• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کتاب در حال تایپ کتاب بوف کور | صادق هدایت

  • نویسنده موضوع F A L C O N
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 148
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,054
لایک‌ها
22,223
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,901
Points
636
سطح
  1. حرفه‌ای
تکه تکه میکردم و در چمدان همان چمدان کهنه خودم می گذاشتم و با خود می بردم بیرون دور خیلی دور از چشم مردم و آن را چال میکردم
این دفعه دیگر تردید نکردم کارد دسته استخوانی که در پستوی اطاقم داشتم آوردم و خیلی با دقت اول لباس سیاه نازکی که مثل تار عنكبوت او را در میان خودش محبوس کرده بود - تنها چیزی که بدنش را پوشانده بود پاره کردم مثل این بود که او قد کشیده بود چون بلندتر از معمول به نظرم جلوه کرد بعد سرش را جدا کردم چکه های خون لخته شده سرد از گلویش بیرون آمد. بعد دستها و پاهایش را بریدم و همه تن او را با اعضایش مرتب در چمدان جا دادم و لباسش همان لباس سیاه را رویش کشیدم در چمدان را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم. همینکه فارغ شدم نفس راحتی کشیدم چمدان را برداشتم وزن کردم سنگین بود. هیچوقت آنقدر احساس خستگی در من پیدا نشده بود. نه هرگز نمی توانستم چمدان را
هوا دوباره ابر و باران خفیفی شروع شده بود از اطاقم بیرون رفتم تا شاید کسی را پیدا کنم که چمدان را همراه من بیاورد. در آن حوالی دیاری دیده نمیشد. کمی دورتر درست دقت کردم از پشت هوای مه آلود پیرمردی را دیدم که قوز کرده و زیر یک درخت سرو نشسته بود. صورتش را که با شال گر*دن پهنی پیچیده بود دیده نمیشد آهسته نزدیک او رفتم؛ هنوز چیزی نگفته بودم، پیرمرد خنده دورگه خشک و زننده ای کرد بطوری که موهای تنم راست شد؛ و گفت:
اگه حمال خواستی من خودم حاضرم هان... یه کالسکه نعش کش هم دارم... من هر روز مرده ها رو میبرم شاعبدالعظیم خاک می‌سپرم ها ... من تابوت هم می‌سازم به اندازه هر کسی تابوت دارم بطوری که مو نمی‌زنه من خودم حاضرم همین الان ! » .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,054
لایک‌ها
22,223
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,901
Points
636
سطح
  1. حرفه‌ای
قهقه خندید بطوری که شانه هایش می‌لرزید من با دست اشاره سمت خانه‌ام کردم ولی او فرصت حرف زدن به من نداد و گفت:
لازم نیس من خونه تو رو بلدم، همین الآن ها ......
از سر جایش بلند شد من بطرف خانه ام برگشتم رفتم در اطاقم و چمدان مرده را به زحمت تا دم در آوردم دیدم یک کالسکه نعش کش کهنه و اسقاط دم در است که به آن دو اسب سیاه لاغر مثل تشریح بسته شده بود. پیرمرد قوز کرده آن بالا روی نشیمن نشسته بود و یک شلاق بلند در دست داشت، ولی اصلا برنگشت به طرف من نگاه بکند من چمدان را به زحمت در درون کالسکه گذاشتم که میانش جای مخصوصی برای تابوت بود. خودم هم رفتم بالا میان جای تابوت دراز کشیدم و سرم را روی لبه آن گذاشتم تا بتوانم اطراف را ببینم بعد چمدان را روی س*ی*نه ام لغزانیدم و با دو دستم محکم : نگه داشتم.
شلاق در هوا صدا کرد، اسبها نفس زنان به راه افتادند، از بینی آنها بخار نفسشان مثل لوله دود در هوای بارانی دیده میشد و خیزهای بلند و ملایم بر می داشتند. دستهای لاغر آنها مثل دزدی که طبق قانون انگشتهایش را بریده و در روغن د*اغ فرو کرده باشند آهسته و بلند و بیصدا روی زمین گذاشته میشد صدای زنگوله های گر*دن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود یک نوع راحتی بی دلیل و ناگفتنی سرتا پای مرا گرفته بود، به طوری که از حرکت کالسکه نعش کش آب تو دلم تکان نمی خورد. فقط سنگینی چمدان را روی قفسه س*ی*نه ام حس می کردم.
مرده او نعش او مثل این بود که همیشه این وزن روی س*ی*نه مرا فشار می داده مه غلیظ اطراف جاده را گرفته بود کالسکه با سرعت و راحتی مخصوصی از کوه و دشت و رودخانه میگذشت اطراف من یک چشم انداز جدید و بیمانندی پیدا بود که نه در خواب و نه در بیداری دیده بودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,054
لایک‌ها
22,223
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,901
Points
636
سطح
  1. حرفه‌ای
کوههای بریده بریده درخت‌های عجیب و غریب توسری خورده نفرین زده از دو جانب جاده پیدا که از لا به لای آن خانه های خاکستری رنگ به اشکال سه گوشه، مکعب و منشور و با پنجره های کوتاه و تاریک بدون شبیه دیده می شد. این پنجره ها به چشمهای گیج کسی که تب هذیانی داشته باشد شبیه بود. نمی دانم دیوارها با خودشان چه داشتند که سرما و برودت را تا قلب انسان انتقال میدادند مثل این بود که هرگز یک موجود زنده نمی توانست
در این خانه ها مسکن داشته باشد شاید برای سایه موجودات اثیری این خانه ها درست شده بود!
گویا کالسکه چی مرا از جاده مخصوصی و یا از بیراهه می برد. بعضی جاها فقط تنه های بریده و درخت‌های کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و پشت آنها خانه های پست و بلند به شکلهای هندسی مخروطی - مخروط ناقص - با پنجره های باریک و کج دیده میشد که گل‌های نیلوفر کبود از لای آنها درآمده بود و از در و دیوار بالا می رفت این منظره یکمرتبه پشت مه غلیظ ناپدید شد. ابرهای سنگین باردار قله کوهها را در میان گرفته می‌فشردند و نم نم باران مانند گرد و غبار ویلان و بی تکلیف در هوا پراکنده شده بود بعد از آنکه مدتها رفتیم نزدیک یک کوه بلند بی آب و علف کالسکه نعش کش نگهداشت من چمدان را از روی س*ی*نه ام لغزانیدم و بلند شدم پشت کوه یک محوطه خلوت آرام و با صفا بود یک جایی که هرگز ندیده بودم و نمی شناختم ولی بنظرم آشنا آمد. مثل اینکه خارج از تصور من نبود روی زمین از بته های نیلوفر کبود بی بو پوشیده شده بود. به نظر می آمد که تاکنون کسی پایش را در این محل نگذاشته بود. من چمدان را روی زمین گذاشتم پیر مرد کالسکه چی رویش را برگرداند و گفت:
اینجا شاعبدالعظیمه جایی بهتر از این برات پیدا نمیشه پرنده پر نمی‌زنه‌ها ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,054
لایک‌ها
22,223
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,901
Points
636
سطح
  1. حرفه‌ای
دست کردم جیبم کرایه کالسکه چی را بپردازم دو قرآن و یک عباسی بیشتر توی جیبم نبود. کالسکه چی خنده خشک زننده ای کرد و گفت:
- قابلی نداره بعد می‌گیرم خونه‌ات رو بلدم دیگه با من کاری نداشتین ها ...؟ همینقدر بدون که در قبر کنی من بی سر رشته نیستم ها ...؟ خجالت نداره بریم همینجا نزدیک رودخونه کنار درخت سرو یه گودال به اندازه چمدون برات میکنم و می‌روم
پیر مرد با چالاکی مخصوصی که من نمی‌توانستم تصورش را بکنم از نشیمن خود پایین جست من چمدان را برداشتم و دو نفری رفتیم کنار تنه درختی که پهلوی رودخانه خشکی بود او گفت:
- همینجا خوبه؟ »
و بی آنکه منتظر جواب من بشود با بیلچه و کلنگی که همراه داشت مشغول کندن شد. من چمدان را زمین گذاشتم و سرجای خودم مات ایستاده بودم. پیرمرد با پشت خمیده و چالاکی آدم کهنه کاری مشغول بود. در ضمن کندوکاو چیزی شبیه کوزه لعابی پیدا کرد؛ آنرا در دستمال چرکی پیچیده
بلند شد و گفت:
- این هم گودال ها .... درست به اندازه چمدونه مو نمی زنه ها ... »
من دست کردم جیبم که مزدش را بدهم دو قران و یک عباسی بیشتر نداشتم. پیرمرد خنده خشک چندش انگیزی کرد و گفت:
- نمیخواد، قابلی نداره من خونه‌تونو بلدم ها؛ وانگهی عوض مزدم من یک کوزه پیدا کردم به گلدون راغه مال شهر قدیم ری ها ...».
بعد با هیکل خمیده قوز کرده اش می‌خندید به طوری که شانه هایش می‌لرزید کوزه را که میان دستمال چروکی بسته بود زیر بغلش گرفته بود و به طرف کالسکه نعش کش رفت و با چالاکی مخصوصی بالای نشیمن قرار گرفت. شلاق در هوا صدا کرد اسب‌ها نفس زنان به راه افتادند صدای
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,054
لایک‌ها
22,223
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,901
Points
636
سطح
  1. حرفه‌ای
زنگوله گر*دن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود و کم کم پشت توده مه از چشم من ناپدید شد.
همینکه تنها ماندم نفس راحتی کشیدم مثل این بود که بار سنگینی از روی س*ی*نه ام برداشته شد و آرامش گوارایی سرتا پایم را فرا گرفت. دور خودم را نگاه کردم؛ اینجا محوطه کوچکی بود که میان تپه ها و کوههای کبود گیر کرده بود روی یک رشته کوه آثار و بناهای قدیمی با خشتهای کلفت و یک رودخانه خشک در آن ن*زد*یک*ی دیده می شد. این محل دنج دور افتاده و بی سروصدا بود من از ته دل خوشحال بودم و پیش خودم فکر کردم این چشمهای درشت وقتی که از خواب زمینی بیدار می شد جایی به فراخور ساختمان و قیافه اش پیدا میکرد؛ و آنگهی می بایستی که او دور از سایر مردم دور از مرده دیگران باشد همانطوری که در زندگیش دور از ز مرده دیگرا زندگی دیگران بود. سایر مردم دور از مرده دیگران باشد همانطوری که در زندگیش دور از ز مرده دیگرا زندگی دیگران بود.
چمدان را با احتیاط برداشتم و میان گودال گذاشتم گودال درست به اندازه چمدان بود مو نمیزد ولی برای آخرین بار خواستم فقط یکبار در آن - در چمدان نگاه کنم دور خودم را نگاه کردم دیاری دیده نمی شد. کلید را از جیبم در آوردم و در چمدان را باز کردم. اما وقتی که گوشه لباس سیاه او را پس زدم در میان خون دلمه شده و کرمهایی که در هم میلولیدند دو چشم درشت سیاه دیدم که بدون حالت رک زده به من نگاه می کرد و زندگی من ته این چشمها غرق شده بود به تعجیل در چمدان را بستم و خاک رویش ریختم بعد با لگد خاک را محکم کردم رفتم از بته های نیلوفر کبود بی بو آوردم و روی خاکش نشا کردم بعد قلوه سنگ و شن آورم و رویش پاشیدم تا اثر قبر به کلی محو بشود بطوری که هیچ کس نتواند آنرا تمیز بدهد. به قدری خوب این کار را انجام دادم که خودم هم نمی‌توانستم قبر او را از باقی زمین تشخیص بدهم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,054
لایک‌ها
22,223
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,901
Points
636
سطح
  1. حرفه‌ای
کارم که تمام شد نگاهی به خودم انداختم ، دیدم لباسم خاک آلود پاره و خون لخته شده سیاهی به آن چسبیده بود دو مگس زنبور طلایی دورم پرواز میکردند و کرمهای کوچکی به تنم چسبیده بود که در هم می‌لولیدند. خواستم لکه خون روی دامن لباسم را پاک کنم اما هر چه آستینم را با آب دهن تر می کردم و رویش می‌مالیدم لکه خون بدتر می دوانید و غلیظ تر میشد بطوری که به تمام تنم نشت میکرد و سرمای لزج خون را روی تنم حس کردم.
نزدیک غروب بود نم نم باران می آمد من بی اراده رد چرخ کالسکه نعش کش را گرفتم و راه افتادم همینکه هوا تاریک شد جای چرخ کالسکه نعش کش را گم کردم بی مقصد بی فکر و بی اراده در تاریکی غلیظ متراکم آهسته راه می رفتم و نمی دانستم که به کجا خواهم رسید! چون بعد از او، بعد از آنکه آن چشمهای درشت را میان خون دلمه شده دیده بودم، در شب تاریکی در شب عمیقی که تا سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود راه می رفتم چون دو چشمی که به منزله چراغ آن بود برای همیشه خاموش شده بود، و در این صورت برایم یکسان بود که به مکان و مأوایی برسم یا هرگز نرسم.
سکوت کامل فرمان روایی داشت. به نظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند. به موجودات بیجان پناه بردم ر*اب*طه ای بین من و جریان طبیعت بین من و تاریکی عمیقی که در روح من پایین آمده بود تولید شده بود. این سکوت یکجور زبانی است که ما نمی فهمیم از شدت کیف سرم گیج رفت؛ حالت قی به من دست داد و پاهایم سست شد. خستگی بی پایانی در خودم حس کردم رفتم در قبرستان کنار جاده روی سنگ قبری نشستم سرم را میان دو دستم گرفتم و به حال خودم حیران بودم ناگهان صدای خنده خشک زننده ای مرا به خودم آورد. رویم را برگردانیدم و دیدم هیکلی که سرورویش را با شال گر*دن پیچیده بود پهلویم نشسته بود و چیزی در دستمال بسته زیر
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,054
لایک‌ها
22,223
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,901
Points
636
سطح
  1. حرفه‌ای
بغلش بود رویش را به من کرد و گفت:
- حتما تو میخواسی شهر بری را هو گم کردی هان؟ لابد با خودت میگی این وقت شب من تو قبرسون چه کار دارم اما نترس، سرو كار من با مرده هاس شغلم گور کنیس بد کاری نیس هان؟ من تمام راه و چاههای اینجا رو بلدم مثلا امروز رفتم به قبر بکنم این گلدون از زیر خاک در اومد
می دونی گلدون راغه مال شهر قدیم ریهان؟ اصلا قابلی نداره من این کوزه رو بتو میدم بیادگار من داشته باش.
من دست کردم در جیبم دو قرآن و یک عباسی در آوردم. پیرمرد با خنده خشک چندش انگیزی گفت:
- هرگز قابلی نداره من تو رو می‌شناسم خونت رو هم بلدم. همین ، من به کالسکه نعش کش دارم بیا : تورو به خونت برسونم هان راس».
کوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد. از زور خنده شانه هایش می لرزید من کوزه را برداشتم و دنبال هیکل قوز کرده پیرمرد راه افتادم.
سرپیچ جاده یک کالسکه نعش کش لکنته با دو اسب سیاه لاغر ایستاده بود.
پیرمرد با چالاکی مخصوصی رفت بالای نشیمن نشست و من هم رفتم درون
کالسکه میان جای مخصوصی که برای تابوت درست شده بود دراز کشیدم و سرم را روی لبه بلند آن گذاشتم برای اینکه اطراف خودم را بتوانم ببینم کوزه را روی س*ی*نه ام گذاشتم و با دستم آنرا نگه داشتم.
شلاق در هوا صدا کرد. اسبها نفس زنان به راه افتادند. خیزهای بلند و ملایم بر می داشتند پاهای آنها آهسته و بی صدا روی زمین گذاشته می شد. صدای زنگوله گر*دن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود. از پشت ابر ستاره ها مثل حدقه چشمهای براقی که از میان خون دلمه شده سیاه بیرون آمده باشند روی زمین را نگاه میکردند. آسایش گوارایی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,054
لایک‌ها
22,223
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,901
Points
636
سطح
  1. حرفه‌ای
سرتا پایم را فرا گرفت فقط گلدان مثل وزن جسد مرده ای روی س*ی*نه مرا فشار می داد. درختهای پیچ در پیچ با شاخه های کج و کوله، مثل این بود که در تاریکی از ترس اینکه مبادا بلغزند و زمین بخورند دست یکدیگر را گرفته بودند. خانه های عجیب و غریب به شکلهای بریده بریده هندسی با پنجره های متروک سیاه کنار جاده رنج کشیده بودند. ولی بدنه دیوار این خانه مانند کرم شبتاب تشعشع کدر و ناخوشی از خود متصاعد می کرد. درختها به حالت ترسناکی دسته دسته ردیف ردیف می گذشتند و از پی هم فرار میکردند ولی به نظر می آمد که ساقه نیلوفرها توی پای آنها می پیچند و زمین می خورند بوی مرده بوی گوشت تجزیه شده همه جان مرا گرفته بود؛ گویا بوی مرده همیشه به جسم من فرو رفته بود و همه عمرم من در یک تابوت سیاه خوابیده بوده ام و یک نفر پیرمرد قوزی که صورتش را نمی دیدم مرا میان مه و سایه های گذرنده میگرداند
کالسکه نعش کش ایستاد، من کوزه را برداشتم و از کالسکه پایین جستم جلو در خانه ام بودم به تعجیل وارد اتاقم شدم، کوزه را روی میز گذاشتم رفتم قوطی حلبی - همان قوطی حلبی که غلکم بود و در پستوی اطاقم قایم کرده بودم برداشتم آمدم دم در که به جای مزد قوطی را به پیر مرد کالسکه چی بدهم ولی او غیبش زده بود. اثری از آثار او کالسکه اش دیده نمی شد دوباره مایوس به اطاقم برگشتم چراغ را روشن کردم کوزه را از میان دستمال بیرون آوردم خاک روی آن را با آستینم پاک کردم کوزه لعاب شفاف قدیمی بنفش داشت که به رنگ زنبور طلایی خرد شده درآمده بود و یکطرف تنه آن به شکل لوزی حاشیه ای از نیلوفر کبود رنگ داشت و میان آن - میان حاشیه لوزی - صورت او صورت زنی کشیده شده بود که چشم هایش سیاه درشت چشمهای درشت تر از معمول، چشمهای سرزنش دهنده داشت. مثل اینکه از من گناه های پوزش ناپذیری سر زده بود که
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,054
لایک‌ها
22,223
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,901
Points
636
سطح
  1. حرفه‌ای
خودم نمی دانستم چشمهای افسونگر که در عین . حال مضطرب و متعجب تهدید کننده و وعده دهنده بود. این چشمها میترسید و جذب می کرد و یک پرتو ماورای طبیعی م*ست کننده در ته آن میدرخشید. گونه های ب*ر*جسته پیشانی بلند ابروهای باریک به هم پیوسته لبهای گوشت آلوی نیمه باز و موهای نامرتب داشت که یک رشته از آن روی شقیقه هایش چسبیده بود.
تصویری را که دیشب از روی او کشیده بودم از توی قوطی حلبی بیرون آوردم مقابله کردم با نقاشی کوزه ذره ای فرق نداشت، مثل اینکه عکس یکدیگر بودند هر دوی آنها یکی و اصلا کار یک نقاش بدبخت روی قلمدان ساز بود. شاید روح نقاش کوزه در موقع کشیدن در من حلول کرده بود و دست من به اختیار او درآمده بود آنها را نمی شد از هم تشخیص داد؛ فقط نقاشی من روی کاغذ بود در صورتی که نقاشی روی کوزه لعاب شفاف قدیمی داشت که روح مرموز یک روح غریب غیر معمولی با این تصویر داده بود و شراره روح شروری در ته چشمش میدرخشید. نه باور کردنی نبود همان چشمهای درشت بیفکر همان قیافه تو دار و در عین حال آزاد
کسی نمی تواند پی ببرد که چه احساسی به من دست داد میخواستم از خودم بگریزم آیا چنین اتفاقی ممکن بود؟ تمام بدبختیهای زندگیم دوباره جلو چشمم مجسم شد. آیا فقط چشمهای یکنفر در زندگیم کافی نبود؟ حالا دو نفر با همان چشمها چشمهایی که مال او بود، به من نگاه می کردند نه قطعا تحمل ناپذیر بود چشمی که خودش آنجا نزدیک کوه کنار تنه درخت سرو پهلوی رودخانه خشک به خاک سپرده شده بود. زیر گلهای نیلوفر کبود در میان خون غلیظ درمیان کرم و جانوران و گزندگانی که دور او جشن گرفته بودند و ریشه گیاهان به زودی در حدقه آن فرو می رفت که شیره اش را بمکد حالا بازندگی قوی سرشار به من نگاه می کرد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,054
لایک‌ها
22,223
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,901
Points
636
سطح
  1. حرفه‌ای
من خودم را تا این اندازه بدبخت و نفرین زده گمان نمی کردم ولی به واسطه حس جنایتی که در من پنهان بود در عین حال خوشی بی دلیلی خوشی غریبی به من دست داد؛ چون فهمیدم که یکنفر همدرد قدیمی داشته ام. آیا این نقاش ،قدیم نقاشی که روی این کوزه را صدها شایدهزاران سال پیش نقاشی کرده بود همدرد من نبود؟ آیا همین عوالم مرا طی نکرده بود؟
تا این لحظه من خودم را بدبخت ترین موجودات می دانستم؛ ولی پی بردم زمانی که روی آن کوه ها در آن خانه ها و آبادیهای ویران که با خشتهای وزین ساخته شده بود مردمانی زندگانی میکردند که حالا استخوان آنها پوسیده شده و شاید ذرات قسمتهای مختلف تن آنها در گلهای نیلوفر کبود زندگی میکرد میان این مردمان یکنفر نقاش فلک زده، یکنفر نقاش نفرین شده شاید یکنفر قلمدان ساز بدبخت مثل من وجود داشته درست مثل من و حالا پی بردم فقط میتوانستم بفهمم که او هم در میان دو چشم درشت سیاه می سوخته و میگداخته درست مثل من همین به من دلداری می داد.
بالاخره نقاشی خودم را پهلوی نقاشی کوزه گذاشتم، بعد رفتم منقل مخصوص خودم را درست کردم آتش که گل انداخت آوردم جلوی نقاشیها گذاشتم چند یک وافور کشیدم و در عالم خلسه به عکسها خیره شدم، چون
می خواستم افکار خودم را جمع کنم و فقط دود اثیری تریاک بود که می توانست افکار مرا جمع آوری کند و استراحت فکری برایم تولید بکند.
هر چه تریاک برایم مانده بود کشیدم تا این افیون غریب همه مشکلات و پرده هایی که جلو چشم مرا گرفته بود اینهمه یادگارهای دور دست خاکستری و متراکم را پراکنده بکند حالی که انتظارش را میکشیدم آورد و بیش از انتظارم بود کم کم ،افکارم دقیق بزرگ و افسون آمیز شد، در یک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا