• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان واپسین لحظه های عمرم| فاطمه واحدی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع vahedi
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 144
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

vahedi

ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
145
لایک‌ها
681
امتیازها
63
سن
16
محل سکونت
شهریار🪄
کیف پول من
5,563
Points
188
بسم الرّب المکتوب

نام رمان: واپسین لحظه های عمرم

نویسنده: فاطمه واحدی

ژانر: عاشقانه-تراژدی

ناظر: .امیـر والا؏.

خلاصه: داستان درباره دختر ۱۷ ساله ایی هستش که به تازگی متوجه وجود سرطان خون بدخیم در وجودش شده است و بی قرارتر و افسرده‌تر از هر زمانی شده. پزشک ها همگی قطع امید از او کردند و همه منتظر یک معجزه اند. اما این معجزه زندگی شهلا از راه می‌رسد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

امضا : vahedi

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,388
لایک‌ها
17,523
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,050
Points
1,283
1679044044620.png

خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:


قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان


پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی


درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان


درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

vahedi

ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
145
لایک‌ها
681
امتیازها
63
سن
16
محل سکونت
شهریار🪄
کیف پول من
5,563
Points
188
پارت ۱

مقدمه:
بزرگى می‌گفت«کم‌تر بترس،
بیش‌تر امیدوار باش
کم‌تر ناله کن، بیش‌تر نفس بکش
کم‌تر متنفر باش بیش‌تر عشق بورز...
در این صورت بیش‌تر
چیزهاى خوب جهان،
از آنِ تو خواهند شد
***
شهلا:

قرارمون فقط یه آزمایش ساده و آمپول زدن بود. دیگه نهایتش یه سرم چهل‌و‌پنج دقیقه‌ای!
ولی دیگه قرار نبود من هرروز انقدر درد بکشم، که هیچ مسکنی آرومم نکنه... .
ماجرا از جایی شروع شد که:
همه‌چیز خوب که نه ولی عادی بود به گفته های دکتر چون سنم کمه احتمال خوب شدنم روزبه‌روز بالا میره. برادر بزرگترم محمد، به خاطر اینکه حال و هوای خونه دربیاد تصمیم گرفت بلیط کنسرت خواننده محبوبم رو برای همه بگیره تا از حال و هوا دربیایم ولی خبر نداشت تقدیر برای من چیز دیگه‌ای بود.
***
وارد ورودی سالن که شدیم، برادر کوچکترم امیر به سرعت دست بابام روکشید تا از دکه مقابل سالن پفک و کرانچی بگیره. لبخند تلخی زدم شاید اگر منم سالم بودم، پافشاری میکردم برای خرید تنقلات ولی...اشک های ناخواسته ریخته شده روی صورتم را پاک کردم و تا در اصلی سَرم رو پایین انداختم و سعی در پنهان‌کردن بغضم داشتم؛ ولی با احساس ریخته شدن چیزی روی ناحیه گر*دن و صورتم سرم رو به سرعت بالا اوردم و به فرد عینکی رو به روم زل زدم.به سرعت به این فکر کردم که چرا این وقت شب عینک آفتابی اون هم توی فضای بسته زده؟
- من متاسفم خانم کوچولو؛ عجله داشتم تورو ندیدم قهوه‌ام چپه شد روت.
با حواس پرتی گفتم :
- نیاز به تشکر... یعنی تاسف نیست آقای... اممم.
اسمش رو نمی‌دونستم.
- محترم. منم حواسم به روبه‌روم نبودش.
لبخند جذابی زد و گفت:
- اینطوری نمیشه؛ ببین با شال سفید خوشگلت چیکار کردم! ازت خواهش میکنم بذار یه شال برات بگیرم .
هول زده دستی به شالم کشیدم.
- نه...نه! نیاز نیست آقا. گفتم که بخشیدم، نیازی نیست به خرید دوباره شال!
بی‌توجه به من برگشت و به آدم پشت سرش چیزی رو گفت و خواست رو به من چیزی بگه که درد بدی کل وجودم رو گرفت.
-حالتون خوبه؟
ناگهان تعادلم بهم ریخت و نزدیک بود بی‌اُفتم که سریع دستاشو دورم حلقه کرد و منو سفت به خودش فشرد.
- چیشدی یهو؟
به سرعت ازش جدا شدم و هول‌زده جوابش رو دادم.
- چی...زی...نی...ست...من...خو...بم .
آروم آروم عقب رفتم.خواستم برگردم پیش بقیه که، دستم کشیده شد.با عصبانیت چرخیدم سمتش.
- میشه بگید دارید چیکار می‌کنید؟
درد داشت از ریشه وجودم ذره‌ذره می‌کند. ولی سوالم مهم‌تر بود.
- متاسفم خانم کوچولو؛ ولی واقعا نیاز داشتم بغلت کنم.
سگرمه هام شدید توی هم رفته بود.با حرص غریدم.
- من مسئول برطرف کردن نیازهای شما نیستم.
خم شد سمتم و دستشو نوازش‌گونه کشید روی سرم.
- من‌ که عذر‌خواهی کردم.
دیگه تحمل درد استخوان‌هام‌ رو نداشتم و با هر چرت‌و‌پرتی که توی ذهنم میومد جوابش ‌رو دادم. فقط می‌خواستم دور بشم.
خانوادم رو از لا‌به‌لای جمعیت پیدا کردم. در مسیر رفتن به سمتشون بودم که، یک‌نفر رو‌به‌روم قرار گرفت و پاکتی رو دستم داد.
- آقا گفتن این برای شماست.
و بعد حتی صبر نکرد ببینه من، پاکت رو قبول می‌کنم یا نه؟
روی نزدیک‌ترین صندلی جا گرفتم و نگاهی به محتوایات پاکت انداختم. یک شال سفید و یک نامه!
- اوم...می‌تونم قبولش کنم؟
این حرف‌رو زیر ل*ب گفتم ولی صدای محمد از پشت سرم اومد.
- این پاکت چیه؟
با محمدصمیمی بودم؛ ولی وقت نبود که براش توضیح بدم.
- یه هدیه‌س بعداً بهت می‌گم قضیش چیه.
با ابرو‌هام اشاره به سِن کردم.
- فعلاً حالش رو ببریم.
چشم چرخوندم بین جمعیت که باز اون فرد عینکی رو دیدم. نامحسوس رفتم سمتش. اشاره کرد به پاکت و گفت:
کد:
مقدمه:
بزرگى می‌گفت«کم‌تر بترس،
بیش‌تر امیدوار باش
کم‌تر ناله کن، بیش‌تر نفس بکش
کم‌تر متنفر باش بیش‌تر عشق بورز...
در این صورت بیش‌تر
چیزهاى خوب جهان،
از آنِ تو خواهند شد
***
شهلا:

قرارمون فقط یه آزمایش ساده و آمپول زدن بود. دیگه نهایتش یه سرم چهل‌و‌پنج دقیقه‌ای!
ولی دیگه قرار نبود من هرروز انقدر درد بکشم، که هیچ مسکنی آرومم نکنه... .
ماجرا از جایی شروع شد که:
همه‌چیز خوب که نه ولی عادی بود به گفته های دکتر چون سنم کمه احتمال خوب شدنم روزبه‌روز بالا میره. برادر بزرگترم محمد، به خاطر اینکه حال و هوای خونه دربیاد تصمیم گرفت بلیط کنسرت خواننده محبوبم رو برای همه بگیره تا از حال و هوا دربیایم ولی خبر نداشت تقدیر برای من چیز دیگه‌ای بود.
***
وارد ورودی سالن که شدیم، برادر کوچکترم امیر به سرعت دست بابام روکشید تا از دکه مقابل سالن پفک و کرانچی بگیره. لبخند تلخی زدم شاید اگر منم سالم بودم، پافشاری میکردم برای خرید تنقلات ولی...اشک های ناخواسته ریخته شده روی صورتم را پاک کردم و تا در اصلی سَرم رو پایین انداختم و سعی در پنهان‌کردن بغضم داشتم؛ ولی با احساس ریخته شدن چیزی روی ناحیه گر*دن و صورتم سرم رو به سرعت بالا اوردم و به فرد عینکی رو به روم زل زدم.به سرعت به این فکر کردم که چرا این وقت شب عینک آفتابی اون هم توی فضای بسته زده؟
- من متاسفم خانم کوچولو؛ عجله داشتم تورو ندیدم قهوه‌ام چپه شد روت.
با حواس پرتی گفتم :
- نیاز به تشکر... یعنی تاسف نیست آقای... اممم.
اسمش رو نمی‌دونستم.
- محترم. منم حواسم به روبه‌روم نبودش.
لبخند جذابی زد و گفت:
- اینطوری نمیشه؛ ببین با شال سفید خوشگلت چیکار کردم! ازت خواهش میکنم بذار یه شال برات بگیرم .
هول زده دستی به شالم کشیدم.
- نه...نه! نیاز نیست آقا. گفتم که بخشیدم، نیازی نیست به خرید دوباره شال!
بی‌توجه به من برگشت و به آدم پشت سرش چیزی رو گفت و خواست رو به من چیزی بگه که درد بدی کل وجودم رو گرفت.
-حالتون خوبه؟
ناگهان تعادلم بهم ریخت و نزدیک بود بی‌اُفتم که سریع دستاشو دورم حلقه کرد و منو سفت به خودش فشرد.
- چیشدی یهو؟
به سرعت ازش جدا شدم و هول‌زده جوابش رو دادم.
- چی...زی...نی...ست...من...خو...بم .
آروم آروم عقب رفتم.خواستم برگردم پیش بقیه که، دستم کشیده شد.با عصبانیت چرخیدم سمتش.
- میشه بگید دارید چیکار می‌کنید؟
درد داشت از ریشه وجودم ذره‌ذره می‌کند. ولی سوالم مهم‌تر بود.
- متاسفم خانم کوچولو؛ ولی واقعا نیاز داشتم بغلت کنم.
سگرمه هام شدید توی هم رفته بود.با حرص غریدم.
- من مسئول برطرف کردن نیازهای شما نیستم.
خم شد سمتم و دستشو نوازش‌گونه کشید روی سرم.
- من‌ که عذر‌خواهی کردم.
دیگه تحمل درد استخوان‌هام‌ رو نداشتم و با هر چرت‌و‌پرتی که توی ذهنم میومد جوابش ‌رو دادم. فقط می‌خواستم دور بشم.
خانوادم رو از لا‌به‌لای جمعیت پیدا کردم. در مسیر رفتن به سمتشون بودم که، یک‌نفر رو‌به‌روم قرار گرفت و پاکتی رو دستم داد.
- آقا گفتن این برای شماست.
و بعد حتی صبر نکرد ببینه من، پاکت رو قبول می‌کنم یا نه؟
روی نزدیک‌ترین صندلی جا گرفتم و نگاهی به محتوایات پاکت انداختم. یک شال سفید و یک نامه!
- اوم...می‌تونم قبولش کنم؟
این حرف‌رو زیر ل*ب گفتم ولی صدای محمد از پشت سرم اومد.
- این پاکت چیه؟
با محمدصمیمی بودم؛ ولی وقت نبود که براش توضیح بدم.
- یه هدیه‌س بعداً بهت می‌گم قضیش چیه.
با ابرو‌هام اشاره به سِن کردم.
- فعلاً حالش رو ببریم.
چشم چرخوندم بین جمعیت که باز اون فرد عینکی رو دیدم. نامحسوس رفتم سمتش. اشاره کرد به پاکت و گفت:
#واپسین_لحظه‌های_عمرم
#فاطمه_واحدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : vahedi

vahedi

ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
145
لایک‌ها
681
امتیازها
63
سن
16
محل سکونت
شهریار🪄
کیف پول من
5,563
Points
188
پارت۲

- برای چی؟
عینکش رو از چشماش درآورد.
- اول به‌خاطر قهوه‌م، که باعث خ*را*ب شدن لباساتون شد. دو به‌خاطر اون اتفاق ناخواسته که افتاد.
چیزی نمی‌تونستم بگم. تمام مدت داشتم با خواننده مورد علاقم حرف می‌زدم و من نمی‌دونستم؟
مسخ نگاهش شده بودم. تا حالا از نزدیک ندیده بودمش. انگار که به زبونم قفل زده باشن با یه تشکر زیر لبی بسته رو محکم‌ترگرفتم و رفتم پیش محمد تا متوجه غیبتم نشده.
تقریبا کل صندلی های تالار پر شده بودن. همه منتظر خواننده بودند که حامی وارد شد. همراهش صدای کف و جیغ و دست ها بلند شده بودن و اسمش‌ رو صدا میزدن.
سرو‌صدا اذیتم می‌کرد. ترجیح میدادم الان توی خونه باشم و رمان های تازه دانلود شدم رو می‌خوندم. البته اگر احساس ضعف نداشتم، حنجرم‌ رو تا آخر کنسرت از دست می‌دادم.
زانوهام رو توی خودم جمع کردم. کف پاهام رو روی صندلی گذاشتم و سرم را بین پاهام گم کردم اما صدای حامی باعث شد شوک زده سرم را بالا بیارم:
- متاسفم که دیر کردم. یه قرار عاشقانه داشتم!
کل سالن"اووو" بلندی کشیدن.
حامی از هماهنگی‌شون خندید و ادامه داد:
- اینم بگما! اولاش قصدم فقط کمک کردن بهش بود. ولی به خودم اومدم دیدم توی بغلمه.
دوباره همه "اووو" کشیدن و حامی بازم ادامه داد:
- یادتونه گفتم اگه تو نشدی هنوز ۷ میلیارد و ۹۹۹ میلیون و ۹۹۹ هزار و ۹۹۹ نفر دیگه هم هستن که جاتو بگیرن؟
همه بلند جوابشو دادن.
- ولی می‌خوام الان بهش بگم. همه اون تعداد رو فداش می‌کنم تا اون باشه.
بعد صداشو به ظاهر پایین‌تر اورد و گفت:
- آخه می‌دونید چیه؟ خانمم خیلی ظریف و ناز‌که. تازه دلشم اندازه مورچس.
صدای اعتراض ها بلند شد و حامی بدون توجه به اونا گفت:
- امشب میخوام همه آهنگا تقدیم به اون خانوم کوچولو مجهول کنم که میدونم اینجاست و حتما کلی از دستم عصبانیه.
و پشت بندش دونه‌به‌دونه اهنگ‌هاش رو خوند. من تمام مدت سرم بین پاهام بود و آروم آروم گریه می‌کردم.
تازه می‌فهمیدم ترحم یعنی چی!
ترحم ها درد دارن. مثل درد خیانت. مثل درد از دست دادن عزیز‌ترین شخص زندگیت!
بین گریه هام سرفم گرفت. پدرم تا صدای سرفه هامو شنید با نگرانی برگشت سمتم و گفت :
- حالت بده ؟
درحالی که سرفه میکردم‌، به سرعت دستمالی از جیبم دراوردم و جلوی دهنم گرفتم تا سرفه‌ها قطع شه. بعد از چند لحظه آروم شدم و دستمال رو از جلوی دهنم برداشتم. چند قطره خلط روی دستمال سفید بود.
برای اینکه بابا نگران نشه دستمال رو برعکس کردم.
- فقط سرفه معمولی بود!
دستمال را توی دستم چنگ زدم و آروم اشک می‌ریختم و به آهنگای حامی گوش می‌دادم:
"اگه می‌تونستم تورو می‌چیدم
جلو چشام می‌ذاشتمتو می‌دیدم
رز سفید من
ولی خشک می‌شی پیش من
تورو می‌کاشتم وسط قلبم
نمی‌ذاشتم یه برگ بشه ازت کم
رز سفید من
تو خشک می‌شی پیش من
تو یه رویایی که نمی‌رسی به دستم
نمیشی سهمم اما من همیشه عاشقت هستم
تو یه رویایی که نمی‌شه مال من شی
نه می‌شه آسمونت شم نه می‌شه ماه من شی
تو یه رویایی
تو یه رویایی
رز سفید من
رز سفید من
رز سفید من
رز سفید من
گل من پیش من می‌میری می‌پوسه ریشت
کسی از گل به تو کمتر بگه دیوونه می‌شم
گل من میرم و قلبم همیشه می‌مونه پیشت
گل من میرم از پیشت عشق تو می‌مونه پیشم
رز سفید من
رز سفید من
رز سفید من
رز سفید من
تو یه رویایی که نمی‌رسی به دستم
نمی‌شی سهمم اما من همیشه عاشقت هستم
تو یه رویایی که نمی‌شه مال من شی
نه می‌شه آسمونت شم نه می‌شه ماه من شی
تو یه رویایی که نمی‌رسی به دستم
نمی‌شی سهمم اما من همیشه عاشقت هستم
تو یه رویایی که نمی‌شه مال من شی
نه می‌شه آسمونت شم نه می‌شه ماه من شی
تو یه رویایی
تو یه رویایی
رز سفید من
رز سفید من
رز سفید من
رز سفید من"
تا زمانی که اهنگ تموم شد، برخلاف میلم، فقط به‌ حامی نگاه می‌کردم وتوی دلم اهنگ رو زمزمه می‌کردم.
هنوز نگاهم رو بر‌نداشته بودم. انگار سنگینی نگاهم، حامی رو متوجه من کرد. از دور دستشو تکون داد که تمام سرها چرخید طرفم.
برای اینکه ضایع نشه، منم به پشت سر نگاه کردم و خودم رو متعجب نشان می‌دادم.
اما بعد از اینکه سرها چرخید روی سِن، اخمام رو در‌ هم کشیدم و به ادامه اهنگ ها گوش دادم تا بالاخره کنسرت تموم شد.
***
من‌ و‌ محمد با هم بیرون رفتیم.
خوش‌بختانه یا بدبختانه اواسط کنسرت، امیر برادرم حالش بد می‌شه و همراه مامان و بابا از سالن خارج می‌شن. به اسرارمحمد، تا آخر برنامه موندیم. زمانی که خواستیم خارج شیم، یکی از بادیگاردهای حامی من رو صدا زد که باعث شد سرجام بایستم.
- بله؟
جلوتر اومد و با محمد دست داد و روبه من گفت:
- خانم زیبا! شما عکس نمی‌خواید؟
اخمامو توی هم کشیدم:
- بیشتر نیاز دارم انقدر با ترحم بهم نگاه نکنید و دست از سرم بردارید.
حامی از پشت سرش دراومد. لبخندی زد و بی‌توجه به من، گوشی آخرین مدلش را از جیب پشت شلوارش دراورد و گفت:
- می‌شه گوشیم لبخند زیباتون رو توی حافظش جا کنه؟
بی‌اختیار خندم گرفت از لوندی این خواننده. اونم نامردی نکرد و شکار لحظه ها! درست زمانی که داشتم نگاهش می‌کردم و می‌خندیدم.
البته از نظرم عکس زیباتری می‌شد؛ اگر صورتم از دور زار نمی‌زد که مریضم.
عکسم رو نشون داد. ازش خواستم تا عکس رو برام ارسال کنه ولی با کلی کش‌مکش‌ گفت تا آیدی اینستاگرامم رو ندم این عکس رو ارسال نمی‌کنه. ناچاراً آیدی رو دادم و همون لحظه برام ارسال شد.
با محمد از حامی خداحافظی کردیم. کم‌کم فاصله‌مون از هم بیش‌تر شد و دل‌ها نزدیک‌تر .
***
چند روزی از روز کنسرت گذشته بود و من درحال برگشت از سومین جلسه با دکترم بودم.
این جلسه خیلی بهتر از قبلی بود. دارو‌های جدید در مقابل درد‌هام، مثل آب روی آتیش بودن.
قبلش ملاحظه بقیه رو نکردم و فقط جیغ میزدم و از خدا می‌خواستم من رو نجات بده از این عذاب.
وقتی داروها رو تزریق کردن، ترجیح دادم تا زمان اثر گذاشتنش سراغ گوشیم برم.
به محض وارد شدنم سیل پیام‌ها و اس‌ام‌اس ها بهم هجوم آورد و کلی تماس بی‌پاسخ داشتم.
همه را پاک کردم. خودم از قبل می‌دونستم چه محتوایی دارند. همه‌شون ترحم داشتند.
وارد اینستاگرامم شدم. حامی درخواست فالو داده بود. توی پیچش عکسمون رو هایلایت کرده و من رو زیرش تگ کرده بود. برای همین جز اون، درخواست های زیادی داشتم.
به محض تایید درخواست حامی، به دایرکتم پیام داد.
از روی نوتیفیکیشن پیام‌هاش رو می‌خوندم:
- سلام خانم کوچولو.
دودل بودم جواب بدم یا نه. درآخر تصمیم گرفتم غرورش را حفظ کنم و جوابشو بدم:

کد:
‌
- برای چی؟
عینکش رو از چشماش درآورد.
- اول به‌خاطر قهوه‌م، که باعث خ*را*ب شدن لباساتون شد. دو به‌خاطر اون اتفاق ناخواسته که افتاد.
چیزی نمی‌تونستم بگم. تمام مدت داشتم با خواننده مورد علاقم حرف می‌زدم و من نمی‌دونستم؟
مسخ نگاهش شده بودم. تا حالا از نزدیک ندیده بودمش. انگار که به زبونم قفل زده باشن با یه تشکر زیر لبی بسته رو محکم‌ترگرفتم و رفتم پیش محمد تا متوجه غیبتم نشده.
تقریبا کل صندلی های تالار پر شده بودن. همه منتظر خواننده بودند که حامی وارد شد. همراهش صدای کف و جیغ و دست ها بلند شده بودن و اسمش‌ رو صدا میزدن.
سرو‌صدا اذیتم می‌کرد. ترجیح میدادم الان توی خونه باشم و رمان های تازه دانلود شدم رو می‌خوندم. البته اگر احساس ضعف نداشتم، حنجرم‌ رو تا آخر کنسرت از دست می‌دادم.
زانوهام رو توی خودم جمع کردم. کف پاهام رو روی صندلی گذاشتم و سرم را بین پاهام گم کردم اما صدای حامی باعث شد شوک زده سرم را بالا بیارم:
- متاسفم که دیر کردم. یه قرار عاشقانه داشتم!
کل سالن"اووو" بلندی کشیدن.
حامی از هماهنگی‌شون خندید و ادامه داد:
- اینم بگما! اولاش قصدم فقط کمک کردن بهش بود. ولی به خودم اومدم دیدم توی بغلمه.
دوباره همه "اووو" کشیدن و حامی بازم ادامه داد:
- یادتونه گفتم اگه تو نشدی هنوز ۷ میلیارد و ۹۹۹ میلیون و ۹۹۹ هزار و ۹۹۹ نفر دیگه هم هستن که جاتو بگیرن؟
همه بلند جوابشو دادن.
- ولی می‌خوام الان بهش بگم. همه اون تعداد رو فداش می‌کنم تا اون باشه.
بعد صداشو به ظاهر پایین‌تر اورد و گفت:
- آخه می‌دونید چیه؟ خانمم خیلی ظریف و ناز‌که. تازه دلشم اندازه مورچس.
صدای اعتراض ها بلند شد و حامی بدون توجه به اونا گفت:
- امشب میخوام همه آهنگا تقدیم به اون خانوم کوچولو مجهول کنم که میدونم اینجاست و حتما کلی از دستم عصبانیه.
و پشت بندش دونه‌به‌دونه اهنگ‌هاش رو خوند. من تمام مدت سرم بین پاهام بود و آروم آروم گریه می‌کردم.
تازه می‌فهمیدم ترحم یعنی چی!
ترحم ها درد دارن. مثل درد خیانت. مثل درد از دست دادن عزیز‌ترین شخص زندگیت!
بین گریه هام سرفم گرفت. پدرم تا صدای سرفه هامو شنید با نگرانی برگشت سمتم و گفت :
- حالت بده ؟
درحالی که سرفه میکردم‌، به سرعت دستمالی از جیبم دراوردم و جلوی دهنم گرفتم تا سرفه‌ها قطع شه. بعد از چند لحظه آروم شدم و دستمال رو از جلوی دهنم برداشتم. چند قطره خلط روی دستمال سفید بود.
برای اینکه بابا نگران نشه دستمال رو برعکس کردم.
- فقط سرفه معمولی بود!
دستمال را توی دستم چنگ زدم و آروم اشک می‌ریختم و به آهنگای حامی گوش می‌دادم:
"اگه می‌تونستم تورو می‌چیدم
جلو چشام می‌ذاشتمتو می‌دیدم
رز سفید من
ولی خشک می‌شی پیش من
تورو می‌کاشتم وسط قلبم
نمی‌ذاشتم یه برگ بشه ازت کم
رز سفید من
تو خشک می‌شی پیش من
تو یه رویایی که نمی‌رسی به دستم
نمیشی سهمم اما من همیشه عاشقت هستم
تو یه رویایی که نمی‌شه مال من شی
نه می‌شه آسمونت شم نه می‌شه ماه من شی
تو یه رویایی
تو یه رویایی
رز سفید من
رز سفید من
رز سفید من
رز سفید من
گل من پیش من می‌میری می‌پوسه ریشت
کسی از گل به تو کمتر بگه دیوونه می‌شم
گل من میرم و قلبم همیشه می‌مونه پیشت
گل من میرم از پیشت عشق تو می‌مونه پیشم
رز سفید من
رز سفید من
رز سفید من
رز سفید من
تو یه رویایی که نمی‌رسی به دستم
نمی‌شی سهمم اما من همیشه عاشقت هستم
تو یه رویایی که نمی‌شه مال من شی
نه می‌شه آسمونت شم نه می‌شه ماه من شی
تو یه رویایی که نمی‌رسی به دستم
نمی‌شی سهمم اما من همیشه عاشقت هستم
تو یه رویایی که نمی‌شه مال من شی
نه می‌شه آسمونت شم نه می‌شه ماه من شی
تو یه رویایی
تو یه رویایی
رز سفید من
رز سفید من
رز سفید من
رز سفید من"
تا زمانی که اهنگ تموم شد، برخلاف میلم، فقط به‌ حامی نگاه می‌کردم وتوی دلم اهنگ رو زمزمه می‌کردم.
هنوز نگاهم رو بر‌نداشته بودم. انگار سنگینی نگاهم، حامی رو متوجه من کرد. از دور دستشو تکون داد که تمام سرها چرخید طرفم.
برای اینکه ضایع نشه، منم به پشت سر نگاه کردم و خودم رو متعجب نشان می‌دادم.
 اما بعد از اینکه سرها چرخید روی سِن، اخمام رو در‌ هم کشیدم و به ادامه اهنگ ها گوش دادم تا بالاخره کنسرت تموم شد.
***
من‌ و‌ محمد با هم بیرون رفتیم.
خوش‌بختانه یا بدبختانه اواسط کنسرت، امیر برادرم حالش بد می‌شه و همراه مامان و بابا از سالن خارج می‌شن. به اسرارمحمد، تا آخر برنامه موندیم. زمانی که خواستیم خارج شیم، یکی از بادیگاردهای حامی من رو صدا زد که باعث شد سرجام بایستم.
- بله؟
جلوتر اومد و با محمد دست داد و روبه من گفت:
- خانم زیبا! شما عکس نمی‌خواید؟
اخمامو توی هم کشیدم:
- بیشتر نیاز دارم انقدر با ترحم بهم نگاه نکنید و دست از سرم بردارید.
حامی از پشت سرش دراومد. لبخندی زد و بی‌توجه به من، گوشی آخرین مدلش را از جیب پشت شلوارش دراورد و گفت:
- می‌شه گوشیم لبخند زیباتون رو توی حافظش جا کنه؟
بی‌اختیار خندم گرفت از لوندی این خواننده. اونم نامردی نکرد و شکار لحظه ها! درست زمانی که داشتم نگاهش می‌کردم و می‌خندیدم.
البته از نظرم عکس زیباتری می‌شد؛ اگر صورتم از دور زار نمی‌زد که مریضم.
عکسم رو نشون داد. ازش خواستم تا عکس رو برام ارسال کنه ولی با کلی کش‌مکش‌ گفت تا آیدی اینستاگرامم رو ندم این عکس رو ارسال نمی‌کنه. ناچاراً آیدی رو دادم و همون لحظه برام ارسال شد.
با محمد از حامی خداحافظی کردیم. کم‌کم فاصله‌مون از هم بیش‌تر شد و دل‌ها نزدیک‌تر .
***
چند روزی از روز کنسرت گذشته بود و من درحال برگشت از سومین جلسه با دکترم بودم.
این جلسه خیلی بهتر از قبلی بود. دارو‌های جدید در مقابل درد‌هام، مثل آب روی آتیش بودن.
قبلش ملاحظه بقیه رو نکردم و فقط جیغ میزدم و از خدا می‌خواستم من رو نجات بده از این عذاب.
وقتی داروها رو تزریق کردن، ترجیح دادم تا زمان اثر گذاشتنش سراغ گوشیم برم.
به محض وارد شدنم سیل پیام‌ها و اس‌ام‌اس ها بهم هجوم آورد و کلی تماس بی‌پاسخ داشتم.
 همه را پاک کردم. خودم از قبل می‌دونستم چه محتوایی دارند. همه‌شون ترحم داشتند.
وارد اینستاگرامم شدم. حامی درخواست فالو داده بود. توی پیچش عکسمون رو هایلایت کرده و من رو زیرش تگ کرده بود. برای همین جز اون، درخواست های زیادی داشتم.
به محض تایید درخواست حامی، به دایرکتم پیام داد.
از روی نوتیفیکیشن پیام‌هاش رو می‌خوندم:
- سلام خانم کوچولو.
دودل بودم جواب بدم یا نه. درآخر تصمیم گرفتم غرورش را حفظ کنم و جوابشو بدم:
#واپسین_لحظه‌های_عمرم
#فاطمه_واحدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : vahedi

vahedi

ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
145
لایک‌ها
681
امتیازها
63
سن
16
محل سکونت
شهریار🪄
کیف پول من
5,563
Points
188
پارت ۳
- سلام آقا حامی.
سریع پاسخ داد:
- سلام خوب هستید؟ شال اندازتون بود؟
با دیدن پیامش، لبخند عریضی زدم:
- بله شال اندازم بود.
بعدش استیکر خنده فرستادم تا متوجه سوتیش بشه.
چند دقیقه گذشت. منتظر بودم پیامی از طرفش برام ارسال بشه چون همش میزد درحال تایپ و چیزی نمی‌فرستاد. انگار دو‌دل بود.
- چیزی می‌خواید بگید؟
چند دقیقه بعد جواب داد.
- راستش، فکر می‌کنم بابتش جواب خوبی ازتون نشنوم.
یعنی درباره گریه‌هام بود؟ کنجکاوم شدم که بفهمم موضوع چیه.
- نمی‌دونم. بستگی داره چی بپرسید.
وقتی سین زد، سریع نوشت درحال تایپ و بعد از چند ثانیه، پیامش اومد.
- شما از موضوعی رنج می‌برید؟
متعجب شدم راستش. منظورش چی بود؟
- متاسفانه متوجه منظورتون نشدم.
مشتاقانه منتظر پیامش بودم. چند ثانیه بعد صدای نوتیفش اومد.
- آخه توی کنسرت گریه می‌کردید.
گفتم که درباره گریه هام حتما سوال می‌پرسه. چند دقیقه داشتم فکر می‌کردم که چی جوابش رو بدم. آخرشم به این نتیجه رسیدم که براش بنویسم:
- سر بعضی از مشکلاتی که دارم زیاد از لحاظ روحی خوب نیستم. وقتی صداتون رو شنیدم باعث شد، از ته دل خودم رو خالی کنم و احساس بهتری داشته باشم.
محتوای پیامش فقط همین بود. " متاسفم" با قلب قرمز.
یه لحظه دلم گرفت ازش. شاید حق نداشتم ازش ناراحت بشم. اون مگه چی می‌دونه ازم؟ می‌دونه سرطان دارم؟ می‌دونه من هرروز درد می‌کشم؟ اگه یه‌روز بفهمه، مثل بقیه میشه؟ بهم ترحم می‌کنه؟ از اون روزی که بهم ترحم کنه بدم میاد. قلبم می‌گیره ازش. راستی چرا باید برام مهم باشه رفتارای اون؟
حواسم رو جمع کردم و اشکای ندونسته ریخته شده رو پاک کردم. گوشیم رو برداشتم. می‌خواستم مکالممون رو پاک کنم. ولی یه لحظه به این فکر افتادم که شاید دل‌تنگ این حرف زدنا بشم. شایدم خاطرشن کسی چه می‌دونه؟
خسته شده بودم از بیمارستان. دکمه کنار تختم رو زدم، که پرستارم وارد اتاق شد. ولی اول از همه چشمش به روی میز کنار تختم افتاد.
- وایی شهلا تو باز دارو‌هات رو نخوردی؟ به دکتر اقبالی بگم؟
حوصلش رو نداشتم.
- چرا دکمه رو زدی؟
زل زدم به چشمای مشکیش. هیچ جذابیتی نداشتن.
- می‌خوام برم خونه.
لبخندی زد که برعکس همیشه فکر کردم خیلیم زشتش میکنه.
- بزار صداش کنم بیاد چکاپت کنه.
بعدش از اتاق بیرون رفت. منم اداشو درآوردم واسه خودم. به هیچ عنوان اعصاب نداشتم. یعنی دلیلش حامیه؟
در اتاق رو زدن و صدا ازم اجازه ورود خواست. منم اجازه رو صادر کردم و دکتر اقبالی به همراه مامان و بابا وارد شدن. یه‌خورده ملامتم کرد بابت این‌که دارو‌هام رو نخوردم و بعد ازم خواست بیش‌تر مراقب خودم باشم و دارو‌هام رو به موقع بخورم. چندتا توصیه هم کرد به مامان‌و‌بابا و بالاخره گفت که می‌تونم برم خونه. و من کل این مدت عین ربات فقط سر تکون می‌دادم به حرفاش.
کد:
پارت ۳

- سلام آقا حامی.

سریع پاسخ داد:

- سلام خوب هستید؟ شال اندازتون بود؟

با دیدن پیامش، لبخند عریضی زدم:

- بله شال اندازم بود.

بعدش استیکر خنده فرستادم تا متوجه سوتیش بشه.

چند دقیقه گذشت. منتظر بودم پیامی از طرفش برام ارسال بشه چون همش میزد درحال تایپ و چیزی نمی‌فرستاد. انگار دو‌دل بود.

- چیزی می‌خواید بگید؟

چند دقیقه بعد جواب داد.

- راستش، فکر می‌کنم بابتش جواب خوبی ازتون نشنوم.

یعنی درباره گریه‌هام بود؟ کنجکاوم شدم که بفهمم موضوع چیه.

- نمی‌دونم. بستگی داره چی بپرسید.

وقتی سین زد، سریع نوشت درحال تایپ و بعد از چند ثانیه، پیامش اومد.

- شما از موضوعی رنج می‌برید؟

متعجب شدم راستش. منظورش چی بود؟

- متاسفانه متوجه منظورتون نشدم.

مشتاقانه منتظر پیامش بودم. چند ثانیه بعد صدای نوتیفش اومد.

- آخه توی کنسرت گریه می‌کردید.

گفتم که درباره گریه هام حتما سوال می‌پرسه. چند دقیقه داشتم فکر می‌کردم که چی جوابش رو بدم. آخرشم به این نتیجه رسیدم که براش بنویسم:

- سر بعضی از مشکلاتی که دارم زیاد از لحاظ روحی خوب نیستم. وقتی صداتون رو شنیدم باعث شد، از ته دل خودم رو خالی کنم و احساس بهتری داشته باشم.

محتوای پیامش فقط همین بود. " متاسفم" با قلب قرمز.

یه لحظه دلم گرفت ازش. شاید حق نداشتم ازش ناراحت بشم. اون مگه چی می‌دونه ازم؟ می‌دونه سرطان دارم؟ می‌دونه من هرروز درد می‌کشم؟ اگه یه‌روز بفهمه، مثل بقیه میشه؟ بهم ترحم می‌کنه؟ از اون روزی که بهم ترحم کنه بدم میاد. قلبم می‌گیره ازش. راستی چرا باید برام مهم باشه رفتارای اون؟

حواسم رو جمع کردم و اشکای ندونسته ریخته شده رو پاک کردم. گوشیم رو برداشتم. می‌خواستم مکالممون رو پاک کنم. ولی یه لحظه به این فکر افتادم که شاید دل‌تنگ این حرف زدنا بشم. شایدم خاطرشن کسی چه می‌دونه؟

خسته شده بودم از بیمارستان. دکمه کنار تختم رو زدم، که پرستارم وارد اتاق شد. ولی اول از همه چشمش به روی میز کنار تختم افتاد.

- وایی شهلا تو باز دارو‌هات رو نخوردی؟ به دکتر اقبالی بگم؟

حوصلش رو نداشتم.

- چرا دکمه رو زدی؟

زل زدم به چشمای مشکیش. هیچ جذابیتی نداشتن.

- می‌خوام برم خونه.

لبخندی زد که برعکس همیشه فکر کردم خیلیم زشتش میکنه.

- بزار صداش کنم بیاد چکاپت کنه.

بعدش از اتاق بیرون رفت. منم اداشو درآوردم واسه خودم. به هیچ عنوان اعصاب نداشتم. یعنی دلیلش حامیه؟

در اتاق رو زدن و صدا ازم اجازه ورود خواست. منم اجازه رو صادر کردم و دکتر اقبالی به همراه مامان و بابا وارد شدن. یه‌خورده ملامتم کرد بابت این‌که دارو‌هام رو نخوردم و بعد ازم خواست بیش‌تر مراقب خودم باشم و دارو‌هام رو به موقع بخورم. چندتا توصیه هم کرد به مامان‌و‌بابا و بالاخره گفت که می‌تونم برم خونه. و من کل این مدت عین ربات فقط سر تکون می‌دادم به حرفاش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : vahedi

vahedi

ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
145
لایک‌ها
681
امتیازها
63
سن
16
محل سکونت
شهریار🪄
کیف پول من
5,563
Points
188
پارت ۴
انگار دکتر متوجه حال بدم شده بود. چون از والدینم درخواست کرد که برای چند دقیقه از اتاق بیرون برن.
زانو‌هام رو توی شکمم جمع کردم.
- خانم کوچولو حالت خوبه؟
" خانم کوچولو " چه کلمه آشنایی! دردمند نگاهش کردم.
- نمی‌دونم؛ باید خوب باشم؟
اخم مصنوعی روی صورت خوش فرمش نشوند.
- چه‌ روحیه افتضاحی تو داری دختر! این‌جوری به من قول خوب شدن دادی؟
ناخودآگاه بغض کردم.
- به نظرت من می‌تونم خوب باشم، وقتی هرکسی از راه میاد بهم ترحم می‌کنه و دل می‌سوزونه؟
اشکی از گوشه چشمم لیز خورد.
- خوب آدم به غرورش برمی‌خوره وقتی به بهونه سرطان داشتن میان به آدم پیشنهادهای ناجور میدن.
با دست اشکم رو پاک کردم.
- فکر می‌کنن سرطان یعنی مرگ.
دیگه نمی‌تونستم ادامه بدم. بغضم اجازه نمی‌داد. سکوت رو ترجیح دادم.
دکتر اشکام رو پاک کرد و گونم رو ب*و*سید.
- آخه دختر قشنگ! الان بیماری تو با سرطان فرقی نداره. اونم با این روال خوبی که تو داری. اگه همینجوری پیش بره، حداکثر تا چندماه دیگه داروهات رو قطع می‌کنم.
دستشو برد لای موهام و بهمشون ریخت‌.
- البته اگه داروهات رو سروقت بخوری.
از جاش بلند شد و لباس فرمش رو مرتب کرد.
- فکر نمی‌کنم کار خاصی این‌جا داشته باشی. می‌‌خوای بری خونه؟
"اوهوم" ی گفتم. از اتاق بیرون رفت تا به‌قول خودش کارامو راست و ریست کنه. منم در این بین، قبل از خوردن دارو‌های کذایی روی میز، ازشون عکس گرفتم و ارسالش کردم به استوری پیجم. فقط یک هدف داشتم. اونم سین زدن حامی بود. انگار دنبال جلب توجه بودم.
***
از ماشین پیاده شدم و خمیازه بزرگ و طولانی کشیدم. خیلی خسته بودم و خوابم می‌یومد. با قدم های بلند سمت پله ها رفتم و کورمال‌کورمال، پله‌ها رو فقط با شوق دیدن تختم و خواب طولانی عصرانه، طی می‌کردم.
انقدر گیج خواب بودم، که چندبار تلو خوردم روی پله‌ها و مامان و بابا بهم می‌خندیدن.
بالاخره رسیدم و با ذوق کلید انداختم به در و خواستم وارد بشم که... دیدم یه عالمه چشم دارن منو نگاه می‌کنن. متأسفانه مهمون داشتیم!
یه‌جوری ذوق چشمام رفت و خواب از سرم پرید، که همه فهمیدن ناراحتم از اومدنشون به خونه. البته مامان و بابا هم جا خوردن از اومدن خاله فاطمه و خانوادش. ولی اونا مثل من رفتار نکردن و جواب سلامشون رو بی پاسخ نذاشتن. حیف محمد خونه نبود وگرنه بهم می‌گفت... نه البته چیزی نمی‌گفت. چون خودشم از خاله فاطمه و بچه‌هاش خوشش نمیومد. بی‌توجه بهشون راهم رو کج کردم سمت اتاقم. ولی قبلش یواشکی به مامان گفتم" من به هیچ وجه از اتاقم بیرون نمیام و شما هم حق ندارید منو صدا کنیدا! از الان گفته باشم! می‌خوام بخوابم."
#رمان_واپسین_لحظه‌های_عمرم
#به‌قلم_فاطمه_واحدی
#انجمن_تک_رمان
کد:
پارت ۴

انگار دکتر متوجه حال بدم شده بود. چون از والدینم درخواست کرد که برای چند دقیقه از اتاق بیرون برن.

زانو‌هام رو توی شکمم جمع کردم.

- خانم کوچولو حالت خوبه؟

" خانم کوچولو " چه کلمه آشنایی! دردمند نگاهش کردم.

- نمی‌دونم؛ باید خوب باشم؟

اخم مصنوعی روی صورت خوش فرمش نشوند.

- چه‌ روحیه افتضاحی تو داری دختر! این‌جوری به من قول خوب شدن دادی؟

ناخودآگاه بغض کردم.

- به نظرت من می‌تونم خوب باشم، وقتی هرکسی از راه میاد بهم ترحم می‌کنه و دل می‌سوزونه؟

اشکی از گوشه چشمم لیز خورد.

- خوب آدم به غرورش برمی‌خوره وقتی به بهونه سرطان داشتن میان به آدم پیشنهادهای ناجور میدن.

با دست اشکم رو پاک کردم.

- فکر می‌کنن سرطان یعنی مرگ.

دیگه نمی‌تونستم ادامه بدم. بغضم اجازه نمی‌داد. سکوت رو ترجیح دادم.

دکتر اشکام رو پاک کرد و گونم رو ب*و*سید.

- آخه دختر قشنگ! الان بیماری تو با سرطان فرقی نداره. اونم با این روال خوبی که تو داری. اگه همینجوری پیش بره، حداکثر تا چندماه دیگه داروهات رو قطع می‌کنم.

دستشو برد لای موهام و بهمشون ریخت‌.

- البته اگه داروهات رو سروقت بخوری.

از جاش بلند شد و لباس فرمش رو مرتب کرد.

- فکر نمی‌کنم کار خاصی این‌جا داشته باشی. می‌‌خوای بری خونه؟

"اوهوم" ی گفتم. از اتاق بیرون رفت تا به‌قول خودش کارامو راست و ریست کنه. منم در این بین، قبل از خوردن دارو‌های کذایی روی میز، ازشون عکس گرفتم و ارسالش کردم به استوری پیجم. فقط یک هدف داشتم. اونم سین زدن حامی بود. انگار دنبال جلب توجه بودم.

***

از ماشین پیاده شدم و خمیازه بزرگ و طولانی کشیدم. خیلی خسته بودم و خوابم می‌یومد. با قدم های بلند سمت پله ها رفتم و کورمال‌کورمال، پله‌ها رو فقط با شوق دیدن تختم و خواب طولانی عصرانه، طی می‌کردم.

انقدر گیج خواب بودم، که چندبار تلو خوردم روی پله‌ها و مامان و بابا بهم می‌خندیدن.

بالاخره رسیدم و با ذوق کلید انداختم به در و خواستم وارد بشم که... دیدم یه عالمه چشم دارن منو نگاه می‌کنن. متأسفانه مهمون داشتیم!

یه‌جوری ذوق چشمام رفت و خواب از سرم پرید، که همه فهمیدن ناراحتم از اومدنشون به خونه. البته مامان و بابا هم جا خوردن از اومدن خاله فاطمه و خانوادش. ولی اونا مثل من رفتار نکردن و جواب سلامشون رو بی پاسخ نذاشتن. حیف محمد خونه نبود وگرنه بهم می‌گفت... نه البته چیزی نمی‌گفت. چون خودشم از خاله فاطمه و بچه‌هاش خوشش نمیومد. بی‌توجه بهشون راهم رو کج کردم سمت اتاقم. ولی قبلش یواشکی به مامان گفتم" من به هیچ وجه از اتاقم بیرون نمیام و شما هم حق ندارید منو صدا کنیدا! از الان گفته باشم! می‌خوام بخوابم."

#رمان_واپسین_لحظه‌های_عمرم

#به‌قلم_فاطمه_واحدی

#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : vahedi

vahedi

ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
145
لایک‌ها
681
امتیازها
63
سن
16
محل سکونت
شهریار🪄
کیف پول من
5,563
Points
188
پارت۵
بعد از این‌که در اتاقم رو بستم، نفس عمیقی کشیدم. اصلا خوشم از مهمون و مهمون‌بازی نمیومد. یعنی چی؟ آقا فهمیدی من یه مَرَضی دارم؟ یه زنگ بزن تموم شه دیگه. نهایت یک‌بار نه دوبار بیا یه سر بزن! یعنی چی هرروز پا میشی میای کنگر نخورده، لنگر می‌ندازی!
حین درآوردن لباسام و انداختنشون توی سبد چرکا، به یه چیز فکر کردم. راستی! اونا چجور اومدن خونمون؟ کلید خونمون هم کش رفتن بی‌وجدان ها؟
از توی آینه به خودم نگاه کردم و چشمام گرد شد. واقعا نکنه کلید خونمون رو داشته باشن هم؟
چندبار پلک زدم تا به حالت عادی برگردم. آروم‌آروم لباسای خونگیم رو پوشیدم و خزیدم زیر پتو.
نرم‌نرم داشتم گرم می‌شدم که، فهمیدم نماز نخوندم!
چشمام از بی‌خوابی قیلی‌ویلی می‌رفت؛ ولی خدا واجبتر بود.
دستم به دستگیره در خورد؛ خواستم بازش کنم، که فکر این‌که الان رضا پسرخاله‌ام اون‌جاست، مثل خوره افتاد به جونم. شالی سرم کردم و از اتاق بیرون زدم. خدا واجب‌تر از بندهاش بود. توی راهرو بودم که یهو دستی جلوی حرکتم رو گرفت.
- می‌بینم پشمات نریخته هنوز که.
خودش بود. رضا! بی‌شرف ترین فردی که می‌تونست پسر‌خالم باشه. البته ستار و آرین دست کمی ازش نداشتن ولی به هر حال... این از همه سمج تر بود.
سرم رو پایین انداختم و با جدیت کامل گفتم:
- برو گمشو اونور حوصلتو ندارم.
با دستش چونم رو بالا آورد و صورتشو نزدیک‌تر کرد.
- اوهوک! چی‌شده؟ حاج خانم حوصله نداره؟ عیب نداره من برات می‌‌خرمش خوشگلم.
بعدش چشمک مزخرفی زد که باعث شد حالم بد شه.اول از همه زدم زیر دستش تا بار آخرش باشه منو لمس می‌کنه. بعدش زل زدم تو چشماش و غریدم.
- دفعه آخرت باشه منو با خواهرای هرجاییت یکی می‌دونی که از حدت، در مقابل من فراتر میری!
چشماش حالت تمسخر گرفت و با کج و کوله کردن چشماش و لباش ادای منو درآورد.
- باشه بابا مریم مقدس مواظب باش روسریت نریزه پایین. فهمیدیم و حد چیه.
چشم غره‌ایی بهش رفتم. حیف دیر وقت بود و نمازم قضا میشد.
- ببین یه‌بار دیگه نزدیک من شو.
انگشت اشارمو به حالت تهدید بالا بردم.
- به ولای علی کاری باهات می‌کنم تا اسم دختر میاد تا دوشب شب ادراری داشته باشی.
دستامو زدم به کمرم.
- حالا مسخره کن و حرفای منم به هیچ‌جاییت نگیر. منم صبرم سر میره. حالا چیزشو داری بیا با شهلا در بیوفت.
یه تنه بهش زدم و از کنارش رد شدم. به تندی از پذیرایی عبور کردم و خودم رو به دستشویی رسوندم. اول کار حیاتی رو انجام دادم؛ بعدش وضو گرفتم و جلوی آیینه برای خودم شکلک در میاوردم تا خوابم بپره.
داشتم روسریم رو جلوی آیینه درست می‌کردم که صدای ضعیفی رو شنیدم.
- والا خواهر کی از شهلای تو بهتر واسه رضای سر به زیرم.
به قول معروف" شت!" رضای تو سر به زیره؟ اون که داشت منو می‌خورد الان... وایسا ببینم چی؟ نشنیدم؟ اینا منظورشون چیه؟
گوشم رو چسبوندم به در. اول صدای خنده لوس خاله فاطمه اومد بعد جیرینگ جیرینگ طلاش. به محض شنیدن صدای طلاهاش یه جمله اومد تو ذهنم
- عقده‌ایی بدبخت!
صدای خاله بلند شد.
- حالا میگم اگه شما راضی باشید، ما فردا شب رسمی‌تر بیایم خواستگاری؛ که همون مجلس رو کنیم بله برون.
چشمام گرد شد از شنیدن صداشون. یعنی واقعا کار از کنگر خوردن گذشته براشون؟ بابا جا می‌خواید بگید یه خونه اجاره کنیم براتون آواره نباشید. این کارا چیه.
یه لحظه ذهنم رفت سمت آینده مثلا درخشان من، درکنار رضا خان سر به زیر. از تصورش زدم زیر خنده. ولی یهو اشکم درآومد.
- یعنی چی؟ الان بریدید و دوختید واسه خودتون؟ پس نظر من مهم نیست؟
صدای مامان اومد. ایشالله که مخالفت می‌کنه با این قوم وصلت نکنیم.
- والا فاطمه چی بگم؟ اول از هرچیزی نظر شهلا مهمه. می‌دونید که اگه اون مخالف باشه، ماام نظرمون منفیه.
#رمان_واپسین_لحظه‌های_عمرم
#به‌قلم_فاطمه_واحدی
#انجمن_تک‌رمان
کد:
پارت۵

بعد از این‌که در اتاقم رو بستم، نفس عمیقی کشیدم. اصلا خوشم از مهمون و مهمون‌بازی نمیومد. یعنی چی؟ آقا فهمیدی من یه مَرَضی دارم؟ یه زنگ بزن تموم شه دیگه. نهایت یک‌بار نه دوبار بیا یه سر بزن! یعنی چی هرروز پا میشی میای کنگر نخورده، لنگر می‌ندازی!

حین درآوردن لباسام و انداختنشون توی سبد چرکا، به یه چیز فکر کردم. راستی! اونا چجور اومدن خونمون؟ کلید خونمون هم کش رفتن بی‌وجدان ها؟

از توی آینه به خودم نگاه کردم و چشمام گرد شد. واقعا نکنه کلید خونمون رو داشته باشن هم؟

چندبار پلک زدم تا به حالت عادی برگردم. آروم‌آروم لباسای خونگیم رو پوشیدم و خزیدم زیر پتو.

نرم‌نرم داشتم گرم می‌شدم که، فهمیدم نماز نخوندم!

چشمام از بی‌خوابی قیلی‌ویلی می‌رفت؛ ولی خدا واجبتر بود.

دستم به دستگیره در خورد؛ خواستم بازش کنم، که فکر این‌که الان رضا پسرخاله‌ام اون‌جاست، مثل خوره افتاد به جونم. شالی سرم کردم و از اتاق بیرون زدم. خدا واجب‌تر از بندهاش بود. توی راهرو بودم که یهو دستی جلوی حرکتم رو گرفت.

- می‌بینم پشمات نریخته هنوز که.

خودش بود. رضا! بی‌شرف ترین فردی که می‌تونست پسر‌خالم باشه. البته ستار و آرین دست کمی ازش نداشتن ولی به هر حال... این از همه سمج تر بود.

سرم رو پایین انداختم و با جدیت کامل گفتم:

- برو گمشو اونور حوصلتو ندارم.

با دستش چونم رو بالا آورد و صورتشو نزدیک‌تر کرد.

- اوهوک! چی‌شده؟ حاج خانم حوصله نداره؟ عیب نداره من برات می‌‌خرمش خوشگلم.

بعدش چشمک مزخرفی زد که باعث شد حالم بد شه.اول از همه زدم زیر دستش تا بار آخرش باشه منو لمس می‌کنه. بعدش زل زدم تو چشماش و غریدم.

- دفعه آخرت باشه منو با خواهرای هرجاییت یکی می‌دونی که از حدت، در مقابل من فراتر میری!

چشماش حالت تمسخر گرفت و با کج و کوله کردن چشماش و لباش ادای منو درآورد.

- باشه بابا مریم مقدس مواظب باش روسریت نریزه پایین. فهمیدیم و حد چیه.

چشم غره‌ایی بهش رفتم. حیف دیر وقت بود و نمازم قضا میشد.

- ببین یه‌بار دیگه نزدیک من شو.

انگشت اشارمو به حالت تهدید بالا بردم.

- به ولای علی کاری باهات می‌کنم تا اسم دختر میاد تا دوشب شب ادراری داشته باشی.

دستامو زدم به کمرم.

- حالا مسخره کن و حرفای منم به هیچ‌جاییت نگیر. منم صبرم سر میره. حالا چیزشو داری بیا با شهلا در بیوفت.

یه تنه بهش زدم و از کنارش رد شدم. به تندی از پذیرایی عبور کردم و خودم رو به دستشویی رسوندم. اول کار حیاتی رو انجام دادم؛ بعدش وضو گرفتم و جلوی آیینه برای خودم شکلک در میاوردم تا خوابم بپره.

داشتم روسریم رو جلوی آیینه درست می‌کردم که صدای ضعیفی رو شنیدم.

- والا خواهر کی از شهلای تو بهتر واسه رضای سر به زیرم.

به قول معروف" شت!" رضای تو سر به زیره؟ اون که داشت منو می‌خورد الان... وایسا ببینم چی؟ نشنیدم؟ اینا منظورشون چیه؟

گوشم رو چسبوندم به در. اول صدای خنده لوس خاله فاطمه اومد بعد جیرینگ جیرینگ طلاش. به محض شنیدن صدای طلاهاش یه جمله اومد تو ذهنم

- عقده‌ایی بدبخت!

صدای خاله بلند شد.

- حالا میگم اگه شما راضی باشید، ما فردا شب رسمی‌تر بیایم خواستگاری؛ که همون مجلس رو کنیم بله برون.

چشمام گرد شد از شنیدن صداشون. یعنی واقعا کار از کنگر خوردن گذشته براشون؟ بابا جا می‌خواید بگید یه خونه اجاره کنیم براتون آواره نباشید. این کارا چیه.

یه لحظه ذهنم رفت سمت آینده مثلا درخشان من، درکنار رضا خان سر به زیر. از تصورش زدم زیر خنده. ولی یهو اشکم درآومد.

- یعنی چی؟ الان بریدید و دوختید واسه خودتون؟ پس نظر من مهم نیست؟

صدای مامان اومد. ایشالله که مخالفت می‌کنه با این قوم وصلت نکنیم.

- والا فاطمه چی بگم؟ اول از هرچیزی نظر شهلا مهمه. می‌دونید که اگه اون مخالف باشه، ماام نظرمون منفیه.

[HASH=67658]#رمان_واپسین_لحظه‌های_عمرم[/HASH]

[HASH=67659]#به‌قلم_فاطمه_واحدی[/HASH]

[HASH=27897]#انجمن_تک‌رمان[/HASH]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : vahedi

vahedi

ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
مترجم آزمایشی
گوینده آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
145
لایک‌ها
681
امتیازها
63
سن
16
محل سکونت
شهریار🪄
کیف پول من
5,563
Points
188
پارت۵
بعد از این‌که در اتاقم رو بستم، نفس عمیقی کشیدم. اصلا خوشم از مهمون و مهمون‌بازی نمیومد. یعنی چی؟ آقا فهمیدی من یه مَرَضی دارم؟ یه زنگ بزن تموم شه دیگه. نهایت یک‌بار نه دوبار بیا یه سر بزن! یعنی چی هرروز پا میشی میای کنگر نخورده، لنگر می‌ندازی!
حین درآوردن لباسام و انداختنشون توی سبد چرکا، به یه چیز فکر کردم. راستی! اونا چجور اومدن خونمون؟ کلید خونمون هم کش رفتن بی‌وجدان ها؟
از توی آینه به خودم نگاه کردم و چشمام گرد شد. واقعا نکنه کلید خونمون رو داشته باشن هم؟
چندبار پلک زدم تا به حالت عادی برگردم. آروم‌آروم لباسای خونگیم رو پوشیدم و خزیدم زیر پتو.
نرم‌نرم داشتم گرم می‌شدم که، فهمیدم نماز نخوندم!
چشمام از بی‌خوابی قیلی‌ویلی می‌رفت؛ ولی خدا واجبتر بود.
دستم به دستگیره در خورد؛ خواستم بازش کنم، که فکر این‌که الان رضا پسرخاله‌ام اون‌جاست، مثل خوره افتاد به جونم. شالی سرم کردم و از اتاق بیرون زدم. خدا واجب‌تر از بندهاش بود. توی راهرو بودم که یهو دستی جلوی حرکتم رو گرفت.
- می‌بینم پشمات نریخته هنوز که.
خودش بود. رضا! بی‌شرف ترین فردی که می‌تونست پسر‌خالم باشه. البته ستار و آرین دست کمی ازش نداشتن ولی به هر حال... این از همه سمج تر بود.
سرم رو پایین انداختم و با جدیت کامل گفتم:
- برو گمشو اونور حوصلتو ندارم.
با دستش چونم رو بالا آورد و صورتشو نزدیک‌تر کرد.
- اوهوک! چی‌شده؟ حاج خانم حوصله نداره؟ عیب نداره من برات می‌‌خرمش خوشگلم.
بعدش چشمک مزخرفی زد که باعث شد حالم بد شه.اول از همه زدم زیر دستش تا بار آخرش باشه منو لمس می‌کنه. بعدش زل زدم تو چشماش و غریدم.
- دفعه آخرت باشه منو با خواهرای هرجاییت یکی می‌دونی که از حدت، در مقابل من فراتر میری!
چشماش حالت تمسخر گرفت و با کج و کوله کردن چشماش و لباش ادای منو درآورد.
- باشه بابا مریم مقدس مواظب باش روسریت نریزه پایین. فهمیدیم و حد چیه.
چشم غره‌ایی بهش رفتم. حیف دیر وقت بود و نمازم قضا میشد.
- ببین یه‌بار دیگه نزدیک من شو.
انگشت اشارمو به حالت تهدید بالا بردم.
- به ولای علی کاری باهات می‌کنم تا اسم دختر میاد تا دوشب شب ادراری داشته باشی.
دستامو زدم به کمرم.
- حالا مسخره کن و حرفای منم به هیچ‌جاییت نگیر. منم صبرم سر میره. حالا چیزشو داری بیا با شهلا در بیوفت.
یه تنه بهش زدم و از کنارش رد شدم. به تندی از پذیرایی عبور کردم و خودم رو به دستشویی رسوندم. اول کار حیاتی رو انجام دادم؛ بعدش وضو گرفتم و جلوی آیینه برای خودم شکلک در میاوردم تا خوابم بپره.
داشتم روسریم رو جلوی آیینه درست می‌کردم که صدای ضعیفی رو شنیدم.
- والا خواهر کی از شهلای تو بهتر واسه رضای سر به زیرم.
به قول معروف" شت!" رضای تو سر به زیره؟ اون که داشت منو می‌خورد الان... وایسا ببینم چی؟ نشنیدم؟ اینا منظورشون چیه؟
گوشم رو چسبوندم به در. اول صدای خنده لوس خاله فاطمه اومد بعد جیرینگ جیرینگ طلاش. به محض شنیدن صدای طلاهاش یه جمله اومد تو ذهنم
- عقده‌ایی بدبخت!
صدای خاله بلند شد.
- حالا میگم اگه شما راضی باشید، ما فردا شب رسمی‌تر بیایم خواستگاری؛ که همون مجلس رو کنیم بله برون.
چشمام گرد شد از شنیدن صداشون. یعنی واقعا کار از کنگر خوردن گذشته براشون؟ بابا جا می‌خواید بگید یه خونه اجاره کنیم براتون آواره نباشید. این کارا چیه.
یه لحظه ذهنم رفت سمت آینده مثلا درخشان من، درکنار رضا خان سر به زیر. از تصورش زدم زیر خنده. ولی یهو اشکم درآومد.
- یعنی چی؟ الان بریدید و دوختید واسه خودتون؟ پس نظر من مهم نیست؟
صدای مامان اومد. ایشالله که مخالفت می‌کنه با این قوم وصلت نکنیم.
- والا فاطمه چی بگم؟ اول از هرچیزی نظر شهلا مهمه. می‌دونید که اگه اون مخالف باشه، ماام نظرمون منفیه.
#رمان_واپسین_لحظه‌های_عمرم
#به‌قلم_فاطمه_واحدی
#انجمن_تک‌رمان
کد:
پارت۵

بعد از این‌که در اتاقم رو بستم، نفس عمیقی کشیدم. اصلا خوشم از مهمون و مهمون‌بازی نمیومد. یعنی چی؟ آقا فهمیدی من یه مَرَضی دارم؟ یه زنگ بزن تموم شه دیگه. نهایت یک‌بار نه دوبار بیا یه سر بزن! یعنی چی هرروز پا میشی میای کنگر نخورده، لنگر می‌ندازی!

حین درآوردن لباسام و انداختنشون توی سبد چرکا، به یه چیز فکر کردم. راستی! اونا چجور اومدن خونمون؟ کلید خونمون هم کش رفتن بی‌وجدان ها؟

از توی آینه به خودم نگاه کردم و چشمام گرد شد. واقعا نکنه کلید خونمون رو داشته باشن هم؟

چندبار پلک زدم تا به حالت عادی برگردم. آروم‌آروم لباسای خونگیم رو پوشیدم و خزیدم زیر پتو.

نرم‌نرم داشتم گرم می‌شدم که، فهمیدم نماز نخوندم!

چشمام از بی‌خوابی قیلی‌ویلی می‌رفت؛ ولی خدا واجبتر بود.

دستم به دستگیره در خورد؛ خواستم بازش کنم، که فکر این‌که الان رضا پسرخاله‌ام اون‌جاست، مثل خوره افتاد به جونم. شالی سرم کردم و از اتاق بیرون زدم. خدا واجب‌تر از بندهاش بود. توی راهرو بودم که یهو دستی جلوی حرکتم رو گرفت.

- می‌بینم پشمات نریخته هنوز که.

خودش بود. رضا! بی‌شرف ترین فردی که می‌تونست پسر‌خالم باشه. البته ستار و آرین دست کمی ازش نداشتن ولی به هر حال... این از همه سمج تر بود.

سرم رو پایین انداختم و با جدیت کامل گفتم:

- برو گمشو اونور حوصلتو ندارم.

با دستش چونم رو بالا آورد و صورتشو نزدیک‌تر کرد.

- اوهوک! چی‌شده؟ حاج خانم حوصله نداره؟ عیب نداره من برات می‌‌خرمش خوشگلم.

بعدش چشمک مزخرفی زد که باعث شد حالم بد شه.اول از همه زدم زیر دستش تا بار آخرش باشه منو لمس می‌کنه. بعدش زل زدم تو چشماش و غریدم.

- دفعه آخرت باشه منو با خواهرای هرجاییت یکی می‌دونی که از حدت، در مقابل من فراتر میری!

چشماش حالت تمسخر گرفت و با کج و کوله کردن چشماش و لباش ادای منو درآورد.

- باشه بابا مریم مقدس مواظب باش روسریت نریزه پایین. فهمیدیم و حد چیه.

چشم غره‌ایی بهش رفتم. حیف دیر وقت بود و نمازم قضا میشد.

- ببین یه‌بار دیگه نزدیک من شو.

انگشت اشارمو به حالت تهدید بالا بردم.

- به ولای علی کاری باهات می‌کنم تا اسم دختر میاد تا دوشب شب ادراری داشته باشی.

دستامو زدم به کمرم.

- حالا مسخره کن و حرفای منم به هیچ‌جاییت نگیر. منم صبرم سر میره. حالا چیزشو داری بیا با شهلا در بیوفت.

یه تنه بهش زدم و از کنارش رد شدم. به تندی از پذیرایی عبور کردم و خودم رو به دستشویی رسوندم. اول کار حیاتی رو انجام دادم؛ بعدش وضو گرفتم و جلوی آیینه برای خودم شکلک در میاوردم تا خوابم بپره.

داشتم روسریم رو جلوی آیینه درست می‌کردم که صدای ضعیفی رو شنیدم.

- والا خواهر کی از شهلای تو بهتر واسه رضای سر به زیرم.

به قول معروف" شت!" رضای تو سر به زیره؟ اون که داشت منو می‌خورد الان... وایسا ببینم چی؟ نشنیدم؟ اینا منظورشون چیه؟

گوشم رو چسبوندم به در. اول صدای خنده لوس خاله فاطمه اومد بعد جیرینگ جیرینگ طلاش. به محض شنیدن صدای طلاهاش یه جمله اومد تو ذهنم

- عقده‌ایی بدبخت!

صدای خاله بلند شد.

- حالا میگم اگه شما راضی باشید، ما فردا شب رسمی‌تر بیایم خواستگاری؛ که همون مجلس رو کنیم بله برون.

چشمام گرد شد از شنیدن صداشون. یعنی واقعا کار از کنگر خوردن گذشته براشون؟ بابا جا می‌خواید بگید یه خونه اجاره کنیم براتون آواره نباشید. این کارا چیه.

یه لحظه ذهنم رفت سمت آینده مثلا درخشان من، درکنار رضا خان سر به زیر. از تصورش زدم زیر خنده. ولی یهو اشکم درآومد.

- یعنی چی؟ الان بریدید و دوختید واسه خودتون؟ پس نظر من مهم نیست؟

صدای مامان اومد. ایشالله که مخالفت می‌کنه با این قوم وصلت نکنیم.

- والا فاطمه چی بگم؟ اول از هرچیزی نظر شهلا مهمه. می‌دونید که اگه اون مخالف باشه، ماام نظرمون منفیه.

[HASH=67658]#رمان_واپسین_لحظه‌های_عمرم[/HASH]

[HASH=67659]#به‌قلم_فاطمه_واحدی[/HASH]

[HASH=27897]#انجمن_تک‌رمان[/HASH]
پارت ۶
حالا منتظر بابا بودم یه‌ چیزی بگه. هرچقدر صبر کردم صدایی ازش نیومد. منم از دستشویی بیرون اومدم که خاله صدام زد:
- شهلا! بیا بشین پیشم.
به نشونه نا‌رضایتی، چشم‌ چرخوندم.
- شرمنده! نمازم قضا میره.
راهم رو کج کردم سمت اتاق، که صدای خاله بازم اومد.
- بیا یه دیقه بشین. نمازت جایی نمی‌ره.
از اینکه با تمسخر این حرف رو زد کفری شدم. خواستم جوابی دندون شکن بزارم تو کاسش، که بابا اشاره کرد بشینم.
لبخند تصنعی زدم و دور‌ترین مبل رو برای نشستن انتخاب کردم.
- مشکلی پیش اومده؟
خاله باز الگنو‌هاش رو تکون داد تا نطقش باز بشه. منم ناخودآگاه پوزخندی زدم به عقده‌ایی بازیش‌.
- عزیزم تو چقدر به ما اعتماد داری؟
بدون فوت وقت، جواب دادم "هیچی." چشمای همه از رک گوییم، زد بیرون.
منم پوزخندی زدم و دست به س*ی*نه نگاه‌شون می‌کردم. خاله با یه سرفه‌مصنوعی سوالش‌رو تصحيح کرد.
- نه منظورم اینه چقدر رضا رو می‌شناسی و خالت رو دوست داری؟
خواستم باز بگم "هیچی" که مامان چشم‌غره‌ایی رفت.
ل*ب‌گزیدم و گفتم:
- خیلی‌کم.
بعد نوک انگشت شصتم رو چسبوندم به نوک انگشت اشارم و ادامه دادم.
- انقد!
لبخند گ*شا*دی به قیافه وا رفتشون زدم و گفتم:
- حالا برای چی این سوال رو پرسیدی خاله‌جون؟
توی دلم داشتم غش‌غش به صورت وا‌رفته خاله و چهره عصبی رضا و بقیه اعضای خانوادشون می‌خندیدم.
خاله زیر‌ل*ب گفت: " هیچی. "
از جام بلند‌شدم و مسیر اتاقم رو هدف گرفتم و با گفتن" پس ببخشید وقتتون رو گرفتم." به سمتش پرتاب شدم و خودم رو از دستشون نجات دادم.
بعد از این‌که نمازم رو خوندم، یه حزب قرآن خوندم و همه چیز رو مرتب سرجاش گذاشتم و ولو شدم روی تختم. چشمام داشت غرق خواب میشد که یاد استوریم افتادم. وقتی رفتم نگاهش کردم، دیدم حامی ریپلای زده:
- "زندگی مانند گیتاری است که گاهی نوای غمگین می نوازد
و گاهی نوای شاد.
امیدوارم از این پس آهنگ زندگی ات شاد، تنت سالم و دلت خوش باشد."
به‌قول معروف "پشمام ریخت!" فقط از شدت تعجب، پیامش رو لایک کردم و سعی کردم مواظب چشمام باشم تا از جا درنیاد. البته؛ یه‌جورایی احساس هیجان داشتم و قلبم داشت تند‌تند می‌زد. شاید هرکس دیگه ایی بود به رفتارش می‌گفت "خواننده هَوَل مخ‌زن"یا"خواننده محبوب به یه سرطانی رحمم نمی‌کنه " و درجا بلاکش می‌کردن یا اصلا اهمیت نمی‌دادن بهش.
ولی من دوست داشتم خیلی عمیق درونش را بشکافم. می‌خواستم بدونم اون واقعا کیه؟ بیش‌تر از یه خواننده است؟ و...
انقدر خیال بافی کرده‌ بودم که کم‌کم چشمام گرم خواب شد.
***
توی یه خونه خیلی قشنگ، ب*غ*ل گلای قشنگم ایستاده بودم و بهشون آب می‌دادم. دستی دور کمرم حلقه شد و بهم صبح‌بخیر گفت.
منم با عشق جوابش رو دادم و گونش رو ب*و*سیدم. ولی یک دفعه چاهی عمیق زیر پام سبز شد و من حس کردم دارم میوفتم،که دستی دورم حلقه شد و منو نجات داد.
با دیدن حامی که محکم منو گرفته بود احساس امنیت می‌کردم. یه احساسی که تجربش نکرده بودم! غرق چشماش شده بودم. ولی انگار، باز یکی منو داشت پایین می‌کشید و من داد می‌زدم و از حامی درخواست کمک می‌کردم ولی اون نتونست طاقت بیاره و منو ول کرد. من رفتم ته‌چاهی که هر لحظه من بیش‌تر توی بلعیده می‌شدم و نفس کم میاوردم. ولی هم‌چنان تمام نگاهم سمت حامی بود که داشت با صدای بلندی منو صدا میزد و ابراز تاسف می‌کرد از اینکه نتونست نجاتم بده.
هنوزم توی سیاهی بودم انگار خیلی گذشته بود. ولی چیزایی می‌شنیدم. آشنا بودن صدا‌ها! صدا با گریه می‌گفت:
- بیا ببین حامی رو برات اوردم. به خاطر اونم که شده چشماتو باز کن! داداش دورت بگرده.
صدا کم‌کم دور شد ازم. ولی انگار صدای دوباره آشنا باعث شد خفه نشم تو اون تاریکی:
- شهلاخانم! خانم کوچولو دوست داشتنی! میشه بلند شی؟ ببین خانوادت پشت در منتظرت هستن تا تو چشماتو باز کنی.
#رمان_واپسین_لحظه‌های_عمرم
#به‌قلم_فاطمه_واحدی
#انجمن_تک_رمان
کد:
پارت ۶

حالا منتظر بابا بودم یه‌ چیزی بگه. هرچقدر صبر کردم صدایی ازش نیومد. منم از دستشویی بیرون اومدم که خاله صدام زد:

- شهلا! بیا بشین پیشم.

به نشونه نا‌رضایتی، چشم‌ چرخوندم.

- شرمنده! نمازم قضا میره.

راهم رو کج کردم سمت اتاق، که صدای خاله بازم اومد.

- بیا یه دیقه بشین. نمازت جایی نمی‌ره.

از اینکه با تمسخر این حرف رو زد کفری شدم. خواستم جوابی دندون شکن بزارم تو کاسش، که بابا اشاره کرد بشینم.

لبخند تصنعی زدم و دور‌ترین مبل رو برای نشستن انتخاب کردم.

- مشکلی پیش اومده؟

خاله باز الگنو‌هاش رو تکون داد تا نطقش باز بشه. منم ناخودآگاه پوزخندی زدم به عقده‌ایی بازیش‌.

- عزیزم تو چقدر به ما اعتماد داری؟

بدون فوت وقت، جواب دادم "هیچی." چشمای همه از رک گوییم، زد بیرون.

منم پوزخندی زدم و دست به س*ی*نه نگاه‌شون می‌کردم. خاله با یه سرفه‌مصنوعی سوالش‌رو تصحيح کرد.

- نه منظورم اینه چقدر رضا رو می‌شناسی و خالت رو دوست داری؟

خواستم باز بگم "هیچی" که مامان چشم‌غره‌ایی رفت.

ل*ب‌گزیدم و گفتم:

- خیلی‌کم.

بعد نوک انگشت شصتم رو چسبوندم به نوک انگشت اشارم و ادامه دادم.

- انقد!

لبخند گ*شا*دی به قیافه وا رفتشون زدم و گفتم:

- حالا برای چی این سوال رو پرسیدی خاله‌جون؟

توی دلم داشتم غش‌غش به صورت وا‌رفته خاله و چهره عصبی رضا و بقیه اعضای خانوادشون می‌خندیدم.

خاله زیر‌ل*ب گفت: " هیچی. "

از جام بلند‌شدم و مسیر اتاقم رو هدف گرفتم و با گفتن" پس ببخشید وقتتون رو گرفتم." به سمتش پرتاب شدم و خودم رو از دستشون نجات دادم.

بعد از این‌که نمازم رو خوندم، یه حزب قرآن خوندم و همه چیز رو مرتب سرجاش گذاشتم و ولو شدم روی تختم. چشمام داشت غرق خواب میشد که یاد استوریم افتادم. وقتی رفتم نگاهش کردم، دیدم حامی ریپلای زده:

- "زندگی مانند گیتاری است که گاهی نوای غمگین می نوازد

و گاهی نوای شاد.

امیدوارم  از این پس آهنگ زندگی ات شاد، تنت سالم و دلت خوش باشد."

به‌قول معروف "پشمام ریخت!" فقط از شدت تعجب، پیامش رو لایک کردم و سعی کردم مواظب چشمام باشم تا از جا درنیاد. البته؛ یه‌جورایی احساس هیجان داشتم و قلبم داشت تند‌تند می‌زد. شاید هرکس دیگه ایی بود به رفتارش می‌گفت "خواننده هَوَل مخ‌زن"یا"خواننده محبوب به یه سرطانی رحمم نمی‌کنه " و درجا بلاکش می‌کردن یا اصلا اهمیت نمی‌دادن بهش.

ولی من دوست داشتم خیلی عمیق درونش را بشکافم. می‌خواستم بدونم اون واقعا کیه؟ بیش‌تر از یه خواننده است؟ و...

انقدر خیال بافی کرده‌ بودم که کم‌کم چشمام گرم خواب شد.

***

توی یه خونه خیلی قشنگ، ب*غ*ل گلای قشنگم ایستاده بودم و بهشون آب می‌دادم. دستی دور کمرم حلقه شد و بهم صبح‌بخیر گفت.

منم با عشق جوابش رو دادم و گونش رو ب*و*سیدم. ولی یک دفعه چاهی عمیق زیر پام سبز شد و من حس کردم دارم میوفتم،که دستی دورم حلقه شد و منو نجات داد.

با دیدن حامی که محکم منو گرفته بود احساس امنیت می‌کردم. یه احساسی که تجربش نکرده بودم! غرق چشماش شده بودم. ولی انگار، باز یکی منو داشت پایین می‌کشید و من داد می‌زدم و از حامی درخواست کمک می‌کردم ولی اون نتونست طاقت بیاره و منو ول کرد. من رفتم ته‌چاهی که هر لحظه من بیش‌تر توی بلعیده می‌شدم و نفس کم میاوردم. ولی هم‌چنان تمام نگاهم سمت حامی بود که داشت با صدای بلندی منو صدا میزد و ابراز تاسف می‌کرد از اینکه نتونست نجاتم بده.

هنوزم توی سیاهی بودم انگار خیلی گذشته بود. ولی چیزایی می‌شنیدم. آشنا بودن صدا‌ها! صدا با گریه می‌گفت:

- بیا ببین حامی رو برات اوردم. به خاطر اونم که شده چشماتو باز کن! داداش دورت بگرده.

صدا کم‌کم دور شد ازم. ولی انگار صدای دوباره آشنا باعث شد خفه نشم تو اون تاریکی:

- شهلاخانم! خانم کوچولو دوست داشتنی! میشه بلند شی؟ ببین خانوادت پشت در منتظرت هستن تا تو چشماتو باز کنی.

#رمان_واپسین_لحظه‌های_عمرم

#به‌قلم_فاطمه_واحدی

#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : vahedi
بالا