• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید

درحال تایپ رمان یادبود سیاه | اولدوز کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع oldoz
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 83
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

oldoz

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-08
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
243
امتیازها
33
کیف پول من
10,779
Points
52
بسم‌ الله الرحمن الرحیم
نام اثر: یادبود سیاه
نویسنده: اولدوز
ژانر: فانتزی، تراژدی، عاشقانه
ناظر: آراد رادان

خلاصه: افسانه‌ها، داستان‌های زیبایی هستند. برخی از مردم می‌گویند افسانه‌ها واقعیت ندارند و خرافات هستند؛ اما برخی دیگر می‌گویند واقعیت دارند، البته تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها!
این موضوع‌ها، ذهن بشر را به خود درگیر کرده هست. افسانه یا واقعیت؟ ما هم نمی‌دانیم، شاید می‌شود به درون افسانه‌ها هم سفر کرد. شاید می‌شود آن‌ها را به واقعیت تبدیل کرد؛ ولی افسانه کشور یا شهر نیست که به آن سفر کنیم!
پس چه می‌توان کرد؟ چطور می‌توان ثابت کرد افسانه‌ای وجود ندارد؟ می‌گویند افسانه ساخته‌ی ذهن عده‌ای از مردمِ، اما نه! افسانه را ذهن نساخت، بلکه حقیقت‌هایی ساخت که نشد آن‌ها اثبات کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,215
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340
تایید رمان۲.png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

قلمتون مانا​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

oldoz

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-08
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
243
امتیازها
33
کیف پول من
10,779
Points
52
پارت 1


صدای برخورد تند ابزارهای جراحی و انگشتان قبراق جراح، مابقی جراحان را حیران و متحیر کرده بود. چنین جراح ماهری را تا به حال از نزدیک ندیده بودند. اسمش را شنیده بودند؛ اما تا به حال خانم جراخ را از نزدیک ندیده بودند.
میان جراحان کاربلد، رمیدگی به وجود آمده بود. حسادت حس تازه‌ای بود که نسبت به خانم دکتر پیدا کرده بودند.
اما او هیچ حسی نسبت به همکاران تازه‌اش نداشت. او چند سالی بود که در بیمارستان‌های گوناگونی کار می‌کرد، حتی گاهی اوقات نیز به خارج از کشور سفر می‌کرد. دیدن اشخاص خاص، متوسط و معمولی او را متعجب نمی‌کرد.
همه چیز برایش عادی شده بود.
گره‌ای بین ابروهای جراح نشست، گفت:
- پنس!
پرستار با شنیدن صدای آرام او، فوراً پنس را از روی میز برداشت و به دست خاتم دکتر داد و رسپاتور را از دست او گرفت.
پنس را نیز به سمت پرستار گرفت، گفت:
- تموم شد. عمل با موفقیت به سرانجام رسید. می‌تونی بخیه بزنی.
نفسش را به طور محسوس بیرون فرستاد و با دستانی که به‌خاطر ضعف و کار طولانی دچار لغزش شده بودند، دستکش‌های جراحی را از دستانش درآورد و داخل سطل انداخت.
نگاهی به بیمار انداخت و با سرانگشتانش دانه‌های درشت عرق را از روی پیشانی‌اش پاک کرد. ماسکش را درآورد و قبل از خروج از اتاق عمل، دستانش را ضدعفونی کرد و از اتاق عمل خارج شد.
چند ساعتی بود که در اتاق عمل بود و به دلیل نخوردن ناهار و شام، شکمش به قار و قور افتاده بود و معده‌اش فشرده می‌شد. گلویش خشک شده بود و چشمانش همه جا را تار می‌دید.
از سالن که خارج شد، با بیماران انبوهی که روی صندلی‌ها نشسته بودند، مواجه شد. در چارچوب در سالن وامانده ایستاد و چشمانش را باریک کرد.
او دیگر رمق رسیدگی به بیماران را نداشت، از ساعت شش صبح در اتاق عمل بود و چند عمل را با موفقیت به سرانجام رسانده بود؛ اما تاکنون طعامی از گلویش پایین نرفته بود. سست شده بود، سر برگرداند و از رخت‌آویزی که پالتوی بلند و پشمی‌اش را از آن آویزان کرده بود را برداشت. صبح زود که با عجله آمده بود و پالتویش را در رخت‌آویز آویزان کرده بود، همان‌جا باقی مانده بود. حتی پرستار نیز مجال سرخاراندن نداشت.
طهورا سری با تاسف تکان داد و پالتوی مشکی رنگش را بر تن کرد.
دست در جیب پالتو گذاشت که سر انگشتانش با کلیدی برخورد کرد. کلید را از جیب پالتویش درآورد. کلید اتاقش بود؛ اما حوصله‌ی رفتن به اتاقش را نداشت.
جهت حرکتش را تغییر داد و به سمت در خروجی_ورودی بیمارستان راه افتاد که از دور صدای خسته نباشی پرستار را شنید؛ ولی اعتنایی به او نکرد.
از در که خارج شد، قطره‌های باران روی صورتش فرود آمدند و سرمایی بر جانش نشست. طهورا پالتویش را بیشتر به خودش فشار داد و در تاریکی شب، به سمت ماشین زرد رنگش که میان ماشین‌های مدرن خودنمایی می‌کرد، تندتند قدم برداشت. با چهره‌ای پریشان سوئیچ را از جیبش درآورد و سریع سوار ماشین شد.
داخل ماشین سردتر از بیرون بود و هوای بارانی، صدای زوزه‌ی باد و صدای آذرخش، موهای تنش را سیخ می‌کردند.
ماشین و بخاری‌اش را روشن کرد و فرمان را در دستانش گرفت. نگاهی دیگر به نمای بیمارستان انداخت و از محوطه بیمارستان خارج شد.
***
در خانه را بست و لامپ سالن را روشن کرد. در حالی که پوتین‌هایش را از پا درمی‌آورد، داد زد:
- مامان، بابا؟
با صدای فریادش، مادرش عصبی از داخل آشپزخانه داد زد:
- این‌جام دختر، داد نزن. بابات خوابیده.
پالتویش را روی جا کفشی قرار داد و در حالی که بوی غذا را استشمام می‌کرد، به سمت آشپزخانه هجوم برد.
داخل آشپزخانه شد و با چشمانش دنبال غذا گشت؛ اما هیج غذایی نیافت. به سمت مادرش که روی صندلی نشسته بود و داشت هویچ خرد می‌کرد، نگاهی انداخت. دست روی شکم خالی‌‌اش گذاشت، عاجزانه پرسید:
- مامان شام چی پخته بودی؟
مادرش بدون این‌که نگاهی به سویش بیندازد، با اخم‌های درهم جواب سوالش را داد.
- از بیرون غذا سفارش داده بودیم، اگه به موقع میومدی، شامت رو می‌خوردی. سهم تو رو درسا خورد.
طهورا اخم کرد و صندلی را از زیر میز بیرون کشید و روی صندلی کنار مادرش نشست. نگاهش را به پو*ست چروکیده‌ی مادرش دوخت، به آرامی زمزمه کرد:
- مامان، چیزی شده؟ اخم کردی!
جانان چاقو و هویج را درون ظرف رها کرد و تندخو به دخترش چشم دوخت، با صدایی که ممزوج از خشم بود، غرید:
- یه نگاه به ساعت انداختی طهورا؟ می‌دونی ساعت چنده و تو‌ کی از خونه رفتی؟ کی می‌خوای به خودت بیای دخترم؟ هان! پو*ست استخون شدی، چندبار تکرار کتم تا توی ذهنت فرو بره؟
آستین گشاد لباس طهورا را گرفت و‌ در دستش تکان داد، افزود:
- نگاه کن! درست و حسابی به وضعیت خودت نگاه کن، متوجه هستی داری چه بلایی سر خودت و زندگی‌ات میاری؟‌ وقتی اومدیم آلمان قول و قرارمون این بود؟ این بود که بری از صبح تا شب توی بیمارستان بپوسی؟ عزیز من به خود بیا، ساعت کاری‌ات رو کم کن، یکمی هم برای خودت و خانواده‌ات وقت بذار. درسا هم افسرده شده، همش سراغ تو رو از من می‌گیره. بهونه می‌گیره، اخم و تخم می‌کنه، دلش می‌خواد با تو‌ وقت بگذرونه؛ اما تو نیستی. حتی من این روزها دیگه نمی‌تونم چهره‌ی تو رو ببینم طهورا. والا و بلا من خسته شدم.
جانان با رخسار سرخ شده، از سرجایش برخاست و ظرف روی میز را با تغیر روی سینک کوبید. از داخل یخچال غذای طهورا را روی میز، روبه‌رویش گذاشت و بدون این‌که نیم نگاهی به سویش بیندازد، راه اتاق را در پیش گرفت.
طهورا مستاصل‌تر از قبل، آه دلسوزی کشید و نگاهش را به بشقاب پر از برنج دوخت. این روزها حال خودش نیز مساعد نبود، دوست داشت اندکی از شغلش برکنار شود و با دوستانش و درسا وقت بگذارند؛ اما علاقه‌ی زیادش به شغلش، او را از این تصمیم منصرف می‌کرد.
کد:
صدای برخورد تند ابزارهای جراحی و انگشتان قبراق جراح، مابقی جراحان را حیران و متحیر کرده بود. چنین جراح ماهری را تا به حال از نزدیک ندیده بودند. اسمش را شنیده بودند؛ اما تا به حال خانم جراخ را از نزدیک ندیده بودند.
میان جراحان کاربلد، رمیدگی به وجود آمده بود. حسادت حس تازه‌ای بود که نسبت به خانم دکتر پیدا کرده بودند.
اما او هیچ حسی نسبت به همکاران تازه‌اش نداشت. او چند سالی بود که در بیمارستان‌های گوناگونی کار می‌کرد، حتی گاهی اوقات نیز به خارج از کشور سفر می‌کرد. دیدن اشخاص خاص، متوسط و معمولی او را متعجب نمی‌کرد.
همه چیز برایش عادی شده بود.
گره‌ای بین ابروهای جراح نشست، گفت:
- پنس!
پرستار با شنیدن صدای آرام او، فوراً پنس را از روی میز برداشت و به دست خاتم دکتر داد و رسپاتور را از دست او گرفت.
پنس را نیز به سمت پرستار گرفت، گفت:
- تموم شد. عمل با موفقیت به سرانجام رسید. می‌تونی بخیه بزنی.
نفسش را به طور محسوس بیرون فرستاد و با دستانی که به‌خاطر ضعف و کار طولانی دچار لغزش شده بودند، دستکش‌های جراحی را از دستانش درآورد و داخل سطل انداخت.
نگاهی به بیمار انداخت و با سرانگشتانش دانه‌های درشت عرق را از روی پیشانی‌اش پاک کرد. ماسکش را درآورد و قبل از خروج از اتاق عمل، دستانش را ضدعفونی کرد و از اتاق عمل خارج شد.
چند ساعتی بود که در اتاق عمل بود و به دلیل نخوردن ناهار و شام، شکمش به قار و قور افتاده بود و معده‌اش فشرده می‌شد. گلویش خشک شده بود و چشمانش همه جا را تار می‌دید.
از سالن که خارج شد، با بیماران انبوهی که روی صندلی‌ها نشسته بودند، مواجه شد. در چارچوب در سالن وامانده ایستاد و چشمانش را باریک کرد.
او دیگر رمق رسیدگی به بیماران را نداشت، از ساعت شش صبح در اتاق عمل بود و چند عمل را با موفقیت به سرانجام رسانده بود؛ اما تاکنون طعامی از گلویش پایین نرفته بود. سست شده بود، سر برگرداند و از رخت‌آویزی که پالتوی بلند و پشمی‌اش را از آن آویزان کرده بود را برداشت. صبح زود که با عجله آمده بود و پالتویش را در رخت‌آویز آویزان کرده بود، همان‌جا باقی مانده بود. حتی پرستار نیز مجال سرخاراندن نداشت.
طهورا سری با تاسف تکان داد و پالتوی مشکی رنگش را بر تن کرد.
دست در جیب پالتو گذاشت که سر انگشتانش با کلیدی برخورد کرد. کلید را از جیب پالتویش درآورد. کلید اتاقش بود؛ اما حوصله‌ی رفتن به اتاقش را نداشت.
جهت حرکتش را تغییر داد و به سمت در خروجی_ورودی بیمارستان راه افتاد که از دور صدای خسته نباشی پرستار را شنید؛ ولی اعتنایی به او نکرد.
از در که خارج شد، قطره‌های باران روی صورتش فرود آمدند و سرمایی بر جانش نشست. طهورا پالتویش را بیشتر به خودش فشار داد و در تاریکی شب، به سمت ماشین زرد رنگش که میان ماشین‌های مدرن خودنمایی می‌کرد، تندتند قدم برداشت. با چهره‌ای پریشان سوئیچ را از جیبش درآورد و سریع سوار ماشین شد.
داخل ماشین سردتر از بیرون بود و هوای بارانی، صدای زوزه‌ی باد و صدای آذرخش، موهای تنش را سیخ می‌کردند.
ماشین و بخاری‌اش را روشن کرد و فرمان را در دستانش گرفت. نگاهی دیگر به نمای بیمارستان انداخت و از محوطه بیمارستان خارج شد.
***
در خانه را بست و لامپ سالن را روشن کرد. در حالی که پوتین‌هایش را از پا درمی‌آورد، داد زد:
- مامان، بابا؟
با صدای فریادش، مادرش عصبی از داخل آشپزخانه داد زد:
- این‌جام دختر، داد نزن. بابات خوابیده.
پالتویش را روی جا کفشی قرار داد و در حالی که بوی غذا را استشمام می‌کرد، به سمت آشپزخانه هجوم برد.
داخل آشپزخانه شد و با چشمانش دنبال غذا گشت؛ اما هیج غذایی نیافت. به سمت مادرش که روی صندلی نشسته بود و داشت هویچ خرد می‌کرد، نگاهی انداخت. دست روی شکم خالی‌‌اش گذاشت، عاجزانه پرسید:
- مامان شام چی پخته بودی؟
مادرش بدون این‌که نگاهی به سویش بیندازد، با اخم‌های درهم جواب سوالش را داد.
- از بیرون غذا سفارش داده بودیم، اگه به موقع میومدی، شامت رو می‌خوردی. سهم تو رو درسا خورد.
طهورا اخم کرد و صندلی را از زیر میز بیرون کشید و روی صندلی کنار مادرش نشست. نگاهش را به پو*ست چروکیده‌ی مادرش دوخت، به آرامی زمزمه کرد:
- مامان، چیزی شده؟ اخم کردی!
جانان چاقو و هویج را درون ظرف رها کرد و تندخو به دخترش چشم دوخت، با صدایی که ممزوج از خشم بود، غرید:
- یه نگاه به ساعت انداختی طهورا؟ می‌دونی ساعت چنده و تو‌ کی از خونه رفتی؟ کی می‌خوای به خودت بیای دخترم؟ هان! پو*ست استخون شدی، چندبار تکرار کتم تا توی ذهنت فرو بره؟
آستین گشاد لباس طهورا را گرفت و‌ در دستش تکان داد، افزود:
- نگاه کن! درست و حسابی به وضعیت خودت نگاه کن، متوجه هستی داری چه بلایی سر خودت و زندگی‌ات میاری؟‌ وقتی اومدیم آلمان قول و قرارمون این بود؟ این بود که بری از صبح تا شب توی بیمارستان بپوسی؟ عزیز من به خود بیا، ساعت کاری‌ات رو کم کن، یکمی هم برای خودت و خانواده‌ات وقت بذار. درسا هم افسرده شده، همش سراغ تو رو از من می‌گیره. بهونه می‌گیره، اخم و تخم می‌کنه، دلش می‌خواد با تو‌ وقت بگذرونه؛ اما تو نیستی. حتی من این روزها دیگه نمی‌تونم چهره‌ی تو رو ببینم طهورا. والا و بلا من خسته شدم.
جانان با رخسار سرخ شده، از سرجایش برخاست و ظرف روی میز را با تغیر روی سینک کوبید. از داخل یخچال غذای طهورا را روی میز، روبه‌رویش گذاشت و بدون این‌که نیم نگاهی به سویش بیندازد، راه اتاق را در پیش گرفت.
طهورا مستاصل‌تر از قبل، آه دلسوزی کشید و نگاهش را به بشقاب پر از برنج دوخت. این روزها حال خودش نیز مساعد نبود، دوست داشت اندکی از شغلش برکنار شود و با دوستانش و درسا وقت بگذارند؛ اما علاقه‌ی زیادش به شغلش، او را از این تصمیم منصرف می‌کرد.
#یادبود_سیاه
#اولدوز
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا