داستان کوتاه جکسون و آقای اسمیت | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 826
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
آقای اسمیت سرش را پایین می‌اندازد.
- پسرم میشه به این موضوع فکر نکنی؟ تو که تنها نیستی... تو من رو داری!
جکسون اشک‌هایش را پاک می‌کند.
- عمو... عمو پس فردا تولد منه اما اون... اون‌ها نیستن!
آقای اسمیت لبخند تلخی بر روی لبانش طرح می‌بندد. آن‌قدر درگیر زندگی شخصی خود شده است که حتی فراموش کرده است که پس فردا تولد جکسون است. اما این موضوع را به جکسون نمی‌گوید که این موضوع هم به غم‌های دیگرش اضافه شود. جکسون که متوجه‌ی‌ مکث طولانی‌ عمویش می‌شود ادامه می‌دهد:
- من دوست داشتم روز تولدم مادر و پدرم کنارم باشن!
آقای اسمیت مردمک چشمانش را به‌سوی جکسون می‌چرخاند.
- قول میدم پس فردا که جشن تولدته اون‌قدر بهت خوش بگذره که به این چیزها فکر نکنی پسرم!
جکسون چند گام بر می‌دارد و سپس می‌گوید:
- عمو، من در آینده فرد موفقی میشم؟
آقای اسمیت چند گام بر می‌دارد و دستی بر روی موهای فر جکسون می‌کشد.
- شک نکن! تو اراده‌ی قوی‌ای داری پسرم.
جکسون میان گریه‌هایش اندکی می‌خندد.
- اما این روستا که مدرسه نداره، من هم که مدرسه نرفتم پس چه‌طور فرد موفقی میشم؟
آقای اسمیت در حینی که چسب نواری را بر می‌دارد و گوشه‌های کارتون را بر روی هم قرار می‌دهد. رو به جکسون می‌گوید:
- قرار نیست دیگه توی این روستا بمونی، تو از این به بعد جایی زندگی می‌کنی که همه جور امکاناتی داره!
جکسون دستانش را بر روی گوشه‌های کارتون می‌گذارد و آقای اسمیت ناخن‌های نسبتاً بلندش را بر روی چسب می‌کشد و با قیچی چسب را برش می‌دهد و بر روی کارتون می‌زند.
- اون‌جا می‌تونی آرزوهات رو به خاطره تبدیل کنی!
جکسون نیم نگاهی گذرا در چشمان عمویش می‌اندازد و سپس می‌گوید:
- چرا تو بر عکس زن عمو خیلی مهربون و دل‌سوزی؟
آقای اسمیت کارتون را با یک حرکت از روی صندلی بر می‌دارد و در آ*غ*و*ش می‌گیرد و چند گام بر می‌دارد.
- عموجون همه آدم‌ها عین هم نیستن و شخصیت و کردار و رفتارشون متفاوته... خب خانم بیلی هم این‌طوره دیگه!
جکسون چند گام هم‌زمان با آقای اسمیت بر می‌دارد و سرش را کج می‌کند‌.
- عمو به کسی که فقط به فکر خودشه چی میگن؟
آقای اسمیت در حینی که صندوق عقب ماشین را می‌گشاید و کارتون را در آن قرار می‌دهد نفسی عمیق می‌کشد.
- خیلی چیزها میگن... سنگ‌‌دل... خودخواه... فرصت طلب..‌. .
یک تای ابروان کم‌پشت جکسون بالا می‌پرد.
یعنی زن عمو هم سنگ‌دل و خودخواهه؟
آقای اسمیت به سپر عقب ماشین تکیه می‌دهد و دستی بر روی ریش‌هایش می‌کشد.
- متاسفانه، اما کنار رفتارهای بدش رفتارهای خوبی هم داره!
جکسون چشمانش درشت می‌شود و کنجکاوانه می‌پرسد:
- رفتارهای خوبش چیه؟
آقای اسمیت نیم‌نگاهی گذرا به آسمان می‌اندازد.
- این‌که باهوشه، توی زندگی کسی دخالت نمی‌کنه. توی زندگیش برنامه‌ریزی و نظم و احترام و عزت اولویت اولشه. از هر فرصتی برای درخشیدنش استفاده می‌کنه.
#جکسون_و_آقای_اسمیت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آقای اسمیت سرش را پایین می‌اندازد.

- پسرم میشه به این موضوع فکر نکنی؟ تو که تنها نیستی... تو من رو داری!

جکسون اشک‌هایش را پاک می‌کند.

- عمو... عمو پس فردا تولد منه اما اون... اون‌ها نیستن!

آقای اسمیت لبخند تلخی بر روی لبانش طرح می‌بندد. آن‌قدر درگیر زندگی شخصی خود شده است که حتی فراموش کرده است که پس فردا تولد جکسون است. اما این موضوع را به جکسون نمی‌گوید که این موضوع هم به غم‌های دیگرش اضافه شود. جکسون که متوجه‌ی‌ مکث طولانی‌ عمویش می‌شود ادامه می‌دهد:

- من دوست داشتم روز تولدم مادر و پدرم کنارم باشن!

آقای اسمیت مردمک چشمانش را به‌سوی جکسون می‌چرخاند.

- قول میدم پس فردا که جشن تولدته اون‌قدر بهت خوش بگذره که به این چیزها فکر نکنی پسرم!

جکسون چند گام بر می‌دارد و سپس می‌گوید:

- عمو، من در آینده فرد موفقی میشم؟

آقای اسمیت چند گام بر می‌دارد و دستی بر روی موهای فر جکسون می‌کشد.

- شک نکن! تو اراده‌ی قوی‌ای داری پسرم.

جکسون میان گریه‌هایش اندکی می‌خندد.

- اما این روستا که مدرسه نداره، من هم که مدرسه نرفتم پس چه‌طور فرد موفقی میشم؟

آقای اسمیت در حینی که چسب نواری را بر می‌دارد و گوشه‌های کارتون را بر روی هم قرار می‌دهد. رو به جکسون می‌گوید:

- قرار نیست دیگه توی این روستا بمونی، تو از این به بعد جایی زندگی می‌کنی که همه جور امکاناتی داره!

جکسون دستانش را بر روی گوشه‌های کارتون می‌گذارد و آقای اسمیت ناخن‌های نسبتاً بلندش را بر روی چسب می‌کشد و با قیچی چسب را برش می‌دهد و بر روی کارتون می‌زند.

- اون‌جا می‌تونی آرزوهات رو به خاطره تبدیل کنی!

جکسون نیم نگاهی گذرا در چشمان عمویش می‌اندازد و سپس می‌گوید:

- چرا تو بر عکس زن عمو خیلی مهربون و دل‌سوزی؟

آقای اسمیت کارتون را با یک حرکت از روی صندلی بر می‌دارد و در آ*غ*و*ش می‌گیرد و چند گام بر می‌دارد.

- عموجون همه آدم‌ها عین هم نیستن و شخصیت و کردار و رفتارشون متفاوته... خب خانم بیلی هم این‌طوره دیگه!

جکسون چند گام هم‌زمان با آقای اسمیت بر می‌دارد و سرش را کج می‌کند‌.

- عمو به کسی که فقط به فکر خودشه چی میگن؟

آقای اسمیت در حینی که صندوق عقب ماشین را می‌گشاید و کارتون را در آن قرار می‌دهد نفسی عمیق می‌کشد.

- خیلی چیزها میگن... سنگ‌‌دل... خودخواه... فرصت طلب..‌. .

یک تای ابروان کم‌پشت جکسون بالا می‌پرد.

یعنی زن عمو هم سنگ‌دل و خودخواهه؟

آقای اسمیت به سپر عقب ماشین تکیه می‌دهد و دستی بر روی ریش‌هایش می‌کشد.

- متاسفانه، اما کنار رفتارهای بدش رفتارهای خوبی هم داره!

جکسون چشمانش درشت می‌شود و کنجکاوانه می‌پرسد:

- رفتارهای خوبش چیه؟

آقای اسمیت نیم‌نگاهی گذرا به آسمان می‌اندازد.

- این‌که باهوشه، توی زندگی کسی دخالت نمی‌کنه. توی زندگیش برنامه‌ریزی و نظم و احترام و عزت اولویت اولشه. از هر فرصتی برای درخشیدنش استفاده می‌کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
خنده‌ای زیبا مزین لبان باریک جکسون می‌شود سپس شانه‌ای با تمسخر بالا می‌اندازد و سیاه چاله‌اش را بالا می‌آورد.
- اون‌قدر با من بد بوده که فرصت نشد صفات خوبش رو بشناسم... .
سپس به طرف عمویش می‌خزد و دستی بر روی موهای مجعدش می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- عمو، من اخلاق خوب و بدم چیه؟
آقای اسمیت دستش را زیر عینکش می‌برد و چشمانش را فشار می‌دهد و نرمخند لبانش کش می‌آید:
- خب... سئوال جالبی پرسیدی!
سپس چند گام به طرف خانه بر می‌دارد و جکسون هم دستانش را پشت کمرش قفل می‌کند و چند گام بر می‌دارد.
- اخلاق‌های خوبت شامل، خوش‌اخلاق و مهربون و باهوش بودن... این‌که برای هر چیزی تلاش می‌کنی و در برابرش استقامت می‌کنی!
سپس رویش را بر می‌گرداند و صورتش جمع می‌شود و ادامه می‌دهد:
- اما دو تا اخلاق بد هم داری! اون هم اینه که حرف و نظرهای مردم رو به کرسی می‌شونی از آدم‌ها کینه به دل می‌گیری و از کاه، کوه می‌سازی!
وارد خانه می‌شوند سرمای نامحسوسی در داخل خانه می‌لولد و پنجره با شتاب کوبیده می‌شود باد درختان کاج را طوری خم کرده بود انگار چوب کبریت هستند.
جکسون شقیقه‌اش را ماساژ می‌دهد و زاغ چشمانش درخشش می‌گیرد و می‌گوید:
- عمو... توی یه کتابی خوندم که می‌گفت، آدم‌ها همیشه کامل نیستن اون‌ها نقص‌هایی دارن که از کامل شدنشون جلوگیری می‌کنه. اما می‌تونن به مرور زمان روی اخلاق‌هاشون کار کنن و به هدف‌هاشون برسن می‌گفت اراده از همه چیز مهم‌تره!
آقای اسمیت کارتونی که پر از کتاب‌های نویسندگان مشهور است را با یک حرکت در آ*غ*و*ش می‌کشد و سپس چند گام بر می‌دارد آفتاب صداقت در چشمانش موج می‌زند. کارتون را در صندوق عقب ماشین قرار می‌دهد.
- تو پسر عاقل و با درک و فهمی هستی. یه انسان هیچ‌وقت نمی‌تونه کامل و بی‌نقص باشه اما می‌تونه با تلاش کردن کاری کنه که نقص‌هاش به چشم نیاد!
جکسون سوزش پیشانی‌اش، باعث در هم رفتن ابروانش می‌شود سپس زبان بر روی لبان باریک و قرمز‌ رنگش می‌کشد و می‌گوید:
- پس من تلاش می‌کنم!
آقای اسمیت وارد خانه می‌شود و دسته‌ی چمدان را می‌گیرد و قفسی که در آن سنجاب است را دست جکسون می‌دهد و سپس چند گام بر می‌دارد و می‌گوید:
- حتی اگر مانع هم سد راهت باشه باز تلاش می‌کنی؟
جکسون دو چشمان آبی رنگش گرد می‌شود و لبخندی غمگین و بی‌جلا صورتش را فرا می‌گیرد. اما سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و می‌گوید:
- بله!
#جکسون_و_آقای_اسمیت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
خنده‌ای زیبا مزین لبان باریک جکسون می‌شود سپس شانه‌ای با تمسخر بالا می‌اندازد و سیاه چاله‌اش را بالا می‌آورد.

- اون‌قدر با من بد بوده که فرصت نشد صفات خوبش رو بشناسم... .

سپس به طرف عمویش می‌خزد و دستی بر روی موهای مجعدش می‌کشد و ادامه می‌دهد:

- عمو، من اخلاق خوب و بدم چیه؟

آقای اسمیت دستش را زیر عینکش می‌برد و چشمانش را فشار می‌دهد و نرمخند لبانش کش می‌آید:

- خب... سئوال جالبی پرسیدی!

سپس چند گام به طرف خانه بر می‌دارد و جکسون هم دستانش را پشت کمرش قفل می‌کند و چند گام بر می‌دارد.

- اخلاق‌های خوبت شامل، خوش‌اخلاق و مهربون و باهوش بودن... این‌که برای هر چیزی تلاش می‌کنی و در برابرش استقامت می‌کنی!

سپس رویش را بر می‌گرداند و صورتش جمع می‌شود و ادامه می‌دهد:

- اما دو تا اخلاق بد هم داری! اون هم اینه که حرف و نظرهای مردم رو به کرسی می‌شونی از آدم‌ها کینه به دل می‌گیری و از کاه، کوه می‌سازی!

وارد خانه می‌شوند سرمای نامحسوسی در داخل خانه می‌لولد و پنجره با شتاب کوبیده می‌شود باد درختان کاج را طوری خم کرده بود انگار چوب کبریت هستند.

جکسون شقیقه‌اش را ماساژ می‌دهد و زاغ چشمانش درخشش می‌گیرد و می‌گوید:

- عمو... توی یه کتابی خوندم که می‌گفت، آدم‌ها همیشه کامل نیستن اون‌ها نقص‌هایی دارن که از کامل شدنشون جلوگیری می‌کنه. اما می‌تونن به مرور زمان روی اخلاق‌هاشون کار کنن و به هدف‌هاشون برسن می‌گفت اراده از همه چیز مهم‌تره!

آقای اسمیت کارتونی که پر از کتاب‌های نویسندگان مشهور است را با یک حرکت در آ*غ*و*ش می‌کشد و سپس چند گام بر می‌دارد آفتاب صداقت در چشمانش موج می‌زند. کارتون را در صندوق عقب ماشین قرار می‌دهد.

- تو پسر عاقل و با درک و فهمی هستی. یه انسان هیچ‌وقت نمی‌تونه کامل و بی‌نقص باشه اما می‌تونه با تلاش کردن کاری کنه که نقص‌هاش به چشم نیاد!

جکسون سوزش پیشانی‌اش، باعث در هم رفتن ابروانش می‌شود سپس زبان بر روی لبان باریک و قرمز‌ رنگش می‌کشد و می‌گوید:

- پس من تلاش می‌کنم!

آقای اسمیت وارد خانه می‌شود و دسته‌ی چمدان را می‌گیرد و قفسی که در آن سنجاب است را دست جکسون می‌دهد و سپس چند گام بر می‌دارد و می‌گوید:

- حتی اگر مانع هم سد راهت باشه باز تلاش می‌کنی؟

جکسون دو چشمان آبی رنگش گرد می‌شود و لبخندی غمگین و بی‌جلا صورتش را فرا می‌گیرد. اما سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و می‌گوید:

- بله!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
آقای اسمیت، دسته‌ی کلید را میان دستانش رد و بدل می‌کند و ل*ب می‌زند:
- پس این خیلی خوبه. امیدوارم که بتونم توی هر مسائلی بهت کمک کنم پسرم!
نگاه جکسون، به طرف سنجاب کوچک چرخ می‌خورد. قفس را محکم‌تر از قبل در دستش می‌گیرد و می‌گوید:
- عمو، کسی که محصل نباشه‌ چرا مورد تمسخر افراد جامعه قرار می‌گیره؟
آقای اسمیت، کلید را در قفل درب می‌چرخاند و در حینی که کلید را بیرون می‌کشد، ل*ب می‌زند:
- یک انسان باید علم و دانش داشته باشه. یعنی باید از سن هفت سالگی وارد مدرسه بشه تا درباره‌ی زندگی و جامعه و مابقی مسائل، تجربه کسب کنه. دانش داشته باشه یه انسان زمانی پخته میشه که هم تحصیل کرده باشه هم از روی کنجکاو بودنش سعی می‌کنه از هر چیزی سر در بیاره.
آقای اسمیت، درب ماشین را با یک حرکت می‌گشاید. جکسون بر روی صندلی جلو می‌نشیند. آقای اسمیت کمربند جکسون و پس از آن، کمربند خود را می‌بندد و ادامه می‌دهد:
- البته که خیلی از کارها ارزش این‌که بخوای تجربه‌اش کنی رو نداره، ولی تا زمانی که خودت تجربه نکنی درس و پند نمی‌گیری. الان من با وجود این‌که چهل سالمه تا حدودی توی زندگیم با اتفاق‌های بد و خوبی روبه‌رو شدم که برام درس عبرت شده ولی نمی‌تونم از تو بخوام که کارهای خوب رو انجام بدی و طرف کارهای بد کشیده نشی. گاه انسان، خواه و ناخواه طرف کار نیک و اشتباه کشیده میشه. تجربه‌ی هر چیزی یک بار باشه خوبه اما تکرار اشتباه باعث ضرر و زیان فرد میشه و به زندگیش لطمه وارد میشه.
آقای اسمیت، ماشین را روشن می‌کند و دنده عقب می‌گیرد. جکسون، دست کوچک و ظریفش را بر روی گونه‌ی ملتهبش می‌کشد و ل*ب می‌گشاید:
- عمو، جایی که برای من در نظر گرفتی، توی کدوم شهر آمریکا هست؟
آقای اسمیت، پایش را بر روی پدال گ*از می‌فشرد و چنگی به موهای مجعد و جو‌گندمی‌اش می‌زند‌.
- خونه‌ی خودمون شیکاگو، خیابون بیرگام سیتی هست اما برای تو یه خونه توی شهر نیویورک، خیابون برادوی گرفتم.
جکسون، قفسه را کنار پایش قرار می‌دهد و در اعضای صورت آقای اسمیت دقیق‌تر می‌شود.
- میشه راجب شهر نیویورک و خیابون برادوی بیشتر بدونم؟
- بله، نیویورک یکی از پرجمعیت‌ترین شهرهای دنیا در ایالت متحده آمریکا هست. این شهر از پنج ناحیه تشکیل شده. بروکلین، منهتن، برانکس، استین آیلند و کویینز. نیویورک بیش از ۲۷۰ آسمون خراش با ارتفاع بیشتر از ۱۵۰ متر رو توی خودش جای داده. مراکز مهمی در دینا همچون سازمان ملل متحد مجسمه آزادی در شهر نیویورک واقع شده.
آقای اسمیت، جرعه‌ای از آب را نوشید و بی‌تاب و مستاصل بزاق دهانش را قورت داد.
- بازار بورس نیویورک که بزرگ‌ترین بازار بورس جهان در معاملات دلاری هست. توی خیابون وال استریت نیویورک قرار گرفته. شهر نیویورک جاذبه‌های فرهنگی خیلی زیادی توی سطح جهانی داره. از خیابون‌ها و مراکز فرهنگی گرفته، تا سالن‌های تئاتر و کنسرت، مراکز خرید مجلل، موزه‌ها و ... همگی از جاذبه‌های گردشگری و تفریحی نیویورک هستن.
جکسون، از فرط هیجان، هر دو دستانش را به هم کوبید و گفت:
- عمو، میشه بیشتر توضیح بدی؟
آقای اسمیت، وارد شیکاگو می‌شود. در حینی که نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت چرخ می‌خورد، ل*ب می‌گشاید:
- اون راجب شهر نیویورک بود. حالا می‌خوام راجب خیابون برادوی برات بگم. یکی از مشهورترین خیابون‌های جهان به نام خیابون برادوی (Broadway Avenue) توی نیویورک واقع شده. این یکی از خیابون‌های طولانی هست. این خیابون، از ارزش فرهنگی بالایی برخورداره. این خیابون حتی به نام پایتخت تئاتر جهان شناخته میشه. معروف‌ترین کمدی موزیکالی که توی این سالن‌ها اجرا میشه. در این زمان، خیابون برادوی خیلی شلوغ میشه.
#جکسون_و_آقای_اسمیت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آقای اسمیت، دسته‌ی کلید را میان دستانش رد و بدل می‌کند و ل*ب می‌زند:

- پس این خیلی خوبه. امیدوارم که بتونم توی هر مسائلی بهت کمک کنم پسرم!

نگاه جکسون، به طرف سنجاب کوچک چرخ می‌خورد. قفس را محکم‌تر از قبل در دستش می‌گیرد و می‌گوید:

- عمو، کسی که محصل نباشه‌ چرا مورد تمسخر افراد جامعه قرار می‌گیره؟

آقای اسمیت، کلید را در قفل درب می‌چرخاند و در حینی که کلید را بیرون می‌کشد، ل*ب می‌زند:

- یک انسان باید علم و دانش داشته باشه. یعنی باید از سن هفت سالگی وارد مدرسه بشه تا درباره‌ی زندگی و جامعه و مابقی مسائل، تجربه کسب کنه. دانش داشته باشه یه انسان زمانی پخته میشه که هم تحصیل کرده باشه هم از روی کنجکاو بودنش سعی می‌کنه از هر چیزی سر در بیاره.

آقای اسمیت، درب ماشین را با یک حرکت می‌گشاید. جکسون بر روی صندلی جلو می‌نشیند. آقای اسمیت کمربند جکسون و پس از آن، کمربند خود را می‌بندد و ادامه می‌دهد:

- البته که خیلی از کارها ارزش این‌که بخوای تجربه‌اش کنی رو نداره، ولی تا زمانی که خودت تجربه نکنی درس و پند نمی‌گیری. الان من با وجود این‌که چهل سالمه تا حدودی توی زندگیم با اتفاق‌های بد و خوبی روبه‌رو شدم که برام درس عبرت شده ولی نمی‌تونم از تو بخوام که کارهای خوب رو انجام بدی و طرف کارهای بد کشیده نشی. گاه انسان، خواه و ناخواه طرف کار نیک و اشتباه کشیده میشه. تجربه‌ی هر چیزی یک بار باشه خوبه اما تکرار اشتباه باعث ضرر و زیان فرد میشه و به زندگیش لطمه وارد میشه.

آقای اسمیت، ماشین را روشن می‌کند و دنده عقب می‌گیرد. جکسون، دست کوچک و ظریفش را بر روی گونه‌ی ملتهبش می‌کشد و ل*ب می‌گشاید:

- عمو، جایی که برای من در نظر گرفتی، توی کدوم شهر آمریکا هست؟

آقای اسمیت، پایش را بر روی پدال گ*از می‌فشرد و چنگی به موهای مجعد و جو‌گندمی‌اش می‌زند‌.

- خونه‌ی خودمون شیکاگو، خیابون بیرگام سیتی هست اما برای تو یه خونه توی شهر نیویورک، خیابون برادوی گرفتم.

جکسون، قفسه را کنار پایش قرار می‌دهد و در اعضای صورت آقای اسمیت دقیق‌تر می‌شود.

 - میشه راجب شهر نیویورک و خیابون برادوی بیشتر بدونم؟

- بله، نیویورک یکی از پرجمعیت‌ترین شهرهای دنیا در ایالت متحده آمریکا هست. این شهر از پنج ناحیه تشکیل شده. بروکلین، منهتن، برانکس، استین آیلند و کویینز. نیویورک بیش از ۲۷۰ آسمون خراش با ارتفاع بیشتر از ۱۵۰ متر رو توی خودش جای داده. مراکز مهمی در دینا همچون سازمان ملل متحد مجسمه آزادی در شهر نیویورک واقع شده.

آقای اسمیت، جرعه‌ای از آب را نوشید و بی‌تاب و مستاصل بزاق دهانش را قورت داد.

- بازار بورس نیویورک که بزرگ‌ترین بازار بورس جهان در معاملات دلاری هست. توی خیابون وال استریت نیویورک قرار گرفته. شهر نیویورک جاذبه‌های فرهنگی خیلی زیادی توی سطح جهانی داره. از خیابون‌ها و مراکز فرهنگی گرفته، تا سالن‌های تئاتر و کنسرت، مراکز خرید مجلل، موزه‌ها و ... همگی از جاذبه‌های گردشگری و تفریحی نیویورک هستن.

جکسون، از فرط هیجان، هر دو دستانش را به هم کوبید و گفت:

- عمو، میشه بیشتر توضیح بدی؟

آقای اسمیت، وارد شیکاگو می‌شود. در حینی که نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت چرخ می‌خورد، ل*ب می‌گشاید:

- اون راجب شهر نیویورک بود. حالا می‌خوام راجب خیابون برادوی برات بگم. یکی از مشهورترین خیابون‌های جهان به نام خیابون برادوی (Broadway Avenue) توی نیویورک واقع شده. این یکی از خیابون‌های طولانی هست. این خیابون، از ارزش فرهنگی بالایی برخورداره. این خیابون حتی به نام پایتخت تئاتر جهان شناخته میشه. معروف‌ترین کمدی موزیکالی که توی این سالن‌ها اجرا میشه. در این زمان، خیابون برادوی خیلی شلوغ میشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
آقای اسمیت، ماشین را جلوی خانه‌ای لوکس و زیبا نگه داشت. نگاه‌های جکسون، حول فضای شلوغ خیابان شیکاگو چرخید. سپس گفت:
- عمو، این‌جا کدوم یکی از شهرهای آمریکاست؟
- شیکاگو، خیابون بیرگام سیتی.
آقای اسمیت، نگاهش در اعضای صورت جکسون چرخ خورد، سپس به حرفش افزود:
- من میرم خونه زود برمی‌گردم، خب؟ گرسنه نیستی؟
هوم کشداری از گلوی جکسون خارج شد. آقای اسمیت، هیستریک‌وار سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
- غذای خونگی می‌خوری؟ یا غذای بیرون؟
- غذای بیرون.
آقای جکسون، با تکان دادن سرش بسنده کرد‌. بلافاصله از ماشین پیاده شد و قدم‌هایی خرامان به‌سوی خانه‌اش برداشت. جکسون، نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت چرخ خورد، گویا مردم برایش عجیب و غریب بودند. دستش را بر روی دکمه قرار داد و شیشه‌ی ماشین را پایین کشید. همچنان نگاهش به‌طرف مردم دقیق‌تر شد. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- چه‌قدر آدم این‌جاست!
نگاهش را از ازدحامی جمعیت گرفت و دستش را به طرف ضبط ماشین برد و موزیکی دل‌نشین برای خود گذاشت.
I try to tell you how I feel
سعی می‌کنم که بهت بگم احساسم چیه.
I try to tell you about I'm me
سعی می‌‌کنم که بهت بگم ولی من
Words don't come easily
کلمات به آسانی نمی‌آیند.
When you get close I share them
وقتی تو نزدیک می‌شی، اون‌ها رو تقسیم می‌کنم.
I watch you when you smile
من تماشات می‌کنم وقتی تو گریه می‌کنی‌.
And I still don't understand
و من هنوز نفهمیدم.
آقای اسمیت، دسته‌ی چمدان کوچک مشکی رنگی را در دست زمختش گرفت و وارد آسانسور شد. پس از گذشت یک دقیقه از آسانسور خارج شد. همچنان منتظر ماند تا خیابان خلوت شود تا از زیر پل گذر کند. نگاه جکسون به طرف آقای اسمیت که کنار یک دکه‌ی کوچک ایستاده بود، میخ‌کوب شد.
سپس نگاهش به طرف خیا*با*نی که پر از ازدحامی از جمعیت بود چرخ خورد. آقای اسمیت، با سرعت بالایی دسته‌ی چمدان را کشید و با عجله خود را به ماشینش رساند. چمدان را صندوق عقب ماشین قرار داد و سوار ماشین شد.
- جکسون، حوصله‌ات که سر نرفت؟
جکسون، شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نه، در واقع باید بگم که برای خودم موزیک گذاشتم.
یک تای ابروان آقای اسمیت بالا پرید، لبان گوشتی‌اش را داخل دهانش کشید و ل*ب زد:
- اوه، ببینم پسرم چه موزیکی در نبود من گوش می‌داده!
#جکسون_و_آقای_اسمیت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آقای اسمیت، ماشین را جلوی خانه‌ای لوکس و زیبا نگه داشت. نگاه‌های جکسون، حول فضای شلوغ خیابان شیکاگو چرخید. سپس گفت:
- عمو، این‌جا کدوم یکی از شهرهای آمریکاست؟
- شیکاگو، خیابون بیرگام سیتی.
آقای اسمیت، نگاهش در اعضای صورت جکسون چرخ خورد، سپس به حرفش افزود:
- من میرم خونه زود برمی‌گردم، خب؟ گرسنه نیستی؟
هوم کشداری از گلوی جکسون خارج شد. آقای اسمیت، هیستریک‌وار سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
- غذای خونگی می‌خوری؟ یا غذای بیرون؟
- غذای بیرون.
آقای جکسون، با تکان دادن سرش بسنده کرد‌. بلافاصله از ماشین پیاده شد و قدم‌هایی خرامان به‌سوی خانه‌اش برداشت. جکسون، نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت چرخ خورد، گویا مردم برایش عجیب و غریب بودند. دستش را بر روی دکمه قرار داد و شیشه‌ی ماشین را پایین کشید. همچنان نگاهش به‌طرف مردم دقیق‌تر شد. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- چه‌قدر آدم این‌جاست!
نگاهش را از ازدحامی جمعیت گرفت و دستش را به طرف ضبط ماشین برد و موزیکی دل‌نشین برای خود گذاشت.
I try to tell you how I feel
سعی می‌کنم که بهت بگم احساسم چیه.
I try to tell you about I'm me
سعی می‌‌کنم که بهت بگم ولی من
Words don't come easily
کلمات به آسانی نمی‌آیند.
When you get close I share them
وقتی تو نزدیک می‌شی، اون‌ها رو تقسیم می‌کنم.
I watch you when you smile
من تماشات می‌کنم وقتی تو گریه می‌کنی‌.
And I still don't understand
و من هنوز نفهمیدم.
آقای اسمیت، دسته‌ی چمدان کوچک مشکی رنگی را در دست زمختش گرفت و وارد آسانسور شد. پس از گذشت یک دقیقه از آسانسور خارج شد. همچنان منتظر ماند تا خیابان خلوت شود تا از زیر پل گذر کند. نگاه جکسون به طرف آقای اسمیت که کنار یک دکه‌ی کوچک ایستاده بود، میخ‌کوب شد.
سپس نگاهش به طرف خیا*با*نی که پر از ازدحامی از جمعیت بود چرخ خورد. آقای اسمیت، با سرعت بالایی دسته‌ی چمدان را کشید و با عجله خود را به ماشینش رساند. چمدان را صندوق عقب ماشین قرار داد و سوار ماشین شد.
- جکسون، حوصله‌ات که سر نرفت؟
جکسون، شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نه، در واقع باید بگم که برای خودم موزیک گذاشتم.
یک تای ابروان آقای اسمیت بالا پرید، لبان گوشتی‌اش را داخل دهانش کشید و ل*ب زد:
- اوه، ببینم پسرم چه موزیکی در نبود من گوش می‌داده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
آقای اسمیت اندکی از موزیک را گوش داد. در حین گوش دادن به موزیک، قولنج انگشتانش را شکاند و گفت:
- اوه، عجب آهنگی!
جکسون، خجل‌وار سرش را پایین انداخت و انگشتان کوچکش را به بازی گرفت.
- عمو، خجالتم نده!
آقای اسمیت، با انگشت سبابه‌اش چانه‌ی منقبض و ملتهب جکسون را بالا آورد و در دو گوی آبی رنگش خیره شد و گفت:
- خجالت چرا؟ موزیکه خیلی قشنگه!
جکسون، خیره به مردمک چشمان آقای اسمیت که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، ل*ب زد:
- قطعاً همین‌طوره!
- بله.
جکسون، سرش را بالا برد تا با چشمان دودوزن و آبی رنگش، صورت عمویش را بیابد. سپس گفت:
- الان کجا می‌ریم؟
آقای اسمیت، پلک‌های خسته‌اش را بست و پس از چند ثانیه پلک‌های سنگینش را گشود و گفت:
- به خونه‌ی جدید می‌ریم.
- بعدش شما میری؟
آقای اسمیت، با لجاجت عرق‌های سرد پیشانی‌اش را به وسیله‌ی سر آستین لباسش پاک کرد و گفت:
- نه، کجا رو دارم که برم؟
- پیش زن عمو و بچه‌ها!
آقای اسمیت، پوزخندی مزین لبانش شد.
- من خانواده‌ای ندارم. همه چیزم تویی!
آقای اسمیت، پشت پرده‌ی مرتعش اشک جمع شد. پلک‌های سنگینش را که آغشته به اشک بود، بست و به ادامه‌ی حرفش افزود.
- تفهیم شد؟
جکسون، شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- چرا باید تر و خشک با هم بسوزن؟
- چون من نمی‌خوام با اون زن بی‌رحم و خودخواه چشم توی چشم بشم یا حتی سر یه سفره بشینم و غذا بخورم. هر وقت خواستم بچه‌هام رو ببینم زنگشون می‌زنم و بیرون از خونه می‌بینمشون.
جکسون هم به تبعیت از او، احساسات لگدمال شده‌اش را در مشت‌هایش جمع کرد و گفت:
- عمو، خیلی پدر خوبی هستی، می‌دونستی؟
آقای اسمیت، انگشتش را زیر بینی‌اش کشید.
- جدی میگی؟
گویا حقیقت، به آینه‌ای بدل شده بود که از آسمان به زمین افتاده و هزار تکه شده است. حال، هرکدام تکه‌ای از آینه را برداشتند و خود را در آن تماشا می‌کردند. آن دو تشابه‌ی زیادی داشتند. آقای اسمیت در فکر عمیقی فرو رفت. جکسون هم در فکرهایش پرسه زد، اما پس از چند ثانیه به خود آمد و گفت:
- آره، این حرفم شوخی نیست.
- من پدر خوبیم؟
- آره.
#جکسون_و_آقای_اسمیت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آقای اسمیت اندکی از موزیک را گوش داد. در حین گوش دادن به موزیک، قولنج انگشتانش را شکاند و گفت:
- اوه، عجب آهنگی!
جکسون، خجل‌وار سرش را پایین انداخت و انگشتان کوچکش را به بازی گرفت.
- عمو، خجالتم نده!
آقای اسمیت، با انگشت سبابه‌اش چانه‌ی منقبض و ملتهب جکسون را بالا آورد و در دو گوی آبی رنگش خیره شد و گفت:
- خجالت چرا؟ موزیکه خیلی قشنگه!
جکسون، خیره به مردمک چشمان آقای اسمیت که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، ل*ب زد:
- قطعاً همین‌طوره!
- بله.
جکسون، سرش را بالا برد تا با چشمان دودوزن و آبی رنگش، صورت عمویش را بیابد. سپس گفت:
- الان کجا می‌ریم؟
آقای اسمیت، پلک‌های خسته‌اش را بست و پس از چند ثانیه پلک‌های سنگینش را گشود و گفت:
- به خونه‌ی جدید می‌ریم.
- بعدش شما میری؟
آقای اسمیت، با لجاجت عرق‌های سرد پیشانی‌اش را به وسیله‌ی سر آستین لباسش پاک کرد و گفت:
- نه، کجا رو دارم که برم؟
- پیش زن عمو و بچه‌ها!
آقای اسمیت، پوزخندی مزین لبانش شد.
- من خانواده‌ای ندارم. همه چیزم تویی!
آقای اسمیت، پشت پرده‌ی مرتعش اشک جمع شد. پلک‌های سنگینش را که آغشته به اشک بود، بست و به ادامه‌ی حرفش افزود.
- تفهیم شد؟
جکسون، شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- چرا باید تر و خشک با هم بسوزن؟
- چون من نمی‌خوام با اون زن بی‌رحم و خودخواه چشم توی چشم بشم یا حتی سر یه سفره بشینم و غذا بخورم. هر وقت خواستم بچه‌هام رو ببینم زنگشون می‌زنم و بیرون از خونه می‌بینمشون.
جکسون هم به تبعیت از او، احساسات لگدمال شده‌اش را در مشت‌هایش جمع کرد و گفت:
- عمو، خیلی پدر خوبی هستی، می‌دونستی؟
آقای اسمیت، انگشتش را زیر بینی‌اش کشید.
- جدی میگی؟
گویا حقیقت، به آینه‌ای بدل شده بود که از آسمان به زمین افتاده و هزار تکه شده است. حال، هرکدام تکه‌ای از آینه را برداشتند و خود را در آن تماشا می‌کردند. آن دو تشابه‌ی زیادی داشتند. آقای اسمیت در فکر عمیقی فرو رفت. جکسون هم در فکرهایش پرسه زد، اما پس از چند ثانیه به خود آمد و گفت:
- آره، این حرفم شوخی نیست.
- من پدر خوبیم؟
- آره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
آقای اسمیت با لحن خطرناک و مرموزی زمزمه کرد:
- ای کاش می‌‌تونستم حقیقت‌ها رو بهت بگم، نه این‌که طفره‌ برم.
جکسون، نیشخند موزیانه‌ای زد و با شیطنت خاصی رو به عمویش ل*ب زد:
- دوست داشتی پسری مثل من داشته باشی؟
آقای اسمیت، با لبخند به او با تیله‌‌های آبی رنگش نظری انداخت و با لحن شیرینی گفت:
- من تو رو همین الان هم پسر خودم می‌دونم، اما اگر بخوایم تصورش رو کنیم که تو پسر واقعی من نیستی و برادر زاده‌ام هستی، باید بگم که وجود همچین پسری مثل تو که من هم پدر واقعیش باشم، یکی از آرزوهای بزرگ من توی زندگیمه. درسته پدرت نیستم، اما از این‌که من عموتم و تو برادر زاده‌امی، خیلی خوش‌حالم. گویا آرزوی این‌که پدرت نیستم به دلم مونده، ولی از طرفی دیگه برآورده شده که حداقل یه نقشی توی زندگیم داری.
جکسون، در چشمان زمردینش که حلقه‌ آبی رنگی درون آن افتاده و دور مردمکش را احاطه کرده، برق شادی شدیدی موج زد، سپس گفت:
- درسته که شما پدرم نشدی و من هم دوست داشتم شما پدرم باشی، ولی از این‌که پدرم نشدی و عموم هستی خیلی خوش‌حالم و گویا آرزوم به روش و راه دیگه‌ای برآورده شده. همین که کنارمی و پشتم رو خالی نمی‌کنی کافیه. فرق نمی‌کنه پدرم یا عموم باشی، بودنت ارزشمنده.
آقای اسمیت، بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد، انگار هر بار که بیشتر از قبل حقایق را از جکسون پنهان می‌کرد، حسی همانند بغض گریبانش را می‌گرفت و به سختی می‌فشرد، اما حال در شرایطی‌ست که ترجیح می‌دهد جکسون را بپیچاند تا آن را با حقایق‌های زندگی‌اش روبه‌رو کند. در حینی که در افکار پوسیده‌اش پرسه می‌زد، شقیقه‌اش را ماساژ داد و گفت:
- در واقع اصل موضوع که مهمه اینه‌که من و تو کنار هم هستیم و این‌که من و تو چه صنمی با هم داریم چندان فاقد اهمیت نیست.
جکسون، درحالی که سعی می‌کرد لحنش تا حد امکان ملایم باشد، ل*ب گشود:
- قطعاً همین‌طوره!
جکسون دستی لابه‌لای گیسوان طلایی رنگش کشید؛ بازدم عمیقش را بیرون داد و با سردی و کلافگی تمام و کمالی که در صدای ظریف و فوق‌العاده زیبایش بود، پرسید:
- امکانش وجود داره که زن عمو آدرس جایی که قراره زندگی کنیم رو پیدا کنه؟
#جکسون_و_آقای_اسمیت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آقای اسمیت با لحن خطرناک و مرموزی زمزمه کرد:

- ای کاش می‌‌تونستم حقیقت‌ها رو بهت بگم، نه این‌که طفره‌ برم.

جکسون، نیشخند موزیانه‌ای زد و با شیطنت خاصی رو به عمویش ل*ب زد:

- دوست داشتی پسری مثل من داشته باشی؟

آقای اسمیت، با لبخند به او با تیله‌‌های آبی رنگش نظری انداخت و با لحن شیرینی گفت:

- من تو رو همین الان هم پسر خودم می‌دونم، اما اگر بخوایم تصورش رو کنیم که تو پسر واقعی من نیستی و برادر زاده‌ام هستی، باید بگم که وجود همچین پسری مثل تو که من هم پدر واقعیش باشم، یکی از آرزوهای بزرگ من توی زندگیمه. درسته پدرت نیستم، اما از این‌که من عموتم و تو برادر زاده‌امی، خیلی خوش‌حالم. گویا آرزوی این‌که پدرت نیستم به دلم مونده، ولی از طرفی دیگه برآورده شده که حداقل یه نقشی توی زندگیم داری.

جکسون، در چشمان زمردینش که حلقه‌ آبی رنگی درون آن افتاده و دور مردمکش را احاطه کرده، برق شادی شدیدی موج زد، سپس گفت:

- درسته که شما پدرم نشدی و من هم دوست داشتم شما پدرم باشی، ولی از این‌که پدرم نشدی و عموم هستی خیلی خوش‌حالم و گویا آرزوم به روش و راه دیگه‌ای برآورده شده. همین که کنارمی و پشتم رو خالی نمی‌کنی کافیه. فرق نمی‌کنه پدرم یا عموم باشی، بودنت ارزشمنده.

آقای اسمیت، بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد، انگار هر بار که بیشتر از قبل حقایق را از جکسون پنهان می‌کرد، حسی همانند بغض گریبانش را می‌گرفت و به سختی می‌فشرد، اما حال در شرایطی‌ست که ترجیح می‌دهد جکسون را بپیچاند تا آن را با حقایق‌های زندگی‌اش روبه‌رو کند. در حینی که در افکار پوسیده‌اش پرسه می‌زد، شقیقه‌اش را ماساژ داد و گفت:

- در واقع اصل موضوع که مهمه اینه‌که من و تو کنار هم هستیم و این‌که من و تو چه صنمی با هم داریم چندان فاقد اهمیت نیست.

جکسون، درحالی که سعی می‌کرد لحنش تا حد امکان ملایم باشد، ل*ب گشود:

- قطعاً همین‌طوره!

جکسون دستی لابه‌لای گیسوان طلایی رنگش کشید؛ بازدم عمیقش را بیرون داد و با سردی و کلافگی تمام و کمالی که در صدای ظریف و فوق‌العاده زیبایش بود، پرسید:

-  امکانش وجود داره که زن عمو آدرس جایی که قراره زندگی کنیم رو پیدا کنه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
نگاه سردی به جکسون انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید و با لحن مرموز و ناراحت کننده‌ای ل*ب از ل*ب گشود:
- امکانش که وجود داره، ولی شاید از زن عموت جدا بشم.
جکسون، با صدای تحلیل رفته‌ای از میان دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- نه، نمی‌خوام آدرس خونه‌ی جدیدمون رو بلد بشه. در ر*اب*طه با جدایی شما دو نفر هم هیچ پیشنهاد یا نظری ندارم.
آقای اسمیت، افکارش به سرعت پراکنده شدند. ل*ب گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و با اضطراب بزاق دهانش را قورت داد و گفت:
- نهایتاً جلوی در خونه اومد خودم باهاش صحبت می‌کنم و قانعش می‌کنم و بهش گوشزد می‌کنم که اطراف خونمون و طرف تو پیداش نشه.
جکسون، لبخندی بر ل*ب نشاند و گفت:
- قول میدی؟
- قول میدم.
جکسون، با لحن خطرناک و مرموزی گفت:
- عمو، اگر شما و زن عمو از هم جدا بشین بچه‌هات رو از اون زن خبیث دور می‌کنی؟
آقای اسمیت اندکی به فکر فرو رفت. جکسون زمانی که مکث و تعلل عمویش را دید مجبور شد نگاهش را بالا بکشد و به ریشخند بی‌حال و تحقیر کننده‌اش خیره شود، اما سوال دیگرش را هم پرسید:
- زن عمو به بچه‌ها صدمه نمی‌زنه؟ از دید من اون یه مریض روانیه!
آقای اسمیت، برای مهار کردن خشمش اندکی مکث کرد، ولی دیگر نتوانست در برابر نگاه‌های جکسون تاب بیاورد. به همین خاطر ل*ب زد:
- بستگی به رفتارهاش داره. اگر بخواد تو رو مورد آزار قرار بده شک نکن با دور کردن بچه‌ها از اون، بدجور آزارش میدم، ولی اگر قول بده کاری بهت نداشته باشه پس بچه‌ها پیش خودش می‌مونه. در واقع اون به بچه‌هاش صدمه نمی‌زنه چون از گوشت و خون خودش هست، ولی برای تو یه زن خبیث و بی‌رحمه. علتش رو هم نمی‌دونم... .
جکسون، شانه‌ای به نشانه‌ی تمسخر بالا انداخت و نیشخندی زد و گفت:
- علتش مهم نیست‌. مهم اصل موضوعه که اون با من دشمنی داره.
آقای اسمیت، گزگز شدیدی از هجوم عصبانیت در دستانش افتاده بود. مردمک چشمانش را در خیابان چرخاند و گفت:
- اون زمان فکر می‌کرد من پشتوانه‌ی تو نیستم. الان که پشتوانه‌ت هستم نمی‌تونه دشمنت باقی بمونه و تنها راهش این میشه که تا هر حدی که توی توانشه از تو فاصله بگیره و فاصله و امتداد بینتون رو حفظ کنه.
#جکسون_و_آقای_اسمیت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
نگاه سردی به جکسون انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید و با لحن مرموز و ناراحت کننده‌ای ل*ب از ل*ب گشود:

- امکانش که وجود داره، ولی شاید از زن عموت جدا بشم.

جکسون، با صدای تحلیل رفته‌ای از میان دندان‌های کلید شده‌اش غرید:

- نه، نمی‌خوام آدرس خونه‌ی جدیدمون رو بلد بشه. در ر*اب*طه با جدایی شما دو نفر هم هیچ پیشنهاد یا نظری ندارم.

آقای اسمیت، افکارش به سرعت پراکنده شدند. ل*ب گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و با اضطراب بزاق دهانش را قورت داد و گفت:

- نهایتاً جلوی در خونه اومد خودم باهاش صحبت می‌کنم و قانعش می‌کنم و بهش گوشزد می‌کنم که اطراف خونمون و طرف تو پیداش نشه.

جکسون، لبخندی بر ل*ب نشاند و گفت:

- قول میدی؟

- قول میدم.

جکسون، با لحن خطرناک و مرموزی گفت:

- عمو، اگر شما و زن عمو از هم جدا بشین بچه‌هات رو از اون زن خبیث دور می‌کنی؟

آقای اسمیت اندکی به فکر فرو رفت. جکسون زمانی که مکث و تعلل عمویش را دید مجبور شد نگاهش را بالا بکشد و به ریشخند بی‌حال و تحقیر کننده‌اش خیره شود، اما سوال دیگرش را هم پرسید:

- زن عمو به بچه‌ها صدمه نمی‌زنه؟ از دید من اون یه مریض روانیه!

آقای اسمیت، برای مهار کردن خشمش اندکی مکث کرد، ولی دیگر نتوانست در برابر نگاه‌های جکسون تاب بیاورد. به همین خاطر ل*ب زد:

- بستگی به رفتارهاش داره. اگر بخواد تو رو مورد آزار قرار بده شک نکن با دور کردن بچه‌ها از اون، بدجور آزارش میدم، ولی اگر قول بده کاری بهت نداشته باشه پس بچه‌ها پیش خودش می‌مونه. در واقع اون به بچه‌هاش صدمه نمی‌زنه چون از گوشت و خون خودش هست، ولی برای تو یه زن خبیث و بی‌رحمه. علتش رو هم نمی‌دونم... .

جکسون، شانه‌ای به نشانه‌ی تمسخر بالا انداخت و نیشخندی زد و گفت:

- علتش مهم نیست‌. مهم اصل موضوعه که اون با من دشمنی داره.

آقای اسمیت، گزگز شدیدی از هجوم عصبانیت در دستانش افتاده بود. مردمک چشمانش را در خیابان چرخاند و گفت:

- اون زمان فکر می‌کرد من پشتوانه‌ی تو نیستم. الان که پشتوانه‌ت هستم نمی‌تونه دشمنت باقی بمونه و تنها راهش این میشه که تا هر حدی که توی توانشه از تو فاصله بگیره و فاصله و امتداد بینتون رو حفظ کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
جکسون قطره‌‌ی سرکش اشکی از چشمانش سر خورد و بدنش شروع به لرزیدن کرد. آسمان چشمانش طوفانی شد. با این حال، ل*ب‌های براقش را از هم باز کرد و گفت:
- اگر از من دور باشه خیلی بهتره.
نفس عمیقی کشید و با جویدن پو*ست نازک ل*بش، برای ساکت ماندن تلاش کرد. بالاخره وارد خیابون برادوی شد و سکوت حکم‌فرمای بینشان را شکست.
- چند دقیقه دیگه با دیدن خونه هیجان‌زده میشی!
جکسون با شکافته شدن قلب آسمان و غرش کوبنده‌ی ابرها، چشمانش را بست و بینی‌اش را بالا کشید و گفت:
- بزرگه یا کوچیک؟
- به قدری بزرگه که گویا قصره.
هلال طلایی رنگ موهایش را از روی صورتش کنار زد و با ذوق و شوق ل*ب زد:
- پس والاتر از واژه‌ی قصره!
آقای اسمیت ذوق جکسون را که دید با خنده‌ای که مزین لبان باریکش شده بود، سرش را چرخاند و با همان خنده به او خیره شد.
- بله.
- پس یعنی این خونه متعلق به منه؟
تنها زمانی توانست از چشمان درشت و محصور شده در سایه‌‌های دودی جکسون، چشم بردارد که او، سرش را چرخاند و پسر بچه‌ای به شیشه‌ی ماشین آقای اسمیت ضربه‌ی مضبوطی زد و با صدایی بشاش گفت:
- میشه ازم یه گل بخری؟
هوا به قدری سرد بود که دختر و پسر کوچک، به سختی بزاق دهانشان را قورت دادند و همراه با هم یک صدا گفتند:
- آقا، اگر میشه از هر دومون گل بخر.
آقای اسمیت صورت آن دو را که از سوز سرما به قرمزی میزد را از زیر نظر گذراند و سپس مردمک چشمانش را به طرف صورت جکسون چرخاند.
- پسرم، گل می‌خوای؟
جکسون نگاه مظلوم آن دو را که گل‌هایشان را محکم در آ*غ*و*ش گرفته بودند، را از زیر نظر گذراند و پس از چند ثانیه مکث و تعلل ل*ب زد:
- آره.
- چندتا؟
جکسون به وسیله‌ی چشمانش گل‌هایی که در دست دختر و پسر کوچک بود را شمرد و گفت:
- ده تا.
آقای اسمیت یک تای ابروانش را بالا فرستاد و با تعجب پرسید:
- چرا ده‌تا؟!
جکسون با حالتی عصبی نگاه آتشینش را به خیابان کوبید و گفت:
- چون به گل زیاد علاقه دارم.
آقای اسمیت به تکان دادن سرش بسنده کرد و رو به آن دو ل*ب زد:
- ده‌تا گل کافیه.
پسرک تنها پنج‌تا گل داشت و دخترک هم اندازه‌ی او در دستانش گل بود. تمامی گل‌ها را به طرف آقای اسمیت گرفتند و با حسی شماتت‌گونه ل*ب زدند:
- مرسی که ازمون گل خریدین.
آقای اسمیت مقداری پول بیشتری به آن دو داد و سپس پایش را بر روی پدال گ*از فشرد. در حینی که وارد کوچه میشد، گفت:
- علت این‌که ده‌تا گل خریدی چی بود؟
جکسون دستی لابه‌لای گیسوان طلایی رنگش کشید و سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت.
- چون هر‌دو به اندازه هم و مساوی گل توی دستشون بود، من از هردو ده‌تا گل خریدم که جفتشون خوشحال بشن و یکی از اون دو نفر ناراحت نشه و با خودش بگه که چرا از من دو تا خرید و از اون پنج‌تا. کار بدی کردم؟
آقای اسمیت نگاهش به طرف ساختمان ناموزون چرخ خورد، سپس سرش را به طرف صورت جکسون برگرداند و ل*ب زد:
- نه، براوو به تو پسرم.
#جکسون_و_آقای_اسمیت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
جکسون قطره‌‌ی سرکش اشکی از چشمانش سر خورد و بدنش شروع به لرزیدن کرد. آسمان چشمانش طوفانی شد. با این حال، ل*ب‌های براقش را از هم باز کرد و گفت:
- اگر از من دور باشه خیلی بهتره.
نفس عمیقی کشید و با جویدن پو*ست نازک ل*بش، برای ساکت ماندن تلاش کرد. بالاخره وارد خیابون برادوی شد و سکوت حکم‌فرمای بینشان را شکست.
- چند دقیقه دیگه با دیدن خونه هیجان‌زده میشی!
جکسون با شکافته شدن قلب آسمان و غرش کوبنده‌ی ابرها، چشمانش را بست و بینی‌اش را بالا کشید و گفت:
- بزرگه یا کوچیک؟
- به قدری بزرگه که گویا قصره.
هلال طلایی رنگ موهایش را از روی صورتش کنار زد و با ذوق و شوق ل*ب زد:
- پس والاتر از واژه‌ی قصره!
آقای اسمیت، ذوق جکسون را که دید با خنده‌ای که مزین لبان باریکش شده بود، سرش را چرخاند و با همان خنده به او خیره شد.
- بله.
- پس یعنی این خونه متعلق به منه؟
تنها زمانی توانست از چشمان درشت و محصور شده در سایه‌‌های دودی جکسون، چشم بردارد که او سرش را چرخاند و پسر بچه‌ای به شیشه‌ی ماشین آقای اسمیت ضربه‌ی مضبوطی زد و با صدایی بشاش گفت:
- میشه ازم یه گل بخری؟
هوا به قدری سرد بود که دختر و پسر کوچک، به سختی بزاق دهانشان را قورت دادند و همراه با هم یک صدا گفتند:
- آقا، اگر میشه از هر دومون گل بخر.
آقای اسمیت صورت آن دو را که از سوز سرما به قرمزی میزد را از زیر نظر گذراند و سپس مردمک چشمانش را به طرف صورت جکسون چرخاند.
- پسرم، گل می‌خوای؟
جکسون نگاه مظلوم آن دو را که گل‌هایشان را محکم در آ*غ*و*ش گرفته بودند، را از زیر نظر گذراند و پس از چند ثانیه مکث و تعلل ل*ب زد:
- آره.
- چند‌تا؟
جکسون به وسیله‌ی چشمانش گل‌هایی که در دست دختر و پسر کوچک بود را شمرد و گفت:
- ده‌تا.
آقای اسمیت یک تای ابروانش را بالا فرستاد و با تعجب پرسید:
- چرا ده‌تا؟!
جکسون با حالتی عصبی نگاه آتشینش را به خیابان کوبید و گفت:
- چون به گل زیاد علاقه دارم.
آقای اسمیت به تکان دادن سرش بسنده کرد و رو به آن دو ل*ب زد:
- ده‌تا گل کافیه.
پسرک تنها پنج تا گل داشت و دخترک هم اندازه‌ی او در دستانش گل بود. تمامی گل‌ها را به طرف آقای اسمیت گرفتند و با حسی شماتت‌گونه ل*ب زدند:
- مرسی که ازمون گل خریدین.
آقای اسمیت مقداری پول بیشتری به آن دو داد و سپس پایش را بر روی پدال گ*از فشرد. در حینی که وارد کوچه میشد، گفت:
- علت این‌که ده‌تا گل خریدی چی بود؟
جکسون دستی لابه‌لای گیسوان طلایی رنگش کشید و سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت.
- چون هردو به اندازه هم و مساوی گل توی دستشون بود، من از هر‌دو دهتا گل خریدم که جفتشون خوشحال بشن و یکی از اون دو‌نفر ناراحت نشه و با خودش بگه که چرا از من دو‌تا خرید و از اون پنج‌تا. کار بدی کردم؟
آقای اسمیت نگاهش به طرف ساختمان ناموزون چرخ خورد، سپس سرش را به طرف صورت جکسون برگرداند و ل*ب زد:
- نه، براوو به تو پسرم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
ماشین آقای اسمیت جلوی ساختمان صد طبقه‌ای توقف شد. جکسون تمامی ساختمان‌های موزون را از زیر نظر گذراند و گفت:
- عمو، خونه‌ی جدید ما طبقه‌ی چندمه؟
- طبقه‌ی دهم.
جکسون انگشت سبابه‌اش را بالا آورد و در هوا چرخاند و طبقه‌ها را شمرد و هین کشداری از گلویش خارج شد.
- استخر هم داره؟
- داخل حیاط پشتی استخر و دو تا تاب هست.
هردو گوی زیبای جکسون درخشش گرفت. بزاق دهانش را قورت داد و ل*ب زد:
- درخت و گل هم هست؟
- آره، همون گل‌ و درخت‌هایی که دوست داری.
نرمخند لبان جکسون کش آمد، نگاهش را حول فضای شلوغ پیاده‌رو چرخاند و گفت:
- چرا این‌قدر خوبی؟
- مگه آدم می‌تونه با پسر به این خوبی و باهوشی بد باشه؟
جکسون از فرط هیجان دسته‌ی درب ماشین را گرفت و کشید و چند قدم کوتاه برداشت. در حینی که اطراف را آنالیز می‌کرد، بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و گفت:
- همسایه‌ها رو می‌شناسی؟
- آره، مگه چطور؟
جکسون اندکی مکث و تعلل کرد و پس از این‌که دستش را بر روی زنگ آیفونی کشید، ل*ب زد:
- می‌خواستم با بچه‌هاشون دوست بشم.
یک تای ابروان شلاقی آقای اسمیت بالا پرید و با شیطنت خاصی گفت:
- اگر فرزند همسایه‌ها دختر باشه چی؟
جکسون سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و قولنج انگشتانش را شکست و دستی بر روی گونه‌ی سرخ و گل‌گونش کشید و گفت:
- مگه اشکال داره با اون‌ها دوست باشم؟
آقای اسمیت تک خنده‌ای کرد و گونه‌ی سرخ و گل‌گونش را کشید و گفت:
- نه پسرم.
- پس چرا می‌خندی؟
آقای اسمیت خنده‌اش را خورد و دستش را در جیب شلوار اتو کشیده‌اش فرو برد و جرعه‌ای از آب را نوشید و گفت:
- اون‌قدر بامزه هستی که ناخودآگاه خندم گرفت.
- عمو، چقدر خنده بهت میاد!
آقای اسمیت کلید را در قفل درب چرخاند و گفت:
- جدی میگی؟
هوم کشداری از گلوی جکسون خارج شد. وارد آسانسور شدند، صدای موزیک کلاسیک گوششان را به نوازش کشید و طنین انداخت. جکسون چشمانش را بست و گفت:
- چرا از آسانسور می‌ریم؟
- چون طبقه‌ی دهم هست و از پله‌ها بخوایم بالا بریم خستمون میشه.
جکسون از آسانسور خارج شد و نگاهش را حول فضای خانه‌ی روبه‌رویی چرخاند و گفت:
- کدوم خونه‌ی ماست؟
آقای اسمیت انگشت سبابه‌اش را راس خانه‌ی روبه‌رویی‌اش گرفت و ل*ب زد:
- این‌جاست.
آقای اسمیت زنگ آیفونی خانه را فشرد، جکسون با دو چشم تعجب‌آور ل*ب زد:
- مگه کسی داخل خونه‌ست؟
- آره.
جکسون چند گام عقب‌گرد کرد و گفت:
- زن عمو؟
- نه‌.
- پس کی؟
آقای اسمیت زبان بر ل*ب کشید و ل*ب زد:
- خدمه.
خدمه درب را گشود و در حینی که نرمخند لبانش کش می‌آمد، مردمک چشمانش را در اعضای صورت جکسون چرخاند و گفت:
- سلام کوچولو، خوش اومدی.
جکسون دست کوچکش را به جلو هدایت کرد و با خدمه دست داد و گفت:
- سلام خانم، مچکرم. من جکسونم و شما؟
- من هم ملینم.
آقای اسمیت وارد خانه شد و در حینی که بر روی کاناپه می‌نشست، گفت:
- دوتا فنجون قهوه و یه لیوان شربت بیار.
- چشم.
ملین وارد آشپزخانه شد. جکسون در حینی که نگاهش را حول فضای زیبای خانه می‌چرخاند خطاب به او گفت:
- میشه برای من شربت ویمتو درست کنی؟
ملین قهوه را در فنجان بنفش رنگ ریخت و سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و گفت:
- البته.
- آقای اسمیت چی‌کارته؟ پدرته؟
- نه، عمومه.
ملین چنگی به موهای نمناک و مجعد جکسون زد و فنجان را در سینی کوچکی قرار داد و چند برگ دستمال کاغذی بر روی سینی نهاد و به طرف سالن گام نهاد. جکسون درب یخچال را گشود و با دیدن نوتلا چشمانش برق خاصی زد. نوتلا را در دستش گرفت و قاشق کوچکی از میان مابقی قاشق‌های بزرگ برداشت و بر روی صندلی نشست.
#جکسون_و_آقای_اسمیت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
ماشین آقای اسمیت جلوی ساختمان صد طبقه‌ای توقف شد. جکسون تمامی ساختمان‌های موزون را از زیر نظر گذراند و گفت:

- عمو، خونه‌ی جدید ما طبقه‌ی چندمه؟

- طبقه‌ی دهم.

جکسون انگشت سبابه‌اش را بالا آورد و در هوا چرخاند و طبقه‌ها را شمرد و هین کشداری از گلویش خارج شد.

- استخر هم داره؟

- داخل حیاط پشتی استخر و دو تا تاب هست.

هردو گوی زیبای جکسون درخشش گرفت. بزاق دهانش را قورت داد و ل*ب زد:

- درخت و گل هم هست؟

- آره، همون گل‌ و درخت‌هایی که دوست داری.

نرمخند لبان جکسون کش آمد، نگاهش را حول فضای شلوغ پیاده‌رو چرخاند و گفت:

- چرا این‌قدر خوبی؟

- مگه آدم می‌تونه با پسر به این خوبی و باهوشی بد باشه؟

جکسون از فرط هیجان دسته‌ی درب ماشین را گرفت و کشید و چند قدم کوتاه برداشت. در حینی که اطراف را آنالیز می‌کرد، بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و گفت:

- همسایه‌ها رو می‌شناسی؟

- آره، مگه چطور؟

جکسون اندکی مکث و تعلل کرد و پس از این‌که دستش را بر روی زنگ آیفونی کشید، ل*ب زد:

- می‌خواستم با بچه‌هاشون دوست بشم.

یک تای ابروان شلاقی آقای اسمیت بالا پرید و با شیطنت خاصی گفت:

- اگر فرزند همسایه‌ها دختر باشه چی؟

جکسون سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و قولنج انگشتانش را شکست و دستی بر روی گونه‌ی سرخ و گل‌گونش کشید و گفت:

- مگه اشکال داره با اون‌ها دوست باشم؟

آقای اسمیت تک خنده‌ای کرد و گونه‌ی سرخ و گل‌گونش را کشید و گفت:

- نه پسرم.

- پس چرا می‌خندی؟

آقای اسمیت خنده‌اش را خورد و دستش را در جیب شلوار اتو کشیده‌اش فرو برد و جرعه‌ای از آب را نوشید و گفت:

- اون‌قدر بامزه هستی که ناخودآگاه خندم گرفت.

- عمو، چقدر خنده بهت میاد!

آقای اسمیت کلید را در قفل درب چرخاند و گفت:

- جدی میگی؟

هوم کشداری از گلوی جکسون خارج شد. وارد آسانسور شدند، صدای موزیک کلاسیک گوششان را به نوازش کشید و طنین انداخت. جکسون چشمانش را بست و گفت:

- چرا از آسانسور می‌ریم؟

- چون طبقه‌ی دهم هست و از پله‌ها بخوایم بالا بریم خستمون میشه.

جکسون از آسانسور خارج شد و نگاهش را حول فضای خانه‌ی روبه‌رویی چرخاند و گفت:

- کدوم خونه‌ی ماست؟

آقای اسمیت انگشت سبابه‌اش را راس خانه‌ی روبه‌رویی‌اش گرفت و ل*ب زد:

- این‌جاست.

آقای اسمیت زنگ آیفونی خانه را فشرد، جکسون با دو چشم تعجب‌آور ل*ب زد:

- مگه کسی داخل خونه‌ست؟

- آره.

جکسون چند گام عقب‌گرد کرد و گفت:

- زن عمو؟

- نه‌.

- پس کی؟

آقای اسمیت زبان بر ل*ب کشید و ل*ب زد:

- خدمه.

خدمه درب را گشود و در حینی که نرمخند لبانش کش می‌آمد، مردمک چشمانش را در اعضای صورت جکسون چرخاند و گفت:

- سلام کوچولو، خوش اومدی.

جکسون دست کوچکش را به جلو هدایت کرد و با خدمه دست داد و گفت:

- سلام خانم، مچکرم. من جکسونم و شما؟

- من هم ملینم.

آقای اسمیت وارد خانه شد و در حینی که بر روی کاناپه می‌نشست، گفت:

- دوتا فنجون قهوه و یه لیوان شربت بیار.

- چشم.

ملین وارد آشپزخانه شد. جکسون در حینی که نگاهش را حول فضای زیبای خانه می‌چرخاند خطاب به او گفت:

- میشه برای من شربت ویمتو درست کنی؟

ملین قهوه را در فنجان بنفش رنگ ریخت و سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و گفت:

- البته.

- آقای اسمیت چی‌کارته؟ پدرته؟

- نه، عمومه.

ملین چنگی به موهای نمناک و مجعد جکسون زد و فنجان را در سینی کوچکی قرار داد و چند برگ دستمال کاغذی بر روی سینی نهاد و به طرف سالن گام نهاد. جکسون درب یخچال را گشود و با دیدن نوتلا چشمانش برق خاصی زد. نوتلا را در دستش گرفت و قاشق کوچکی از میان مابقی قاشق‌های بزرگ برداشت و بر روی صندلی نشست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
دختر کوچکی ضربه‌ی مضبوطی به درب خانه زد و ملین سرآسیمه سینی را بر روی میز نهاد و با اضطراب بزاق دهانش را قورت داد و خطاب به آقای اسمیت گفت:
- عذر می‌خوام که نتونستم ازتون پذیرایی کنم، آخه ماریا از مدرسه تعطیل شده و باید در رو براش باز کنم.
آقای اسمیت تک ابرویی بالا انداخت و سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. ملین به سوی درب پا تند کرد و در حینی که دسته‌ی هلالی شکل درب را میان انگشتانش گرفته بود و به سمت خود می‌کشید، به ادامه‌ی حرفش افزود:
- ماریا تویی؟
- آره.
درب را گشود و مردمک چشمانش را در اعضای صورت او چرخاند و سپس گفت:
- خوش اومدی عزیزم.
کول پشتی‌اش را در آ*غ*و*ش ملین انداخت و سپس وارد سرویس بهداشتی شد و ل*ب زد:
- جلوی در چند تا کفش بود، کسی به این‌جا اومده؟
- عمو اسمیت و برادر زاده‌اش اومدن.
در حینی که خود را در آینه برانداز می‌کرد، با تعجب دسته‌ی هلالی شکل درب را گرفت و کشید و گفت:
- برادر زاده‌اش؟
- آره، اسمش جکسونه‌.
دستانش را زیر آب گرم گرفت و در حینی که می‌شست، شانه‌ای بالا انداخت.
- بچه‌است؟
- هم سن و سال‌ خودته.
دمپایی‌هایش را جفت کرد و گوشه‌ای نهاد و وارد سالن شد. آقای اسمیت مردمک چشمانش را در اعضای صورت ماریا چرخاند و لبخندی زیبا صورت جدی‌ و ناراحتش را نقاشی کرد. از روی کاناپه برخاست و سرش را کج کرد.
- سلام عمو، خوبی؟ من رو می‌شناسی؟
لبخندی زیبا صورت ماریا را قاب گرفت. چند گام شتابان به طرف آقای اسمیت برداشت و با او دست داد. در دو چشمان آبی و زمردین او خیره شد و گفت:
- خوبم، بله می‌شناسم‌. شما آقای اسمیتی‌.
- اوه دخترمون هم باهوشه؛ پس بعد از چند سال من رو توی خاطرت داری و می‌دونی که آقای اسمیتم، درسته؟
سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و دستانش را درهم گره و پیوند زد و سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و سپس گفت:
- مگه میشه کسی که به ما یه سقف داد که داخلش زندگی کنیم و بهمون امید و زندگی بخشید رو از یادمون پاک‌ کنیم؟
- درواقع باید این کار رو انجام می‌دادم چون پدرت قبل از فوتش داخل وصیت‌ نامه‌اش نوشته بود که به خوبی از تو و مادرت حفاظت کنم. من نمی‌تونستم اجازه بدم که شما آواره‌ی کوچه و خیابون بشین. پدرت از خودش خونه نداشت و اون مقدار پولی که برای تو و برادرت پس انداز کرده بود، به قدری نمی‌رسید که شما برین و برای خودتون یه خونه تهیه کنین. خیال کنین این خونه برای خودتونه؛ ولی باید به بودن یه شخص خیلی مهم که برای من باارزشمندترین چیز توی دنیاست، عادت کنین.
- کدوم شخص؟
آقای اسمیت پای راستش را بر روی پای چپش نهاد و نفس عمیقی کشید.
- جکسون.
- برادر زاده‌تون؟
آقای اسمیت یک نخ سیگار از پک بیرون کشید و پاکت آن را بر روی میز پرتاب کرد و گفت:
- از کجا می‌دونی که برادر زاده‌امه؟
ماریا نیم‌نگاهی گذرا به مادرش انداخت و سکوت را ترجیح داد و به ملین این فرصت اجازه را داد که به‌ جای او، به سؤال آقای اسمیت پاسخ دهد. درواقع فرصت مناسبی برای ملین مهیا شده بود تا به‌جای دخترش جویای پاسخ باشد تا سوءتفاهم یا ناراحتی‌ای بین آن‌ها پیش نیاید. ملین تک خنده‌ای کرد و گفت:
- از اون‌جا که ماریا باهوشه یه حدس و نظریه‌ای زد و گفتش برادر زاده‌تون هست؛ وگرنه ماریا باید از کجا بدونه که جکسون کیه و چه نسبتی با شما داره؟
#جکسون_و_آقای_اسمیت
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دختر کوچکی ضربه‌ی مضبوطی به درب خانه زد و ملین سرآسیمه سینی را بر روی میز نهاد و با اضطراب بزاق دهانش را قورت داد و خطاب به آقای اسمیت گفت:
- عذر می‌خوام که نتونستم ازتون پذیرایی کنم، آخه ماریا از مدرسه تعطیل شده و باید در رو براش باز کنم.
آقای اسمیت تک ابرویی بالا انداخت و سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. ملین به سوی درب پا تند کرد و در حینی که دسته‌ی هلالی شکل درب را میان انگشتانش گرفته بود و به سمت خود می‌کشید، به ادامه‌ی حرفش افزود:
- ماریا تویی؟
- آره.
درب را گشود و مردمک چشمانش را در اعضای صورت او چرخاند و سپس گفت:
- خوش اومدی عزیزم.
کول پشتی‌اش را در آ*غ*و*ش ملین انداخت و سپس وارد سرویس بهداشتی شد و ل*ب زد:
- جلوی در چند تا کفش بود، کسی به این‌جا اومده؟
- عمو اسمیت و برادر زاده‌اش اومدن.
در حینی که خود را در آینه برانداز می‌کرد، با تعجب دسته‌ی هلالی شکل درب را گرفت و کشید و گفت:
- برادر زاده‌اش؟
- آره، اسمش جکسونه‌.
دستانش را زیر آب گرم گرفت و در حینی که می‌شست، شانه‌ای بالا انداخت.
- بچه‌است؟
- هم سن و سال‌ خودته.
دمپایی‌هایش را جفت کرد و گوشه‌ای نهاد و وارد سالن شد. آقای اسمیت مردمک چشمانش را در اعضای صورت ماریا چرخاند و لبخندی زیبا صورت جدی‌ و ناراحتش را نقاشی کرد. از روی کاناپه برخاست و سرش را کج کرد.
- سلام عمو، خوبی؟ من رو می‌شناسی؟
لبخندی زیبا صورت ماریا را قاب گرفت. چند گام شتابان به طرف آقای اسمیت برداشت و با او دست داد. در دو چشمان آبی و زمردین او خیره شد و گفت:
- خوبم، بله می‌شناسم‌. شما آقای اسمیتی‌.
- اوه دخترمون هم باهوشه، پس بعد از چند سال من رو توی خاطرت داری و می‌دونی که آقای اسمیتم، درسته؟
سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و دستانش را درهم گره و پیوند زد و سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و سپس گفت:
- مگه میشه کسی که به ما یه سقف داد که داخلش زندگی کنیم و بهمون امید و زندگی بخشید رو از یادمون پاک‌ کنیم؟
- درواقع باید این کار رو انجام می‌دادم چون پدرت قبل از فوتش داخل وصیت‌ نامه‌اش نوشته بود که به خوبی از تو و مادرت حفاظت کنم. من نمی‌تونستم اجازه بدم که شما آواره‌ی کوچه و خیابون بشین. پدرت از خودش خونه نداشت و اون مقدار پولی که برای تو و برادرت پس انداز کرده بود، به قدری نمی‌رسید که شما برین و برای خودتون یه خونه تهیه کنین. خیال کنین این خونه برای خودتونه؛ ولی باید به بودن یه شخص خیلی مهم که برای من باارزشمندترین چیز توی دنیاست، عادت کنین.
- کدوم شخص؟
آقای اسمیت پای راستش را بر روی پای چپش نهاد و نفس عمیقی کشید.
- جکسون.
- برادر زاده‌تون؟
آقای اسمیت یک نخ سیگار از پک بیرون کشید و پاکت آن را بر روی میز پرتاب کرد و گفت:
- از کجا می‌دونی که برادر زاده‌امه؟
ماریا نیم‌نگاهی گذرا به مادرش انداخت و سکوت را ترجیح داد و به ملین این فرصت و اجازه را داد که به‌ جای او، به سؤال آقای اسمیت پاسخ دهد. درواقع فرصت مناسبی برای ملین مهیا شده بود تا به‌جای دخترش جویای پاسخ باشد تا سوءتفاهم یا ناراحتی‌ای بین آن‌ها پیش نیاید. ملین تک خنده‌ای کرد و گفت:
- از اون‌جا که ماریا باهوشه یه حدس و نظریه‌ای زد و گفتش برادر زاده‌تون هست؛ وگرنه ماریا باید از کجا بدونه که جکسون کیه و چه نسبتی با شما داره؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA
بالا