• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

داستانک پرنده صورتی

ساعت تک رمان

رها سادات عابدینی

کتابخوان برتر
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-28
نوشته‌ها
62
لایک‌ها
167
امتیازها
33
کیف پول من
11,446
Points
164
نام داستانک:
پرنده صورتی
نام نویسنده:
رهاسادات عابدینی
[ ] پرنده صورتی درون لانه اش مضطرب ومنتظر بادلهره چشم به در دوخته بود تاهمسرش ازراه برسد.هرچه می گذشت نگران تر می شد این روزهاشهرپرازهرج ومرج بود چقدرخواهش کردتانرودیاحداقل زودتر برگرددواوهم درجوابش گفته بود 《فقط می خواهد یه دیدارکوتاه بادوستش داشته باشد وازاحوال اودراین موقعیت خبری بگیرد》
اندکی که گذشت صدای عجیبی به گوش رسیدوپرنده صورتی رابه بیرون ازلانه اش کشانید.گنبد مسجدی که برروی درختی از درختان در گوشه ای از حیاط آن لانه عشقش رابرپاساخته بود،فروریخته ،دودوآتش ازآن برمی خواست وخاکستر هواراکدر کرده بود.چشمانش به سختی چیزی می دید .قلبش درحالی که هراسان وپرسروصدا برقفسه س*ی*نه اش می کوبیداصراربرخروج از تنش راداشت!

سعی کرد تعادل برهم خورده اش را به دست آورد وبرای پیداکردن همسرش به پرواز درآمد. تمام تلاش اش راکرد تا مسیر درست برای رفتن به مدرسه راپیداکند در طول مسیر متوجه شدازشهر چیزی باقی نمانده حتی ساختمان های کلیسا وبیمارستان هم مخروب شده بودند و درآتش می سوختندباوجود این ها هرچه به ساختمان مدرسه نزدیک تر می شد وحشت وغم بیشتری برروح او فشار می آورد وسرانجام از تماشای منظره ای که پیش روی اش بود شوک زده وعصبی شد.آنچه را می دید نمی توانست باور کند!
صدای همسرش را در جایی دوردست از میان صفحات خاطراتش می شنید که اورا مخاطب قرارداده بود:
_عزیزکم!کاش می تونستم برات توضیح بدم که چرانمی شه بی تفاوت باشیم.این دنیا توالی حوادثش زنجیرواره آخرش شر این همه وحشی گری دامن مارو هم می گیره
پرنده صورتی هم بالجبازی در جوابش گفته بود:
_اصلن همه شون برن به درک!خب مگه چی میشه باهم بسازن هرکدوم یه گوشه زندگی کنن
وپرنده آبی هم صبورانه با ملایمت پاسخ اورا داده بود:
_آخه ماهِ ناز من!وحشی ها حرفشون اینِ فقط ما انسانیم شماهیچ حقی حتی روی زمین های آباواجدادی تون ندارین هدفشون نسل کشیِ می خوان حتی یک نفر ازاین ها باقی نمونه
پرنده صورتی هم درتایید گفته بود:
_آره می دونم در مورد نسل کشی هایی که در طول تاریخ اتفاق افتاده خبر دارم یعنی یه چیزهایی شنیدم حالا که چی بازم حرفم اینه به ماچه!!!
اینا خودشون انسان هستن مشکلشون روباهم حل کنن
وپرنده آبی باتمسخر گفته بود:
_آره اینا انسان هستن! انسان بودن وانسانیت چه کلمات غریبی برای این جماعته بعضی هاشون ازحیوانات درنده هم وحشی تر هستن مگه نمی‌بینی حتی به بچه درون رحِم مادرش هم رحم نمی کنن
...صدای جیغ وفریاد که در فضا موج می زد پرنده صورتی رابه زمان حال بازگرداندو نگاه خیره اش رابرچیزی درگوشه ای متمرکز ساخت،جسد همان پسرکی که گاهی بامهربانی دانه ای چیزکی می آورد وبرایشان می ریخت واینطوری دوستی بایکدیگر برهم زده بودند؛مغزش کامل از هم متلاشی شده بود ودرکنارش هم چند تاپر خونی آبی رنگ ریخته بود...
IMG_20231104_152427_915.jpg
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

بالا