ذهنت، برای درکِ حرفهایم زیادی فقیر به نظر میرسد جانِ دل! آنقدری که در وهلهٔ آخرم هم از چنین درکی عاجز هستی.
من تکلیفم با این خودِ جدیدِ متولد شدهام خیلی وقت است که روشن شده است. دیگر حالم با هیچ چیز خوب نمیشود.
برقِ درونِ پیلههای دو چشمم برای همیشه بیفروغ شده است و حتی دیگر آهنگ پُر شور و شادیِ درونِ پلی لیستم وجود ندارد که به خاطرِ آرامش هم گاهی به آنها گوش بسپارم؛ همه غم و اندوه شدهاند.
تا حنجرهام پُر شده از مادهٔ مذابِ فروپاشیده شدهٔ قلبم که همهٔ جانم را به یغما میبرد.
خیلی وقتها برای اینکه کسی مرا نبیند هندزفریام را بدونِ هیچ آهنگی میگذارم درونِ گوشمهایم تا فقط کسی با من هم صحبت نشود.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان