خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

کتاب در حال تایپ کتاب«تخت خوابت را مرتب کن»|اثر ویلیام اچ.مک ریون

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

ᏋᎷᏒᎥᏕ

تایپیست آزمایشی + گوینده آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-19
نوشته‌ها
83
کیف پول من
14,118
Points
136
فصل سوم

پارت۳:
در نهایت، به آخرین ساختمان دولتی در ساحل دریا نزدیک شدم. می شد نوشته نیروی ویژه ی دریایی را بر نمای خارجی آن ساختمان خواند. در بیرون
ورودی اصلی، دو مربی نیروی دریایی که در میان چند سرباز جوان و تازه کار ایستاده بودند، یک سر و گر*دن بلندتر از بقیه به نظر می رسیدند. ناواستوار
دوم دیک ری، با بیش از دو متر قد، شانه های پهن،کمر باریک و یک سبیل سوزنی و نازک آنجا بود. او دقیقا به همان شکلی بود که از همچین مربی انتظار
داشتم. در کنار او، افسر ارشد جین ونس ایستاده بود. او نیز با قدی بیش از دو متر بازوهای قوی و چشمانی فولادی، به همه هشدار می داد که خیلی به هم
نزدیک نشوند. کارآموزان نیروی دریایی به داخل ساختمان راهنمایی شدند. با ترس و لرز آن ها را دنبال کردم و جلوی میز جلویی ایستادم. داستان خود را به
ملوان جوانی گفتم. من ملوان جوانی از تگزاس بودم و امید داشتم با کسی در مورد نیروی ویژه ی دریایی صحبت کنم. ملوان برای لحظه ای میزش را ترک کرد
و برگشت تا به من خبر بدهد که افسر اول، ناوبان یکم داگ هوث، خوشحال می شود که با من در دفتر خود صحبت کند. آهسته در آنجا چرخی زدم و به عکس هایی
نگاه کردم که دیوار ها را آراسته بودند.
عکس ها از نیروی ویژه در ویتنام گرفته شده بودند؛ سربازانی که تا کمر در گل جاده ی مکونگ فرو رفته و یا عکس هایی از سربازان استتار شده ای که از یک ماموریت
شبانه برمی گشتند یا تصاویر مردانی با سلاح های اتوماتیک و فشنگ که در قایقی به سوی جنگل هدایت می شدند، بر روی دیوار ها قرار داشتند. در سرسرا، مرد دیگری
را دیدم که داشت به عکس ها نگاه می کرد. آن مرد با جثه ای ضعیف و نحیف بود و موهای تیره ای که در کنار گوش هایش آویخته بودند، مثل من عکس ها را می پایید.
به نظر می رسید که او با وحشتی باور نکردنی مقابل عکس ها خشکش زده است. در ذهنم، در این فکر بودم که اگه شاید او فکر می کرد آیا از پس این برمی آید که
تمرینات نیروی دریایی را پشت سر بگذارد؟ آیا او فکر می کرد که با آن هیکل نحیفش می تواند یک کوله پشتی سنگین و هزار گلوله فشنگ را حمل کند؟
مگر او دو عضو ویژه ی نیروی دریایی را که در حین آموزش در مقابل ساختمان بودند، ندیده بود که چه جثه ای داشتند؟
با دیدن قیافه اش دلم به حالش سوخت. شاید کسی او را تشویق کرده بود تا زندگی آسوده ی خود را به عنوان یک شخص غیرنظامی رها کند و رو به سوی نیروی
ویژه ی دریایی بیاورد.


کد:
فصل سوم



پارت۳:

در نهایت، به آخرین ساختمان دولتی در ساحل دریا نزدیک شدم. می شد نوشته نیروی ویژه ی دریایی را بر نمای خارجی آن ساختمان خواند. در بیرون

ورودی اصلی، دو مربی نیروی دریایی که در میان چند سرباز جوان و تازه کار ایستاده بودند، یک سر و گر*دن بلندتر از بقیه به نظر می رسیدند. ناواستوار

دوم دیک ری، با بیش از دو متر قد، شانه های پهن،کمر باریک و یک سبیل سوزنی و نازک آنجا بود. او دقیقا به همان شکلی بود که از همچین مربی انتظار

داشتم. در کنار او، افسر ارشد جین ونس ایستاده بود. او نیز با قدی بیش از دو متر بازوهای قوی و چشمانی فولادی، به همه هشدار می داد که خیلی به هم

نزدیک نشوند. کارآموزان نیروی دریایی به داخل ساختمان راهنمایی شدند. با ترس و لرز آن ها را دنبال کردم و جلوی میز جلویی ایستادم. داستان خود را به

ملوان جوانی گفتم. من ملوان جوانی از تگزاس بودم و امید داشتم با کسی در مورد نیروی ویژه ی دریایی صحبت کنم. ملوان برای لحظه ای میزش را ترک کرد

و برگشت تا به من خبر بدهد که افسر اول، ناوبان یکم داگ هوث، خوشحال می شود که با من در دفتر خود صحبت کند. آهسته در آنجا چرخی زدم و به عکس هایی

نگاه کردم که دیوار ها را آراسته بودند.

عکس ها از نیروی ویژه در ویتنام گرفته شده بودند؛ سربازانی که تا کمر در گل جاده ی مکونگ فرو رفته و یا عکس هایی از سربازان استتار شده ای که از یک ماموریت

شبانه برمی گشتند یا تصاویر مردانی با سلاح های اتوماتیک و فشنگ که در قایقی به سوی جنگل هدایت می شدند، بر روی دیوار ها قرار داشتند. در سرسرا، مرد دیگری

را دیدم که داشت به عکس ها نگاه می کرد. آن مرد با جثه ای ضعیف و نحیف بود و موهای تیره ای که در کنار گوش هایش آویخته بودند، مثل من عکس ها را می پایید.

به نظر می رسید که او با وحشتی باور نکردنی مقابل عکس ها خشکش زده است. در ذهنم، در این فکر بودم که اگه شاید او فکر می کرد آیا از پس این برمی آید که

تمرینات نیروی دریایی را پشت سر بگذارد؟ آیا او فکر می کرد که با آن هیکل نحیفش می تواند یک کوله پشتی سنگین و هزار گلوله فشنگ را حمل کند؟

مگر او دو عضو ویژه ی نیروی دریایی را که در حین آموزش در مقابل ساختمان بودند، ندیده بود که چه جثه ای داشتند؟

با دیدن قیافه اش دلم به حالش سوخت. شاید کسی او را تشویق کرده بود تا زندگی آسوده ی خود را به عنوان یک شخص غیرنظامی رها کند و رو به سوی نیروی

ویژه ی دریایی بیاورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ᏋᎷᏒᎥᏕ

تایپیست آزمایشی + گوینده آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-19
نوشته‌ها
83
کیف پول من
14,118
Points
136
فصل سوم

پارت4:
چند دقیقه بعد،ملوان تازه کار به آرامی از راهرو پایین آمد و مرا به دفتر ناوبان یکم راهنمایی کرد. داگ هوث نماد نیروی ویژه بود؛ بلند قامت، عضلانی،
با موهای قهوه ای و مجعد، در یونیفورم خاکی رنگ خود بسیار قدرتمند به نظر می رسید.
من در صندلی روبروی میز هوث نشستم و در مورد تمرین نیروی دریایی و الزامات برنامه صحبت کردیم. هوث در مورد تجربه ی خود در ویتنام با من
صحبت کرد و توضیح داد اگر از دوره ی آموزشی نیروی دریایی فارغ التحصیل شوم، چه چییزی در انتظارم است. از گوشه چشم، مرد نحیف را می دیدم
که با لباس غیر نظامی همچنان به عکس های روی دیوار نگاه می کرد. لابد منتظر بود تا ناوبان هوث را ببیند و امیدوار بود در مورد تمرینات نیروی دریایی
اطلاعات بیشتری به دست بیاورد. این باعث شد احساس خوبی نسبت به خودم داشته باشم. می دانستم به وضوح قوی تر و آماده تر از مردی هستم که
فکر می کند می تواند از سختی های آموزش نیروی دریایی جان سالم به در ببرد. در وسط گفتگوی، ناوبان هوث ناگهان متوقف شد، از پشت میزش برخاست
و به مردی که در سرسرا بود، اشاره کرد که به دفترش بیاید. به دنبال او، من هم بلند شدم.
او مرد نحیف را به آ*غ*و*ش کشید و گفت:"بیل، این تامی نوریسه. تامی آخرین سرباز نیروی دریایی بود که در جنگ ویتنام شرکت کرد."
تام نوریس که کمی دست پاچه شده بود، لبخندی زد. من هم متقابلا لبخند زدم، دستش را فشردم و به خودم خندیدم. این مردی که به ظاهر نحیف و مردنی
به نظر می رسید و من شک داشتم بتواند از پس تمرینات بربیاید، ناوبان یکم تام نوریس بود.
تام نوریس که در ویتنام خدمت کرده بود، شب های متوالی پشت خطوط دشمن رفته بود تا دو نفر از اعضای نیروی هوایی را نجات دهد که در آن منطقه سقوط
کرده بودند. این شخص تام نوریس بود. او در ماموریت دیگری در شمال ویتنام مورد شلیک گلوله در ناحیه ی صورت قرار گرفت اما شانس آورد و ناو ستوار دوم،
مایک تورنتون ل*ی*سی، او را نجات داد که بعدها به پاس این کار، مدال افتخار دریافت کرد.
تام نوریس شخصی بود که با وجود جراحاتش، برای پذیرش اولین گروه نجات گروگان اف بی آی تلاش کرد. این مرد آرام، ساکت و فروتن، در زمره ی
سخت کوش ترین سربازان تاریخ نیروی دریایی قرار داشت.
در سال 1969، تامی نوریس با اردنگی از تمرینات نیروی دریایی اخراج شد. همه می گفتند که او خیلی ریزه میزه و لاغر است و به اندازه کافی قوی نیست.
اما بسیار شبیه به یکی از ملوانانی که در کلاس دیده بودم، تام نوریس به آن ها نشان داد که اشتباه می کردند و یکبار دیگر ثابت کرد که نباید معیار ما ابعاد
کسی باشد. بلکه این وسعت قلب انسان هاست که اهمیت دارد...


کد:
فصل سوم



پارت4:

چند دقیقه بعد،ملوان تازه کار به آرامی از راهرو پایین آمد و مرا به دفتر ناوبان یکم راهنمایی کرد. داگ هوث نماد نیروی ویژه بود؛ بلند قامت، عضلانی،

با موهای قهوه ای و مجعد، در یونیفورم خاکی رنگ خود بسیار قدرتمند به نظر می رسید.

من در صندلی روبروی میز هوث نشستم و در مورد تمرین نیروی دریایی و الزامات برنامه صحبت کردیم. هوث در مورد تجربه ی خود در ویتنام با من

صحبت کرد و توضیح داد اگر از دوره ی آموزشی نیروی دریایی فارغ التحصیل شوم، چه چییزی در انتظارم است. از گوشه چشم، مرد نحیف را می دیدم

که با لباس غیر نظامی همچنان به عکس های روی دیوار نگاه می کرد. لابد منتظر بود تا ناوبان هوث را ببیند و امیدوار بود در مورد تمرینات نیروی دریایی

اطلاعات بیشتری به دست بیاورد. این باعث شد احساس خوبی نسبت به خودم داشته باشم. می دانستم به وضوح قوی تر و آماده تر از مردی هستم که

فکر می کند می تواند از سختی های آموزش نیروی دریایی جان سالم به در ببرد. در وسط گفتگوی، ناوبان هوث ناگهان متوقف شد، از پشت میزش برخاست

و به مردی که در سرسرا بود، اشاره کرد که به دفترش بیاید. به دنبال او، من هم بلند شدم.

