با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
هزار پای خشمگین منطق به لایههای زیرین مغزم نفوذ میکرد. فرو میرفت و یکبهیک اعضایم را به یغما میبرد و سرانجام قلبم را به همان گوشه از قفسهی سی*ن*هام سپردم. تکه گوشتی بود بیمصرف، در طلب خواستههای زیاد از حد و توقعات بیجا!
تنها که میماند، به موازات جهان افسرده میشد؛ موجودی خاموش، تنها و بیذوق! دوست داشت با کسی صحبت کند، حرفهایش را به زبان آورد؛ اما میدانست مغزش تحمل فرکانس صدای زبالههای دوپای اطرافش را نداشت.
نیمههای شب را به التماس از خود میگذراند. درست همانجا که هزارپای تنهایی را به دوش میکشید و غرق در فکرهایش، حکم اعدام خود را با لبخندی غمانگیز امضا میکرد.
تمامم را به دندان کشیدم. گوشت تنم را کَندم، استخوانم را خُرد کردم و تکه گوشت بیمصرف پنهان شده میان میلههای در هم شکستهی تنم را میان مشتهای دردناکم فشردم!
اما از آنان تنفری در دل نداشتم؛ اما میل به خرد کردن انگشتان دستشان، شکستن پاهایشان و له کردن مغزشان، زیر لژ قطور کفشهایم، شوق و امید را در رگهایم جاری میکرد.