از لحاظ روحی نیاز دارم برگردم به آن زمانی از زندگیام که بدترین دغدغم یاد گرفتنِ کتابِ ریاضیام، برای صبحِ امتحانم بود. همان دورانی که با خنده و خوشحالی برای مادرم از خوب بودنِ امتحانم میگفتم و او با حوصله به گفتههایم گوش میسپرد و قربان صدقهام میرفت. همان زمانی که وقتی حوصلهام سر میرفت با برادرم قایم باشک بازی میکردیم و او از حرص سرم داد میزد و آخر سر به دعوا ختم میشد و فردای روزِ بعدش دوباره دوستیمان از سر میگرفت.
آن دوره تنها تصویرم از درد، همان بردنِ عروسکم توسط دختر همسایه بود.
بیدلیل و بدون هیچ ترس و تردیدی به آدمهای اطرافم اعتماد میکردم. ناراحت که میشدم خیلی راحت زیر گریه میزدم و اگر که خوشحال بودم با بالا و پایین پریدن اوج خوشحالی و شادیام را نشان میدادم تا انرژیام تخلیه شود. هیچ تصور بدی وجود نداشت و انگار تنها آدمهای بدِ آن زمان، دزدها و خلافکارها بودند. همان دورانی که هر کسی از آینده سوال میپرسید با غرورِ بچهگانه تنها میگفتم، میخواهم پلیس شوم تا آدمهای بدِ دنیا را بگیرم. همان دورانی که تنها ترسم از آمپول و نگرفتن نمره بود
آن دوره تنها تصویرم از درد، همان بردنِ عروسکم توسط دختر همسایه بود.
بیدلیل و بدون هیچ ترس و تردیدی به آدمهای اطرافم اعتماد میکردم. ناراحت که میشدم خیلی راحت زیر گریه میزدم و اگر که خوشحال بودم با بالا و پایین پریدن اوج خوشحالی و شادیام را نشان میدادم تا انرژیام تخلیه شود. هیچ تصور بدی وجود نداشت و انگار تنها آدمهای بدِ آن زمان، دزدها و خلافکارها بودند. همان دورانی که هر کسی از آینده سوال میپرسید با غرورِ بچهگانه تنها میگفتم، میخواهم پلیس شوم تا آدمهای بدِ دنیا را بگیرم. همان دورانی که تنها ترسم از آمپول و نگرفتن نمره بود