او مرد نحیف را به آ*غ*و*ش کشید و گفت:"بیل، این تامی نوریسه. تامی آخرین سرباز نیروی دریایی بود که در جنگ ویتنام شرکت کرد."

تام نوریس که کمی دست پاچه شده بود، لبخندی زد. من هم متقابلا لبخند زدم، دستش را فشردم و به خودم خندیدم. این مردی که به ظاهر نحیف و مردنی

به نظر می رسید و من شک داشتم بتواند از پس تمرینات بربیاید، ناوبان یکم تام نوریس بود.

تام نوریس که در ویتنام خدمت کرده بود، شب های متوالی پشت خطوط دشمن رفته بود تا دو نفر از اعضای نیروی هوایی را نجات دهد که در آن منطقه سقوط

کرده بودند. این شخص تام نوریس بود. او در ماموریت دیگری در شمال ویتنام مورد شلیک گلوله در ناحیه ی صورت قرار گرفت اما شانس آورد و ناو ستوار دوم،

مایک تورنتون ل*ی*سی، او را نجات داد که بعدها به پاس این کار، مدال افتخار دریافت کرد.

تام نوریس شخصی بود که با وجود جراحاتش، برای پذیرش اولین گروه نجات گروگان اف بی آی تلاش کرد. این مرد آرام، ساکت و فروتن، در زمره ی

سخت کوش ترین سربازان تاریخ نیروی دریایی قرار داشت.

در سال 1969، تامی نوریس با اردنگی از تمرینات نیروی دریایی اخراج شد. همه می گفتند که او خیلی ریزه میزه و لاغر است و به اندازه کافی قوی نیست.

اما بسیار شبیه به یکی از ملوانانی که در کلاس دیده بودم، تام نوریس به آن ها نشان داد که اشتباه می کردند و یکبار دیگر ثابت کرد که نباید معیار ما ابعاد

کسی باشد. بلکه این وسعت قلب انسان هاست که اهمیت دارد...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ᏋᎷᏒᎥᏕ

تایپیست آزمایشی + گوینده آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-19
نوشته‌ها
83
کیف پول من
14,118
Points
136
فصل چهارم

زندگی منصفانه نیست

اگر می خواهی دنیا را تغییر بدهی، به یک کلوچه شکری اکتفا نکن و به جلو حرکت کن.

پارت1:
به سمت بلندای تپه شنی دویدم و بدون مکث و با سرعت تمام به سوی اقیانوس آرام حرکت کردم. با آن لباس سبز سراسری، کلاه لبه کوتاه و
چکمه های رنگی ، در دل موج هایی شناور می شدم که در ساحل کالیفرنیا فرود می آمدند. در حالی که غرق آب بودم، مربی نیروی دریایی را دیدم
که روی تپه ی شنی ایستاده بود. در حالی که دست هایش را روی س*ی*نه تا کرده بود، می شد نگاه نافذ او را در مه صبحگاهی دید. صدایش را شنیدم.
فریاد زد:« آقای مک! می دونی چکار کنی؟»
در واقع، این کار را کردم. با شور و شوقی ساختگی، از ته دل جیغی کشیدم و با صورت روی شن های نرم افتادم و خودم را کامل روی شن ها غلتاندم
تا مطمئن شوم سراسر یونیفرمم از شن پوشیده شده است. بعد، برای محکم کاری، یک مشن شن برداشته و ان را به هوا پرتاب کردم تا مطمئن شوم
کل بدنم غرق شن شده است تا از همه ی درزها و شکاف های لباسم عبور کند.
در طول تمرین ورزش صبحگاهی، مرتکب تخلف از قوانین آموزشی نیروی دریایی شده بودم. برای همین، در حالی که در ماسه ها غلت می زدم، سعی
کردم خودم را شکل یک کلوچه در بیاورم؛ چون هیچ چیز بهتر از این نبود که خودم را به شکل یک کلوچه قندی در بیاورم.
چیزی بسیار دردناک تر از این وجود نداشت اما ظاهر کلوچه ی قند، شکیبایی و عزم شما را آزمایش می کند. نه برای اینکه بقیه ی روز را با شن و ماسه
در زیر بازوها و بین پاهی خود سپری کرده اید، بلکه به این دلیل می باشد که تبدیل شدن به یک کلوچه دیگر کاملا بی هدف است. هیچ دلیلی وجود نداشت.
باید به میل مربی، تبدیل به یک کلوچه ی شکری می شدیم.
برای بسیاری از کارآموزان نیروی دریایی، این کار سخت بود. افرادی که انتظار چنین کاری را نداشتند، به خاطر عملکرد خود پاداش می خواستند. بعضی
وقت ها هم اینطور بود. گاهی اوقات تنها پاداشی که برای تمام تلاششان می گرفتند، رطوبت و ظاهر ماسه ای بود.


کد:
فصل چهارم



زندگی منصفانه نیست



اگر می خواهی دنیا را تغییر بدهی، به یک کلوچه شکری اکتفا نکن و به جلو حرکت کن.



پارت1:

به سمت بلندای تپه شنی دویدم و بدون مکث و با سرعت تمام به سوی اقیانوس آرام حرکت کردم. با آن لباس سبز سراسری، کلاه لبه کوتاه و

چکمه های رنگی ، در دل موج هایی شناور می شدم که در ساحل کالیفرنیا فرود می آمدند. در حالی که غرق آب بودم، مربی نیروی دریایی را دیدم

که روی تپه ی شنی ایستاده بود. در حالی که دست هایش را روی س*ی*نه تا کرده بود، می شد نگاه نافذ او را در مه صبحگاهی دید. صدایش را شنیدم.

فریاد زد:« آقای مک! می دونی چکار کنی؟»

در واقع، این کار را کردم. با شور و شوقی ساختگی، از ته دل جیغی کشیدم و با صورت روی شن های نرم افتادم و خودم را کامل روی شن ها غلتاندم

تا مطمئن شوم سراسر یونیفرمم از شن پوشیده شده است. بعد، برای محکم کاری، یک مشن شن برداشته و ان را به هوا پرتاب کردم تا مطمئن شوم

کل بدنم غرق شن شده است تا از همه ی درزها و شکاف های لباسم عبور کند.

در طول تمرین ورزش صبحگاهی، مرتکب تخلف از قوانین آموزشی نیروی دریایی شده بودم. برای همین، در حالی که در ماسه ها غلت می زدم، سعی

کردم خودم را شکل یک کلوچه در بیاورم؛ چون هیچ چیز بهتر از این نبود که خودم را به شکل یک کلوچه قندی در بیاورم.

چیزی بسیار دردناک تر از این وجود نداشت اما ظاهر کلوچه ی قند، شکیبایی و عزم شما را آزمایش می کند. نه برای اینکه بقیه ی روز را با شن و ماسه

در زیر بازوها و بین پاهی خود سپری کرده اید، بلکه به این دلیل می باشد که تبدیل شدن به یک کلوچه دیگر کاملا بی هدف است. هیچ دلیلی وجود نداشت.

باید به میل مربی، تبدیل به یک کلوچه ی شکری می شدیم.

برای بسیاری از کارآموزان نیروی دریایی، این کار سخت بود. افرادی که انتظار چنین کاری را نداشتند، به خاطر عملکرد خود پاداش می خواستند. بعضی

وقت ها هم اینطور بود. گاهی اوقات تنها پاداشی که برای تمام تلاششان می گرفتند، رطوبت و ظاهر ماسه ای بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ᏋᎷᏒᎥᏕ

تایپیست آزمایشی + گوینده آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-19
نوشته‌ها
83
کیف پول من
14,118
Points
136
فصل چهارم

پارت 2:
در حالی که احساس می کردم به اندازه کافی با شن پوشیده شده ام، به سمت مربی دویدم و در مقابل او ایستادم. فیلیپ ال.مارتین که او را ماکی صدا می زدند،
مقابلم قرار گرفت. نگاهی به من انداخت تا ببیند که آیا استاندارد های تبدیل شدن به کلوچه ی شکری را رعایت کرده ام یا نه. ناوبان مارتین یکی از مردان
قورباغه ای ماهر بود. او در هاوایی متولد شده و همانجا هم بزرگ شده بود. می خواستم به عنوان افسر نیروی دریایی، به کسی مثل او تبدیل شوم. او با تجربه ی
جنگ در ویتنام، متخصص کار با هر سلاحی در نیروی دریایی بود. او یکی از بهترین غواصان در تیم ما بود و به خاطر تجره ی زندگی در هاوایی بود، چنان در
غواصی ماهر بود که هر کسی نمی توانست با او رقابت کند.
آقای مارتین با لحنی آرام پرسید:«آقای مک، می دونی چرا امروز صبح تبدیل به کلوچه ی شکری شدی؟»
من به طور غریزی جواب دادم:«نه، آقای مارتین.»
«آقای مک، چون زندگی عادلانه نیست و هرچه زودتر متوجه بشوید، بهتره.»
یک سال بعد، ناوبان مارتین و من به پایه ی اول رسیدیم. من تمرینات اولیه ی نیروی دریایی را کامل کرده بودم و او از مرکز آموزشی به گروه یازدهم انهدام
زیردریایی در کورونادو اعزام شد. هر چه بیشتر ماکی را می شناختم، احترامم به او بیشتر می شد. علاوه بر نقش ویژه در نیروی دریایی، یک ورزشکار فوق العاده
نیز بود. در اوایل دهه ی 1980، او در خط مقدم رقابت های سه گانه بود. او در اقیانوس آزاد، سبک آزادی داشت. ساق پا و ران هایش قوی بود و او را بدون
زحمت در مسیر طولانی کمک می کرد. اما تخصص واقعی اش دوچرخه سواری بود. او و دوچرخه اش برای هم ساخته شده بودند.
هر روز صبح، سوار دوچرخه می شد و در ناحیه ی سیلور استرند کورونادو به دوچرخه سواری می پرداخت. آنجا ناحیه ی مسطحی بود که از یک سو مشرف به
اقیانوس بوده و از طرف دیگر، یکی از زیباترین بخش های کالیفرنیا بود.


کد:
فصل چهارم



پارت 2:

در حالی که احساس می کردم به اندازه کافی با شن پوشیده شده ام، به سمت مربی دویدم و در مقابل او ایستادم. فیلیپ ال.مارتین که او را ماکی صدا می زدند،

مقابلم قرار گرفت. نگاهی به من انداخت تا ببیند که آیا استاندارد های تبدیل شدن به کلوچه ی شکری را رعایت کرده ام یا نه. ناوبان مارتین یکی از مردان

قورباغه ای ماهر بود. او در هاوایی متولد شده و همانجا هم بزرگ شده بود. می خواستم به عنوان افسر نیروی دریایی، به کسی مثل او تبدیل شوم. او با تجربه ی

جنگ در ویتنام، متخصص کار با هر سلاحی در نیروی دریایی بود. او یکی از بهترین غواصان در تیم ما بود و به خاطر تجره ی زندگی در هاوایی بود، چنان در

غواصی ماهر بود که هر کسی نمی توانست با او رقابت کند.

آقای مارتین با لحنی آرام پرسید:«آقای مک، می دونی چرا امروز صبح تبدیل به کلوچه ی شکری شدی؟»

من به طور غریزی جواب دادم:«نه، آقای مارتین.»

«آقای مک، چون زندگی عادلانه نیست و هرچه زودتر متوجه بشوید، بهتره.»

یک سال بعد، ناوبان مارتین و من به پایه ی اول رسیدیم. من تمرینات اولیه ی نیروی دریایی را کامل کرده بودم و او از مرکز آموزشی به گروه یازدهم انهدام

زیردریایی در کورونادو اعزام شد. هر چه بیشتر ماکی را می شناختم، احترامم به او بیشتر می شد. علاوه بر نقش ویژه در نیروی دریایی، یک ورزشکار فوق العاده

نیز بود. در اوایل دهه ی 1980، او در خط مقدم رقابت های سه گانه بود. او در اقیانوس آزاد، سبک آزادی داشت. ساق پا و ران هایش قوی بود و او را بدون

زحمت در مسیر طولانی کمک می کرد. اما تخصص واقعی اش دوچرخه سواری بود. او و دوچرخه اش برای هم ساخته شده بودند.

هر روز صبح، سوار دوچرخه می شد و در ناحیه ی سیلور استرند کورونادو به دوچرخه سواری می پرداخت. آنجا ناحیه ی مسطحی بود که از یک سو مشرف به

اقیانوس بوده و از طرف دیگر، یکی از زیباترین بخش های کالیفرنیا بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ᏋᎷᏒᎥᏕ

تایپیست آزمایشی + گوینده آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-19
نوشته‌ها
83
کیف پول من
14,118
Points
136
فصل چهارم

پارت 3:
در اوایل صبح روز شنبه، ماکی در یک سفر تمرینی در امتداد خیابان سیلور به راه افتاد. او به سرعت در حالی که سرش پایین بود، پدال می زد و برای همین
متوجه دوچرخه ای نشد که داشت به سمتش می آمد. با سرعتی در حدود بیست و پنج مایل بر ساعت، دو دوچرخه به هم برخورد کردند. دوچرخه سواران به
علت این برخورد ناگهانی، هر دو با صورت روی جاده ی آسفالت افتادند. سوارکار اول غلتی زد و تقلا کرد خود را جمع و جور کند. ماکی سرش را بلند کرد،
اما قادر به حرکت نبود. تیم پزشکی در عرض چند دقیقه به محل حادثه رسیدند و ماکی را بی حرکت کردند و او را به بیمارستان انتقال دادند. در ابتدا امید
داشتند که فلج موقتی باشد، اما همچنان که روزها، ماه ها، و سال ها سپری شد، ماکی هرگز توان پاهایش را به دست نیاورد. نتیجه ی این تصادف، باعث
فلج کمر به پایین شده و حتی محدودیت حرکت دستهایش را نیز به دنبال داشت.
در طول سی و پنج سال گذشته، ماکی همچنان زندگی اش را روی ویلچر گذرانده است. اما در تمام این سال ها، هرگز نشنیده ام که او از بدبختی در زندگی
خود شکایت کند. حتی یکبار هم صدایش را نشنیدم که بنالد چرا این اتفاق برای او افتاد. هرگز، حتی یکبار هم ذره ای تاسف از خودش بروز نداد. در حقیقت،
پس از تصادف، ماکی نقاش ب*ر*جسته ای شد. او صاحب دختر زیبایی شد و رقابت های سه گانه قورباغه که هر سال در کورونادو برگزار می شد، را ادامه داد.
به راحتی می توان بسیاری از افراد را در زندگی مقصر بدبختی هایمان بدانیم تا دست از تلاش برداریم، زیرا اینگونه باور می کنیم که سرنوشت بر ضد ما است.
به راحتی می توان فکر کرد که در جایی که بزرگ می شویم، والدین یا اعضای مدرسه ای که به آن می روید، مقصر تمام اتفاقاتی هستند که آینده ی شما را
تعیین می کنند. اما نباید خود را از واقعیت دور نگه داریم.
مردم عادی و مردان و زنان بزرگ همگی به خاطر رفتار خود نسبت به بی عدالتی های زندگی معروف شده اند: هلن کلر، نلسون ماندلا، استفن هاوکینگ،
ملاله یوسف زی و ماکی مارتین.
گاهی اوقات مهم نیست که چقدر تلاش می کنید، مهم نیست چقدر خوب هستید، چرا که به عنوان یک کلوچه ی شکری به پایان می رسید. دست از غرولند
بردارید! کمتر به بخت بد خود لعنت بفرستید. بایستید! به آینده نگاه کنید و به راه خود ادامه دهید!


کد:
فصل چهارم



پارت 3:

در اوایل صبح روز شنبه، ماکی در یک سفر تمرینی در امتداد خیابان سیلور به راه افتاد. او به سرعت در حالی که سرش پایین بود، پدال می زد و برای همین

متوجه دوچرخه ای نشد که داشت به سمتش می آمد. با سرعتی در حدود بیست و پنج مایل بر ساعت، دو دوچرخه به هم برخورد کردند. دوچرخه سواران به

علت این برخورد ناگهانی، هر دو با صورت روی جاده ی آسفالت افتادند. سوارکار اول غلتی زد و تقلا کرد خود را جمع و جور کند. ماکی سرش را بلند کرد،

اما قادر به حرکت نبود. تیم پزشکی در عرض چند دقیقه به محل حادثه رسیدند و ماکی را بی حرکت کردند و او را به بیمارستان انتقال دادند. در ابتدا امید

داشتند که فلج موقتی باشد، اما همچنان که روزها، ماه ها، و سال ها سپری شد، ماکی هرگز توان پاهایش را به دست نیاورد. نتیجه ی این تصادف، باعث

فلج کمر به پایین شده و حتی محدودیت حرکت دستهایش را نیز به دنبال داشت.

در طول سی و پنج سال گذشته، ماکی همچنان زندگی اش را روی ویلچر گذرانده است. اما در تمام این سال ها، هرگز نشنیده ام که او از بدبختی در زندگی

خود شکایت کند. حتی یکبار هم صدایش را نشنیدم که بنالد چرا این اتفاق برای او افتاد. هرگز، حتی یکبار هم ذره ای تاسف از خودش بروز نداد. در حقیقت،

پس از تصادف، ماکی نقاش ب*ر*جسته ای شد. او صاحب دختر زیبایی شد و رقابت های سه گانه قورباغه که هر سال در کورونادو برگزار می شد، را ادامه داد.

به راحتی می توان بسیاری از افراد را در زندگی مقصر بدبختی هایمان بدانیم تا دست از تلاش برداریم، زیرا اینگونه باور می کنیم که سرنوشت بر ضد ما است.

به راحتی می توان فکر کرد که در جایی که بزرگ می شویم، والدین یا اعضای مدرسه ای که به آن می روید، مقصر تمام اتفاقاتی هستند که آینده ی شما را

تعیین می کنند. اما نباید خود را از واقعیت دور نگه داریم.

مردم عادی و مردان و زنان بزرگ همگی به خاطر رفتار خود نسبت به بی عدالتی های زندگی معروف شده اند: هلن کلر، نلسون ماندلا، استفن هاوکینگ،

ملاله یوسف زی و ماکی مارتین.

گاهی اوقات مهم نیست که چقدر تلاش می کنید، مهم نیست چقدر خوب هستید، چرا که به عنوان یک کلوچه ی شکری به پایان می رسید. دست از غرولند

بردارید! کمتر به بخت بد خود لعنت بفرستید. بایستید! به آینده نگاه کنید و به راه خود ادامه دهید!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ᏋᎷᏒᎥᏕ

تایپیست آزمایشی + گوینده آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-19
نوشته‌ها
83
کیف پول من
14,118
Points
136
فصل پنجم

شکست می تواند شما را قوی تر کند

اگر می خواهی دنیا را تغییر دهی، از سیرک نترس!


پارت 1:
امواج جزیره کورونادو متلاطم بودند و در حین شنای پهلو، امواج کوچک در حین برگشتن به ساحل، به صورت ما سیلی می زدند. طبق معمول، من و
هم گروهی شنا خودم در تلاش بودیم تا بقیه ی کلاس تمرین نیروی دریایی را ادامه دهیم. مربیانی که در قایق ایمنی بودند، به سمت ما فریاد می زدند
که سرعت را بیشتر کنیم، اما به نظر می رسید که هر چه بیشتر شنا می کردیم، دورتر می شدیم. آن روز دوستم، ناوبان دوم مارک توماس در آنجا حضور
داشت. مارک نیز مانند من ماموریت خود را از طریق سپاه آموزش افسران ذخیره(ROTC ) دریافت کرده بود. او فارغ التحصیل موسسه نظامی ویرجینیا و
یکی از بهترین دوندگان کلاس بود.
در تمرین نیروی دریایی، دوستم کسی بود که باید به او تکیه می کردیم تا پشت ما را داشته باشد. این دوستم از لحاظ جسمی در غواصی زیرآبی مهارت
داشت و حالا قرار بود با او شنای مشترک داشته باشم. رفیق شنا به من کمک می کرد تا مطالعه کنم، مرا با انگیزه نگه می داشت و نزدیکترین متحد من در
طول دوره آموزشی بود. اگر یکی از هم گروهی های شنا موفق نمی شد، هر دوی آنها از عواقب کار رنج می بردند. این روش مربی برای تقویت اهمیت کار
گروهی بود. وقتی که شنا را تمام کردیم و به ساحل رفتیم، مربی نیروی دریایی در انتظار ما بود.
مربی فریاد زد "بخوابیم!"
این فرمان برای این بود که در موقعیت شنا قرار بگیریم؛ طوری که پشت ما صاف باشد، سرمان رو به بالا و دست هایمان را کاملا در کنارمان کشیده نگه داریم.
دوباره داد زد:" شما دو نفر فکر می کنید افسر هستید؟"
هیچ سودی در پاسخ به این سوال وجود نداشت. ما هر دو می دانستیم که او ادامه خواهد داد. آن ها سرانجام با شنا به اینجا نمی آیند. مربی به دور ما چرخید
و در حالی که به صورتمان ماسه می پاشید، گفت:" من فکر نمی کنم که شما دو نفر از پس همچین کاری بربیاید. من فکر نمی کنم که شما استانداردهایی رو
که برای یک افسر نیروی دریایی لازمه، داشته باشید."
یک دفتر یادداشت کوچک سیاه را از جیب پشتی اش بیرون کشید و با انزجار به ما نگاه کرد و چیزی در آن نوشت. سرش را تکان داد و گفت:" شما دو تا رو
فقط باید توی لیست سیرک بذارن."
نچ نچ کنان ادامه داد:" اگه یک هفته دیگر زنده بمونید، خیلی شانس آوردید."


کد:
فصل پنجم



شکست می تواند شما را قوی تر کند



اگر می خواهی دنیا را تغییر دهی، از سیرک نترس!



پارت 1:

امواج جزیره کورونادو متلاطم بودند و در حین شنای پهلو، امواج کوچک در حین برگشتن به ساحل، به صورت ما سیلی می زدند. طبق معمول، من و

هم گروهی شنا خودم در تلاش بودیم تا بقیه ی کلاس تمرین نیروی دریایی را ادامه دهیم. مربیانی که در قایق ایمنی بودند، به سمت ما فریاد می زدند

که سرعت را بیشتر کنیم، اما به نظر می رسید که هر چه بیشتر شنا می کردیم، دورتر می شدیم. آن روز دوستم، ناوبان دوم مارک توماس در آنجا حضور

داشت. مارک نیز مانند من ماموریت خود را از طریق سپاه آموزش افسران ذخیره(ROTC ) دریافت کرده بود. او فارغ التحصیل موسسه نظامی ویرجینیا و

یکی از بهترین دوندگان کلاس بود.

در تمرین نیروی دریایی، دوستم کسی بود که باید به او تکیه می کردیم تا پشت ما را داشته باشد. این دوستم از لحاظ جسمی در غواصی زیرآبی مهارت

داشت و حالا قرار بود با او شنای مشترک داشته باشم. رفیق شنا به من کمک می کرد تا مطالعه کنم، مرا با انگیزه نگه می داشت و نزدیکترین متحد من در

طول دوره آموزشی بود. اگر یکی از هم گروهی های شنا موفق نمی شد، هر دوی آنها از عواقب کار رنج می بردند. این روش مربی برای تقویت اهمیت کار

گروهی بود. وقتی که شنا را تمام کردیم و به ساحل رفتیم، مربی نیروی دریایی در انتظار ما بود.

مربی فریاد زد "بخوابیم!"

این فرمان برای این بود که در موقعیت شنا قرار بگیریم؛ طوری که پشت ما صاف باشد، سرمان رو به بالا و دست هایمان را کاملا در کنارمان کشیده نگه داریم.

دوباره داد زد:" شما  دو نفر فکر می کنید افسر هستید؟"

هیچ سودی در پاسخ به این سوال وجود نداشت. ما هر دو می دانستیم که او ادامه خواهد داد. آن ها سرانجام با شنا به اینجا نمی آیند. مربی به دور ما چرخید

و در حالی که به صورتمان ماسه می پاشید، گفت:" من فکر نمی کنم که شما دو نفر از پس همچین کاری بربیاید. من فکر نمی کنم که شما استانداردهایی رو

که برای یک افسر نیروی دریایی لازمه، داشته باشید."

یک دفتر یادداشت کوچک سیاه را از جیب پشتی اش بیرون کشید و با انزجار به ما نگاه کرد و چیزی در آن نوشت. سرش را تکان داد و گفت:" شما دو تا رو

فقط باید توی لیست سیرک بذارن."

نچ نچ کنان ادامه داد:" اگه یک هفته دیگر زنده بمونید، خیلی شانس آوردید."
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ᏋᎷᏒᎥᏕ

تایپیست آزمایشی + گوینده آزمایشی
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2022-10-19
نوشته‌ها
83
کیف پول من
14,118
Points
136
فصل پنجم

پارت 2:
سیرک... این آخرین چیزی بود که مارک یا من می خواستیم. سیرک هر روز بعد از ظهر در پایان دوره ی آموزشی برگزار می شد. سیرک یک برنامه ی
دو ساعت دیگر با حضور سربازان کهنه کار بود که با آزار و اذیت بدون وقفه از سوی سربازان جنگی نیروی دریایی همراه بود که می خواستند ما برای
زنده ماندن تلاش کنیم. اگر موفق نمی شدیم، هر اتفاقی که می افتاد، پای خودمان بود. موانع بر سر راه، دویدن زمان دار یا شنا از جمله کارهایی بود
که باید انجام می دادیم. نام ما در فهرست این سیرک قرار داشت. در چشمان مربیان، ما دو نفر شکست خورده بودیم.
چیزی که سیرک را تبدیل به کابوس تازه کارها کرده بود، نه تنها درد اضافی، بلکه آگاهی از این بود که بعد از سیرک، چنان از ورزش اضافی خسته
خواهیم شد که روز بعد نخواهیم توانست دوباره با استانداردها مطابقت داشته باشیم. یک سیرک دیگر پیش می آمد، بعد یکی دیگر و دیگری.
این یک مارپیچ مرگ بود؛ یک چرخه از شکست که باعث می شد بسیاری از کارآموزان آموزش را رها کنند. وقتی بقیه ی دانش آموزان رویدادهای
روز را به پایان رساندند، مارک و من همراه با چندین نفر دیگر، روی آسفالت جمع شدیم تا جلسه طولانی دیگری از نرمش های طاقت فرسا آغاز
شود. از انجا که ما در مسیر شنا آخر شده بودیم، آن روز سیرک را تنها برای ما تعیین کرده بودند.
بال زدن های پر جنب و جوش و ضربات نرم برای تقویت ماهیچه های شکم و ران طراحی شده بودند تا بتوانیم در مسیر طولانی خود از طریق
اقیانوس شنا کنیم. آن ها همچنین برای شکست دادن ما طراحی شده بودند. این تمرین ها به ما کمک می کردند که روی پشت خود دراز بکشیم
و پاهایمان را به طور مستقیم در مقابل خود قرار دهیم و دست هایمان را پشت سر خود بگذاریم. همانطور که مربی تکرار می کرد، مرتب پاهای خود
را به سمت بالا و پایین حرکت می دادیم. در طی این تمرین، می توانستیم زانوهای خود را خم کنیم. خم کردن زانوهایمان به عنوان علامتی از ضعف
در میان مردان قورباغه ای محسوب می شود. سیرک هم برای مجازات بود.
صدها مورد از حرکات پیچیده، شنا، درازنشست و حرکات بدنسازی هشت تایی از جمله حرکات لازم بودند. وقتی خورشید غروب می کرد، من و مارک
به سختی تکان می خوردیم. نتیجه ی شکست همین بود. روز بعد هم نرمش های دیگری به همراه داشت. مثل حرکات دیگر، یک مانع دیگر، یک شنای
دیگر و متاسفانه یک سیرک دیگر؛ درازنشست بیشتر، بارفیکس و ضربه های پر جنب و جوش بیشتر. اما همچنان که ادامه پیدا کرد، اتفاق عجیبی رخ
داد. شنای ما بهتر شد و مارک و من در گروه شروع به پیشرفت کردیم.
سیرک که به عنوان تنبیهی برای شکست اغاز شده بود، ما را قوی تر، سریع تر، و مطمئن تر از بقیه کرد. در حالی که سایر کارآموزان دست از کار
کشیدند، نتوانستند با شکست مواجه شوند و با توجه به دردی که به ارمغان آورد، مارک و من مصمم شدیم که اجازه ندهیم سیرک ما را شکست دهد.
همانطور که آموزش به پایان می رسید، یک شنای آزاد دیگر نیز وجود داشت که پنج مایل دورتر از ساحل جزیره سان کلمنت قرار داشت.
انجام این کار در زمان مجاز برای فارغ التحصیلی از آموزش نیروی دریایی ضروری بود. وقتی از اسکله پایین رفتیم و وارد اقیانوس شدیم، آب به
شدت سرد بود. پانزده جفت شناگر وارد آب شدند و شروع به شنا کردند.


کد:
پارت 2:

سیرک... این آخرین چیزی بود که مارک یا من می خواستیم. سیرک هر روز بعد از ظهر در پایان دوره ی آموزشی برگزار می شد. سیرک یک برنامه ی

دو ساعت دیگر با حضور سربازان کهنه کار بود که با آزار و اذیت بدون وقفه از سوی سربازان جنگی نیروی دریایی همراه بود که می خواستند ما برای

زنده ماندن تلاش کنیم. اگر موفق نمی شدیم، هر اتفاقی که می افتاد، پای خودمان بود. موانع بر سر راه، دویدن زمان دار یا شنا از جمله کارهایی بود

که باید انجام می دادیم. نام ما در فهرست این سیرک قرار داشت. در چشمان مربیان، ما دو نفر شکست خورده بودیم.

چیزی که سیرک را تبدیل به کابوس تازه کارها کرده بود، نه تنها درد اضافی، بلکه آگاهی از این بود که بعد از سیرک، چنان از ورزش اضافی خسته

خواهیم شد که روز بعد نخواهیم توانست دوباره با استانداردها مطابقت داشته باشیم. یک سیرک دیگر پیش می آمد، بعد یکی دیگر و دیگری.

این یک مارپیچ مرگ بود؛ یک چرخه از شکست که باعث می شد بسیاری از کارآموزان آموزش را رها کنند. وقتی بقیه ی دانش آموزان رویدادهای

روز را به پایان رساندند، مارک و من همراه با چندین نفر دیگر، روی آسفالت جمع شدیم تا جلسه طولانی دیگری از نرمش های طاقت فرسا آغاز

شود. از انجا که ما در مسیر شنا آخر شده بودیم، آن روز سیرک را تنها برای ما تعیین کرده بودند.

بال زدن های پر جنب و جوش و ضربات نرم برای تقویت ماهیچه های شکم و ران طراحی شده بودند تا بتوانیم در مسیر طولانی خود از طریق

اقیانوس شنا کنیم. آن ها همچنین برای شکست دادن ما طراحی شده بودند. این تمرین ها به ما کمک می کردند که روی پشت خود دراز بکشیم

و پاهایمان را به طور مستقیم در مقابل خود قرار دهیم و دست هایمان را پشت سر خود بگذاریم. همانطور که مربی تکرار می کرد، مرتب پاهای خود

را به سمت بالا و پایین حرکت می دادیم. در طی این تمرین، می توانستیم زانوهای خود را خم کنیم. خم کردن زانوهایمان به عنوان علامتی از ضعف

در میان مردان قورباغه ای محسوب می شود. سیرک هم برای مجازات بود.

صدها مورد از حرکات پیچیده، شنا، درازنشست و حرکات بدنسازی هشت تایی از جمله حرکات لازم بودند. وقتی خورشید غروب می کرد، من و مارک

به سختی تکان می خوردیم. نتیجه ی شکست همین بود. روز بعد هم نرمش های دیگری به همراه داشت. مثل حرکات دیگر، یک مانع دیگر، یک شنای

دیگر و متاسفانه یک سیرک دیگر؛ درازنشست بیشتر، بارفیکس و ضربه های پر جنب و جوش بیشتر. اما همچنان که ادامه پیدا کرد، اتفاق عجیبی رخ

داد. شنای ما بهتر شد و مارک و من در گروه شروع به پیشرفت کردیم.

سیرک که به عنوان تنبیهی برای شکست اغاز شده بود، ما را قوی تر، سریع تر، و مطمئن تر از بقیه کرد. در حالی که سایر کارآموزان دست از کار

کشیدند، نتوانستند با شکست مواجه شوند و با توجه به دردی که به ارمغان آورد، مارک و من مصمم شدیم که اجازه ندهیم سیرک ما را شکست دهد.

همانطور که آموزش به پایان می رسید، یک شنای آزاد دیگر نیز وجود داشت که پنج مایل دورتر از ساحل جزیره سان کلمنت قرار داشت.

انجام این کار در زمان مجاز برای فارغ التحصیلی از آموزش نیروی دریایی ضروری بود. وقتی از اسکله پایین رفتیم و وارد اقیانوس شدیم، آب به

شدت سرد بود. پانزده جفت شناگر وارد آب شدند و شروع به شنا کردند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا