• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کتاب در حال تایپ کتاب بوف کور | صادق هدایت

  • نویسنده موضوع F A L C O N
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 148
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,054
لایک‌ها
22,222
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,901
Points
636
سطح
  1. حرفه‌ای
حالت نیمه خواب و نیمه اغما فرو رفتم؛ بعد مثل این بود که فشار و وزن روی س*ی*نه ام برداشته شد؛ مثل اینکه قانون ثقل برای من وجود نداشت و آزادانه دنبال افکارم که بزرگ لطیف و موشکاف شده بود پرواز می کردم. یک جور کیف عمیق و ناگفتنی سرتاپایم را فرا گرفت. از قید بار تنم آزاد شده بودم یک دنیای آرام ولی پر از اشکال و الوان افسونگر و گوارا... بعد دنباله افکارم از هم گسیخته و در این رنگها و اشکال حل می شد. در امواجی غوطه ور بودم که پر از نوازشهای اثیری بود صدای قلبم را میشنیدم حرکت شریانم را حس میکردم این حالت برای من پر از معنی و کیف بود. از ته دل میخواستم و آرزو میکردم که خودم را تسلیم خواب فراموشی بکنم. اگر این فراموشی ممکن میشد اگر میتوانست دوام داشته باشد اگر چشمهایم که به هم می رفت در ورای خواب آهسته در عدم صرف می رفت و هستی خودم را احساس نمیکردم اگر ممکن بود در یک لکه مرکب، در یک آهنگ موسیقی با شعاع رنگین تمام هستیم ممزوج می شد، و بعد این امواج و اشکال آنقدر بزرگ میشد و می دوانید که به کلی محو و ناپدید میشد به آرزوی خود رسیده بودم.
کم کم حالت خمودت و کرختی به من دست داد، مثل یکنوع خستگی گوارا و یا امواج لطیفی بود که از تنم به بیرون تراوش می کرد. بعد حس کردم که زندگی من رو به قهقرا میرفت متدرجا حالات و وقایع گذشته و یادگارهای پاک شده و فراموش شده زمان بچگی خودم را می دیدم. نه تنها می دیدم بلکه در این گیرودارها شرکت داشتم و آنها را حس می کردم. لحظه به لحظه کوچک تر و بچه تر میشدم بعد ناگهان افکارم محو و تاریک شد. بنظرم آمد که تمام هستی من سر یک چنگک باریک آویخته شده و درته چاه عمیق و تاریکی آویزان بودم بعد از سر چنگک رها شدم. میلغزیدم و دور میشدم ولی به هیچ مانعی بر نمی خوردم یک پرتگاه بی پایان در یک شب جاودانی بود. بعد از آن پرده های محو و پاک شده پی در پی جلو چشمم نقش میبست یک لحظه فراموشی محض را طی کردم. وقتی که به خودم آمدم یک مرتبه خودم را در اطاق کوچکی دیدم و به وضع مخصوصی بودم که به نظرم غریب می آمد و در عین حال برایم طبیعی بود.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا