• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

کامل شده داستانک رها سادات

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

رها سادات عابدینی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-28
نوشته‌ها
62
لایک‌ها
140
امتیازها
33
کیف پول من
11,383
Points
165
نام داستانک: پرنده صورتی
نام نویسنده: رهاسادات عابدینی
ویراستار: Pegah.a
پرنده صورتی درون لانه‌اش مضطرب و منتظر، با دلهره چشم به در دوخته بود تا همسرش از راه برسد.هرچه می‌گذشت نگران‌تر می شد. این روزها شهر پر از هرج و مرج بود. چقدرخواهش کرد تا نرود یا حداقل زودتر برگردد و او هم درجوابش گفته بود فقط می‌‌خواهد یه دیدارکوتاه با دوستش داشته باشد و از احوال او در این موقعیت خبری بگیرد.
اندکی که گذشت، صدای عجیبی به گوش رسید و پرنده‌ی صورتی را به بیرون از لانه‌اش کشید. گنبد مسجدی که برروی درختی از درختان در گوشه‌ای از حیاط آن لانه عشقش را برپا ساخته بود؛ فروریخته، دود و آتش از آن برمیخواست و خاکستر هوا را کدر کرده بود. چشمانش به سختی چیزی می‌دید. قلبش درحالی که هراسان و پرسروصدا برقفسه س*ی*نه‌اش می‌کوبید، اصرار بر خروج از تنش را داشت.
سعی کرد تعادل برهم خورده‌اش را به دست آورد و برای پیداکردن همسرش به پرواز درآمد. تمام تلاشش را کرد تا مسیر درست برای رفتن به مدرسه را پیدا کند. در طول مسیر متوجه شد از شهر چیزی باقی نمانده؛ حتی ساختمان‌های کلیسا و بیمارستان هم مخروب شده بودند و درآتش می سوختند. با وجود این‌ها، هرچه به ساختمان مدرسه نزدیک‌تر می شد، وحشت و غم بیشتری برروح او فشار می‌آورد و سرانجام از تماشای منظره‌ای که پیش رویش بود شوک‌زده و عصبی شد. آن‌چه را می‌دید نمی‌توانست باور کند!
صدای همسرش را در جایی دوردست از میان صفحات خاطراتش می‌شنید که او را مخاطب قرارداده بود.
- عزیزکم، کاش می‌تونستم برات توضیح بدم که چرا نمیشه بی‌تفاوت باشیم! توالی حوادث این دنیا زنجیرواره. آخرش شر این‌همه وحشی‌گری دامن ما رو هم می‌گیره.
پرنده صورتی هم با لجبازی در جوابش گفته بود:
- اصلا همه‌شون برن به درک! خب مگه چی میشه باهم بسازن هرکدوم یه گوشه زندگی کنن؟
و پرنده آبی هم صبورانه با ملایمت پاسخ او را داده بود‌.
- آخه ماهِ ناز من! وحشی‌ها حرفشون این هست که فقط ما انسانیم و شما هیچ حقی حتی روی زمین‌های آبا و اجدادی‌تون ندارین. هدفشون نسل کشیِ. می‌خوان حتی یک نفر از این‌ها باقی نمونه.
پرنده صورتی هم درتایید گفته بود:
- آره می دونم در مورد نسل‌کشی‌هایی که در طول تاریخ اتفاق افتاده خبر دارم؛ یعنی یه چیزهایی شنیدم. حالا که چی؟ بازم حرفم اینه که به ما چه! این‌ها خودشون انسان هستن و مشکلشون رو باهم حل کنن.
و پرنده آبی با تمسخر گفته بود:
- آره اینا انسان هستن! انسان بودن و انسانیت چه کلمات غریبی برای این جماعته! بعضی‌هاشون ازحیوانات درنده هم وحشی‌تر هستن. مگه نمی‌بینی حتی به بچه درون رحِم مادرش هم رحم نمی کنن؟
صدای جیغ و فریاد که در فضا موج میزد، پرنده صورتی را به زمان حال بازگرداند و نگاه خیره‌اش رابرچیزی درگوشه‌‌ای متمرکز ساخت. جسد همان پسرکی که گاهی با مهربانی، دانه‌ای چیزکی می‌آورد و برایشان می‌ریخت و این‌طوری دوستی با یکدیگر برهم زده بودند. مغزش کامل از هم متلاشی شده بود و درکنارش هم چند پر خونی آبی رنگ ریخته بود.
IMG_20231104_152427_915.jpg
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

رها سادات عابدینی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-28
نوشته‌ها
62
لایک‌ها
140
امتیازها
33
کیف پول من
11,383
Points
165
نام داستانک: بیداری برفی
نام نویسنده: رها سادات عابدینی
ویراستار: vahedi
نوای موسیقی شادی به گوش می‌رسد. پیش روی خانه‌ای روستایی، باغ مدور بزرگی از درختان انار است. جایی در میان فضای خالی حیاط تک‌ درختی از بیدمجنون قرارگرفته. در سایه‌ی سار آن، زن و مردی با لباس‌های محلی سنتی نشسته‌اند. زن، موهای بلندش را همان‌طور آزادانه به روی شانه‌هایش رها کرده. و باد نوازش‌کنان آن‌ها را به بازی گرفته. هر کدام سازی در دست با هم‌نوازی یکدیگر می‌نوازند؛ زن، دف‌ نوازی می‌کند. و مرد نیز م*ست از شور عشقی، ناب آرشه را به روی تارهای کمانچه می‌کشد. مرد، اشعار عاشقانه را خطاب به معشوق و همراه خویش با نگاهی گرم و تب‌دار به چشمان زن، زمزمه می‌کند. او هم سپاس‌گذارانه و با لبخندی سخاوت‌مندانه، دو چال نمکین را به روی گونه‌هایش نمایان می‌سازد و شیرینی آن، هوش را از سر هر بیننده‌ای می‌رباید؛ پاسخ مرد عاشق خود را می‌دهد.
خاکستر سیگار دود شده، به روی انگشتان مرد می‌ریزد. او را به خود می‌آورد. آتش خشم نهفته‌ای در وجودش شعله‌ور می‌سازد. تنه درخت بیدمجنون از حمله ناگهانی مشت‌های گره زده او، در امان نمی‌ماند. خسته که می‌شود برتنه‌ی درخت سر درگریبان خود، تکیه داده و های‌های گریه را سر می‌دهد. بی‌اهمیت به سوزش زخم روی انگشتانش و خونی که از روی آن جاری‌ست، فریاد دردناکی سر می‌دهد.
_ لعنتی! آخه من تنهایی بی‌ تو چیکار کنم؟
حرکت نرم انگشتان زن به روی شانه‌هایش، او را آرام می کند. اما غمی سنگین س*ی*نه‌اش را تنگ و قلبش را درخود مچاله می‌کند. صدای لطیف او در گوش‌هایش می‌پیچد.
_ پاشو مرد! این چه حالیه؟ خودت رو جمع و جور کن عزیزکم!
_ نمی‌تونم! مگه بهم قول نداده بودی همیشه کنارم
باشی؟ اصلاً بیا یه‌کاری کن! من رو هم با خودت ببر.
_ زمان رفتن تو نشده. هنوز فرصت داری مرد من. من که از تو جدا نیستم. من اصلاً من نیستم؛ تو هستم. نشنیدی که میگن "عشق به اوج خودش که برسه، عاشق و معشوق یکی میشن؟" روح من و تو با هم یکی شده. تو تمام مرا در قلب خودت داری کافی‌ست نور عشق خودت رو متوجه قلبت بکنی، حتماً من رو اون‌جا پیدا می‌کنی.
پژواک صدای زن در فضا محو می‌شود. نسیم‌ِخنک موهای مرد را به بازی می‌گیرد. سرما، لرزی استخوان سوز بر تنش می‌نشاند. بی‌اراده، دستانش را به دور خود حلقه می‌کند و خود را در آ*غ*و*ش می‌کشد. بالاخره، متوجه زمین خاکی حیاط می‌شود که برفی نرم آن‌ را سفید‌پوش کرده. نگاه‌ش را به سمت آسمان می‌چرخاند. دانه‌های برف، نرم‌نرمک و ر*ق*ص‌کنان با همان پاکی وجودشان، به آرامی و با‌وقار از آسمان پا بر زمین می‌گذارند. تماشای بارش برف، روح زندگی جدیدی را در وجودش بیدار کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

رها سادات عابدینی

کتابخوان انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-28
نوشته‌ها
62
لایک‌ها
140
امتیازها
33
کیف پول من
11,383
Points
165
نام داستانک: پروانه‌ای در آتش حسرت
نام نویسنده : رها سادات عابدینی
ویراستار: FAZA-F
همیشه او را می‌دیدم با سیگاری در میان انگشتان دستش و درحالی‌که تو گویی می‌خواهد برزمین سجده بزند در خود جمع شده و نشسته بود. آن‌قدر درحال و هوای خود به سر می‌برد که تنها گاهی که خاکستر سیگارِ سوزانش به روی دستش می‌ریخت به خود می‌آمد و از جا می‌پرید؛ آن‌گاه تکانی به خود می‌داد و پکی بر سیگارش می‌زد. اندکی بعد دوباره به خلسه فرو می‌رفت و چرت می‌زد. انگار از وجود خود بیزار بود که این‌گونه به خویشتن آسیب می‌رساند.
چندی بعد حجله‌ای در میان کوچه قرار داده شده بود و قاب عکسی از آن جوانک در میان آن خودنمایی می‌کرد. به تماشای عکس او که چشمانش معصومیت خاصی از او را به نمایش می‌گذاشت ایستاده بودم. دستی بر شانه‌ام نشست؛ پروانه، خواهرش بود. خودش را درمیان آغوشم رها کرد.
با صدایی گرفته و ملتمسانه گفت:
- دلم حرف زدن می‌خواد. میشه بریم یه گوشه خلوت با هم حرف بزنیم؟
او را به خانه خودمان آوردم و در اتاقم به گفت‌وگو
نشستیم و این‌گونه سر دردودل کردن پروانه باز شد:
- حالم بهم می‌خوره از این‌همه دورویی، از این‌همه
بی‌رحمی، از این‌همه بی‌مسئولیتی آدم‌ها. تا وقتی زنده بود برای کسی اهمیت نداشت. مثل یه تیکه گوشت متعفن باهاش برخورد می‌کردن و به هم‌دیگه پاسش می‌دادن؛ حالا هم از شدت عذاب وجدان هم‌دیگه رو مقصر می‌دونن.
پرسیدم:
- اصلاً چی شد که این‌طوری شد؟!
انگار این حرفم باعث شد داغش را تازه و آتش دلش را شعله‌ورتر کند که آن‌طور سوزناک شروع به گریه کردن کرد، به حدی که صدای هق‌هقش بلند شد. اندکی که گذشت نم اشک‌هایش را با دستمال خشک کرد و ادامه داد:
- می‌دونی که ما بچه‌ی طلاقیم؛ زمانی‌که مامانم از بابام جدا شد، ازش خواست حداقل یکی از ما سه‌تا رو اجازه بده با خودش ببره، بابام هم پدرام رو پیشنهاد داد که پسر بزرگ‌تر بود؛ ولی خب مامانم که بهنام رو دوست داشت اون رو با خودش نبرد که هیچ حتی گفته بود اون رو دوست نداره.. .
در میان صحبتش پریدم و گفتم:
- وای طفلی! از همین‌جا ضربه عاطفی خورده.
پس از مکثی کوتاه انگار که بخواهد حرفم را در ذهن خود هضم کند، ادامه داد:
- پدرام تو سنی بود که بتونه رد شدن و نخواستنش رو درک کنه، دبیرستانی بود؛ شاید به همین خاطر بود درس خوندن رو رها کرد و رفت دنبال کارکردن تو کارگاه شیرینی فروشی عموم. اون‌جا همه‌جور آدمی رفت‌وآمد داشت. یه کم بعد معتاد شد، اولش هم از سیگار کشیدن شروع شد که خیلی جدیش نگرفتیم؛ یه روزی ما به خودمون اومدیم دیدیم که تزریق هم
می‌کنه.
عصبی گفتم:
- خب چیکارش کردین می‌بردین ترکش می‌دادین.
با حرص نفس عمیقی کشید و گفت:
- دلت خوشه بابا. از خونه و خونواده طردش کردن، بابام از خونه بیرونش کرد. تازه خبر نداری چه اتفاق‌های بدتری براش پیش اومد.
به صورت عصبی‌اش نگاه کردم و گفتم:
- مثلاً چه اتفاق‌های دیگه‌ای براش افتاد؟!
ل*ب‌هایش را بر هم فشرد و گفت:
- افتاد زندان به جرم دزدی که البته کار اون نبود؛ اما خب چون معتاد و حاضر در صح*نه بود، همه‌چی به پای اون نوشته شد.
حیرت‌زده گفتم:
- خب بعدش چی شد؟!
پروانه که دوباره بغض کرده بود گفت:
- با دوستش میرن خونه‌شون، کسی خونه نبوده پسره هم از فرصت استفاده می‌کنه طلاهای مامانشو
می‌دزده و پدرام رو مقصر جلوه میده. بعد از یکی دوسال پسره لو میره، مامان باباشم که می‌فهمن کار پسر خودشون بوده میان رضایت میدن و پدرام هم آزاد شد. باورت میشه هیچ‌کی پی کارش رو نگرفت، پای حرفاش ننشستن؟! شاید بی‌گناه باشه شاید کار اون نبوده باشه!
پلک‌هایش را بر روی هم نهاد؛ باریکه‌ای از اشک بر روی گونه‌هایش جاری شد. با صدایی آرام زمزمه کرد:
- هیچ می‌دونی گاهی شعر می‌گفت و گیتار
می‌زد، چقدر رویای یه هنرمند بزرگ شدن رو داشت؟! اصلاً کسی چه می‌دونست اون از بچگی عاشق دخترعمه‌مون بود می‌خواست بزرگ‌تر که شد باهاش ازدواج کنه! اما افسوس که همه‌شون تو بچگی‌هاش موند.
چشمانش را باز کرد و روبه من گفت:
- یه مدتی سعی کرد ترک کنه، ترکم کرد؛ اما دیگه خیلی دیر شده بود. مواد به کلیه‌ها و ریه‌هاش آسیب زده بود. همین هم باعث مرگش شد و عذاب وجدان و آتش حسرت از دست دادنش موند برای ما!
مشاهده فایل‌پیوست 41255
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار نقد و کپیست
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده فعال
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,244
لایک‌ها
13,541
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
268,086
Points
4,300
سطح
  1. حرفه‌ای
امضا : Lunika✧
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا