با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
یکی از معروفترین و ب*ر*جستهترین آثار فانتزی سیاه است که به شما نشان میدهد باید از شکستها درس گرفت و از آنها پلی به سوی موفقیت ساخت.
در سراسر کتاب مغازهی خودکشی (The Suicide Shop) میتوان حضور مرگ را احساس کرد، ژان تولی با اینکه در تلاش است تا امید به زندگی را در خواننده ایجاد کند، در مقابل جنگی نمادین و سرشار از شوخیهای ظریف را خلق کرده که در پایان کتاب شما را شگفتزده میکند. به عبارت دیگر میتوان گفت این کتاب، هجوی تمامعیار در مورد مرگ و امید است.
در سرزمینی دور، اکثر منابع طبیعی توسط انسانها نابود شدهاند. هوا بسیار آلوده است و دیگر گُلی نمیروید. کسی در این سرزمین نمیخندد و شادی از عجیبترین چیزها به شمار میآید. خودکشی کردن در این سرزمین بسیار رایج است زیرا مردمش دلیلی برای زنده ماندن ندارند.
کد:
مقدمه:
یکی از معروفترین و ب*ر*جستهترین آثار فانتزی سیاه است که به شما نشان میدهد باید از شکستها درس گرفت و از آنها پلی به سوی موفقیت ساخت.
در سراسر کتاب مغازهی خودکشی (The Suicide Shop) میتوان حضور مرگ را احساس کرد، ژان تولی با اینکه در تلاش است تا امید به زندگی را در خواننده ایجاد کند، در مقابل جنگی نمادین و سرشار از شوخیهای ظریف را خلق کرده که در پایان کتاب شما را شگفتزده میکند. به عبارت دیگر میتوان گفت این کتاب، هجوی تمامعیار در مورد مرگ و امید است.
در سرزمینی دور، اکثر منابع طبیعی توسط انسانها نابود شدهاند. هوا بسیار آلوده است و دیگر گُلی نمیروید. کسی در این سرزمین نمیخندد و شادی از عجیبترین چیزها به شمار میآید. خودکشی کردن در این سرزمین بسیار رایج است زیرا مردمش دلیلی برای زنده ماندن ندارند.
نور آفتاب اصلاً درون این مغازه کوچک رخنه نکرده بود. تنها پنجره مغازه، سمت چپ درب ورودی، با کاغذ و مقوا پوشیده شده و یک لوح اعلان هم روی دستگیره درب آویزان بود.
نور لامپهای مهتابی سقف روی پیرزنی افتاده بود که داشت به سمت بچهای میرفت که در کالسکهای خاکستری بود.
«آه! داره میخنده.»
مغازهدار، زن جوانتری که کنار پنجره رو به صندوق نشسته بود و حسابهایش را بررسی میکرد، با اعتراض گفت:
«پسر من میخنده؟ نخیر خانم، فقط داره شکلک در میآره، آخه چه دلیلی داره تو این دنیای نکبت لبخند بزنه؟»
بعد دوباره سر حساب و کتابش برگشت، ولی پیرزن همچنان دور کالسکه بچه میچرخید. قدمهای ناشیانه و عصایش او را مضحک جلوه میداد. چشمانش آب مروارید داشت، ولی آن چشمهای تیره و غمگین و مُردهوار به آنچه دیده بود یقین داشتند.
«ولی انگاری داشت میخندید»
مادر بچه که روی پیشخان خم شده بود گفت:
«من که شاخ درمیارم اگه همچین چیزی ببینم، سابقه نداشته توی خانواده تواچ کسی لبخند بزنه.»
زن گ*ردنش را که مثل گر*دن غاز بود، بالا کشید و داد زد:
«میشیما، بیا اینجا یه دقیقه.»
دریچه کف مغازه د*ه*ان باز کرد و کله تاسی بیرون پرید.
«بله؟ چی شده؟»
میشیما تواچ یک کیسه سیمان دستش بود. از انبار زیرزمین بیرون آمد و کیسه را روی کف موزاییکی مغازه گذاشت.
«این مشتری ادعا میکنه آلن خندیده.»
«لوکریس، داری درباره چی حرف میزنی؟»
گرد و خاک آستینش را تکاند و قبل از این که نظری بدهد، به سمت بچه رفت و نگاه مشکوک و ممتدی به او انداخت.
کد:
نور آفتاب اصلاً درون این مغازه کوچک رخنه نکرده بود. تنها پنجره مغازه، سمت چپ درب ورودی، با کاغذ و مقوا پوشیده شده و یک لوح اعلان هم روی دستگیره درب آویزان بود.
نور لامپهای مهتابی سقف روی پیرزنی افتاده بود که داشت به سمت بچهای میرفت که در کالسکهای خاکستری بود.
«آه! داره میخنده.»
مغازهدار، زن جوانتری که کنار پنجره رو به صندوق نشسته بود و حسابهایش را بررسی میکرد، با اعتراض گفت:
«پسر من میخنده؟ نخیر خانم، فقط داره شکلک در میآره، آخه چه دلیلی داره تو این دنیای نکبت لبخند بزنه؟»
بعد دوباره سر حساب و کتابش برگشت، ولی پیرزن همچنان دور کالسکه بچه میچرخید. قدمهای ناشیانه و عصایش او را مضحک جلوه میداد. چشمانش آب مروارید داشت، ولی آن چشمهای تیره و غمگین و مُردهوار به آنچه دیده بود یقین داشتند.
«ولی انگاری داشت میخندید»
مادر بچه که روی پیشخان خم شده بود گفت:
«من که شاخ درمیارم اگه همچین چیزی ببینم، سابقه نداشته توی خانواده تواچ کسی لبخند بزنه.»
زن گ*ردنش را که مثل گر*دن غاز بود، بالا کشید و داد زد:
«میشیما، بیا اینجا یه دقیقه.»
دریچه کف مغازه د*ه*ان باز کرد و کله تاسی بیرون پرید.
«بله؟ چی شده؟»
میشیما تواچ یک کیسه سیمان دستش بود. از انبار زیرزمین بیرون آمد و کیسه را روی کف موزاییکی مغازه گذاشت.
«این مشتری ادعا میکنه آلن خندیده.»
«لوکریس، داری درباره چی حرف میزنی؟»
گرد و خاک آستینش را تکاند و قبل از این که نظری بدهد، به سمت بچه رفت و نگاه مشکوک و ممتدی به او انداخت.
در حالی که دستانش را جلوی دهانش تکان میداد گفت:
«باید خسته باشه که قیافهش اون جوری به نظر رسیده، آدم گاهی این حالت رو با خنده اشتباه میگیره، فقط یه شکلک بوده.»
سپس سقف کالسکه را کشید و برای پیرزن توضیح داد:
«ببینید اگه گوشه دهنش رو هم به سمت چونهش بکشم، باز هم نمیخنده، قیافهش مثل قیافه فلاکتبار برادر و خواهرش موقع تولدشونه.»
مشتری گفت:
«ببینم.»
مغازهدار دستش را از روی صورت بچه برداشت. مشتری با تعجب فریاد زد:
«ایناها، خودت ببین، داره میخنده.»
میشیما بلند شد، دستی به س*ی*نهاش کشید و با تندی گفت:
«خب، حالا چی احتیاج دارید؟»
«یه طناب که خودم رو حلقآویز کنم.»
«خیلی خب، سقف خونهتون بلنده؟ نمیدونید؟»
از قفسه طنابِ دار را پایین کشید و ادامه داد:
«دو متر کفایت میکنه، گره خیلی خوبی هم روشه، فقط باید سرتون رو قشنگ توی حلقهش جا بدید...»
پیرزن وقتی داشت حساب میکرد، باز نگاهی به کالسکه انداخت.
«آدم وقتی لبخند یه بچه رو میبینه، قلبش آروم میگیره.»
میشیما به ستوه آمده و با دلخوری گفت:
«بفرمایید دیگه، برید منزل، الان کار مهمتری هست که باید انجام بدید.»
پیرزن بیچاره زیر آسمانِ گرفته و عبوس شهر طناب را روی یک دوشش انداخت و راهش را گرفت و رفت. مغازهدار به داخل مغازهاش برگشت.
«وای! راحت شدیم. عجب کنهای بود! هی حرف خودش رو میزد.»
خانم تواچ همچنان پای صندوق ایستاده بود و نمیتوانست چشم از کالسکه بچه بردارد. کالسکه تکان میخورد و جیرجیر صدایش با طنین خنده بچه میآمیخت. آقا و خانم تواچ مات و متحیر به یکدیگر نگاه کردند.
«لعنتی...»
کد:
در حالی که دستانش را جلوی دهانش تکان میداد گفت:
«باید خسته باشه که قیافهش اون جوری به نظر رسیده، آدم گاهی این حالت رو با خنده اشتباه میگیره، فقط یه شکلک بوده.»
سپس سقف کالسکه را کشید و برای پیرزن توضیح داد:
«ببینید اگه گوشه دهنش رو هم به سمت چونهش بکشم، باز هم نمیخنده، قیافهش مثل قیافه فلاکتبار برادر و خواهرش موقع تولدشونه.»
مشتری گفت:
«ببینم.»
مغازهدار دستش را از روی صورت بچه برداشت. مشتری با تعجب فریاد زد:
«ایناها، خودت ببین، داره میخنده.»
میشیما بلند شد، دستی به س*ی*نهاش کشید و با تندی گفت:
«خب، حالا چی احتیاج دارید؟»
«یه طناب که خودم رو حلقآویز کنم.»
«خیلی خب، سقف خونهتون بلنده؟ نمیدونید؟»
از قفسه طنابِ دار را پایین کشید و ادامه داد:
«دو متر کفایت میکنه، گره خیلی خوبی هم روشه، فقط باید سرتون رو قشنگ توی حلقهش جا بدید...»
پیرزن وقتی داشت حساب میکرد، باز نگاهی به کالسکه انداخت.
«آدم وقتی لبخند یه بچه رو میبینه، قلبش آروم میگیره.»
میشیما به ستوه آمده و با دلخوری گفت:
«بفرمایید دیگه، برید منزل، الان کار مهمتری هست که باید انجام بدید.»
پیرزن بیچاره زیر آسمانِ گرفته و عبوس شهر طناب را روی یک دوشش انداخت و راهش را گرفت و رفت. مغازهدار به داخل مغازهاش برگشت.
«وای! راحت شدیم. عجب کنهای بود! هی حرف خودش رو میزد.»
خانم تواچ همچنان پای صندوق ایستاده بود و نمیتوانست چشم از کالسکه بچه بردارد. کالسکه تکان میخورد و جیرجیر صدایش با طنین خنده بچه میآمیخت. آقا و خانم تواچ مات و متحیر به یکدیگر نگاه کردند.
«لعنتی...»
***
«آلن! آخه چند بار بهت بگم؟ وقتی مشتریهامون از مغازه خرید میکنن، بهشون نمیگیم به زودی میبینمت، ما باهاشون وداع میکنیم، چون دیگه هیچوقت برنمیگر*دن، آخه کِی این رو توی کلهت فرو میکنی؟»
لوکریس تواچ با عصبانیت کاغذی را پشت خود در دستان گره کردهاش پنهان کرده بود که به تکانهای عصبی او میلرزید. بچه کوچکش روبه روی او ایستاده بود و بشاش و مهربان نگاهش میکرد. خانم تواچ خم شد و با لحن سرزنشآمیز محکمتری گفت:
«و یه چیز دیگه؛ این جیکجیک کردنت رو تموم کن، وقتی یکی میاد اینجا نباید بهش بگی -ادای آلن را در میآورد- «صبح بهخیر» تو باید با لحن یه بابامُرده بهشون بگی «چه روز گندی مادام» یا مثلاً بگی «امیدوارم اون دنیا جای بهتری براتون باشه موسیو» خواهش میکنم لطفاً این لبخند مسخره رو هم از صورتت بردار، میخوای این یه لقمه نون رو از ما بگیری؟ آخه این چه رفتاریه که وقتی یکی رو میبینی چشمهات رو میچرخونی و دستهات رو میبری پشت گوشت و تکونشون میدی؟ فکر کردی مشتریها میان اینجا لبخند ابلهانه تو رو ببینن؟ واقعاً میری رو مخم، مجبورمون میکنی پوزهبند بهت ببندیم»
خانم تواچ از دست آلن به شدت عصبانی بود. او زنی بود با قدی متوسط و حدودا پنجاه ساله. موی قهوهای خوشحالت و کوتاهی داشت که پشت گوش جمعشان میکرد و طره روی پیشانیاش نوعی طراوت زندگی به او میبخشید. درست مثل موی مجعد طلایی آلن. زمانی که مادرش سرش داد میزد، مویش به عقب میرفت؛ انگار باد پنکه به آنها میخورد. خانم تواچ کاغذی که پشت خود پنهان کرده بود درآورد و گفت:
«این چه جور نقاشیه که از مهد کودک آوردی خونه؟»
با یک دستش نقاشی را گرفته بود و با انگشت اشاره دست دیگر روی نقاشی میکوبید.
«جادهای که به یک خونه میرسه، با یه در و پنجرههای باز زیر آسمون آبی، یه خورشید گنده هم اون بالا داره میتابه، حالا بگو ببینم؛ چرا هیچ آلودگی یا ابرِ گرفتهای تو این آسمون آبی نیست؟ پرندههای مهاجر که روی سر ما خرابکاری میکنن و ویروس آنفلوانزا پخش میکنند کجا هستند؟ تشعشعات هستهای کو؟ انفجار تروریستی کجاست؟ نقاشی تو واقع گرایانه نیست، برو ببین ونسان و مرلین وقتی هم سن تو بودن چی میکشیدند!»
لوکریس به زحمت خود را از میان قفسههایی که رویشان بطریهای طلایی کم رنگی بود، رد کرد. از جلوی پسر بزرگش عبور کرد. ونسان پانزده ساله و لاغر بود و داشت ناخنهای دستش را میجوید. سرش با بانداژی پارچهای پیچیده شده بود. کنار او مرلین روی چهارپایه زانوی غم ب*غ*ل گرفته بود. دوازده ساله و چاق بود.
کد:
***
«آلن! آخه چند بار بهت بگم؟ وقتی مشتریهامون از مغازه خرید میکنن، بهشون نمیگیم به زودی میبینمت، ما باهاشون وداع میکنیم، چون دیگه هیچوقت برنمیگر*دن، آخه کِی این رو توی کلهت فرو میکنی؟»
لوکریس تواچ با عصبانیت کاغذی را پشت خود در دستان گره کردهاش پنهان کرده بود که به تکانهای عصبی او میلرزید. بچه کوچکش روبه روی او ایستاده بود و بشاش و مهربان نگاهش میکرد. خانم تواچ خم شد و با لحن سرزنشآمیز محکمتری گفت:
«و یه چیز دیگه؛ این جیکجیک کردنت رو تموم کن، وقتی یکی میاد اینجا نباید بهش بگی -ادای آلن را در میآورد- «صبح بهخیر» تو باید با لحن یه بابامُرده بهشون بگی «چه روز گندی مادام» یا مثلاً بگی «امیدوارم اون دنیا جای بهتری براتون باشه موسیو» خواهش میکنم لطفاً این لبخند مسخره رو هم از صورتت بردار، میخوای این یه لقمه نون رو از ما بگیری؟ آخه این چه رفتاریه که وقتی یکی رو میبینی چشمهات رو میچرخونی و دستهات رو میبری پشت گوشت و تکونشون میدی؟ فکر کردی مشتریها میان اینجا لبخند ابلهانه تو رو ببینن؟ واقعاً میری رو مخم، مجبورمون میکنی پوزهبند بهت ببندیم»
خانم تواچ از دست آلن به شدت عصبانی بود. او زنی بود با قدی متوسط و حدودا پنجاه ساله. موی قهوهای خوشحالت و کوتاهی داشت که پشت گوش جمعشان میکرد و طره روی پیشانیاش نوعی طراوت زندگی به او میبخشید. درست مثل موی مجعد طلایی آلن. زمانی که مادرش سرش داد میزد، مویش به عقب میرفت؛ انگار باد پنکه به آنها میخورد. خانم تواچ کاغذی که پشت خود پنهان کرده بود درآورد و گفت:
«این چه جور نقاشیه که از مهد کودک آوردی خونه؟»
با یک دستش نقاشی را گرفته بود و با انگشت اشاره دست دیگر روی نقاشی میکوبید.
«جادهای که به یک خونه میرسه، با یه در و پنجرههای باز زیر آسمون آبی، یه خورشید گنده هم اون بالا داره میتابه، حالا بگو ببینم؛ چرا هیچ آلودگی یا ابرِ گرفتهای تو این آسمون آبی نیست؟ پرندههای مهاجر که روی سر ما خرابکاری میکنن و ویروس آنفلوانزا پخش میکنند کجا هستند؟ تشعشعات هستهای کو؟ انفجار تروریستی کجاست؟ نقاشی تو واقع گرایانه نیست، برو ببین ونسان و مرلین وقتی هم سن تو بودن چی میکشیدند!»
لوکریس به زحمت خود را از میان قفسههایی که رویشان بطریهای طلایی کم رنگی بود، رد کرد. از جلوی پسر بزرگش عبور کرد. ونسان پانزده ساله و لاغر بود و داشت ناخنهای دستش را میجوید. سرش با بانداژی پارچهای پیچیده شده بود. کنار او مرلین روی چهارپایه زانوی غم ب*غ*ل گرفته بود. دوازده ساله و چاق بود.
چنان خمیازهای کشید که انگار میتواند جهان را ببلعد. میشیما کره فلزی را پایین کشید و شروع کرد به خاموش کردن لامپهای مهتابی. خانم تواچ کشو زیر صندوق را باز کرد و دفتر حساب را بیرون کشید. داخل دفتر دو برگ کاغذ بود. آنها را باز کرد.
«ببین این نقاشی مرلین چقدر غمانگیز این یکی رو نگاه کن که ونسان کشیده، میلههایی رو به روی یک دیوار آجری! هنوز هم دوسش دارم، این پسر معنی زندگی رو درک کرده، ممکنه پسر بدبخت بیاشتهایی به نظر بیاد که میگرن داره و خیال میکنه بدون بانداژ سرش جمجمهش منفجر میشه ولی اون بیشک هنرمند خانوادهست ون گوگ ماست»
همچنان به تشویق ونسان به عنوان یک نمونه ارزشمند ادامه داد «خودکشی تو خونشه، یک تواچ واقعی، ولی تو آلن...»
ونسان که انگشت شستش را در دهانش کرده بود جلو آمد و خودش را نمی آ*غ*و*ش مادر مچاله کرد. «کاش میتونستم برگردم نو شکمت مامان... »
مادر بانداژ کرپ ونسان را نوازش کرد و پاسخ داد «درکت میکنم.» بعد شروع به بازجویی از نقاشی آلن کوچولو کرد «این دختر لنگدراز که کنار خونه داره ورجهوورجه میکنه کیه؟»
پسرک شش ساله پاسخ داد «مرلینه دیگه.»
مرلین با شانههای افتاده و پژمرده آرام سرش را بلند کرد. صورت و دماغ سرخش تقریباً زیر موهایش پنهان شده بود. خانم تواچ با تعجب فریاد زد «پس چرا اینقدر فعال و خوشگل کشیدیش؟ در صورتی که خودت میدونی اون میگه تنبل و زشته!»
«به نظرم خیلی هم خوشگله»
مرلین گوشهایش را گرفت. از چهارپایه پایین پرید و جیغزنان از پشت مغازه به سمت پلههای ساختمان دوید. مادر مرلین فریاد زد «بفرما، حالا هم خواهرش رو به گریه انداخت.»
پدر مرلین آخرین لامپهای مهتابی مغازه را خاموش کرد.
کد:
چنان خمیازهای کشید که انگار میتواند جهان را ببلعد. میشیما کره فلزی را پایین کشید و شروع کرد به خاموش کردن لامپهای مهتابی. خانم تواچ کشو زیر صندوق را باز کرد و دفتر حساب را بیرون کشید. داخل دفتر دو برگ کاغذ بود. آنها را باز کرد.
«ببین این نقاشی مرلین چقدر غمانگیز این یکی رو نگاه کن که ونسان کشیده، میلههایی رو به روی یک دیوار آجری! هنوز هم دوسش دارم، این پسر معنی زندگی رو درک کرده، ممکنه پسر بدبخت بیاشتهایی به نظر بیاد که میگرن داره و خیال میکنه بدون بانداژ سرش جمجمهش منفجر میشه ولی اون بیشک هنرمند خانوادهست ون گوگ ماست»
همچنان به تشویق ونسان به عنوان یک نمونه ارزشمند ادامه داد «خودکشی تو خونشه، یک تواچ واقعی، ولی تو آلن...»
ونسان که انگشت شستش را در دهانش کرده بود جلو آمد و خودش را نمی آ*غ*و*ش مادر مچاله کرد. «کاش میتونستم برگردم نو شکمت مامان... »
مادر بانداژ کرپ ونسان را نوازش کرد و پاسخ داد «درکت میکنم.» بعد شروع به بازجویی از نقاشی آلن کوچولو کرد «این دختر لنگدراز که کنار خونه داره ورجهوورجه میکنه کیه؟»
پسرک شش ساله پاسخ داد «مرلینه دیگه.»
مرلین با شانههای افتاده و پژمرده آرام سرش را بلند کرد. صورت و دماغ سرخش تقریباً زیر موهایش پنهان شده بود. خانم تواچ با تعجب فریاد زد «پس چرا اینقدر فعال و خوشگل کشیدیش؟ در صورتی که خودت میدونی اون میگه تنبل و زشته!»
«به نظرم خیلی هم خوشگله»
مرلین گوشهایش را گرفت. از چهارپایه پایین پرید و جیغزنان از پشت مغازه به سمت پلههای ساختمان دوید. مادر مرلین فریاد زد «بفرما، حالا هم خواهرش رو به گریه انداخت.»
پدر مرلین آخرین لامپهای مهتابی مغازه را خاموش کرد.
سپس خانم تواچ روی تخت دخترش مرلین نشسته بود و برایش داستان خودکشی کلئوپاترا را تعریف میکرد، «وقتی کلئوپاترا، ملکه مصر، در سوگ آنتونی نشسته بود، تاجی از گل بر سر نهاد و به خدمتکارانش دستور داد حمام را آماده کنند. بعد از حمام کلئوپاترا غذای اعیانیای میل کرد، سپس مردی روستایی که سبدی در دست داشت از راه رسید. هنگامی که محافظان از او بازجویی کردند که چه چیزی همراهش است، برگهای روی سبد را کنار زد و سبد پر از انجیر را به آنها نشان داد محافظان از اندازه و زیبایی انجیرها متحیر شدند. مرد لبخند زد و به آنها مقداری از آن میوهها داد؛ بنابراین به او اعتماد کردند و اجازه ورود دادند.»
مرلین دراز کشیده و به سقف چشم دوخته بود به صدای زیبای مادرش گوش میداد که برایش داستان میخواند «پس از ناهار، کلئوپاترا لوحی نوشت و آن را مُهروموم شده نزد اوکتاویوس فرستاد. سپس همه خدمتکاران را جز یک پیشخدمت معاف کرد و در را بست.»
چشمان مرلین سنگین شده بود و نفسش آرامتر... «وقتی اوکتاویوس مهر لوح را گشود، درخواست کلئوپاترا را خواند که از او خواسته بود کنار آنتونی به خاک سپرده بشود، آن لحظه از عمل کلئوپاترا آگاه شد. اول فکر کرد شخصاً برای نجات جان او برود ولی بعد تصمیم گرفت چند نفر را به سرعت برای رفع مشکل بفرستد. قاصدان سریع حرکت کردند ولی وقتی به آنجا رسیدند محافظان را دیدند که حفاظت نمیکنند و اصلاً از چیزی خبر ندارند. هنگامی که در اتاق را گشودند جسد کلئوپاترا را در ردای سلطنتی، روی تخت طلایی یافتند. در آنجا خدمتکار او را دیدند که داشت سربند ملکه را مرتب میکرد. یکی از مردان با عصبانیت به او گفت "چه زیبا خدمت کردی چرمیین" او پاسخ داد "بله به راستی زیبا خدمت کردم و اکنون سر ملکهای را میپیچم که به پادشاهان بسیاری خدمت کرده است" همانطور که کلئوپاترا دستور داده بود افعی زیر انجیرهای سبد پنهان شده بود تا ناگهان به او حمله کند، ولی وقتی انجیرها را کنار زد مار را دید و گفت "پس تویی!؟" و دستانش را برای نیش خوردن بر*ه*نه کرد»
مرلین که انگار هیپنوتیزم شده بود چشمانش را باز کرد. مادرش موهایش را نوازش کرد و داستان را تمام کرد «دو نقطه ریز جای نیش روی دستهای کلئوپاترا پیدا بود. هر چند اوکتاویوس از مرگ کلئوپاترا ناراحت شده بود، روح بزرگش را ستایش کرد و او را با مراسمی باشکوه و شاهانه کنار آنتونی به خاک سپرد»
آلن دم در اتاق نیمه باز خواهرش ایستاده بود و گوش میداد «اگه من اونجا بودم از پو*ست اون ماره یه جفت دمپایی درست میکردم که مرلین باهاشون بره کنسرت کرت کوبین!»
کد:
سپس خانم تواچ روی تخت دخترش مرلین نشسته بود و برایش داستان خودکشی کلئوپاترا را تعریف میکرد، «وقتی کلئوپاترا، ملکه مصر، در سوگ آنتونی نشسته بود، تاجی از گل بر سر نهاد و به خدمتکارانش دستور داد حمام را آماده کنند. بعد از حمام کلئوپاترا غذای اعیانیای میل کرد، سپس مردی روستایی که سبدی در دست داشت از راه رسید. هنگامی که محافظان از او بازجویی کردند که چه چیزی همراهش است، برگهای روی سبد را کنار زد و سبد پر از انجیر را به آنها نشان داد محافظان از اندازه و زیبایی انجیرها متحیر شدند. مرد لبخند زد و به آنها مقداری از آن میوهها داد؛ بنابراین به او اعتماد کردند و اجازه ورود دادند.»
مرلین دراز کشیده و به سقف چشم دوخته بود به صدای زیبای مادرش گوش میداد که برایش داستان میخواند «پس از ناهار، کلئوپاترا لوحی نوشت و آن را مُهروموم شده نزد اوکتاویوس فرستاد. سپس همه خدمتکاران را جز یک پیشخدمت معاف کرد و در را بست.»
چشمان مرلین سنگین شده بود و نفسش آرامتر... «وقتی اوکتاویوس مهر لوح را گشود، درخواست کلئوپاترا را خواند که از او خواسته بود کنار آنتونی به خاک سپرده بشود، آن لحظه از عمل کلئوپاترا آگاه شد. اول فکر کرد شخصاً برای نجات جان او برود ولی بعد تصمیم گرفت چند نفر را به سرعت برای رفع مشکل بفرستد. قاصدان سریع حرکت کردند ولی وقتی به آنجا رسیدند محافظان را دیدند که حفاظت نمیکنند و اصلاً از چیزی خبر ندارند. هنگامی که در اتاق را گشودند جسد کلئوپاترا را در ردای سلطنتی، روی تخت طلایی یافتند. در آنجا خدمتکار او را دیدند که داشت سربند ملکه را مرتب میکرد. یکی از مردان با عصبانیت به او گفت "چه زیبا خدمت کردی چرمیین" او پاسخ داد "بله به راستی زیبا خدمت کردم و اکنون سر ملکهای را میپیچم که به پادشاهان بسیاری خدمت کرده است" همانطور که کلئوپاترا دستور داده بود افعی زیر انجیرهای سبد پنهان شده بود تا ناگهان به او حمله کند، ولی وقتی انجیرها را کنار زد مار را دید و گفت "پس تویی!؟" و دستانش را برای نیش خوردن بر*ه*نه کرد»
مرلین که انگار هیپنوتیزم شده بود چشمانش را باز کرد. مادرش موهایش را نوازش کرد و داستان را تمام کرد «دو نقطه ریز جای نیش روی دستهای کلئوپاترا پیدا بود. هر چند اوکتاویوس از مرگ کلئوپاترا ناراحت شده بود، روح بزرگش را ستایش کرد و او را با مراسمی باشکوه و شاهانه کنار آنتونی به خاک سپرد»
آلن دم در اتاق نیمه باز خواهرش ایستاده بود و گوش میداد «اگه من اونجا بودم از پو*ست اون ماره یه جفت دمپایی درست میکردم که مرلین باهاشون بره کنسرت کرت کوبین!»
لوکریس از خشم به خودش پیچید و با ترشرویی به بچه کوچکش نگاه کرد «بدو برو توی اتاقت! کسی نظر تو رو نخواست.»
بعد بلند شد و به دخترش قول داد فردا شب داستان خودکشی سافو را برایش تعریف کند که چه طور به خاطر چشمان زیبای یک چوپان خودش را از صخره پایین انداخت.
مرلین آب دماغش را بالا کشید و گفت «مامان وقتی بزرگ شدم اجازه میدی برم دیسکو با پسرها برقصم؟»
«معلومه که نه، به حرفهای داداش کوچولوت گوش نکن مزخرف میگه تو خودت همیشه میگی یه دختر چاق و گندهای واقعاً فکر میکنی مردها حاضرند با یکی مثل تو برقصند؟ بیخیال، بگیر بخواب و سعی کن کابوس ببینی این جوری معقولتره»
لوکریس تواچ به اتاق خوابش رفت و کنار شوهرش دراز کشید ناگهان صدای زنگ پایین به صدا درآمد. میشیما آهی کشید و گفت «شب هم باید در خدمت ارباب رجوع باشیم، میرم ببینم کیه»
در تاریکی راه پله غرغرکنان پایین رفت. «لعنت به این سیاهی هیچی نمیبینم یه قدم اشتباه بردارم گردنم خورد میشه.»
آلن از بالای پلهها نظر داد «بابا چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟»
«خیلی ممنونم به خاطر نصیحتتون آقای همه چیزدان»
با این حال به پیشنهاد پسرش گوش داد و لامپ راه پله را روشن کرد و داخل مغازه رفت.
وقتی به اتاق خوابش برگشت زنش به بالشت تکیه داده بود و مجله میخواند. زن پرسید «کی بود؟»
«نمیدونم یه بیچارهای که تفنگش گلوله نداشت چیزی رو که دنبالش بود از توی جعبه مهمات پیدا کردم و بهش دادم دیگه میتونه مغزش رو بترکونه، داری چی میخونی؟»
«آمار پارساله هر چهل دقیقه یک خودکشی، صد و پنجاه هزار اقدام به خودکشی که فقط دوازده هزارتاش به مرگ منجر میشه باور نکردنیه»
«آره همین طوره. چه قدر آدم هست که میخوان راحت بشن و موفق نمیشن... خوشبختانه ما واسه این کار این جاییم. چراغ رو خاموش کن عزیزم»
از آن طرف دیوار صدای آلن به گوش میرسید «خوابهای خوب ببینی مامانیژ خوابهای خوب ببینی بابایی»
پدر و مادرش از حسرت آهی کشیدند.
کد:
لوکریس از خشم به خودش پیچید و با ترشرویی به بچه کوچکش نگاه کرد «بدو برو توی اتاقت! کسی نظر تو رو نخواست.»
بعد بلند شد و به دخترش قول داد فردا شب داستان خودکشی سافو را برایش تعریف کند که چه طور به خاطر چشمان زیبای یک چوپان خودش را از صخره پایین انداخت.
مرلین آب دماغش را بالا کشید و گفت «مامان وقتی بزرگ شدم اجازه میدی برم دیسکو با پسرها برقصم؟»
«معلومه که نه، به حرفهای داداش کوچولوت گوش نکن مزخرف میگه تو خودت همیشه میگی یه دختر چاق و گندهای واقعاً فکر میکنی مردها حاضرند با یکی مثل تو برقصند؟ بیخیال، بگیر بخواب و سعی کن کابوس ببینی این جوری معقولتره»
لوکریس تواچ به اتاق خوابش رفت و کنار شوهرش دراز کشید ناگهان صدای زنگ پایین به صدا درآمد. میشیما آهی کشید و گفت «شب هم باید در خدمت ارباب رجوع باشیم، میرم ببینم کیه»
در تاریکی راه پله غرغرکنان پایین رفت. «لعنت به این سیاهی هیچی نمیبینم یه قدم اشتباه بردارم گردنم خورد میشه.»
آلن از بالای پلهها نظر داد «بابا چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟»
«خیلی ممنونم به خاطر نصیحتتون آقای همه چیزدان»
با این حال به پیشنهاد پسرش گوش داد و لامپ راه پله را روشن کرد و داخل مغازه رفت.
وقتی به اتاق خوابش برگشت زنش به بالشت تکیه داده بود و مجله میخواند. زن پرسید «کی بود؟»
«نمیدونم یه بیچارهای که تفنگش گلوله نداشت چیزی رو که دنبالش بود از توی جعبه مهمات پیدا کردم و بهش دادم دیگه میتونه مغزش رو بترکونه، داری چی میخونی؟»
«آمار پارساله هر چهل دقیقه یک خودکشی، صد و پنجاه هزار اقدام به خودکشی که فقط دوازده هزارتاش به مرگ منجر میشه باور نکردنیه»
«آره همین طوره. چه قدر آدم هست که میخوان راحت بشن و موفق نمیشن... خوشبختانه ما واسه این کار این جاییم. چراغ رو خاموش کن عزیزم»
از آن طرف دیوار صدای آلن به گوش میرسید «خوابهای خوب ببینی مامانیژ خوابهای خوب ببینی بابایی»
پدر و مادرش از حسرت آهی کشیدند.
***
«مغازه خودکشی بفرمایید.»
خانم تواچ که لباس سرخ خونی تن کرده بود تلفن را برداشت و از تلفن کننده خواست گوشی را نگه دارد. «یک لحظه گوشی آقا.» و باقی پول مشتری زنی را داد که قیافهاش از نگرانی کج شده بود. او با پاکتی که نشانی مغازه خودکشی رویش بود مغازه را ترک کرد. روی پاکت شعار مغازه چاپ شده بود، «آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.» لوکریس با مشتری خداحافظی کرد و دوباره گوشی را برداشت. «الو؟ اه، موسیو چنگ شمایید؟! البته که به جا میآرم. امروز صبح طناب خریدید این طور نیست؟ بله... ؟ شما موسیو میخواید که ما... ؟ نمیشنوم -احتمالاً تلفن همراه مشتری آنتن نمیدهد- ما رو به تشییع جنازه تون دعوت کردید؟ آه واقعاً لطف کردید ولی کی میخواید انجامش بدید؟ آه طناب دور گر*دنتونه؟ خب، امروز که سه شنبهست فردا چهارشنبه پس تشییع جنازهتون میافته پنجشنبه دیگه، درسته؟ اجازه بدید از شوهرم بپرسم... »
به پشت مغازه رفت و داد زد «میشیما موسیو چنگ پشت تلفنه، سرایدار مجتمع مذاهب از یاد رفته... آره، همون... اَزمون میخواد که پنجشنبه تو خاک سپاریش شرکت کنیم. این همون روزی نیست که قراره بازاریاب شرکت مرگآوران بیاد؟ آهان، پس اون پنجشنبه هفته بعده، خیلی خب.»
دوباره گوشی تلفن را برداشت «الو؟ موسیو چنگ...؟ الو...؟» وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده تلفن را قطع کرد.
«هر چند طناب خیلی ابتداییه، همیشه مؤثره، باید باز هم بیشتر سفارش بدیم... آه مرلین بیا ببینم.» مرلین تواچ هفده ساله شده بود بیحوصله و شل و ول و خجالت زده از اندام پُرش. تیشرت تنگی به تن داشت که رویش این شعار نوشته شده بود «زندگی میکشد.»
خیلی خشک و بیرمق گردگیر را در دستانش گرفته بود و لبه قفسه تیغهایی را پاک میکرد که برای رگ زدن چیده شده بود. برخی از آنها زنگ زده بود، روی برچسب کنار آنها نوشته شده بود، «حتی اگر رگتان را عمیق نبرید، کزاز خواهید گرفت.»
مادر به دخترش گفت «برو گل فروشی تریستان و ایزود و یه تاج گل بگیر، یادت باشه کوچیک بگیری. بهشون بگو روی کارت بنویسند "برای موسیو چنگ، مشتریمان. از طرف مغازه خودکشی" احتمالاً چندتایی مستأجر از مجتمع میآن و میگن از پسش براومد. واسه ما تبلیغ خوبی میشه، یالا دیگه معطل نکن. بعدش میتونی تاج گل رو به نگهبان جدید قبرستون بدی.»
کد:
***
«مغازه خودکشی بفرمایید.»
خانم تواچ که لباس سرخ خونی تن کرده بود تلفن را برداشت و از تلفن کننده خواست گوشی را نگه دارد. «یک لحظه گوشی آقا.» و باقی پول مشتری زنی را داد که قیافهاش از نگرانی کج شده بود. او با پاکتی که نشانی مغازه خودکشی رویش بود مغازه را ترک کرد. روی پاکت شعار مغازه چاپ شده بود، «آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.» لوکریس با مشتری خداحافظی کرد و دوباره گوشی را برداشت. «الو؟ اه، موسیو چنگ شمایید؟! البته که به جا میآرم. امروز صبح طناب خریدید این طور نیست؟ بله... ؟ شما موسیو میخواید که ما... ؟ نمیشنوم -احتمالاً تلفن همراه مشتری آنتن نمیدهد- ما رو به تشییع جنازه تون دعوت کردید؟ آه واقعاً لطف کردید ولی کی میخواید انجامش بدید؟ آه طناب دور گر*دنتونه؟ خب، امروز که سه شنبهست فردا چهارشنبه پس تشییع جنازهتون میافته پنجشنبه دیگه، درسته؟ اجازه بدید از شوهرم بپرسم... »
به پشت مغازه رفت و داد زد «میشیما موسیو چنگ پشت تلفنه، سرایدار مجتمع مذاهب از یاد رفته... آره، همون... اَزمون میخواد که پنجشنبه تو خاک سپاریش شرکت کنیم. این همون روزی نیست که قراره بازاریاب شرکت مرگآوران بیاد؟ آهان، پس اون پنجشنبه هفته بعده، خیلی خب.»
دوباره گوشی تلفن را برداشت «الو؟ موسیو چنگ...؟ الو...؟» وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده تلفن را قطع کرد.
«هر چند طناب خیلی ابتداییه، همیشه مؤثره، باید باز هم بیشتر سفارش بدیم... آه مرلین بیا ببینم.» مرلین تواچ هفده ساله شده بود بیحوصله و شل و ول و خجالت زده از اندام پُرش. تیشرت تنگی به تن داشت که رویش این شعار نوشته شده بود «زندگی میکشد.»
خیلی خشک و بیرمق گردگیر را در دستانش گرفته بود و لبه قفسه تیغهایی را پاک میکرد که برای رگ زدن چیده شده بود. برخی از آنها زنگ زده بود، روی برچسب کنار آنها نوشته شده بود، «حتی اگر رگتان را عمیق نبرید، کزاز خواهید گرفت.»
مادر به دخترش گفت «برو گل فروشی تریستان و ایزود و یه تاج گل بگیر، یادت باشه کوچیک بگیری. بهشون بگو روی کارت بنویسند "برای موسیو چنگ، مشتریمان. از طرف مغازه خودکشی" احتمالاً چندتایی مستأجر از مجتمع میآن و میگن از پسش براومد. واسه ما تبلیغ خوبی میشه، یالا دیگه معطل نکن. بعدش میتونی تاج گل رو به نگهبان جدید قبرستون بدی.»
«آه... همیشه هر چی خر حمالیه مال منه! چه آدم بیخودیام. چرا نمیدی پسرهات ببرند؟»
«ونسان توی اتاقش در حال اختراع کردنه. آلن هم بیرونه؛ رفته از آفتاب پاییزی خرکیف بشه! دنبال باد میدوه و با ابرها حرف میزنه. من که سر در نمیآرم.... تو یازده سالگی و این کارها! حالا برو دیگه.»
مرلین تواچ به مردی که ته مغازه با پدرش حرف میزد نگاه کرد «چرا مشتریهای خوش تیپ بهم نگاه نمیکنند؟ کاش جذاب بودم... »
«واقعاً چهقدر سادهای! یالا پاشو برو.»
«مامان، چرا ما نمیتونیم خودمون رو بکشیم؟»
« صدبار بهت گفتم. چون نمیشه، پس کی مغازه رو بگردونه؟ ما خونواده تواچ، یک وظیفه داریم. طبیعتاً وقتی میگم ما، شامل حال آلن نمیشه. حالا دیگه برو.»
«خیلی خب باشه.»
خانم تواچ از پشت صندوق پیشخان بیرون آمد. با دیدن دختر بزرگش که مغازه را ترک میکرد دلش به لرزه درآمد و گفت «تپلوی بیچاره... من هم تو سن اون همین جوری بودم؛ تنبل و غرغرو. تا روزی که میشیما رو دیدم فکر میکردم پخمهم.»
دستش را روی قفسه کشید و خاک آن را پاک کرد «وقتی هم کار خونه انجام میدادم باز هم گرد و خاک میموند»
گردگیر را برداشت و کار دخترش را ادامه داد. با دقت تیغها را برمیداشت و جای آنها را تمیز میکرد. پایین راهپله که به آپارتمانشان منتهی میشد، میشیما در حال صحبت با یک مشتری قدبلند و هیکلی بود.
«اگه روش اصیل و مردونه میپخواید من بهتون هاراکیری رو توصیه میکنم. این رو به هر کسی پیشنهاد نمیدم؛ چون طرف باید ورزشکار باشه. خب، شما هم که مسلماً ورزشکارید دیگه، درسته؟ ببخشید فضولی میکنم شغل شما چیه؟»
«معلم ژیمناستیکم. توی مدرسه مانترلنت کار میکنم»
«آهان پس درست حدس زدم»
«دیگه تحمل شاگردها و همکارهام رو ندارم.»
میشیما تأیید کرد «بله، گاهی سر و کله زدن با بچهها دشواره، مثلاً پسر کوچیک من...»
«تو فکر نفت یا بنزین بودم.»
کد:
«آه... همیشه هر چی خر حمالیه مال منه! چه آدم بیخودیام. چرا نمیدی پسرهات ببرند؟»
«ونسان توی اتاقش در حال اختراع کردنه. آلن هم بیرونه؛ رفته از آفتاب پاییزی خرکیف بشه! دنبال باد میدوه و با ابرها حرف میزنه. من که سر در نمیآرم.... تو یازده سالگی و این کارها! حالا برو دیگه.»
مرلین تواچ به مردی که ته مغازه با پدرش حرف میزد نگاه کرد «چرا مشتریهای خوش تیپ بهم نگاه نمیکنند؟ کاش جذاب بودم... »
«واقعاً چهقدر سادهای! یالا پاشو برو.»
«مامان، چرا ما نمیتونیم خودمون رو بکشیم؟»
« صدبار بهت گفتم. چون نمیشه، پس کی مغازه رو بگردونه؟ ما خونواده تواچ، یک وظیفه داریم. طبیعتاً وقتی میگم ما، شامل حال آلن نمیشه. حالا دیگه برو.»
«خیلی خب باشه.»
خانم تواچ از پشت صندوق پیشخان بیرون آمد. با دیدن دختر بزرگش که مغازه را ترک میکرد دلش به لرزه درآمد و گفت «تپلوی بیچاره... من هم تو سن اون همین جوری بودم؛ تنبل و غرغرو. تا روزی که میشیما رو دیدم فکر میکردم پخمهم.»
دستش را روی قفسه کشید و خاک آن را پاک کرد «وقتی هم کار خونه انجام میدادم باز هم گرد و خاک میموند»
گردگیر را برداشت و کار دخترش را ادامه داد. با دقت تیغها را برمیداشت و جای آنها را تمیز میکرد. پایین راهپله که به آپارتمانشان منتهی میشد، میشیما در حال صحبت با یک مشتری قدبلند و هیکلی بود.
«اگه روش اصیل و مردونه میپخواید من بهتون هاراکیری رو توصیه میکنم. این رو به هر کسی پیشنهاد نمیدم؛ چون طرف باید ورزشکار باشه. خب، شما هم که مسلماً ورزشکارید دیگه، درسته؟ ببخشید فضولی میکنم شغل شما چیه؟»
«معلم ژیمناستیکم. توی مدرسه مانترلنت کار میکنم»
«آهان پس درست حدس زدم»
«دیگه تحمل شاگردها و همکارهام رو ندارم.»
میشیما تأیید کرد «بله، گاهی سر و کله زدن با بچهها دشواره، مثلاً پسر کوچیک من...»
«تو فکر نفت یا بنزین بودم.»