوتا از آن صندلی‌های پلاستیکی را، طبق سلیقه‌ی خودم کنار دیوار سفیدرنگ چیده‌ بودم.
تابی با طناب به درخت چنارِ تنومند آن وصل کرده‌بودم. نشیمن‌گاه یک صندلی شکسته را از آن خارج کرده‌ بودم و آن را انتهای تابم قرار دادم.
به راستی می‌توان گفت خالق این محیط دوست داشتنی و دلنشین، خودم بودم. بوته گل‌های خشکیده‌اش را من شاداب کرده‌ بودم و درخت چنارش را، من سیراب کرده‌ بودم.
زیر درخت چنارم می‌نشینم و از آفتاب سوزان خورشید رهایی می‌یابم. با آن که بادهای سرد به تنم شلاق می‌زدند اما محیط اتاقم دل‌سردترم می‌کرد. علف‌های زیرم، هنوز از برف دیروز، لباسی سفیدرنگ به تن داشتند و گرمای خورشید، یکی پس از دیگری، آن لباس‌ها را آب می‌کرد.
صدای گنجشک‌هایی که در این سرما آواز می‌خواندند، باعث شده‌بود فضای دلپذیرتری برای خواندن ادامه‌ی کتاب دست‌نویس شده‌ی نوبادی، برایم فراهم شود.
دقیق نمی‌دانستم در چه صفحه‌ای به سر می‌بردم، آن صفحه‌ها عددگذاری نشده بودند؛ اما با دیدن حجمشان، گویی بیش از نصف کتاب را از دیروز تا الان تمام کرده‌بودم. با آن‌که تصور بعضی از صح*نه‌های دلخراشش برایم سخت بود، اما همچنان ادامه می‌دادم.
هر چند صفحه که جلوتر می‌رفتم، قطره‌های اشک خشک‌شده‌ی نویسنده را می‌دیدم؛ دل می‌سوزاندم و آهی از ته دل می‌کشیدم.
گمانم ساعاتی گذشته باشد. تقریباً به آخرهای کتابم رسیده‌ام. خورشید، کمال‌گرایانه در وسط آسمانی بی‌ابر جای گرفته است. سرمای سوار بر باد، بی‌رحمانه به جان و تنم چنگ می‌‌اندازد و محافظ من، لباس نازکی بیش نیست.
لباسی که غیر از من، تمام تیماران این تیمارستان به تن دارند؛ هر چند در آن حد نادان و بی‌ملاحظه‌ نیستند که با آن، در چنین سرمایی زیر درختی بنشینند و کتابی دست‌نوشت بخوانند.
ناگاه صدای پایی، رشته‌ی افکارم را از هم می‌گسیخد. با تسریع سر بالا می‌آورم و پنج ثانیه انتظار می‌کشم تا تصویر صفحه‌ی کتابم، به تصویر مقابلم مبدل شود. خدا می‌داند چقدر این پنج‌ثانیه‌های دیرگذر، مایه‌ی رنج و عنایم هستند و من، چه قربانی شایسته‌ای برای امتحان‌های تمام نشدنیِ خداوند.
با گذشت پنج ثانیه، با نگاهی مبهوت، بدون هیچ فکر و خیالی، خیره‌ی تصویرم می‌شوم. آفتابِ سنگدل بر سر و رویش می‌تازد و موهای شکلاتی رنگش، بر پیشانی‌اش ریخته‌اند. پو*ست بیش از اندازه سفیدش در زیر نور آفتاب، مانند ماه نور را بازتاب می‌کند. لباسی همانند لباس من به تن دارد و دستانش در جیب‌های شلوارش پنهان‌اند.
خیرگی گستاخانه‌ام بدون آن‌که بدانم، بیش از پنج ثانیه به طول می‌انجامد؛ زیرا که تصویرش از مقابل چشمانم محو می‌شود و گرمای حضورش را، درست در کنارم درمی‌یابم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Gemma

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-07
نوشته‌ها
83
کیف پول من
1,500
Points
64
عطر تام فوردش با رایحه‌ی چوب، روح و روان مرا تا دل جنگل برده و برگردانده است. غافل از آن‌که بفهمم چشمان سبز-آبی‌اش، خود یک جنگل بی‌نام و ناشناخته‌ست. می‌گوید:
- از سرما نمی‌میری مادمازل؟
و صدایش همانند صدای گویندگان رادیو است. بدون هیچ‌گونه خش، بم، گوش‌نواز و مملو از آرامش.
- دفترچه خاطراتته؟
سر به زیر می‌اندازم و پس از پنج ثانیه، ن*زد*یک*ی پایش به پای دراز کرده‌ام را می‌بینم. قلبم در سی*ن*ه‌ام سراسیمه می‌کوبد و تنها کاری که می‌توانم انجام دهم، ورق زدن کتاب نوبادی‌ام است؛ یک رد گم کنیِ پر استهزا.
- دست‌خطت زیادی بد نیست؟
به روی دست‌خط نوبادی چند ثانیه متمرکز می‌شوم؛ نه قابل خوانش است. در بعضی از قسمت‌ها واژگانی درهم رفته دارد اما به طور کل، خوانا است.
نگاه خیره‌اش تنها چیزی است که بدون پنج ثانیه صبر و سر بالا آوردن هم می‌توانستم متوجه‌اش شوم. منِ بی‌تجربه و دور از هرگونه پسر و مرد، در چنین شرایطی فقط نگاه می‌دزدم و کلامی حرف نمی‌زنم.
- رفتی کلاس تندخوانی؟
بدون آن‌که متوجه‌ی منظورش شوم از ورق زدن دست می‌کشم. تندخوانی؟ من که هرگز تند نمی‌خواندم. بالأخره دل به دریا زده و من نیز ل*ب باز می‌کنم:
- این کتاب من نیست، شاید نویسنده‌اش راضی به خوندن تو نباشه‌.
سکوت مرگبارش، گوشم را کر می‌کند. نوای علف‌ها، تکان خوردنش را به من می‌فهمانند. گویی سرش را به درخت تکیه می‌دهد و صدای پر آوایش در آن فاصله‌ی کم، گوشم را نوازش می‌کند.
- حق با توئه‌.
صدایش را از بهشت ربوده است؟ یا که به راستی خدا در بخشش زیبایی و خوش آوایی در این حد دست و دلباز است و منِ ساده، به دور از این دو واژه‌ام. البته، خودم این‌گونه فکر می‌کنم. شاید هم نباشم. شاید. می‌گویم:
- ببخشید.
و نمی‌دانم چرا. از ارتعاش کم صدایم، اعصابم خدشه‌دار شده است. دستی ندارم، سکوت را ترجیح می‌دهم اما نمی‌توانم وجودش را انکار کنم.
- چرا عذرخواهی می‌کنی؟
- نمی‌دونم.
واقعاً هم نمی‌دانم؛ اما برای یک لحظه، تنها یک لحظه، کلمات را گم و زبانم را ناتوان می‌بینم. تازه درمی‌یابم. من در این فضای بسته، کنار یک مرد غریبه و ناشناس، چه می‌کنم؟
از جایم بلند می‌شوم و کتاب نوبادی‌ام را در آ*غ*و*ش می‌گیرم. تا آخر مسیر می‌روم، صدایی از او نمی‌شنوم. حتی در آن حد شجاع نیستم که سر برگردانم و حالت نگاهش را دریابم. چه انتظار بالایی از مرد تصویرم داشتم، انتظار داشتم بگوید نروم. چه پرتوقع شده‌ام.
#رمان_دلیما
#نگین_حلاف
#انجمن_تک_رمان
کد:
عطر تام فوردش با رایحه‌ی چوب، روح و روان مرا تا دل جنگل برده و برگردانده است. غافل از آن‌که بفهمم چشمان سبز-آبی‌اش، خود یک جنگل بی‌نام و ناشناخته‌ست. می‌گوید:
- از سرما نمی‌میری مادمازل؟
و صدایش همانند صدای گویندگان رادیو است. بدون هیچ‌گونه خش، بم، گوش‌نواز و مملو از آرامش.
- دفترچه خاطراتته؟
سر به زیر می‌اندازم و پس از پنج ثانیه، ن*زد*یک*ی پایش به پای دراز کرده‌ام را می‌بینم. قلبم در سی*ن*ه‌ام سراسیمه می‌کوبد و تنها کاری که می‌توانم انجام دهم، ورق زدن کتاب نوبادی‌ام است؛ یک رد گم کنیِ پر استهزا.
- دست‌خطت زیادی بد نیست؟
به روی دست‌خط نوبادی چند ثانیه متمرکز می‌شوم؛ نه قابل خوانش است. در بعضی از قسمت‌ها واژگانی درهم رفته دارد اما به طور کل، خوانا است.
نگاه خیره‌اش تنها چیزی است که بدون پنج ثانیه صبر و سر بالا آوردن هم می‌توانستم متوجه‌اش شوم. منِ بی‌تجربه و دور از هرگونه پسر و مرد، در چنین شرایطی فقط نگاه می‌دزدم و کلامی حرف نمی‌زنم.
- رفتی کلاس تندخوانی؟
بدون آن‌که متوجه‌ی منظورش شوم از ورق زدن دست می‌کشم. تندخوانی؟ من که هرگز تند نمی‌خواندم. بالأخره دل به دریا زده و من نیز ل*ب باز می‌کنم:
- این کتاب من نیست، شاید نویسنده‌اش راضی به خوندن تو نباشه‌.
سکوت مرگبارش، گوشم را کر می‌کند. نوای علف‌ها، تکان خوردنش را به من می‌فهمانند. گویی سرش را به درخت تکیه می‌دهد و صدای پر آوایش در آن فاصله‌ی کم، گوشم را نوازش می‌کند.
- حق با توئه‌.
صدایش را از بهشت ربوده است؟ یا که به راستی خدا در بخشش زیبایی و خوش آوایی در این حد دست و دلباز است و منِ ساده، به دور از این دو واژه‌ام. البته، خودم این‌گونه فکر می‌کنم. شاید هم نباشم. شاید. می‌گویم:
- ببخشید.
و نمی‌دانم چرا. از ارتعاش کم صدایم، اعصابم خدشه‌دار شده است. دستی ندارم، سکوت را ترجیح می‌دهم اما نمی‌توانم وجودش را انکار کنم.
- چرا عذرخواهی می‌کنی؟
- نمی‌دونم.
واقعاً هم نمی‌دانم؛ اما برای یک لحظه، تنها یک لحظه، کلمات را گم و زبانم را ناتوان می‌بینم. تازه درمی‌یابم. من در این فضای بسته، کنار یک مرد غریبه و ناشناس، چه می‌کنم؟
از جایم بلند می‌شوم و کتاب نوبادی‌ام را در آ*غ*و*ش می‌گیرم. تا آخر مسیر می‌روم، صدایی از او نمی‌شنوم. حتی در آن حد شجاع نیستم که سر برگردانم و حالت نگاهش را دریابم. چه انتظار بالایی از مرد تصویرم داشتم، انتظار داشتم بگوید نروم. چه پرتوقع شده‌ام.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Gemma

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-07
نوشته‌ها
83
کیف پول من
1,500
Points
64
***
برای بار سوم کتاب نوبادی‌ام را می‌خواندم. اواسط کتاب بودم که صدای در باعث می‌شود در جای خود بلرزم و کتاب را سریعاً زیر بالشت سرم بگذارم. قلبم دیوانه‌وار می‌تپد و از آن بدتر، نمی‌دانم چه کسی در را باز کرده است.
- سلام پیوندجان، خوبی؟
با شنیدن صدای دکتر آذر، تصویرش را هم ‌می‌بینم. بی‌اختیار بزاقم را به پایین فرو می‌فرستم و می‌گویم:
- بله، خوبم.
صدای جرجر در باعث می‌شود اخمی کنم. صدای پای دیگری می‌شنوم و تصویر دکتر آذر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رود. یک عکس است با همان عمر پنج ثانیه‌‌ای همیشگی‌اش.
- میشه بهم بگی این آقا الان در چه حالتیه؟
می‌بینمش، پرستار مردی با لباسی مشکی، همان پرستاری که بارها در سالن غذاخوری دیده بودمش؛ همان که بارها با دیدنم چشمان عسلی‌اش را از من می‌دزدید و در صورت رویارویی، لبخند به رویم می‌زد. پاسخ می‌دهم:
- ثابته!
صدای پایش دورتر می‌شود و اخم من غلیظ‌تر.
- خب، اون آقا الان کجاست؟
حقیقت را به زبان می‌آورم:
- هنوز ثابته، از جاش تکون نخورده.
و تصویرش محو می‌شود. صدای آه پرسوز دکتر آذر حالم را مکدر می‌سازد و آن مرد را با صبوری در کنار دکتر آذر می‌یابم. سر به زیر می‌اندازم و حرفی برای گفتن ندارم.
- الان پنج ثانیه‌ست که این آقا کنار من ایستاده.
خوش به سعادتش، ربطش به من در کجاست؟ از دکتر آذر بدم نمی‌آمد؛ اما امید بی‌دلیلش را درک نمی‌کردم.
دو سال است که بیمار او هستم و هر آخر هفته، با چنین آزمایشی معاینه‌ام می‌کند و هر بار یک چیز مشابه را می‌بیند‌‌.
من هنوز همان پیوندم، نسبت به حرکات کورم. یک شبه درمان نمی‌شوم، به معجزه نیز اعتقادی ندارم. پس دلیل این ناراحتی‌های بی‌‌علت را بایستی در چه ببینم؟
بوی عطر زنانه و ملایمش، بیشتر شده و متوجه می‌شوم بر روی صندلی پلاستیکی سفیدی که در کنار تختم بود، نشسته است. به تاج تخت سفیدم تکیه می‌دهم و دست به س*ی*نه می‌شوم.
- راستی دیدت نسبت به من چه‌جوریه؟
سرم را به سمت او می‌چرخانم و به انتظار می‌نشینم.
- بهتر شده نه؟
- تو داری حرف می‌زنی ولی ل*ب‌هات تکون نمی‌خوره.
و بدون هیچ‌گونه حرفی دوباره نگاهم را به پایین می‌گیرم. چقدر آدم‌های نزدیکم برایم منفور شده‌اند.
- قبلاً حرکت‌‌‌‌ آدم‌ها برام رو دور کند بود؛ اما حالا انگار متوقف میشن و یهو یه جای دیگه ظاهر میشن.
نومید سری به طرفین تکان داده و می‌گویم:
- دارم به جای بهتر شدن، بدتر میشم!
لمس دستش با شانه‌ام را حس می‌کنم.
- دیگه تمام ریسک‌ها رو پذیرفتیم! شنبه قراره عملت رو انجام بدیم.
خون در رگ‌هایم یخ می‌بندد و ترس به جانم خیمه می‌زند.
- کل این دو سال رو صبر کردیم، دیگه نمی‌خوایم باعث آزارت بشیم‌.
با جد می‌گویم:
- قراره بمیرم؟
نفی در لحنش می‌نشیند و تن صدایش بالا می‌رود.
- معلومه که نه! عمل حساسیه ولی بهت قول میدم قراره جواب بده. کلی برنامه براش ریخته شده، تمام شرایط در نظر گرفته شده؛ تو دیگه الان آماده‌ای. بهترین زمان عمل همین شنبه‌ست. درست سه روز دیگه.
د*ه*ان باز می‌کنم تا چیزی بگویم اما صدای در مانع از صحبتم می‌شود. او این را گفت و رفت. مرا در فکر مرگم تنها گذاشت و، رفت.
#رمان_دلیما
#نگین_حلاف
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
برای بار سوم کتاب نوبادی‌ام را می‌خواندم. اواسط کتاب بودم که صدای در باعث می‌شود در جای خود بلرزم و کتاب را سریعاً زیر بالشت سرم بگذارم. قلبم دیوانه‌وار می‌تپد و از آن بدتر، نمی‌دانم چه کسی در را باز کرده است.
- سلام پیوندجان، خوبی؟
با شنیدن صدای دکتر آذر، تصویرش را هم ‌می‌بینم. بی‌اختیار بزاقم را به پایین فرو می‌فرستم و می‌گویم:
- بله، خوبم.
صدای جرجر در باعث می‌شود اخمی کنم. صدای پای دیگری می‌شنوم و تصویر دکتر آذر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رود. یک عکس است با همان عمر پنج ثانیه‌‌ای همیشگی‌اش.
- میشه بهم بگی این آقا الان در چه حالتیه؟
می‌بینمش، پرستار مردی با لباسی مشکی، همان پرستاری که بارها در سالن غذاخوری دیده بودمش؛ همان که بارها با دیدنم چشمان عسلی‌اش را از من می‌دزدید و در صورت رویارویی، لبخند به رویم می‌زد. پاسخ می‌دهم:
- ثابته!
صدای پایش دورتر می‌شود و اخم من غلیظ‌تر.
- خب، اون آقا الان کجاست؟
حقیقت را به زبان می‌آورم:
- هنوز ثابته، از جاش تکون نخورده.
و تصویرش محو می‌شود. صدای آه پرسوز دکتر آذر حالم را مکدر می‌سازد و آن مرد را با صبوری در کنار دکتر آذر می‌یابم. سر به زیر می‌اندازم و حرفی برای گفتن ندارم.
- الان پنج ثانیه‌ست که این آقا کنار من ایستاده.
خوش به سعادتش، ربطش به من در کجاست؟ از دکتر آذر بدم نمی‌آمد؛ اما امید بی‌دلیلش را درک نمی‌کردم.
دو سال است که بیمار او هستم و هر آخر هفته، با چنین آزمایشی معاینه‌ام می‌کند و هر بار یک چیز مشابه را می‌بیند‌‌.
من هنوز همان پیوندم، نسبت به حرکات کورم. یک شبه درمان نمی‌شوم، به معجزه نیز اعتقادی ندارم. پس دلیل این ناراحتی‌های بی‌‌علت را بایستی در چه ببینم؟
بوی عطر زنانه و ملایمش، بیشتر شده و متوجه می‌شوم بر روی صندلی پلاستیکی سفیدی که در کنار تختم بود، نشسته است. به تاج تخت سفیدم تکیه می‌دهم و دست به س*ی*نه می‌شوم.
- راستی دیدت نسبت به من چه‌جوریه؟
سرم را به سمت او می‌چرخانم و به انتظار می‌نشینم.
- بهتر شده نه؟
- تو داری حرف می‌زنی ولی ل*ب‌هات تکون نمی‌خوره.
و بدون هیچ‌گونه حرفی دوباره نگاهم را به پایین می‌گیرم. چقدر آدم‌های نزدیکم برایم منفور شده‌اند.
- قبلاً حرکت‌‌‌‌ آدم‌ها برام رو دور کند بود؛ اما حالا انگار متوقف میشن و یهو یه جای دیگه ظاهر میشن.
نومید سری به طرفین تکان داده و می‌گویم:
- دارم به جای بهتر شدن، بدتر میشم!
لمس دستش با شانه‌ام را حس می‌کنم.
- دیگه تمام ریسک‌ها رو پذیرفتیم! شنبه قراره عملت رو انجام بدیم.
خون در رگ‌هایم یخ می‌بندد و ترس به جانم خیمه می‌زند.
- کل این دو سال رو صبر کردیم، دیگه نمی‌خوایم باعث آزارت بشیم‌.
با جد می‌گویم:
- قراره بمیرم؟
نفی در لحنش می‌نشیند و تن صدایش بالا می‌رود.
- معلومه که نه! عمل حساسیه ولی بهت قول میدم قراره جواب بده. کلی برنامه براش ریخته شده، تمام شرایط در نظر گرفته شده؛ تو دیگه الان آماده‌ای. بهترین زمان عمل همین شنبه‌ست. درست سه روز دیگه.
د*ه*ان باز می‌کنم تا چیزی بگویم اما صدای در مانع از صحبتم می‌شود. او این را گفت و رفت. مرا در فکر مرگم تنها گذاشت و، رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Gemma

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-07
نوشته‌ها
83
کیف پول من
1,500
Points
64
فصل دوم: امید
در پس زیر و بم‌های زندگی‌ام، هنوز به وجود او اعتقاد داشتم. نامش را «امید» نهاده بودم. مردی گندم‌گون با موهای فر و ظاهری شرقی که هر روز از پنجره‌‌‌ی اتاقم به حریم شخصی‌ام وارد می‌شد و به قصد بازی مرا تا دوردست‌ها می‌برد.
وقتی سنم از یک رقمی بودن گذر کرد، حضورش در زندگی‌ام کمرنگ‌تر شد‌. زمانی که از او دلیلش را پرسیدم، گفت «تو بزرگ شدی، من دیگه نمی‌تونم با تو بازی کنم.»
خود آدم بزرگ بود و من در آن زمان، کسی را نداشتم که بتواند سرپوشی بر روی نیازهای بچگانه‌ام بگذارد. حرکات هیچ‌کس را نمی‌دیدم. اما او، همیشه برایم واضح و با صراحت حرکت می‌کرد. باور داشتم دنیا پدر و مادرم را گرفته، و او را هدیه کرده است.
بعد از پانزده سالگی‌ام دیگر او را ندیدم. سراغش را از دخترهای یتیم‌خانه گرفتم، اما آن‌ها با دلالت وجودش را انکار می‌کردند‌.
صبر امانم را بریده‌بود و جاهلانه نزد مدیر یتیم‌خانه رفتم. او با فهمیدن آن‌که یک مرد هر شب به حریم خوابگاه دخترانه دست‌برد می‌زند، ترسیده با پلیس تماس گرفت و تا چند روز با ماموران نیروی انتظامی، زیر یک سقف می‌خوابیدیم. اما او، همچنان نیامد.
در هفده سالگی، به نیامدنش یقین پیدا کردم. سرزنشش می‌کردم و می‌گفتم او هم همانند والدینم مرا ترک کرده است. دیگر فقط خودم بودم، با آرزوهایی شکست خورده و غبطه خوردن به دخترانی که بیرون یتیم‌خانه با والدین‌شان به خرید و بازار می‌رفتند.
هجده ساله که شدم، حتی یتیم‌خانه هم مرا ترک کرد‌. با دوستان نداشته‌ام خداحافظی کردم و به بیمارستان روانی منتقل شدم. او هم همانند خوابگاه بود، با این تفاوت که اتاق خودم را داشتم و قرص‌هایی به خصوص مصرف می‌کردم.
پرستارهای آن‌جا با من خیلی مهربان بودند و به اسم صدایم می‌کردند. اسمی که مدت‌ها پیش حتی طرز تلفظش را نیز از یاد برده‌ بودم.
در نوزده سالگی بود که دوباره گذرش به راهم برخورد کرد. امیدم، حال موهایش سفید و فرسوده شده‌ بود. با نگرانی دلیل حالش را از او پرسیدم. او پاسخ داد که دیگر به او اعتقاد ندارم؛ برای همین این گونه شده است.
از خود متنفر شدم؛ اما با یادآوری نبودِ چند ساله‌اش، به او پرخاش کردم و در کمال تعجبم، ذره‌ذره شد و به هوا پرواز کرد.
گریه تنها چیزی بود که در یک هفته‌ی بعدش، حال دگرگونم را بهتر می‌کرد. پرستارها دلیل حال بدم را می‌پرسیدند و من پاسخ می‌دادم «امیدم رو از دست دادم.» و به دور از انتظارم، آن‌ها هم همانند من می‌گریستند.
بعد از آن اتفاق، زندگی‌ام رنگ تحول به خود گرفت‌. افرادی سفیدپوش دورم را فرا گرفتند که پسوند دکتر و پروفسور را کنار فامیلشان به یدک می‌کشیدند. شمار قرص‌های رنگینم بیشتر شد و دیگر خود را افسرده‌ای بر روی تخت یافتم.
حرف زدن را از یاد برده‌‌ بودم و فقط در مقابل حرف دیگران سر تکان می‌دادم‌. هر چند نمی‌توانم نبودِ هم‌صحبتی خیراندیش و کمبودِ موضوع برای بحث را ناگفته بگذارم.
در تولد بیست سالگی‌ام، تشنج کردم و به همان حالت تشنج کرده بر روی کیک صورتی‌رنگم افتادم. از بعد آن تشنج چیزی به یاد نمی‌آورم اما پرستارانم می‌گفتند که همه جیغ می‌کشیدند و دکتران فقط کتاب در دهانم می‌گذاشتند‌. کتابی که از دکتر آذر هدیه گرفته بودم، باعث شده بود که زبانم را با دندان قطع نکنم.
وضع حالم وخیم‌تر شد و برای دیگر زنده نماندن هر کاری می‌کردم؛ اما حتی حق ورود به آن دنیا را نداشتم. از همه جا، طرد شده‌ بودم.

#رمان_دلیما
#نگین_حلاف
#انجمن_تک_رمان
کد:
فصل دوم: امید
در پس زیر و بم‌های زندگی‌ام، هنوز به وجود او اعتقاد داشتم. نامش را «امید» نهاده بودم. مردی گندم‌گون با موهای فر و ظاهری شرقی که هر روز از پنجره‌‌‌ی اتاقم به حریم شخصی‌ام وارد می‌شد و به قصد بازی مرا تا دوردست‌ها می‌برد.
وقتی سنم از یک رقمی بودن گذر کرد، حضورش در زندگی‌ام کمرنگ‌تر شد‌. زمانی که از او دلیلش را پرسیدم، گفت «تو بزرگ شدی، من دیگه نمی‌تونم با تو بازی کنم.»
خود آدم بزرگ بود و من در آن زمان، کسی را نداشتم که بتواند سرپوشی بر روی نیازهای بچگانه‌ام بگذارد. حرکات هیچ‌کس را نمی‌دیدم. اما او، همیشه برایم واضح و با صراحت حرکت می‌کرد. باور داشتم دنیا پدر و مادرم را گرفته، و او را هدیه کرده است.
بعد از پانزده سالگی‌ام دیگر او را ندیدم. سراغش را از دخترهای یتیم‌خانه گرفتم، اما آن‌ها با دلالت وجودش را انکار می‌کردند‌.
صبر امانم را بریده‌بود و جاهلانه نزد مدیر یتیم‌خانه رفتم. او با فهمیدن آن‌که یک مرد هر شب به حریم خوابگاه دخترانه دست‌برد می‌زند، ترسیده با پلیس تماس گرفت و تا چند روز با ماموران نیروی انتظامی، زیر یک سقف می‌خوابیدیم. اما او، همچنان نیامد.
در هفده سالگی، به نیامدنش یقین پیدا کردم. سرزنشش می‌کردم و می‌گفتم او هم همانند والدینم مرا ترک کرده است. دیگر فقط خودم بودم، با آرزوهایی شکست خورده و غبطه خوردن به دخترانی که بیرون یتیم‌خانه با والدین‌شان به خرید و بازار می‌رفتند.
هجده ساله که شدم، حتی یتیم‌خانه هم مرا ترک کرد‌. با دوستان نداشته‌ام خداحافظی کردم و به بیمارستان روانی منتقل شدم. او هم همانند خوابگاه بود، با این تفاوت که اتاق خودم را داشتم و قرص‌هایی به خصوص مصرف می‌کردم.
پرستارهای آن‌جا با من خیلی مهربان بودند و به اسم صدایم می‌کردند. اسمی که مدت‌ها پیش حتی طرز تلفظش را نیز از یاد برده‌ بودم.
در نوزده سالگی بود که دوباره گذرش به راهم برخورد کرد. امیدم، حال موهایش سفید و فرسوده شده‌ بود. با نگرانی دلیل حالش را از او پرسیدم. او پاسخ داد که دیگر به او اعتقاد ندارم؛ برای همین این گونه شده است.
از خود متنفر شدم؛ اما با یادآوری نبودِ چند ساله‌اش، به او پرخاش کردم و در کمال تعجبم، ذره‌ذره شد و به هوا پرواز کرد.
گریه تنها چیزی بود که در یک هفته‌ی بعدش، حال دگرگونم را بهتر می‌کرد. پرستارها دلیل حال بدم را می‌پرسیدند و من پاسخ می‌دادم «امیدم رو از دست دادم.» و به دور از انتظارم، آن‌ها هم همانند من می‌گریستند.
بعد از آن اتفاق، زندگی‌ام رنگ تحول به خود گرفت‌. افرادی سفیدپوش دورم را فرا گرفتند که پسوند دکتر و پروفسور را کنار فامیلشان به یدک می‌کشیدند. شمار قرص‌های رنگینم بیشتر شد و دیگر خود را افسرده‌ای بر روی تخت یافتم.
حرف زدن را از یاد برده‌‌ بودم و فقط در مقابل حرف دیگران سر تکان می‌دادم‌. هر چند نمی‌توانم نبودِ هم‌صحبتی خیراندیش و کمبودِ موضوع برای بحث را ناگفته بگذارم.
در تولد بیست سالگی‌ام، تشنج کردم و به همان حالت تشنج کرده بر روی کیک صورتی‌رنگم افتادم. از بعد آن تشنج چیزی به یاد نمی‌آورم اما پرستارانم می‌گفتند که همه جیغ می‌کشیدند و دکتران فقط کتاب در دهانم می‌گذاشتند‌. کتابی که از دکتر آذر هدیه گرفته بودم، باعث شده بود که زبانم را با دندان قطع نکنم.
وضع حالم وخیم‌تر شد و برای دیگر زنده نماندن هر کاری می‌کردم؛ اما حتی حق ورود به آن دنیا را نداشتم. از همه جا، طرد شده‌ بودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا