داستان سایه:
مردی به نام علی همیشه احساس میکرد که کسی او را دنبال میکند. هر بار که به خانه برمیگشت، سایهای را در پشت سرش میدید. او فکر میکرد که فقط خیالاتش است، اما روز به روز این احساس قویتر میشد. یک شب، وقتی به خانه برگشت، متوجه شد که سایه به او نزدیکتر شده است. او به سرعت وارد خانه شد و در را قفل کرد. اما وقتی به آینه نگاه کرد، متوجه شد که سایهاش در آینه نیست و فقط یک سایه تاریک در اتاقش ایستاده است.
مردی به نام علی همیشه احساس میکرد که کسی او را دنبال میکند. هر بار که به خانه برمیگشت، سایهای را در پشت سرش میدید. او فکر میکرد که فقط خیالاتش است، اما روز به روز این احساس قویتر میشد. یک شب، وقتی به خانه برگشت، متوجه شد که سایه به او نزدیکتر شده است. او به سرعت وارد خانه شد و در را قفل کرد. اما وقتی به آینه نگاه کرد، متوجه شد که سایهاش در آینه نیست و فقط یک سایه تاریک در اتاقش ایستاده است.