خب سلام.
اول یه مقدمه بگم، خونهی پدری من متعلق به سال 81 هست و پدر مرحومم قبل از اینکه با مادرم ازدواج کنه یه خانواده با 6 فرزند داشت که اون خونه رو اونا تقریبا ساختن. خانواده پدرم به همراه همسرشون و مادر خانمشون همشون باهم تصادف میکنن و از دنیا میرن به جز دو نفر از اونا که ازدواج کرده بودن و باهاشون نبودن.
حالا میرم سراغ داستان؛ بخش ترسناک ماجرا اینجاست که چهرههای ما کپی برابر اصل بچههای خدا بیامرز پدر مرحوممه. و این اتفاق همیشه تو خونهی مامیوفته که مادرم اونا رو میبینه و به جای ما اشتباهشون میگیره.
خونه ما دوبلکسه، یه بار من طبقه بالا تو اتاقم بودم و دیدم که مادرم داره صدام میزنه ( ساعت 3 شب بود و همه خواب بودن) متعجب رفتم جلوی راه پله و دیدم مادرم رو به اتاق طبقه پایین بود و وقتی که منو دید برگشت و متعجب با رنگ پریده نگام کرد.
گفتم چی شده؟ گفت هیچی! و با حال خ*را*ب رفت دوباره بخوابه اما داستان رو بعدا تعریف کرد.
که... "پایین تو اتاق داشتی در کمدا رو بهم میزدی! هر چی صدات زدم گفتم سر و صدا نکن گوش نگرفتی، اومدم ببینم چیکار میکنی دیدم پشتت به منه گوش نمیگیری برای همین بلند صدات زدم."
و وقتی که من رفتم برگشته منو دیده و وقتی تو اتاق رو نگاه کردی تا خبری نیست!
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان