نام اثر: آشوبگر شطرنج نام نویسنده: مبینا زارع مویدی ژانر: جنایی، ثراژدی، عاشقانه
ناظر: MINERVA خلاصه:
مردی دورگه از تبار حیله و نیرنگ، تاوانگیری شیطانی در نقاب انسانی دوچهره. او با مهرگان سیاه و سفید بازی کرده و سرنوشت را رقم میزند.
شخصی که جهان را چونان صفحهی شطرنج میبیند. مهرهای را سوزانده و شاهی را مات میکند.
اکنون، دخترکی سادهلوح مهرهی دستان او میشود و وارد بازی خطرناک و خوفناک شاه شطرنج میشود؛ اما دختر جوان، غافل است از گرگصفت بودن آشوبگر داستان!
او گمان میکند که عطوفت راهِ علاجِ این ق*مار است و ... .
مقدمه:
قدرتمندتر از آن بود که به سادگی بازندهی بازی شود.
تکتک این مهرهها برایش موانعی بودند که راه رسیدن به هدفش را سد میکردند.
یکییکی جان میگرفت و آنها را از میان بر میداشت.
بیهوده به این همه مقام و منزلت دست نیافته بود.
تا نامش بر سر زبانها جاری میشد، لرز بر اندام حریفانش میافتاد.
به راستی که وی آشوب این کشور است.
ابلیس واقعی کسی نبود، جز او!
کد:
مقدمه:
قدرتمندتر از آن بود که به سادگی بازندهی بازی شود.
تکتک این مهرهها برایش موانعی بودند که راه رسیدن به هدفش را سد میکردند.
یکییکی جان میگرفت و آنها را از میان بر میداشت.
بیهوده به این همه مقام و منزلت دست نیافته بود.
تا نامش بر سر زبانها جاری میشد، لرز بر اندام حریفانش میافتاد.
به راستی که وی آشوب این کشور است.
ابلیس واقعی کسی نبود، جز او!
پارت اول:
با پوزخندی به چشمان طمعکار رقیبش زل زد. شعلههای خشم در نگاهش نمایان بودند و همچون درندهای به شکارش مینگریست. اطمینان داشت که اگر توانایی انتقام گرفتن از او را داشت، سختترینش را انتخاب میکرد. با تصور اینکه کسی بتواند در برابرش بایستد، ناخواسته لبانش به حالت تمسخر کش آمدند که طرف مقابل، با عصبانیت میز را بههم ریخت.
مهرههای شطرنج، روی زمین پخش شدند و هر کدام به سمتی رفتند. درست همانند احساسات، آرزوها، کودکی و تمام زندگیِ آشوبگر!
با همان پوزخند مزخرفی که کنج ل*بش جا خوش کرده بود، به او زل زد و گفت:
- چیه؟ رم کردی مگه؟ تو که عرضه نداری، بازی نکن.
نگاه تیرهاش را که از انتقام برق میزد، گرفت و سکههای طلا را از جیب شلوار چسبانش در آورد و جلویش پرتاب کرد.
- بگیر، با تقلب همش میبری.
آن پولِ بیارزش را برداشت و به طرف سطل زبالهی کنار قمارخونه رفت. در برابر نگاه متعجب دیوید، در سطل پرتشان کرد و به طرف درب قهوهای رنگ و قدیمی رفت. با نیمنگاهی به زوار در رفتگیاش، لگدی محکم نثارش کرد که بیوقفه صدای لولایش در آمد و باز شد. صورتش را برگرداند و رو به حریف بیعرضهاش کرد:
- من به پولِ آدمهای حقیری مثل تو، نیازی ندارم. همینکه شکست خوردی، برام کافیه! آخه تو که نمیدونی حالت چشمات وقتی عصبی هستی، چقدر روح من رو جلا میده!
به وضوح لرزش بدنش را از همانجا حس کرد. تمام وجودش انرژی تازهای گرفت. این هم از طعمهی امروزش! نیشخندی بر لبانش نشاند و از آنجا خارج شد. به محض خروج، سرمای سوزناکی به طرفش هجوم آورد. زمستان بود و این هوا طبیعی؛ ولی خنکیاش سببِ خم شدن کمر او نمیشد. سالهاست که زندگیاش از یخبندانی تشکیل شده که فقط خودش در آن دست و پا میزند و حتی دیگر توان تقلا برای رهایی از آن را هم نداشت.
ناگهان صدای جسیکا را شنید. درست روبهرویش ایستاده بود و باد، موهای ابریشمیِ بلوندش را به بازی میگرفت. اگر از میزان توانایی رزمی دخترک باخبر نبود، قطعاً او را از گروه خارج میکرد تا بیشتر غرق این ک*ثافت نشود. البته خودش به خوبی میدانست که برایش چقدر عزیز است.
- مشکلی پیش اومده رئیس؟
تازه متوجه شد که مدتیست مشغول حلاجی وی شده است. قبل از اینکه متوجه حس او شود، اخمهایش را درهم تنید و با اقتدار جوابش را داد.
- به تو ربطی نداره، سرت توی کار خودت باشه.
کد:
با پوزخندی به چشمان طمعکار رقیبش زل زد. شعلههای خشم در نگاهش نمایان بودند و همچون درندهای به شکارش مینگریست. اطمینان داشت که اگر توانایی انتقام گرفتن از او را داشت، سختترینش را انتخاب میکرد. با تصور اینکه کسی بتواند در برابرش بایستد، ناخواسته لبانش به حالت تمسخر کش آمدند که طرف مقابل، با عصبانیت میز را بههم ریخت.
مهرههای شطرنج، روی زمین پخش شدند و هر کدام به سمتی رفتند. درست همانند احساسات، آرزوها، کودکی و تمام زندگیِ آشوبگر!
با همان پوزخند مزخرفی که کنج ل*بش جا خوش کرده بود، به او زل زد و گفت:
- چیه؟ رم کردی مگه؟ تو که عرضه نداری، بازی نکن.
نگاه تیرهاش را که از انتقام برق میزد، گرفت و سکههای طلا را از جیب شلوار چسبانش در آورد و جلویش پرتاب کرد.
- بگیر، با تقلب همش میبری.
آن پولِ بیارزش را برداشت و به طرف سطل زبالهی کنار قمارخونه رفت. در برابر نگاه متعجب دیوید، در سطل پرتشان کرد و به طرف درب قهوهای رنگ و قدیمی رفت. با نیمنگاهی به زوار در رفتگیاش، لگدی محکم نثارش کرد که بیوقفه صدای لولایش در آمد و باز شد. صورتش را برگرداند و رو به حریف بیعرضهاش کرد:
- من به پولِ آدمهای حقیری مثل تو، نیازی ندارم. همینکه شکست خوردی، برام کافیه! آخه تو که نمیدونی حالت چشمات وقتی عصبی هستی، چقدر روح من رو جلا میده!
به وضوح لرزش بدنش را از همانجا حس کرد. تمام وجودش انرژی تازهای گرفت. این هم از طعمهی امروزش! نیشخندی بر لبانش نشاند و از آنجا خارج شد. به محض خروج، سرمای سوزناکی به طرفش هجوم آورد. زمستان بود و این هوا طبیعی؛ ولی خنکیاش سببِ خم شدن کمر او نمیشد. سالهاست که زندگیاش از یخبندانی تشکیل شده که فقط خودش در آن دست و پا میزند و حتی دیگر توان تقلا برای رهایی از آن را هم نداشت.
ناگهان صدای جسیکا را شنید. درست روبهرویش ایستاده بود و باد، موهای ابریشمیِ بلوندش را به بازی میگرفت. اگر از میزان توانایی رزمی دخترک باخبر نبود، قطعاً او را از گروه خارج میکرد تا بیشتر غرق این ک*ثافت نشود. البته خودش به خوبی میدانست که برایش چقدر عزیز است.
- مشکلی پیش اومده رئیس؟
تازه متوجه شد که مدتیست مشغول حلاجی وی شده است. قبل از اینکه متوجه حس او شود، اخمهایش را درهم تنید و با اقتدار جوابش را داد.
- به تو ربطی نداره، سرت توی کار خودت باشه.
پارت دوم:
جسیکا به اخلاقهای این مرد که بویی از انسانیت نبرده بود، عادت کرده بود. بارها سعی کرد تا پردهی شفافی که مقابل چشمهای مشکی آشوب بود را از بین ببرد و کمی، فقط اندکی حس زنده بودن را در آن جای بدهد؛ اما نشد! نتوانست. این شخص، سرسختتر از آن چیزی بود که نشان میداد. کاش میفهمید که چرا او را بهعنوان دخترش برگزیده بود. آهسته سرش را پایین انداخت و آرام «اطاعت سرورم» گفت.
آشوب، سوییچ بنز را از جیب کت سیاهش در آورد و درِ آن را باز کرد. این خودرو را با تلاشهای هرچند محدودش در رشتهی پزشکی به دست آورده بود. چهکسی فکرش را میکرد که پسرک مهربان، تبدیل به قاتلی سریالی شود؟! روزی خانوادهاش را داشت، همهچیز فرق میکرد. حتی اهل دود و دم هم نبود. هرگز از خاطر نمیبرد که چقدر زحمت کشید تا دانشگاه پزشکی قبول شد. چندینسال از عمرش را خرج کرد تا مدرک جراحی قلب را گرفت؛ اما هنوز چند ماه نگذشته بود که طوفانی وسط زندگانیاش رخ داد. مثل یک گردباد تمام خاطرات و رویاهایش را از جا کند و برد.
با برخورد دست ظریفی به سرشانهاش، از افکارش بیرون پرید. دخترک جلفی با موهای قرمز و صورتی که پر از عمل بود، جلویش ایستاده بود. چینی به ابرویش داد و با چندش سرش را پایین انداخت که لباسِ بازِ صورتی دختر مقابلش قرار گرفت. صدای تودماغیاش حالش را بهم میزد:
- نظرت چیه کمی با همدیگه خوش بگذرونیم خوشتیپ؟
دست بر روی س*ی*نهی دختر گذاشت و باشدت هولش داد. چند قدم عقب رفت و پخش زمین شد. بیاهمیت سوار بنز شد و درحالی که آن را روشن میکرد، گفت:
- تو نمیدونی من کی هستم دختر کوچولو. بهتره لقمهی گندهتر از دهنت نگیری! ضمناً، من به آدمهای احمقی مثل تو تمایلی ندارم.
با عجله از جایش بلند شد تا بتواند به طرفش بیاید؛ اما پایش را روی گ*از گذاشت و با سرعت از آنجا دور شد. این موجودِ عملی، نه اولین کسی بود که دنبالش بود و نه آخرینش!
با صدای سرفهای، توجهاش به کنارش جلب شد. تازه جسیکا را که در سکوت نشسته بود و چیزی نمیگفت، مشاهده کرد. برق اشکش را به وضوح دید، پس گریه میکرد! میدانست که زندگی او هم به آتش کشیده شده و به همین خاطر، اکنون در کنارش نشسته بود. آن روزها، جسیکا را که دختر بیگناهی بود، در کوچهای خلوت پیدا کرد. از حدّت سرما میلرزید و فینفین میکرد. به سرپرستی قبولش کرد و رفتهرفته همهی فوت و فنهای رزمی را یادش داد. از حق نگذریم، باهوش بود و سریع راه افتاد. هیچوقت از او نپرسید که چه بلایی بر سرش آمده بود که شبانه به خیابانهای استانبول پناه آورده بود؛ ولی حدس آن برایش سخت نبود.
کد:
جسیکا به اخلاقهای این مرد که بویی از انسانیت نبرده بود، عادت کرده بود. بارها سعی کرد تا پردهی شفافی که مقابل چشمهای مشکی آشوب بود را از بین ببرد و کمی، فقط اندکی حس زنده بودن را در آن جای بدهد؛ اما نشد! نتوانست. این شخص، سرسختتر از آن چیزی بود که نشان میداد. کاش میفهمید که چرا او را بهعنوان دخترش برگزیده بود. آهسته سرش را پایین انداخت و آرام «اطاعت سرورم» گفت.
آشوب، سوییچ بنز را از جیب کت سیاهش در آورد و درِ آن را باز کرد. این خودرو را با تلاشهای هرچند محدودش در رشتهی پزشکی به دست آورده بود. چهکسی فکرش را میکرد که پسرک مهربان، تبدیل به قاتلی سریالی شود؟! روزی خانوادهاش را داشت، همهچیز فرق میکرد. حتی اهل دود و دم هم نبود. هرگز از خاطر نمیبرد که چقدر زحمت کشید تا دانشگاه پزشکی قبول شد. چندینسال از عمرش را خرج کرد تا مدرک جراحی قلب را گرفت؛ اما هنوز چند ماه نگذشته بود که طوفانی وسط زندگانیاش رخ داد. مثل یک گردباد تمام خاطرات و رویاهایش را از جا کند و برد.
با برخورد دست ظریفی به سرشانهاش، از افکارش بیرون پرید. دخترک جلفی با موهای قرمز و صورتی که پر از عمل بود، جلویش ایستاده بود. چینی به ابرویش داد و با چندش سرش را پایین انداخت که لباسِ بازِ صورتی دختر مقابلش قرار گرفت. صدای تودماغیاش حالش را بهم میزد:
- نظرت چیه کمی با همدیگه خوش بگذرونیم خوشتیپ؟
دست بر روی س*ی*نهی دختر گذاشت و باشدت هولش داد. چند قدم عقب رفت و پخش زمین شد. بیاهمیت سوار بنز شد و درحالی که آن را روشن میکرد، گفت:
- تو نمیدونی من کی هستم دختر کوچولو. بهتره لقمهی گندهتر از دهنت نگیری! ضمناً، من به آدمهای احمقی مثل تو تمایلی ندارم.
با عجله از جایش بلند شد تا بتواند به طرفش بیاید؛ اما پایش را روی گ*از گذاشت و با سرعت از آنجا دور شد. این موجودِ عملی، نه اولین کسی بود که دنبالش بود و نه آخرینش!
با صدای سرفهای، توجهاش به کنارش جلب شد. تازه جسیکا را که در سکوت نشسته بود و چیزی نمیگفت، مشاهده کرد. برق اشکش را به وضوح دید، پس گریه میکرد! میدانست که زندگی او هم به آتش کشیده شده و به همین خاطر، اکنون در کنارش نشسته بود. آن روزها، جسیکا را که دختر بیگناهی بود، در کوچهای خلوت پیدا کرد. از حدّت سرما میلرزید و فینفین میکرد. به سرپرستی قبولش کرد و رفتهرفته همهی فوت و فنهای رزمی را یادش داد. از حق نگذریم، باهوش بود و سریع راه افتاد. هیچوقت از او نپرسید که چه بلایی بر سرش آمده بود که شبانه به خیابانهای استانبول پناه آورده بود؛ ولی حدس آن برایش سخت نبود.
پارت سوم:
بعد از حدوداً نیمساعت به خانه رسیدند. جسیکا پیاده شد و رفت. ده سال تفاوت سنیشان بود؛ از نظرش او بچهای بیش نبود! خیلیچیزها بود که باید به او آموزش میداد. شاید پدرانگی را بلد نبود و سنگدل بود؛ اما محال بود که اجازه دهد کسی نگاه چپ به دخترش بیندازد. فرزند؟! مسخرهست، حتی اسمش در شناسنامهی او هم نبود. فقط به زبانی اعلام کرد که او دخترخواندهاش است و دیگر کسی جرئت سوالپیچ کردنشان را نکرد. از همان روز، تصمیم گرفت برای اینکه جسیکا زیر نظر خودش باشد و آسیبی نبیند، او را نگهبان شخصیاش کند. هیچوقت محبتی به او نکرده بود که مبادا عاطفه در وجودش شکل بگیرد. همیشه مثل زیردستانش باهاش رفتار میکرد. نمیخواست ضربهای که خورده بود را دخترک هم بخورد.
دست در جیب شلوار مشکیِ براقش کرد. مشکی، درست مثل چشمان او! یاد حرف خواهرش افتاد:
«- میگم داداشی، میدونستی چشمات مثل آسمون شبه؟ حتی وقتی اخلاقت تند میشه، تیرهتر میشن».
سرش را به سمت آسمان گرفت. رو به ستارههای آن، ل*ب به گلایه گشود:
- آخه کجایی پرنسس داداش؟ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟! کاش بودی و موهام رو مثل قدیم میکشیدی، شیطنت میکردی، از کولم بالا میرفتی، صبحها میپریدی روم و صدام رو در میآوردی.
به ماه که اغواگرایانه تابش میکرد و میدرخشید، نگریست و ادامه داد:
- مامان تو چی؟ تو کجا رفتی به این زودی؟ با خودت نگفتی چه بلایی سر پسرم میاد؟ اگه شما ترکم نمیکردید، هیچوقت چنین آدمی نمیشدم. من از این شخصیت بدم میاد، از اینکه آدمکشی برام مثل آب خوردن شده، از اینکه جون آدما برام مهم نیست.
با کفشهای چرمی که از تمیزی برق میزدند، سنگ جلوی پایش را پرتاب کرد. بستهی سیگاری از جیبش در آورد و با فندکی که طرح عقاب بر روی آن حک شده بود، روشنش کرد. پُکی عمیق گرفت و اینبار با خشم فریاد کشید:
- به شرفم قسم که انتقام خون تکتکتون رو میگیرم! من مرد نیستم اگه کاری نکنم که قاتلهاتون به گوه خوردن نیفتن. اگه لازم باشه، جای خودم رو توی جهنم محکم میکنم و اونها رو هم با خودم به آتیش میکشم. من دیگه اون پسر مظلوم و خجالتی نیستم؛ الآن من آشوبگر شطرنجم! آشوب به جون دشمنام میاندازم و دونهدونه از روی زمین محوشون میکنم.
عرق پیشانیاش را پاک کرد. این فصل را چه به عرق کردن؟! خیلیوقت است که حتی کنترل علائم بدنش را نداشت. پُک دیگری به سیگار زد و دود آن را از ریههایش خارج کرد. سیگار را انداخت و پایش را رویش گذاشت؛ اما ناگاه سایهای را پشت درختان عمارت دید. بهخاطر اینکه شب بود، درست تشخیص نمیداد که چهچیزی است. پلکهایش را ریز کرد و بادقت بیشتری نگاه کرد. دستش را زیر کتش برد و کُلت طلاییاش را در آورد.
کد:
بعد از حدوداً نیمساعت به خانه رسیدند. جسیکا پیاده شد و رفت. ده سال تفاوت سنیشان بود؛ از نظرش او بچهای بیش نبود! خیلیچیزها بود که باید به او آموزش میداد. شاید پدرانگی را بلد نبود و سنگدل بود؛ اما محال بود که اجازه دهد کسی نگاه چپ به دخترش بیندازد. فرزند؟! مسخرهست، حتی اسمش در شناسنامهی او هم نبود. فقط به زبانی اعلام کرد که او دخترخواندهاش است و دیگر کسی جرئت سوالپیچ کردنشان را نکرد. از همان روز، تصمیم گرفت برای اینکه جسیکا زیر نظر خودش باشد و آسیبی نبیند، او را نگهبان شخصیاش کند. هیچوقت محبتی به او نکرده بود که مبادا عاطفه در وجودش شکل بگیرد. همیشه مثل زیردستانش باهاش رفتار میکرد. نمیخواست ضربهای که خورده بود را دخترک هم بخورد.
دست در جیب شلوار مشکیِ براقش کرد. مشکی، درست مثل چشمان او! یاد حرف خواهرش افتاد:
«- میگم داداشی، میدونستی چشمات مثل آسمون شبه؟ حتی وقتی اخلاقت تند میشه، تیرهتر میشن».
سرش را به سمت آسمان گرفت. رو به ستارههای آن، ل*ب به گلایه گشود:
- آخه کجایی پرنسس داداش؟ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟! کاش بودی و موهام رو مثل قدیم میکشیدی، شیطنت میکردی، از کولم بالا میرفتی، صبحها میپریدی روم و صدام رو در میآوردی.
به ماه که اغواگرایانه تابش میکرد و میدرخشید، نگریست و ادامه داد:
- مامان تو چی؟ تو کجا رفتی به این زودی؟ با خودت نگفتی چه بلایی سر پسرم میاد؟ اگه شما ترکم نمیکردید، هیچوقت چنین آدمی نمیشدم. من از این شخصیت بدم میاد، از اینکه آدمکشی برام مثل آب خوردن شده، از اینکه جون آدما برام مهم نیست.
با کفشهای چرمی که از تمیزی برق میزدند، سنگ جلوی پایش را پرتاب کرد. بستهی سیگاری از جیبش در آورد و با فندکی که طرح عقاب بر روی آن حک شده بود، روشنش کرد. پُکی عمیق گرفت و اینبار با خشم فریاد کشید:
- به شرفم قسم که انتقام خون تکتکتون رو میگیرم! من مرد نیستم اگه کاری نکنم که قاتلهاتون به گوه خوردن نیفتن. اگه لازم باشه، جای خودم رو توی جهنم محکم میکنم و اونها رو هم با خودم به آتیش میکشم. من دیگه اون پسر مظلوم و خجالتی نیستم؛ الآن من آشوبگر شطرنجم! آشوب به جون دشمنام میاندازم و دونهدونه از روی زمین محوشون میکنم.
عرق پیشانیاش را پاک کرد. این فصل را چه به عرق کردن؟! خیلیوقت است که حتی کنترل علائم بدنش را نداشت. پُک دیگری به سیگار زد و دود آن را از ریههایش خارج کرد. سیگار را انداخت و پایش را رویش گذاشت؛ اما ناگاه سایهای را پشت درختان عمارت دید. بهخاطر اینکه شب بود، درست تشخیص نمیداد که چهچیزی است. پلکهایش را ریز کرد و بادقت بیشتری نگاه کرد. دستش را زیر کتش برد و کُلت طلاییاش را در آورد.
پارت چهارم:
آن سایه، بالآخره آشوب را دید. به محض این، با اضطراب پشت تختهسنگی پنهان شد تا مبادا مردِ عمارت پیدایش کند. آشوب از حماقت او به وجد آمد. چطور پیش خودش فکر کرده بود که او را ندیده؟! یواشیواش به سوی سنگ حرکت کرد؛ اما اینبار سایهای دیگر را رؤیت کرد که از پنجرهی عمارت به بیرون پرید. با جنبشی فرز، بر روی زمین خوابید تا در تاریکی استتار کند. برایش عجیب بود که آن سایهی دوم، چه کسی است! هیچ فردی حق ورود به منزل او را نداشت؛ مگر افرادِ خودش! برای اینکه این ابهام را برطرف کند، فقط باید آرام میگرفت و شرایط را میسنجید. با دیدن هیکل ریزنقشی که موهایش آزادانه دورش ریخته بودند، اولینچیزی که به ذهنش رسید، جسیکا بود. بدون مکث از جایش پرید و فریاد بلندی سر داد:
- جسیکا جلو نیا؛ اینجا یک آدم دیگه بهجز تو هست!
دخترک در جایش میخکوب شد و با صدایی لرزان گفت:
- بابا تویی؟
لبخندی کوچک کنج لبانش شکل گرفت. لفظ بابا، برایش دلپذیر بود. الآن وقت احساسی شدن نبود، پس با حرکتی غافلگیرانه از پشت تختهسنگ دشمن را سوپرایز کرد. جسمی که آنجا قایم شده بود را با یک حرکت بیرون کشید و اسلحه را روی سرش نهاد. در همان لحظه، جیغ جسیکا بلند شد:
- بابا لطفاً نکشش، اون با منه!
نسبت به آنچه شنیده بود، تردید کرد. اسلحه را محکمتر بر سر پسر کوبید. رو به فرشتهی روبهرویش که سفیدی لباسخواب خرسیاش، زیبایی را به رخ میکشید، کرد:
- چرا چرت و پرت میگی دختر؟ من خودم دیدم شبیه دزدها از دیوار اومد داخل! بعد میگی با توئه؟
سرش را به زیر انداخت و صدایی که ترس در آن بود، جواب داد:
- بابا! اون... ام راستش... .
مکثی کرد که حال آشوب را ناخشنودتر کرد. امیدوار بود که آنچه در ذهنش شکل گرفته بودند، دروغ باشد. ولیکن با شنیدن ادامهی حرفهای جسی، شکش به یقین تبدیل شد. با خشم پسر را رها کرد که بر روی سنگریزهها افتاد و صدای آخش بلند شد. نوای مهیبش بلند شد:
- دخترهی احمق! یعنی چی که دوستپسرمه؟ تو که اینقدر ساده نبودی! مگه بهت نگفتم هیچ پسری لیاقت تو رو نداره؟
پی بُرد.
- بابا ببخشید. من... من واقعاً متاسفـ... .
- خفه شو! صدبار بهت گفتم شغل ما یعنی ریسک! گفتم به کسی اعتماد نکن و حالا شبونه با پسری که حتی نمیدونی کیه و چیه، قرار میذاری؟ اون هم تو عمارت من؟!
کد:
آن سایه، بالآخره آشوب را دید. به محض این، با اضطراب پشت تختهسنگی پنهان شد تا مبادا مردِ عمارت پیدایش کند. آشوب از حماقت او به وجد آمد. چطور پیش خودش فکر کرده بود که او را ندیده؟! یواشیواش به سوی سنگ حرکت کرد؛ اما اینبار سایهای دیگر را رؤیت کرد که از پنجرهی عمارت به بیرون پرید. با جنبشی فرز، بر روی زمین خوابید تا در تاریکی استتار کند. برایش عجیب بود که آن سایهی دوم، چه کسی است! هیچ فردی حق ورود به منزل او را نداشت؛ مگر افرادِ خودش! برای اینکه این ابهام را برطرف کند، فقط باید آرام میگرفت و شرایط را میسنجید. با دیدن هیکل ریزنقشی که موهایش آزادانه دورش ریخته بودند، اولینچیزی که به ذهنش رسید، جسیکا بود. بدون مکث از جایش پرید و فریاد بلندی سر داد:
- جسیکا جلو نیا؛ اینجا یک آدم دیگه بهجز تو هست!
دخترک در جایش میخکوب شد و با صدایی لرزان گفت:
- بابا تویی؟
لبخندی کوچک کنج لبانش شکل گرفت. لفظ بابا، برایش دلپذیر بود. الآن وقت احساسی شدن نبود، پس با حرکتی غافلگیرانه از پشت تختهسنگ دشمن را سوپرایز کرد. جسمی که آنجا قایم شده بود را با یک حرکت بیرون کشید و اسلحه را روی سرش نهاد. در همان لحظه، جیغ جسیکا بلند شد:
- بابا لطفاً نکشش، اون با منه!
نسبت به آنچه شنیده بود، تردید کرد. اسلحه را محکمتر بر سر پسر کوبید. رو به فرشتهی روبهرویش که سفیدی لباسخواب خرسیاش، زیبایی را به رخ میکشید، کرد:
- چرا چرت و پرت میگی دختر؟ من خودم دیدم شبیه دزدها از دیوار اومد داخل! بعد میگی با توئه؟
سرش را به زیر انداخت و صدایی که ترس در آن بود، جواب داد:
- بابا! اون... ام راستش...
مکثی کرد که حال آشوب را ناخشنودتر کرد. امیدوار بود که آنچه در ذهنش شکل گرفته بودند، دروغ باشد. ولیکن با شنیدن ادامهی حرفهای جسی، شکش به یقین تبدیل شد. با خشم پسر را رها کرد که بر روی سنگریزهها افتاد و صدای آخش بلند شد. نوای مهیبش بلند شد:
- دخترهی احمق! یعنی چی که دوستپسرمه؟ تو که اینقدر ساده نبودی! مگه بهت نگفتم هیچ پسری لیاقت تو رو نداره؟
پی بُرد.
- بابا ببخشید. من... من واقعاً متاسفـ... .
- خفه شو! صدبار بهت گفتم شغل ما یعنی ریسک! گفتم به کسی اعتماد نکن و حالا شبونه با پسری که حتی نمیدونی کیه و چیه، قرار میذاری؟ اون هم تو عمارت من؟!