F A L C O N
معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
- تاریخ ثبتنام
- 2020-08-11
- نوشتهها
- 2,054
- لایکها
- 22,223
- امتیازها
- 138
- سن
- 23
- محل سکونت
- عسلی چشماش...
- وب سایت
- forums.taakroman.ir
- کیف پول من
- 76,901
- Points
- 636
- سطح
-
- حرفهای
تکه تکه میکردم و در چمدان همان چمدان کهنه خودم می گذاشتم و با خود می بردم بیرون دور خیلی دور از چشم مردم و آن را چال میکردم
این دفعه دیگر تردید نکردم کارد دسته استخوانی که در پستوی اطاقم داشتم آوردم و خیلی با دقت اول لباس سیاه نازکی که مثل تار عنكبوت او را در میان خودش محبوس کرده بود - تنها چیزی که بدنش را پوشانده بود پاره کردم مثل این بود که او قد کشیده بود چون بلندتر از معمول به نظرم جلوه کرد بعد سرش را جدا کردم چکه های خون لخته شده سرد از گلویش بیرون آمد. بعد دستها و پاهایش را بریدم و همه تن او را با اعضایش مرتب در چمدان جا دادم و لباسش همان لباس سیاه را رویش کشیدم در چمدان را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم. همینکه فارغ شدم نفس راحتی کشیدم چمدان را برداشتم وزن کردم سنگین بود. هیچوقت آنقدر احساس خستگی در من پیدا نشده بود. نه هرگز نمی توانستم چمدان را
هوا دوباره ابر و باران خفیفی شروع شده بود از اطاقم بیرون رفتم تا شاید کسی را پیدا کنم که چمدان را همراه من بیاورد. در آن حوالی دیاری دیده نمیشد. کمی دورتر درست دقت کردم از پشت هوای مه آلود پیرمردی را دیدم که قوز کرده و زیر یک درخت سرو نشسته بود. صورتش را که با شال گر*دن پهنی پیچیده بود دیده نمیشد آهسته نزدیک او رفتم؛ هنوز چیزی نگفته بودم، پیرمرد خنده دورگه خشک و زننده ای کرد بطوری که موهای تنم راست شد؛ و گفت:
اگه حمال خواستی من خودم حاضرم هان... یه کالسکه نعش کش هم دارم... من هر روز مرده ها رو میبرم شاعبدالعظیم خاک میسپرم ها ... من تابوت هم میسازم به اندازه هر کسی تابوت دارم بطوری که مو نمیزنه من خودم حاضرم همین الان ! » .
این دفعه دیگر تردید نکردم کارد دسته استخوانی که در پستوی اطاقم داشتم آوردم و خیلی با دقت اول لباس سیاه نازکی که مثل تار عنكبوت او را در میان خودش محبوس کرده بود - تنها چیزی که بدنش را پوشانده بود پاره کردم مثل این بود که او قد کشیده بود چون بلندتر از معمول به نظرم جلوه کرد بعد سرش را جدا کردم چکه های خون لخته شده سرد از گلویش بیرون آمد. بعد دستها و پاهایش را بریدم و همه تن او را با اعضایش مرتب در چمدان جا دادم و لباسش همان لباس سیاه را رویش کشیدم در چمدان را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم. همینکه فارغ شدم نفس راحتی کشیدم چمدان را برداشتم وزن کردم سنگین بود. هیچوقت آنقدر احساس خستگی در من پیدا نشده بود. نه هرگز نمی توانستم چمدان را
هوا دوباره ابر و باران خفیفی شروع شده بود از اطاقم بیرون رفتم تا شاید کسی را پیدا کنم که چمدان را همراه من بیاورد. در آن حوالی دیاری دیده نمیشد. کمی دورتر درست دقت کردم از پشت هوای مه آلود پیرمردی را دیدم که قوز کرده و زیر یک درخت سرو نشسته بود. صورتش را که با شال گر*دن پهنی پیچیده بود دیده نمیشد آهسته نزدیک او رفتم؛ هنوز چیزی نگفته بودم، پیرمرد خنده دورگه خشک و زننده ای کرد بطوری که موهای تنم راست شد؛ و گفت:
اگه حمال خواستی من خودم حاضرم هان... یه کالسکه نعش کش هم دارم... من هر روز مرده ها رو میبرم شاعبدالعظیم خاک میسپرم ها ... من تابوت هم میسازم به اندازه هر کسی تابوت دارم بطوری که مو نمیزنه من خودم حاضرم همین الان ! » .