پارت_۰۹
سرمو تکون دادم و گفتم:
- اره کاش بریم منم میخوام بخوابم، شما پسرا برید خونهی مجردیتون منو ببرید خونه
- باشه عزیزم، بیاید بریم دخترا رو بزاریم خونه، بعد میریم خونه خودم.
آرتام رو به من گفت:
- خارجیاتون اومدن؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- جانم؟!
- سامان و سینا و یاسین رو میگم اه! خاله و عمو اومده بودن گفتن آوا امشب میمونه خونه یاسین اینا قراره بیان.
تعجب کردم اومدی بیرون، خاله و عمو میمونن خونه ما امشب.
زدم به سرم و گفتم:
- خاک برسرم! یادم رفت!
آمین با خنده گفت:
- هر کی زودتر برسه به ماشین جلو میشینه، من که رانندم راحت میام.
یهو همه شروع کردن دوییدن! آمین بلندم کرد و گفت:
- ما با آسانسور میریم.
خندیدم و گفتم:
- بزارم زمین دیوونههه!
وارد اسانسور شد و گفت:
- نچ!
پسره که تو اسانسور بود رو به آمین گفت:
- دخترته؟!
چشماش چهارتا شده بود من شروع کردم خندیدن، آمین رو به پسره گفت:
- برادر زنمه! مگه من چندسالمه؟!
پسره ببخشیدی گفت و برگشت، معلوم بود داره میخنده.
آمین گذاشتم پایین و صداشو صاف کرد، آسانسور که وایسا دوییدیم سمت ماشین.
تکیه دادم به ماشین و گفتم:
- خوب؟! باباجون چخبر؟!
بلندم کرد، گذاشتم روی کاپوت ماشین و گفت:
- واقعا من پیر میزنم آوا؟ راستشو بگو!
دستم رو گذاشتم روی صورتش و گفتم:
- آمین! ناراحت شدی عزیزم؟! به خداشوخی کردم.
سرشو تکون داد و گفت:
- نه برام سوال شد.
اومدم چیزی بگم که صدای یسنا اومد:
- اوووووو! خلوت کردید؟!
نفسم رفت! به سختی نفسم رو داخل دادم که آمین با ترس گفت:
- چیشده؟! آوا نفس بکش!
چندتا زد پشت کمرم که نفسم باز شد، نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
- چت شد پس؟!
سرم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
- میخوام بخوابم.
دستشو روی سرم کشید و گفت:
- باشه بیا بشین بریم... .
- نمیخوام! بگو آرتام رانندگی کنه.
ارتام جلو اومد و با خنده گفت:
- چشم ناز خاتون، شما بفرما ب*غ*ل شوهرت بخواب.
- حسود.
- خودم یکیشو دارم بدتر از این!
توی ماشین خوابم برد و دیگه یادم نمیاد کی رسیدیم خونه.
*آمین*
آرتام جلوی خونه پارک کرد، آوا رو بلند کردم و رفتم سمت خونه، میخواستم در رو باز کنم که صدایی اومد:
- وایسا ببینم!
برگشتم سمت پسری که وایساده بود پشت سرم، آوا رو توی بغلم یکم جا به جا کردم و گفتم:
- بفرمایید؟!
به خونه اشاره کرد و گفت:
- چیکاره خونهایی؟!
- داماد این خونم.
- دختر بزرگ این خونه تا من میدونم هفده سالشه!
نچی کردم و گفتم:
- شوهر دختر کوچیکشونم! شما؟!
#شروع_پر_دردسر
#آوا_اسدی
#آرتام_اسدی
#انجمن_تک_رمان
سرمو تکون دادم و گفتم:
- اره کاش بریم منم میخوام بخوابم، شما پسرا برید خونهی مجردیتون منو ببرید خونه
- باشه عزیزم، بیاید بریم دخترا رو بزاریم خونه، بعد میریم خونه خودم.
آرتام رو به من گفت:
- خارجیاتون اومدن؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- جانم؟!
- سامان و سینا و یاسین رو میگم اه! خاله و عمو اومده بودن گفتن آوا امشب میمونه خونه یاسین اینا قراره بیان.
تعجب کردم اومدی بیرون، خاله و عمو میمونن خونه ما امشب.
زدم به سرم و گفتم:
- خاک برسرم! یادم رفت!
آمین با خنده گفت:
- هر کی زودتر برسه به ماشین جلو میشینه، من که رانندم راحت میام.
یهو همه شروع کردن دوییدن! آمین بلندم کرد و گفت:
- ما با آسانسور میریم.
خندیدم و گفتم:
- بزارم زمین دیوونههه!
وارد اسانسور شد و گفت:
- نچ!
پسره که تو اسانسور بود رو به آمین گفت:
- دخترته؟!
چشماش چهارتا شده بود من شروع کردم خندیدن، آمین رو به پسره گفت:
- برادر زنمه! مگه من چندسالمه؟!
پسره ببخشیدی گفت و برگشت، معلوم بود داره میخنده.
آمین گذاشتم پایین و صداشو صاف کرد، آسانسور که وایسا دوییدیم سمت ماشین.
تکیه دادم به ماشین و گفتم:
- خوب؟! باباجون چخبر؟!
بلندم کرد، گذاشتم روی کاپوت ماشین و گفت:
- واقعا من پیر میزنم آوا؟ راستشو بگو!
