داستان "صدای در"
در یک شب تاریک و طوفانی، یک مرد به نام فرهاد به خانهاش برمیگشت. او بعد از یک روز طولانی در محل کارش، خسته و کلافه بود. وقتی به خانه رسید، متوجه شد که برق رفته و همه جا تاریک است. او با احتیاط وارد خانه شد و در را پشت سرش بست. صدای باران و رعد و برق در بیرون به گوش میرسید و او احساس تنهایی میکرد.
فرهاد به سمت اتاق نشیمن رفت و سعی کرد چراغ قوهاش را روشن کند. اما ناگهان صدای در به گوشش رسید. صدای خفیفی که به نظر میرسید از در ورودی میآید. او به سمت در رفت و با احتیاط نگاهی به بیرون انداخت، اما هیچکس آنجا نبود. او فکر کرد شاید خیالاتش باشد و دوباره به اتاق نشیمن برگشت.
اما بعد از چند دقیقه، دوباره صدای در به گوشش رسید. این بار صدای قویتری بود، انگار کسی به شدت در را میکوبید. فرهاد ترسیده بود، اما کنجکاویاش او را وادار کرد که دوباره به سمت در برود. وقتی به در نزدیک شد، صدای خندهای از بیرون به گوشش رسید. صدای خندهای که به نظر میرسید آشنا باشد، اما نمیتوانست به یاد بیاورد که از کجا میشناسد.
او در را باز کرد و به بیرون نگاه کرد، اما باز هم هیچکس را ندید. در دلش احساس ترس و نگرانی میکرد. به اتاق نشیمن برگشت و سعی کرد خود را آرام کند. اما هر چند دقیقه یک بار، صدای در دوباره به گوشش میرسید. این بار، او تصمیم گرفت که به اتاق خواب برود و در را قفل کند.
وقتی به اتاق خواب رسید، در را قفل کرد و به تختش رفت. اما صدای در همچنان ادامه داشت. او سعی کرد بخوابد، اما خوابش نمیبرد. ناگهان، صدای خندهای که قبلاً شنیده بود، دوباره به گوشش رسید. این بار نزدیکتر و واضحتر بود. فرهاد با ترس از تختش بلند شد و به سمت در رفت.
وقتی در را باز کرد، با صح*نهای وحشتناک روبرو شد. در تاریکی، سایهای بزرگ و ترسناک ایستاده بود. سایه به آرامی به سمت او نزدیک شد و فرهاد احساس کرد که قلبش به شدت میزند. او به سرعت در را بست و قفل کرد. اما سایه همچنان در بیرون ایستاده بود و صدای خندهاش در تمام خانه پیچید.
فرهاد به سمت پنجره رفت و از آنجا به بیرون نگاه کرد. سایه هنوز آنجا بود و به او خیره شده بود. او نمیتوانست بفهمد که این سایه چه کسی است و چرا او را ترسانده است. در دلش احساس ناامیدی و ترس میکرد. او تصمیم گرفت که با پلیس تماس بگیرد، اما وقتی به سمت تلفن رفت، متوجه شد که برق قطع شده و تلفن هم کار نمیکند.
سایه به آرامی به سمت در آمد و فرهاد احساس کرد که دیگر نمیتواند تحمل کند. او به سمت کمد رفت و در آنجا پنهان شد. در کمد، او میتوانست صدای خنده را واضحتر بشنود. سایه به آرامی در را باز کرد و به داخل اتاق آمد. فرهاد با تمام وجود سعی کرد نفسش را حبس کند و صدای قلبش را نشنود.
سایه به آرامی به سمت کمد نزدیک شد و در را باز کرد. فرهاد با ترس به او نگاه کرد و ناگهان متوجه شد که سایه هیچکس جز خودش نیست. او در واقع در حال تماشای خودش بود، اما در یک حالت ترسناک و وحشتناک. فرهاد با وحشت از خواب بیدار شد و متوجه شد که همه چیز فقط یک خواب بوده است.
اما وقتی به اطرافش نگاه کرد، متوجه شد که هنوز در تاریکی است و صدای خندهای که در خواب شنیده بود، حالا در واقعیت هم به گوشش میرسید...
در یک شب تاریک و طوفانی، یک مرد به نام فرهاد به خانهاش برمیگشت. او بعد از یک روز طولانی در محل کارش، خسته و کلافه بود. وقتی به خانه رسید، متوجه شد که برق رفته و همه جا تاریک است. او با احتیاط وارد خانه شد و در را پشت سرش بست. صدای باران و رعد و برق در بیرون به گوش میرسید و او احساس تنهایی میکرد.
فرهاد به سمت اتاق نشیمن رفت و سعی کرد چراغ قوهاش را روشن کند. اما ناگهان صدای در به گوشش رسید. صدای خفیفی که به نظر میرسید از در ورودی میآید. او به سمت در رفت و با احتیاط نگاهی به بیرون انداخت، اما هیچکس آنجا نبود. او فکر کرد شاید خیالاتش باشد و دوباره به اتاق نشیمن برگشت.
اما بعد از چند دقیقه، دوباره صدای در به گوشش رسید. این بار صدای قویتری بود، انگار کسی به شدت در را میکوبید. فرهاد ترسیده بود، اما کنجکاویاش او را وادار کرد که دوباره به سمت در برود. وقتی به در نزدیک شد، صدای خندهای از بیرون به گوشش رسید. صدای خندهای که به نظر میرسید آشنا باشد، اما نمیتوانست به یاد بیاورد که از کجا میشناسد.
او در را باز کرد و به بیرون نگاه کرد، اما باز هم هیچکس را ندید. در دلش احساس ترس و نگرانی میکرد. به اتاق نشیمن برگشت و سعی کرد خود را آرام کند. اما هر چند دقیقه یک بار، صدای در دوباره به گوشش میرسید. این بار، او تصمیم گرفت که به اتاق خواب برود و در را قفل کند.
وقتی به اتاق خواب رسید، در را قفل کرد و به تختش رفت. اما صدای در همچنان ادامه داشت. او سعی کرد بخوابد، اما خوابش نمیبرد. ناگهان، صدای خندهای که قبلاً شنیده بود، دوباره به گوشش رسید. این بار نزدیکتر و واضحتر بود. فرهاد با ترس از تختش بلند شد و به سمت در رفت.
وقتی در را باز کرد، با صح*نهای وحشتناک روبرو شد. در تاریکی، سایهای بزرگ و ترسناک ایستاده بود. سایه به آرامی به سمت او نزدیک شد و فرهاد احساس کرد که قلبش به شدت میزند. او به سرعت در را بست و قفل کرد. اما سایه همچنان در بیرون ایستاده بود و صدای خندهاش در تمام خانه پیچید.
فرهاد به سمت پنجره رفت و از آنجا به بیرون نگاه کرد. سایه هنوز آنجا بود و به او خیره شده بود. او نمیتوانست بفهمد که این سایه چه کسی است و چرا او را ترسانده است. در دلش احساس ناامیدی و ترس میکرد. او تصمیم گرفت که با پلیس تماس بگیرد، اما وقتی به سمت تلفن رفت، متوجه شد که برق قطع شده و تلفن هم کار نمیکند.
سایه به آرامی به سمت در آمد و فرهاد احساس کرد که دیگر نمیتواند تحمل کند. او به سمت کمد رفت و در آنجا پنهان شد. در کمد، او میتوانست صدای خنده را واضحتر بشنود. سایه به آرامی در را باز کرد و به داخل اتاق آمد. فرهاد با تمام وجود سعی کرد نفسش را حبس کند و صدای قلبش را نشنود.
سایه به آرامی به سمت کمد نزدیک شد و در را باز کرد. فرهاد با ترس به او نگاه کرد و ناگهان متوجه شد که سایه هیچکس جز خودش نیست. او در واقع در حال تماشای خودش بود، اما در یک حالت ترسناک و وحشتناک. فرهاد با وحشت از خواب بیدار شد و متوجه شد که همه چیز فقط یک خواب بوده است.
اما وقتی به اطرافش نگاه کرد، متوجه شد که هنوز در تاریکی است و صدای خندهای که در خواب شنیده بود، حالا در واقعیت هم به گوشش میرسید...