دستم رو گذاشتم روی صورتش و گفتم:
- آمین! ناراحت شدی عزیزم؟! به خداشوخی کردم.
سرشو تکون داد و گفت:
- نه برام سوال شد.
اومدم چیزی بگم که صدای یسنا اومد:
- اوووووو! خلوت کردید؟!
نفسم رفت! به سختی نفسم رو داخل دادم که آمین با ترس گفت:
- چیشده؟! آوا نفس بکش!
چندتا زد پشت کمرم که نفسم باز شد، نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
- چت شد پس؟!
سرم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
- میخوام بخوابم.
دستشو روی سرم کشید و گفت:
- باشه بیا بشین بریم... .
- نمیخوام! بگو آرتام رانندگی کنه.
ارتام جلو اومد و با خنده گفت:
- چشم ناز خاتون، شما بفرما ب*غ*ل شوهرت بخواب.
- حسود.
- خودم یکیشو دارم بدتر از این!
توی ماشین خوابم برد و دیگه یادم نمیاد کی رسیدیم خونه.
*آمین*
آرتام جلوی خونه پارک کرد، آوا رو بلند کردم و رفتم سمت خونه، میخواستم در رو باز کنم که صدایی اومد:
- وایسا ببینم!
برگشتم سمت پسری که وایساده بود پشت سرم، آوا رو توی بغلم یکم جا به جا کردم و گفتم:
- بفرمایید؟!
به خونه اشاره کرد و گفت:
- چیکاره خونهایی؟!
- داماد این خونم.
- دختر بزرگ این خونه تا من میدونم هفده سالشه!
نچی کردم و گفتم:
- شوهر دختر کوچیکشونم! شما؟!
کد:
سرمو تکون دادم و گفتم:
- اره کاش بریم منم میخوام بخوابم، شما پسرا برید خونه مجردیتون منو ببرید خونه
- باشه عزیزم، بیاید بریم دخترا رو بزاریم خونه، بعد میریم خونه خودم.
آرتام رو به من گفت:
- خارجیاتون اومدن؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- جانم؟!
- سامان و سینا و یاسین رو میگم اه! خاله و عمو اومده بودن گفتن آوا امشب میمونه خونه یاسین اینا قراره بیان.
تعجب کردم اومدی بیرون، خاله و عمو میمونن خونه ما امشب.
زدم به سرم و گفتم:
- خاک برسرم! یادم رفت!
آمین با خنده گفت:
- هر کی زودتر برسه به ماشین جلو میشینه، من که رانندم راحت میام.
یهو همه شروع کردن دوییدن! آمین بلندم کرد و گفت:
- ما با اسانسور میریم.
خندیدم و گفتم:
- بزارم زمین دیوونههه!
وارد اسانسور شد و گفت:
- نچ!
پسره که تو اسانسور بود رو به آمین گفت:
- دخترته؟!
چشماش چهارتا شده بود من شروع کردم خندیدن، آمین رو به پسره گفت:
- برادر زنمه! مگه من چندسالمه؟!
پسره ببخشیدی گفت و برگشت، معلوم بود داره میخنده.
آمین گذاشتم پایین و صداشو صاف کرد، آسانسور که وایسا دوییدیم سمت ماشین.
تکیه دادم به ماشین و گفتم:
- خوب؟! باباجون چخبر؟!
بلندم کرد، گذاشتم روی کاپوت ماشین و گفت:
- واقعا من پیر میزنم آوا؟ راستشو بگو!
دستم رو گذاشتم روی صورتش و گفتم:
- آمین! ناراحت شدی عزیزم؟! به خداشوخی کردم.
سرشو تکون داد و گفت:
- نه برام سوال شد.
اومدم چیزی بگم که صدای یسنا اومد:
- اوووووو! خلوت کردید؟!
نفسم رفت! به سختی نفسم رو داخل دادم که آمین با ترس گفت:
- چیشده؟! آوا نفس بکش!
چندتا زد پشت کمرم که نفسم باز شد، نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
- چت شد پس؟!
سرم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
- میخوام بخوابم.
دستشو روی سرم کشید و گفت:
- باشه بیا بشین بریم...
- نمیخوام! بگو آرتام رانندگی کنه.
ارتام جلو اومد و با خنده گفت:
- چشم ناز خاتون، شما بفرما ب*غ*ل شوهرت بخواب.
- حسود.
- خودم یکیشو دارم بدتر از این!
توی ماشین خوابم برد و دیگه یادم نمیاد کی رسیدیم خونه.
*آمین*
آرتام جلوی خونه پارک کرد، آوا رو بلند کردم و رفتم سمت خونه، میخواستم در رو باز کنم که صدایی اومد:
- وایسا ببینم!
برگشتم سمت پسری که وایساده بود پشت سرم، آوا رو توی بغلم یکم جا به جا کردم و گفتم:
- بفرمایید؟!
به خونه اشاره کرد و گفت:
- چیکاره خونهایی؟!
- داماد این خونم.
- دختر بزرگ این خونه تا من میدونم هفده سالشه!
نچی کردم و گفت:
- شوهر دختر کوچیکشونم! شما؟!
#شروع_پر_دردسر
#آوا_اسدی
#آرتام_اسدی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: