• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان شروع پر دردسر| آوا اسدی و آراد رادان کاربران انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع آوا اسدی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 16
  • بازدیدها 557
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

آوا اسدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-10
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
1,997
امتیازها
73
سن
14
محل سکونت
جهنم
کیف پول من
48,306
Points
621
زندگی بی‌رحمانه ما را شکست داد.

نام رمان: شروع پر دردسر
نویسندگان: آوا اسدی، آرتام اسدی
ناظر: Diamond Angel
خلاصه:
داستان یک شروع دوباره؛ زندگی کردن، با شغلی که با وجود تمام سختیاش شیرین است.
شروع دوباره یک دختر نویسند یا شروع دوباره یک پسر دل شکسته؟
شروع دوباره‌ای که قراره مسیر زندگیِ دو نفر رو عوض کنه.
کد:
زندگی بی‌رحمانه مارا شکست داد.

نام رمان: شروع پر دردسر
نویسندگان: آوا اسدی، آرتام اسدی
ناظر: @Moon✦
خلاصه:
داستان یک شروع دوباره، زندگی کردن، با شغلی که با وجود تمام سختیاش شیرین است.
شروع دوباره یک دختر نویسند یا شروع دوباره یک پسر دل شکسته؟
شروع دوباره‌ای که قراره مسیر زندگیِ دو نفر رو عوض کنه.

#شروع_پر_دردسر
#آوا_اسدی
#آرتام_اسدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آوا اسدی

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,274
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,018
Points
2,340
تایید رمان۲.png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

💟موفق باشید💟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

آوا اسدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-10
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
1,997
امتیازها
73
سن
14
محل سکونت
جهنم
کیف پول من
48,306
Points
621
پارت_ ۰۱
- وای مامان تورو خدا کشش نده.
- همین الان برمیگردی خونه آوا.
بغض کرده بودم سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نمیخوام مامان من میرم، شاید کارتم نباشه ولی اسمم تو سایته.
قدم اول رو که داخل گذاشتم گفتم:
- آوا اینجا همون جاییه که بخاطرش جلوی خانوادت وایسادی! سعی کن و تلاش کن تا به خانوادت نشون بدی تو لیاقت اینو داری که اینجا باشی.
به ساعتم نگاه کردم نزدیک نُه بود و من کلاسم ساعت نُه شروع میشد، قسمت جالبترش اینجا بود که من هنوز نمیدونستم کلاسم کجاست.
همون موقعه یه پسر بیست یا بیست و دو ساله جلوی روم سبز شد، میخواستم از جلوی راهش برم کنار که گفت:
- تازه واردی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- آره، باید برم سر کلاس ولی نمیدونم کلاسمون کجا برگذار میشه.
سرشو جلو اورد دستشو زیر چونم گذاشت و بالا اورد، نگاهی توی چشمام کرد و گفت:
- مگه میشه ندونی روی کارتت زده! نکنه قایمکی اومدی داخل خانم کوچولو.
سرم رو چرخوندم سمت راهرو و دعا میکردم یکی بیاد و منو از دست این پسره دیوانه نجات بده، همون موقع در یکی از کلاس ها باز شد و پسر ۱۷ یا ۱۸ ساله ایی از کلاس بیرون اومد.
نگاهی به من کرد و بعد رو به پسری که جلوم وایساده بود کرد و گفت:
- تو چته باز؟! ولش کن از بچهای کلاسه منه.
به محض اینکه دستشو از زیر چونم برداشت دویدم سمت کلاس، همون پسر که انگار با اون سن کمش از معلم های اونجا بود نگاهی بهم کرد و گفت:
- آوا اسدی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- خودمم.
لبخندی زد و گفت:
- من استاد یارم، این ماه استاد برای کمک به زلزله زده ها رفتن و من جاشون درس میدم.
بعد رو به پسری که اونور وایساده بود کرد و گفت:
- از اونم دوری کن، خطرناکه.
خندیدم و گفتم:
- خطرناک از چه لحاظ؟
به کلاس اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید داخل.
به محض دیدن کلاس رو به اون پسر کردم و گفتم:
- اینجا فقط من دخترم؟!
خندید و گفت:
- بفرمایید بشینید، امسال همه تازه واردامون پسر بودن! از اینکه اسم شما رو توی لیست دیدم تعجب کردم.
روی یکی از صندلی ها نشستم کلاسورم و خودکارهامو از توی کیفم در اوردم و روی میز گذاشتم.
خداروشکر میکردم حداقل یه میز خالی بود که یه نفر دیگه از در وارد شد و گفت:
- ببخشید من تازه کلاس رو پیدا کردم.
با کف دست به پیشونیم کوبیدم و مظلومانه به استادیارمون نگاه کردم، نگاهش به من که افتاد خندید و گفت:
- خانم اینجا بشینید.
از روی صندلی بلند شدم، تا بیام وسایلم رو بردارم صندلیم رو برداشت و گذاشت جلوی میز خودش.
بعد از حظور و غیاب شروع کرد نوشتن یک متن، بعد از چند دقیقه ماژیکش رو روی میز گذاشت و شروع کرد توضیح دادن:
- خوب بچها بزارید اول یه توضیح کلی بهتون بدم، هلال احمر یه سازمان مردم نهاده، حالا یعنی چی؟
دستم رو بالا بردم و گفتم:
- هلال احمر وابسته به دولت نیست و مردم نهاده، از هیچ طرفی جانبداری نمیکنه و در هیچ مناشقه سیاسی شرکت نمیکنه.
سرش رو تکون داد و گفت:
- درسته.
یکی از پسرا دست بلند کرد و گفت:
- استاد.
- نه استاد صدام نکنید، بهم بگید آرتام؛ دوستیم دیگه.
سرش رو تکون داد و گفت:
- توی کتاب من یه قسمت نوشته مخاطرات طبیعی دو نقطه، این چاپ نشده یا خودمون باید جواب بدیم.
نگاهی به کتاب خودش انداخت و گفت:
- چاپ نشد، الان به اونجا هم میرسیم.
ساعت یک بود که کلاسمون تموم شد، بعد از خداحافظی راه افتادم سمت خونه، هوففف حداقل یک ساعت تا خونه فاصله دارم‌.
کد:
پارت_ یک
- وای مامان تورو خدا کشش نده.
- همین الان برمیگردی خونه آوا.
بغض کرده بودم سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نمیخوام مامان من میرم، شاید کارتم نباشه ولی اسمم تو سایته.
قدم اول رو که داخل گذاشتم گفتم:
- آوا اینجا همون جاییه که بخاطرش جلوی خانوادت وایسادی! سعی کن و تلاش کن تا به خانوادت نشون بدی تو لیاقت اینو  داری که اینجا باشی.
به ساعتم نگاه کردم نزدیک نُه بود و من کلاسم ساعت نُه شروع میشد، قسمت جالبترش اینجا بود که من هنوز نمیدونستم کلاسم کجاست.
همون موقعه یه پسر بیست یا بیست و دو ساله جلوی روم سبز شد، میخواستم از جلوی راهش برم کنار که گفت:
- تازه واردی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- آره، باید برم سر کلاس ولی نمیدونم کلاسمون کجا برگذار میشه.
سرشو جلو اورد دستشو زیر چونم گذاشت و بالا اورد، نگاهی توی چشمام کرد و گفت:
- مگه میشه ندونی روی کارتت زده! نکنه قایمکی اومدی داخل خانم کوچولو.
سرم رو چرخوندم سمت راهرو و دعا میکردم یکی بیاد و منو از دست این پسره دیوانه نجات بده، همون موقع در یکی از کلاس ها باز شد و پسر ۱۷ یا ۱۸ ساله ایی از کلاس بیرون اومد.
نگاهی به من کرد و بعد رو به پسری که جلوم وایساده بود کرد و گفت:
- تو چته باز؟! ولش کن از بچهای کلاسه منه.
به محض اینکه دستشو از زیر چونم برداشت دویدم سمت کلاس، همون پسر که انگار با اون سن کمش از معلم های اونجا بود نگاهی بهم کرد و گفت:
- آوا اسدی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- خودمم.
لبخندی زد و گفت:
- من استاد یارم، این ماه استاد برای کمک به زلزله زده ها رفتن و من جاشون درس میدم.
بعد رو به پسری که اونور وایساده بود کرد و گفت:
- از اونم دوری کن، خطرناکه.
خندیدم و گفتم:
- خطرناک از چه لحاظ؟
به کلاس اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید داخل.
به محض دیدن کلاس رو به اون پسر کردم و گفتم:
- اینجا فقط من دخترم؟!
خندید و گفت:
- بفرمایید بشینید، امسال همه تازه واردامون پسر بودن! از اینکه اسم شما رو توی لیست دیدم تعجب کردم.
روی یکی از صندلی ها نشستم کلاسورم و خودکارهامو از توی کیفم در اوردم و روی میز گذاشتم.
خداروشکر میکردم حداقل یه میز خالی بود که یه نفر دیگه از در وارد شد و گفت:
- ببخشید من تازه کلاس رو پیدا کردم.
با کف دست به پیشونیم کوبیدم و مظلومانه به استادیارمون نگاه کردم، نگاهش به من که افتاد خندید و گفت:
- خانم اینجا بشینید.
از روی صندلی بلند شدم، تا بیام وسایلم رو بردارم صندلیم رو برداشت و گذاشت جلوی میز خودش.
بعد از حظور و غیاب شروع کرد نوشتن یک متن، بعد از چند دقیقه ماژیکش رو روی میز گذاشت و شروع کرد توضیح دادن:
- خوب بچها بزارید اول یه توضیح کلی بهتون بدم، هلال احمر یه سازمان مردم نهاده، حالا یعنی چی؟
دستم رو بالا بردم و گفتم:
- هلال احمر وابسته به دولت نیست و مردم نهاده، از هیچ طرفی جانبداری نمیکنه و در هیچ مناشقه سیاسی شرکت نمیکنه.
سرش رو تکون داد و گفت:
- درسته.
یکی از پسرا دست بلند کرد و گفت:
- استاد.
- نه استاد صدام نکنید، بهم بگید آرتام؛ دوستیم دیگه.
سرش رو تکون داد و گفت:
- توی کتاب من یه قسمت نوشته مخاطرات طبیعی دو نقطه، این چاپ نشده یا خودمون باید جواب بدیم.
نگاهی به کتاب خودش انداخت و گفت:
- چاپ نشد، الان به اونجا هم میرسیم.
ساعت یک بود که کلاسمون تموم شد، بعد از خداحافظی راه افتادم سمت خونه، هوففف حداقل یک ساعت تا خونه فاصله دارم‌.

#شروع_پر_دردسر
#آوا_اسدی
#آرتام_اسدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : آوا اسدی

آوا اسدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-10
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
1,997
امتیازها
73
سن
14
محل سکونت
جهنم
کیف پول من
48,306
Points
621
پارت_۰۲
جلوی در خونه بودم که در باز شد، از خستگی نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم.
مامانم جلوم نشست سرم رو بالا گرفت و گفت:
- کجا بودی آوا؟! سکتم دادی دختر داشتم میومدم دنبالت بگردم.
بغلم کرد و گفت:
- ببخشید نیومدم دنبالت زندگیم، از فردا همش میام دنبالت باشه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- مامان مهمونو جلوی در نگه نمیدارن چه برسه به صاحب خونه.
خندید و گفت:
- بفرمایید تو خانم.
لباسم فرمی که بهمون دادن رو از توی کیفم در اوردم و آویزون کردم، لباسای خودمم عوض کردم و رفتم توی پذیرایی.
مامانم همونطوری که داشت با گوشیش ور میرفت گفت:
- امروز چطور بود؟
با اینکه اصلا خوب نبود لبخندی زدم گفتم:
- عالی بود مامان باید می‌بودی و می‌دیدی.
سرش رو بالا اورد و گفت:
- میدونی که وقتی تو خوشحال منم خوشحالم، فقط گاهی وقتا اذیت میکنی و عصبیم میکنی.
جلو رفتم بغلش کردم و گفتم:
- عشق خودمی مامانی، عاشقتم.
خندید و گفت:
- بسه بسه، پاشو برو حموم بو گندو.
خندیدم و گفتم:
- چشم.
شب بود که بابام اومد خونه،‌ جعیه کادویی گرفت جلوم و گفت:
- این کادوی منو خواهرت و مامانت.
کادو رو ازش گرفتم و تشکر کردم، بازش که کردم چشمام گرد شد، رو به بابا کردم و گفتم:
- اینا چین؟!
خندید و گفت:
- یکیش کارت بانکیه، اون یکی هم جعبه کمک های اولیه.
لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی.
خندید و گفت:
- خوب فردا ببینیم قراره چی بشی.
تا ساعت پنج صبح داشتم جزوه های روز قبل رو مینوشتم، البته گاهی هم سرم رو میکردم تو گوشی ها، من انقدر بچه درس خونی نیستم.
ساعت ۷ با صدای الارم گوشی بیدار شدم، لباسامو پوشیدم و وسایلم رو برداشتم و رفتم سمت پذیرایی، مامانم صدام کرد و گفت:
- بیا صبحونه.
وسایلم رو کنار در گذاشتم و رفتم سمت آشپز‌خونه، بابام نگاهی به سر تا پام کرد و گفت:
- ماشالا بهت میاد.
مامانم جلو اومد بغلم کرد و گفت:
- مبارکت باشه عزیزم.
لبخندی زدم و گفتم:
- امروز میای دنبالم مامان؟
مامان سرش رو تکون داد و گفت:
- اره بشین صبحونتو بخور.
کد:
پارت_دو
جلوی در خونه بودم که در باز شد، از خستگی نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم.
مامانم جلوم نشست سرم رو بالا گرفت و گفت:
- کجا بودی آوا؟! سکتم دادی دختر داشتم میومدم دنبالت بگردم.
بغلم کرد و گفت:
- ببخشید نیومدم دنبالت زندگیم، از فردا همش میام دنبالت باشه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- مامان مهمونو جلوی در نگه نمیدارن چه برسه به صاحب خونه.
خندید و گفت:
- بفرمایید تو خانم.
لباسم فرمی که بهمون دادن رو از توی کیفم در اوردم و آویزون کردم، لباسای خودمم عوض کردم و رفتم توی پذیرایی.
مامانم همونطوری که داشت با گوشیش ور میرفت گفت:
- امروز چطور بود؟
با اینکه اصلا خوب نبود لبخندی زدم گفتم:
- عالی بود مامان باید می‌بودی و می‌دیدی.
سرش رو بالا اورد و گفت:
- میدونی که وقتی تو خوشحال منم خوشحالم، فقط گاهی وقتا اذیت میکنی و عصبیم میکنی.
جلو رفتم بغلش کردم و گفتم:
- عشق خودمی مامانی، عاشقتم.
خندید و گفت:
- بسه بسه، پاشو برو حموم بو گندو.
خندیدم و گفتم:
- چشم.
شب بود که بابام اومد خونه،‌ جعیه کادویی گرفت جلوم و گفت:
- این کادوی منو خواهرت و مامانت.
کادو رو ازش گرفتم و تشکر کردم، بازش که کردم چشمام گرد شد، رو به بابا کردم و گفتم:
- اینا چین؟!
خندید و گفت:
- یکیش کارت بانکیه، اون یکی هم جعبه کمک های اولیه.
لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی.
خندید و گفت:
- خوب فردا ببینیم قراره چی بشی.
تا ساعت پنج صبح داشتم جزوه های روز قبل رو مینوشتم، البته گاهی هم سرم رو میکردم تو گوشی ها، من انقدر بچه درس خونی نیستم.
ساعت ۷ با صدای الارم گوشی بیدار شدم، لباسامو پوشیدم و وسایلم رو برداشتم و رفتم سمت پذیرایی، مامانم صدام کرد و گفت:
- بیا صبحونه.
وسایلم رو کنار در گذاشتم و رفتم سمت آشپز‌خونه، بابام نگاهی به سر تا پام کرد و گفت:
- ماشالا بهت میاد.
مامانم جلو اومد بغلم کرد و گفت:
- مبارکت باشه عزیزم.
لبخندی زدم و گفتم:
- امروز میای دنبالم مامان؟
مامان سرش رو تکون داد و گفت:
- اره بشین صبحونتو بخور.

#شروع_پر_دردسر
#آوا_اسدی
#آرتام_اسدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : آوا اسدی

آوا اسدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-10
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
1,997
امتیازها
73
سن
14
محل سکونت
جهنم
کیف پول من
48,306
Points
621
پارت_۰۳
جلوی در از ماشین پیاده شدم، رو پوشم رو پوشیدم و وارد شدم‌.
جلوی کلاس وایسادم میدونستم دیر کردم، در رو زوم و گفتم:
- اجازه هست بیام داخل.
آرتام در رو باز کرد، خندید و گفت:
- دیر اومدی که خانم.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- ببخشید.
خندید و گفت:
- اشکال نداره، شانست منم امروز دیر اومدم.
وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم، رو به پسری که کنارم مینشست کردم و گفتم:
- دیروز رفتارم درست نبود ببخشید.
سرش رو پایین انداخت و شروع کرد نوشتن متن های روب تخته، اخمی کردم و گفتم:
- شما پسرا همتون سر و ته یه کرباسین.
پوزخندی زد ولی چیزی نگفت، شونه هامو بالا انداختم و شروع کردم نوشتن نکات روی تخته.
بعد از چند دقیقه آرتام جلو اومد و گفت:
- تموم شد؟
سرم رو بدونه اینکه بالا بیارم تکون دادم.
دستی روی صورتم کشیدم و سرم رو بالا گرفتم، آرتام لبخندی زد و گفت:
- خوب بچها،‌ میدونید اولین که همه ما باید بلد باشیم چیه؟
هیچ کس هیچی نگفت‌! آرتام سرشو تکون داد و گفت:
- اینو دبستان هم یاد میدادن، باید بدونیم در مقابله سیل و زلزله چطوری باید از خودمون مراقب کنیم.
نگاهی به ساعتم کردم و پوفی کشیدم، امروز باید برم مدرسه.
ساعت دوازده بود که کلاس تموم شد، انقدر عجله داشتم که وقتی داشتم از پله ها پایین میرفتم پام لیز خورد و افتادم.
- آوا؟!
چرا گفتم مامانم نیاد دنبالم امروز؟ خدایا چرا انقدر گیجم من اخه حواسم کجاست؟!
امین همون پسری که کنارم می‌نشست جلو اومد و گفت:
- حواست کجاست دیوونه از رو پله انقدر سریع میان پایین؟!
نشستم روی یکی از پله ها و گفتم:
- خوب به تو چه؟!
کنارم روی پله نشست و گفت:
- الان مثلا داری لج میکنی؟
خندیدم و گفتم:
- کی توی کلاس لج کرده بود؟
فکر کنم سرم زخم شده بود، دستمو از روی مقنه ام روی سرم گذاشتم و پایین آوردم، درسته زخم بود.
از روی پله بلند شدم و گفتم:
- من باید برم دیرم میشه.
سرش رو تکون داد و گفت:
- هرجور مایلی.
سرم رو پایین انداختم و رفتم بیرون، ماشینی گرفتم و مستقیم رفتم سمت مدرسه.
به مدرسه که رسیدم رفتم سمت اتاق مدیر تا برای معلم نامه بگیرم، توی دفتر بودم که مدیرمون سرش رو بالا اورد و گفت:
- این لباسا چیه؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- ببخشید سر کلاس بودم، فرم مدرسم همراهمه عوضشون میکنم.
- باشه تو برو بگو مدیر گفت نیازی به نامه نیست.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- چشم.
سرم بدجور درد میکرد، زنگ اول که تموم شد لباسامو عوض کردم. جعبه کمک های اولیه ایی که میبردم برای کلاس رو باز کردم و پد الکلیی رو باز کردم و روی زخم سرم گذاشتم.
یسنا یکی از هم کلاسیام جلو اومد و گفت:
- آوا بیا بریم بیرون چیکار میکنی؟
خندید و گفتم:
- داشتم از پله ها میومدم پایین افتادم سرم زخم شد.
یسنا خندید و گفت:
- بگو طبق معمول گند زدم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- دقیقا گند زدم، تو چرا نمیای سر کلاسا.
اخمی کرد و گفت:
- فردا خودت میای دنبالم.
- اسمت آرمانِ یسناست.
برامون عادی بود چون همه جا فامیلشو اول مینوشتن اسمشو بعد فامیلش.
سرشو تکون داد و گفت:
- عادیه.
کد:
پارت_سه
جلوی در از ماشین پیاده شدم، رو پوشم رو پوشیدم و وارد شدم‌.
جلوی کلاس وایسادم میدونستم دیر کردم، در رو زوم و گفتم:
- اجازه هست بیام داخل.
آرتام در رو باز کرد، خندید و گفت:
- دیر اومدی که خانم.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- ببخشید.
خندید و گفت:
- اشکال نداره، شانست منم امروز دیر اومدم.
وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم، رو به پسری که کنارم مینشست کردم و گفتم:
- دیروز رفتارم درست نبود ببخشید.
سرش رو پایین انداخت و شروع کرد نوشتن متن های روب تخته، اخمی کردم و گفتم:
- شما پسرا همتون سر و ته یه کرباسین.
پوزخندی زد ولی چیزی نگفت، شونه هامو بالا انداختم و شروع کردم نوشتن نکات روی تخته.
بعد از چند دقیقه آرتام جلو اومد و گفت:
- تموم شد؟
سرم رو بدونه اینکه بالا بیارم تکون دادم.
دستی روی صورتم کشیدم و سرم رو بالا گرفتم، آرتام لبخندی زد و گفت:
- خوب بچها،‌ میدونید اولین که همه ما باید بلد باشیم چیه؟
هیچ کس هیچی نگفت‌! آرتام سرشو تکون داد و گفت:
- اینو دبستان هم یاد میدادن، باید بدونیم در مقابله سیل و زلزله چطوری باید از خودمون مراقب کنیم.
نگاهی به ساعتم کردم و پوفی کشیدم، امروز باید برم مدرسه.
ساعت دوازده بود که کلاس تموم شد، انقدر عجله داشتم که وقتی داشتم از پله ها پایین میرفتم پام لیز خورد و افتادم.
- آوا؟!
چرا گفتم مامانم نیاد دنبالم امروز؟ خدایا چرا انقدر گیجم من اخه حواسم کجاست؟!
امین همون پسری که کنارم می‌نشست جلو اومد و گفت:
- حواست کجاست دیوونه از رو پله انقدر سریع میان پایین؟!
نشستم روی یکی از پله ها و گفتم:
- خوب به تو چه؟!
کنارم روی پله نشست و گفت:
- الان مثلا داری لج میکنی؟
خندیدم و گفتم:
- کی توی کلاس لج کرده بود؟
فکر کنم سرم زخم شده بود، دستمو از روی مقنه ام روی سرم گذاشتم و پایین آوردم، درسته زخم بود.
از روی پله بلند شدم و گفتم:
- من باید برم دیرم میشه.
سرش رو تکون داد و گفت:
- هرجور مایلی.
سرم رو پایین انداختم و رفتم بیرون، ماشینی گرفتم و مستقیم رفتم سمت مدرسه.
به مدرسه که رسیدم رفتم سمت اتاق مدیر تا برای معلم نامه بگیرم، توی دفتر بودم که مدیرمون سرش رو بالا اورد و گفت:
- این لباسا چیه؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- ببخشید سر کلاس بودم، فرم مدرسم همراهمه عوضشون میکنم.
- باشه تو برو بگو مدیر گفت نیازی به نامه نیست.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- چشم.
سرم بدجور درد میکرد، زنگ اول که تموم شد لباسامو عوض کردم. جعبه کمک های اولیه ایی که میبردم برای کلاس رو باز کردم و پد الکلیی رو باز کردم و روی زخم سرم گذاشتم.
یسنا یکی از هم کلاسیام جلو اومد و گفت:
- آوا بیا بریم بیرون چیکار میکنی؟
خندید و گفتم:
- داشتم از پله ها میومدم پایین افتادم سرم زخم شد.
یسنا خندید و گفت:
- بگو طبق معمول گند زدم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- دقیقا گند زدم، تو چرا نمیای سر کلاسا.
اخمی کرد و گفت:
- فردا خودت میای دنبالم.
- اسمت آرمانِ یسناست.
برامون عادی بود چون همه جا فامیلشو اول مینوشتن اسمشو بعد فامیلش.
سرشو تکون داد و گفت:
- عادیه.

#شروع_پر_دردسر
#آوا_اسدی
#آرتام_اسدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : آوا اسدی

آوا اسدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-10
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
1,997
امتیازها
73
سن
14
محل سکونت
جهنم
کیف پول من
48,306
Points
621
پارت_۰۴
خندیدم و گفتم:
- چطوری عادت کردی به این اسم.
میدونی که داستان چیه پس چرا میپرسی.
خندیدم و گفتم:
- ای کلک.
به محض ورود ناظم توی کلاس جعبه رو بستم؛ ناظممون خیلی مهربون بود ولی ازش میترسیدم.
جلو اومد و گفت:
- آوا چیشده بچها گفتن زخمی شدی.
یسنا خندید و گفت:
- افتاده.
خانم ناظم خندید و گفت:
- دیگه بچه نیستی که مراقب باش.
سرم رو خم کردم و گفتم:
- چشم.
بعد از رفتن ناظممون مقنه ام رو پوشیدم و رو به یسنا گفتم:
- این زنگ ورزشه میای بریم پشت مدرسه؟
خندید و گفت:
- پایم بریم.
- حسنا.
حسنا جلو اومد و گفت:
- جانم.
یسنا با شیطنت گفت:
- میخوایم بریم پشت مدرسه میای؟
- چرا که نه.
ساعت سه و نیم پشت مدرسه بودیم، حسنا اخمی کرد و گفت:
- حوصلم سر رفت بریم.
همون موقعه دو تا از پسرای مدرسه بغلیمون اومدن روی دیوار و گفتن:
- ببخشید به زور معلم ورزشو پیچوندیم.
خندیدم و گفت:
- اَرسام نیوفتی یهو.
حسنا خندید و گفت:
- پس شما میاید اینجا قرار میزارید.
اَرسام خندید و گفت:
- حسنا خانم بگم امیر حسین بیاد.
خندیدم و گفتم:
- حسنا جان تو هم؟!
یسنا اخمی کرد و گفت:
- اَرسام خان خانمت خودشو ناکار کرد.
زدم تو سرش و گفتم:
- خانمت چیه بیشعور.
اَرسام خندید و گفت:
- قربون خانمم.
- اَرسام چیزی کشیدی؟
اَرسام لبخنده ملیحی زد و گفت:
- آره گل کشیدم.
برگه ایی پایین انداخت و گفت:
- ببین قشنگه؟
یسنا چشم غره ایی به حسام رفت و گفت:
- خدا شانس بده.
حسام خندید و گفت:
- عزیزم این سر زنگ هنر گل میکشه به یاد عشقش.
اَرسام سرشو چرخوند سمت حسام و گفت:
- تو سر زنگ هنر به الله اکبر.
خندیدم و گفتم:
- حسام فکر بد؟! عه.
حسام رو به یسنا کرد و گفت:
- حالا چند روز دیگه میفهمی به چی فکر میکنم.
اَرسام خوبی گفت و بعد رو به من کرد و گفت:
- چیکار کردی با خودت که این میگه خودتو ناکار کردی.
خندیدم و گفتم:
- از پله ها افتادم سرم زخم شد.
نمیدونم چیشد که دوتاشون پایین رفت.
رو به یسنا کردم و گفت:
- کمک کن برم ببینم چیشده.
رفتم روی دیوار و به پایین نگاه کردم، چشمام از تعجب گرد شده بود با تعجب گفتم:
- آمین؟!
آمین سرش رو بالا گرفت و گفت:
- پس داستان اینه؟! آوا شما گمشو برو سر کلاست.
اَرسام با پاش کوبید به پای آمین و گفت:
- مثل آدم حرف بزن باهاش.
رو به ارسام و حسام کردم و گفتم:
- ما فردا صبح میریم هلال احمر شما میتونید بیاید؟
اَرسام سرشو تکون داد و گفت:
- پس تا فردا.
- خدافظ
رفتم پایین و گفتم:
- یسنا بریم پیش بقیه مزاحم داریم.
کد:
پارت_چهار
خندیدم و گفتم:
- چطوری عادت کردی به این اسم.
میدونی که داستان چیه پس چرا میپرسی.
خندیدم و گفتم:
- ای کلک.
به محض ورود ناظم توی کلاس جعبه رو بستم؛ ناظممون خیلی مهربون بود ولی ازش میترسیدم.
جلو اومد و گفت:
- آوا چیشده بچها گفتن زخمی شدی.
یسنا خندید و گفت:
- افتاده.
خانم ناظم خندید و گفت:
- دیگه بچه نیستی که مراقب باش.
سرم رو خم کردم و گفتم:
- چشم.
بعد از رفتن ناظممون مقنه ام رو پوشیدم و رو به یسنا گفتم:
- این زنگ ورزشه میای بریم پشت مدرسه؟
خندید و گفت:
- پایم بریم.
- حسنا.
حسنا جلو اومد و گفت:
- جانم.
یسنا با شیطنت گفت:
- میخوایم بریم پشت مدرسه میای؟
- چرا که نه.
ساعت سه و نیم پشت مدرسه بودیم، حسنا اخمی کرد و گفت:
- حوصلم سر رفت بریم.
همون موقعه دو تا از پسرای مدرسه بغلیمون اومدن روی دیوار و گفتن:
- ببخشید به زور معلم ورزشو پیچوندیم.
خندیدم و گفت:
- اَرسام نیوفتی یهو.
حسنا خندید و گفت:
- پس شما میاید اینجا قرار میزارید.
اَرسام خندید و گفت:
- حسنا خانم بگم امیر حسین بیاد.
خندیدم و گفتم:
- حسنا جان تو هم؟!
یسنا اخمی کرد و گفت:
- اَرسام خان خانمت خودشو ناکار کرد.
زدم تو سرش و گفتم:
- خانمت چیه بیشعور.
اَرسام خندید و گفت:
- قربون خانمم.
- اَرسام چیزی کشیدی؟
اَرسام لبخنده ملیحی زد و گفت:
- آره گل کشیدم.
برگه ایی پایین انداخت و گفت:
- ببین قشنگه؟
یسنا چشم غره ایی به حسام رفت و گفت:
- خدا شانس بده.
حسام خندید و گفت:
- عزیزم این سر زنگ هنر گل میکشه به یاد عشقش.
اَرسام سرشو چرخوند سمت حسام و گفت:
- تو سر زنگ هنر به الله اکبر.
خندیدم و گفتم:
- حسام فکر بد؟! عه.
حسام رو به یسنا کرد و گفت:
- حالا چند روز دیگه میفهمی به چی فکر میکنم.
اَرسام خوبی گفت و بعد رو به من کرد و گفت:
- چیکار کردی با خودت که این میگه خودتو ناکار کردی.
خندیدم و گفتم:
- از پله ها افتادم سرم زخم شد.
نمیدونم چیشد که دوتاشون پایین رفت.
رو به یسنا کردم و گفت:
- کمک کن برم ببینم چیشده.
رفتم روی دیوار و به پایین نگاه کردم، چشمام از تعجب گرد شده بود با تعجب گفتم:
- آمین؟!
آمین سرش رو بالا گرفت و گفت:
- پس داستان اینه؟! آوا شما گمشو برو سر کلاست.
اَرسام با پاش کوبید به پای آمین و گفت:
- مثل آدم حرف بزن باهاش.
رو به ارسام و حسام کردم و گفتم:
- ما فردا صبح میریم هلال احمر شما میتوتید بیاید؟
اَرسام سرشو تکون داد و گفت:
- پس تا فردا.
- خدافظ
رفتم پایین و گفتم:
- یسنا بریم پیش بقیه مزاحم داریم.
#شروع_پر_دردسر
#آوا_اسدی
#آرتام_اسدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : آوا اسدی

Aedan

مدیر آزمایشی تالار روانشناسی
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-23
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
287
امتیازها
63
سن
29
محل سکونت
سیاره تاریکی
کیف پول من
17,433
Points
177
پارت_پنج

یسنا اخمی کرد و گفت:
- بریم اینم شانسه ماست.
خندیدم و گفتم:
- حالا فردا درستش میکنیم.
فقط فردا آماده باش ساعت یه ربع به نه میام دنبالت.
- باشه.
بعد از تموم شدن مدرسه مامانم اومد دنبالم، توی ماشین بودیم که گفت:
- خوب چطور بود؟
خندیدم و گفتم:
- مامان انقد عجله داشتم از پله ها افتادم مطمئنم همه بهم خندیدن، ولی قرار شد از این به بعد کلاسا زودتر تموم بشن.
سرشو تکون داد و گفت:
- حالا سالمی؟ راستی مامان هانی اومده بود خونمون نبودی.
خندیدم و گفتم:
- مامان با اسمش مشکل داری؟
خندید و گفت:
- نه والا، کلا با خودش مشکل دارم.
- خوب حالا یه نو*شی*دنی مهمونمون میکنی مامان خانم.
خندید و گفت:
- خونه کلی نو*شی*دنی داریم.
داشتیم شام میخوردیم که بابام گفت:
- ساره یادته آرتامو؟
اخمی کردم و گفتم:
- شروع شد.
- آره چطور؟
بابا لیوانشو برداشت و یه قلوپ آب خورد و گفت:
- آقایی شده برا خودش ماشالاش باشه، انقدر با ادب شده.
نفسم رو با صدا بیرون دادم و گفتم:
- مامان بابا سر سفره شام میشه درباره کسی حرف نزنید لطفا، همینجوری تو کلاسا از دستش میکشم.
خوبه نمیدونه همون آوا ام.
"روز بعد"
- خاله یسنا چرا نمیاد.
- طبق معمول دیر بیدار شده.
- کلاسامون ساعت نُه شروع میشن.
یسنا درحالی که از پله ها پایین میومد گفت:
- اومدم بابا اومدم.
خندیدم و در حالی که سعی داشتم قراره امروز رو یادآوردی کنم گفتم:
- یادت رفته ساعته کلاسو؟
صورتش کش اومد و گفتم:
- کلاس تموم شد.
زدم تو سرم و گفتم:
- بدو تا تموم نشده.
یسنا سریع از مامانش خداحافظی کرد و سوار ماشین شد، رو به مامان کردم و گفتم:
- از این به بعد خودم با یسنا میرم و میام.
مامان سرش رو تکون داد و گفت:
- حالا امروز میرسونمتون.
جلوی در از مامان خداحافظی کردیم توی حیاط کلی دنبال اَرسام و حسام گشتیم ولی نبودن! یسنا سرش زو پایین انداخت و گفت:
- تقصیر من بود ببخشید.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- حالا بعدا باهاشون حرف میزنیم، بیا بریم سر کلاس.
وقتی رفتیم توی کلاس ‌امین پوزخندی زد و گفت:
- به به خانم خانما، شما هم که هستید.
رو به یسنا کردم و گفتم:
- لطفا با این دهن به دهن نشو.
یسنا شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
- ارزش نداره بخاطرش اعصاب خودمو خورد کنم.
- آوا.
رو به در کردم و گفتم:
- فکر کردم یادت رفته.
حسام جلو اومد خندید و گفت:
- نه کلی گشتیم تا کلاستونو پیدا کردیم.
یسنا خندید و گفت:
- مگه حیاط نداره اینجا که دنبال کلاس میگشتید.
جلو اومدن دوتا برگه روی میز ارتام گذاشتن و گفتن:
- حالا اونش بماند.
اَرسام لوپمو کشید و گفت:
- چه خبر خانمم؟
دستمو روی صورتم گذاشتم و گفتم:
- یک دیگه لوپمو نکش، دو بدم میاد نگو خانمم.
خندید و گفت:
- اوکی دیگه نمیگم، حالا چه خبر.
- هیچ خانم ناز کرده، اخه اَرسام مگه تو اینو نمیشناسی؟!
اَرسام خندید و گفت:
- ناز؟ آوا ناز میکنی؟! برای من؟!
اخمی کردم و گفتم:
- برا تو ناز نکنم؟
سرشو تکون داد و گفت:
- نچ.
رو به حسام کردم و گفتم:
- حسام من دیگه نه اینو میشناسم نه تورو.
حسام اخمی کرد و گفت:
- اجی اذیت نکن میدونی که این مریضه.
سرم رو چرخوندم و گفتم:
- نمیخوام.
حسام خندید و گفت:
- یه بار قرار میزاریم منو تو و یسنا بریم بیرون خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- آره.
اَرسام اخمی کرد و گفت:
- باهاش میری؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه ناز کردم ناز کشیدن یاد بگیری.
یسنا خندید و گفت:
- این ناز منو نمیکشه ناز این یکی رو میکشه.
حسام خندید و گفت:
- آوا حسود زیاد داریم، دوتایی میریم چشم نخوریم.
خندیدم و نگاهی به اَرسام کردم و که داشت قرمز میشد.
دستم رو اروم روی صورتش کشیدم و گفتم:
- ببخشید دیگه اذیت نمیکنم.
- حالا فکرامو میکنم.
همه باهم زدیم زیر خنده، آمین جلو اومد و گفت:
- اقایون بفرمایید بیرون معلم اومد.
اَرسام ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
- نریم چی میشه.
از روی صندلی بلند شدم دست اَرسام رو گرفتم و سعی کردم بکشمش از کلاس بیرون.
اَرسام خندید و گفت:
- نکن بچه مگه مریضی خودتو اذیت میکنی؟
آرتام جلو اومد و گفت:
- چیشده؟!
اَرسام نگاهی به من کرد و گفت:
- هیچی خل شده.
آرتام خندید و گفت:
- تو کلاس نداری؟
اَرسام خندید و گفت:
- ول کردم کلاسام با خودت بود دیگه.
رفتم نشستم روی صندلیم، رو به حسام کردم و گفتم:
- برای شما دوتا دارم، فقط صبر کن.
یسنا خندید و گفت:
- آوا تو که میدونی اون دوتا فامیلن، اینو بنداز بیرون.
کد:
یسنا اخمی کرد و گفت:
- بریم اینم شانسه ماست.
خندیدم و گفتم:
- حالا فردا درستش میکنیم.
فقط فردا آماده باش ساعت یه ربع به نه میام دنبالت.
- باشه.
بعد از تموم شدن مدرسه مامانم اومد دنبالم، توی ماشین بودیم که گفت:
- خوب چطور بود؟
خندیدم و گفتم:
- مامان انقد عجله داشتم از پله ها افتادم مطمئنم همه بهم خندیدن، ولی قرار شد از این به بعد کلاسا زودتر تموم بشن.
سرشو تکون داد و گفت:
- حالا سالمی؟ راستی مامان هانی اومده بود خونمون نبودی.
خندیدم و گفتم:
- مامان با اسمش مشکل داری؟
خندید و گفت:
- نه والا، کلا با خودش مشکل دارم.
- خوب حالا یه نو*شی*دنی مهمونمون میکنی مامان خانم.
خندید و گفت:
- خونه کلی نو*شی*دنی داریم.
داشتیم شام میخوردیم که بابام گفت:
- ساره یادته آرتامو؟
اخمی کردم و گفتم:
- شروع شد.
- آره چطور؟
بابام یه لیوان قلوپ خورد و گفت:
- آقایی شده برا خودش ماشالاش باشه، انقدر با ادب شده.
نفسم رو با صدا بیرون دادم و گفتم:
- مامان بابا سر سفره شام میشه درباره کسی حرف نزنید لطفا، همینجوری تو کلاسا از دستش میکشم.
خوبه نمیدونه همون آوا ام.
"روز بعد"
- خاله یسنا چرا نمیاد.
- طبق معمول دیر بیدار شده.
- کلاسامون ساعت نُه شروع میشن.
یسنا درحالی که از پله ها پایین میومد گفت:
- اومدم بابا اومدم.
خندیدم و در حالی که سعی داشتم قراره امروز رو یادآوردی کنم گفتم:
- یادت رفته ساعته کلاسو؟
صورتش کش اومد و گفتم:
- کلاس تموم شد.
زدم تو سرم و گفتم:
- بدو تا تموم نشده.
یسنا سریع از مامانش خداحافظی کرد و سوار ماشین شد، رو به مامان کردم و گفتم:
- از این به بعد خودم با یسنا میرم و میام.
مامان سرش رو تکون داد و گفت:
- حالا امروز میرسونمتون.
جلوی در از مامان خداحافظی کردیم توی حیاط کلی دنبال اَرسام و حسام گشتیم ولی نبودن! یسنا سرش زو پایین انداخت و گفت:
- تقصیر من بود ببخشید.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- حالا بعدا باهاشون حرف میزنیم، بیا بریم سر کلاس.
وقتی رفتیم توی کلاس ‌امین پوزخندی زد و گفت:
- به به خانم خانما، شما هم که هستید.
رو به یسنا کردم و گفتم:
- لطفا با این دهن به دهن نشو.
یسنا شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
- ارزش نداره بخاطرش اعصاب خودمو خورد کنم.
- آوا.
رو به در کردم و گفتم:
- فکر کردم یادت رفته.
حسام جلو اومد خندید و گفت:
- نه کلی گشتیم تا کلاستونو پیدا کردیم.
یسنا خندید و گفت:
- مگه حیاط نداره اینجا که دنبال کلاس میگشتید.
جلو اومدن دوتا برگه روی میز ارتام گذاشتن و گفتن:
- حالا اونش بماند.
اَرسام لوپمو کشید و گفت:
- چه خبر خانمم؟
دستمو روی صورتم گذاشتم و گفتم:
- یک دیگه لوپمو نکش، دو بدم میاد نگو خانمم.
خندید و گفت:
- اوکی دیگه نمیگم، حالا چه خبر.
- هیچ خانم ناز کرده، اخه اَرسام مگه تو اینو نمیشناسی؟!
اَرسام خندید و گفت:
- ناز؟ آوا ناز میکنی؟! برای من؟!
اخمی کردم و گفتم:
- برا تو ناز نکنم؟
سرشو تکون داد و گفت:
- نچ.
رو به حسام کردم و گفتم:
- حسام من دیگه نه اینو میشناسم نه تورو.
حسام اخمی کرد و گفت:
- اجی اذیت نکن میدونی که این مریضه.
سرم رو چرخوندم و گفتم:
- نمیخوام.
حسام خندید و گفت:
- یه بار قرار میزاریم منو تو و یسنا بریم بیرون خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- آره.
اَرسام اخمی کرد و گفت:
- باهاش میری؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه ناز کردم ناز کشیدن یاد بگیری.
یسنا خندید و گفت:
- این ناز منو نمیکشه ناز این یکی رو میکشه.
حسام خندید و گفت:
- آوا حسود زیاد داریم، دوتایی میریم چشم نخوریم.
خندیدم و نگاهی به اَرسام کردم و که داشت قرمز میشد.
دستم رو اروم روی صورتش کشیدم و گفتم:
- ببخشید دیگه اذیت نمیکنم.
- حالا فکرامو میکنم.
همه باهم زدیم زیر خنده، آمین جلو اومد و گفت:
- اقایون بفرمایید بیرون معلم اومد.
اَرسام ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
- نریم چی میشه.
از روی صندلی بلند شدم دست اَرسام رو گرفتم و سعی کردم بکشمش از کلاس بیرون.
اَرسام خندید و گفت:
- نکن بچه مگه مریضی خودتو اذیت میکنی؟
آرتام جلو اومد و گفت:
- چیشده؟!
اَرسام نگاهی به من کرد و گفت:
- هیچی خل شده.
آرتام خندید و گفت:
- تو کلاس نداری؟
اَرسام خندید و گفت:
- ول کردم کلاسام با خودت بود دیگه.
رفتم نشستم روی صندلیم، رو به حسام کردم و گفتم:
- برای شما دوتا دارم، فقط صبر کن.
یسنا خندید و گفت:
- آوا تو که میدونی اون دوتا فامیلن، اینو بنداز بیرون.
#شروع_دوباره
#آوا_اسدی
#آرتام_اسدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Aedan

آوا اسدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-10
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
1,997
امتیازها
73
سن
14
محل سکونت
جهنم
کیف پول من
48,306
Points
621
پارت_۰۶
- بسه بچها، بشینید سر جاتون.
امین جلو اومد دستشو روی شونه اَرسام گذاشت و گفت:
- اگه اجازه بدی میخوام بشینم سر جام.
اَرسام رو به من کرد، سرم رو تکون دادم و گفتم:
- میخوای بزاری این بشینه پیشم؟!
خندید و گفت:
- نمی‌خورت که.
داشت میرفت که تو دلم گفتم:
- نه نمی‌خورتم، فقط تا الان بزرگی کردم چیزی بهش نگفتم.
امین روی صندلی نشست و گفت:
- رلته؟
اخمی کردم و گفتم:
- ببخشید باید جواب پس بدم؟!
دستشو گذاشت روی شونم و گفت:
- همچین چیزی نگفتم.
اخمی کردم و گفتم:
- دستتو بردار.
حسام رو به من کرد و گفت:
- چیشده؟!
دست امین رو نشون دادم و گفتم:
- بار دومه، ببین آمین بزرگی کردم ابروتو نبردم تا حالا دیگه تکرار نکن! فامیلمونی چیزی نمیگم.
سرم رو چرخوندم و اَرسام رو دیدم که داشت منو نگاه میکرد.
روی حسام کردم و گفتم:
- میشه جامونو عوض کنیم؟
حسام رو روی صندلیش بلند شد و گفت:
- بیا بشین.
نشستم کنار یسنا و گفتم:
- کاش همش خواب باشه.
یسنا خندید و گفت:
- چرا؟!
- یسنا به خدا فکر میکنم دارم توی داستان یا فیلم زندگی میکنم.
- اها پس من فقط یه همکارم یا یه ادم خیالی.
سرم رو گذاشتم روی شونش و گفتم:
- ببخشید اخه خیلی رو مخمه.
بعد از کلاس هم چهارتایی رفتیم مدرسه.
توی مدرسه هم مثل همیشه پشت مدرسه باهم حرف میزدیم.
یه سال به همین روال گذشت ولی...
- بهتره دیگه بهش فکر نکنی و خودتو اذیت نکنی.
خندیدم و گفتم:
- کی فکرشو میکرد دانشگا تهران قبول بشه و ولم کنه؟
ارتام خندید و گفت:
- از اولشم بچه خرخون بود.
امین زد رو میز و گفت:
- عه بسه حوصلم سر رفت.
اخمی ساختگی کردم و گفتم:
- حوصلت سر رفته یا کاراتو یادت اومده عصبی شدی.
و زدم زیر خنده.
کد:
- بسه بچها، بشینید سر جاتون.
امین جلو اومد دستشو روی شونه اَرسام گذاشت و گفت:
- اگه اجازه بدی میخوام بشینم سر جام.
اَرسام رو به من کرد، سرم رو تکون دادم و گفتم:
- میخوای بزاری این بشینه پیشم؟!
خندید و گفت:
- نمی‌خورت که.
داشت میرفت که تو دلم گفتم:
- نه نمی‌خورتم، فقط تا الان بزرگی کردم چیزی بهش نگفتم.
امین روی صندلی نشست و گفت:
- رلته؟
اخمی کردم و گفتم:
- ببخشید باید جواب پس بدم؟!
دستشو گذاشت روی شونم و گفت:
- همچین چیزی نگفتم.
اخمی کردم و گفتم:
- دستتو بردار.
حسام رو به من کرد و گفت:
- چیشده؟!
دست امین رو نشون دادم و گفتم:
- بار دومه، ببین آمین بزرگی کردم ابروتو نبردم تا حالا دیگه تکرار نکن! فامیلمونی چیزی نمیگم.
سرم رو چرخوندم و اَرسام رو دیدم که داشت منو نگاه میکرد.
روی حسام کردم و گفتم:
- میشه جامونو عوض کنیم؟
حسام رو روی صندلیش بلند شد و گفت:
- بیا بشین.
نشستم کنار یسنا و گفتم:
- کاش همش خواب باشه.
یسنا خندید و گفت:
- چرا؟!
- یسنا به خدا فکر میکنم دارم توی داستان یا فیلم زندگی میکنم.
- اها پس من فقط یه همکارم یا یه ادم خیالی.
سرم رو گذاشتم روی شونش و گفتم:
- ببخشید اخه خیلی رو مخمه.
بعد از کلاس هم چهارتایی رفتیم مدرسه.
توی مدرسه هم مثل همیشه پشت مدرسه باهم حرف میزدیم.
یه سال به همین روال گذشت ولی...
- بهتره دیگه بهش فکر نکنی و خودتو اذیت نکنی.
خندیدم و گفتم:
- کی فکرشو میکرد دانشگا تهران قبول بشه و ولم کنه؟
ارتام خندید و گفت:
- از اولشم بچه خرخون بود.
امین زد رو میز و گفت:
- عه بسه حوصلم سر رفت.
اخمی ساختگی کردم و گفتم:
- حوصلت سر رفته یا کاراتو یادت اومده عصبی شدی.
و زدم زیر خنده.
#شروع_پر_دردسر
#آوا_اسدی
#آرتام_اسدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : آوا اسدی

آوا اسدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-10
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
1,997
امتیازها
73
سن
14
محل سکونت
جهنم
کیف پول من
48,306
Points
621
پارت_۰۷

آمین سری تکون داد و گفت:
- من غلط کردم.
"الهی🙄 بچه به غلط کردن افتاد😂"
سرمو تکون دادم و گفتم:
- قبول نیست!
آرتام خندید و گفت:
- ناز بکش اقا آمین.
آمین اداشو در اورد و گفت:
- تو برو خواستگاریتو بکن.
- داداش من یک ماه دیگه عروسیمه!
حسام رو به آمین گفت:
- چقدر عقبی داداش!
آرتام حدود سه سالی با سحر نامزد بود، سحر یکی از دوستای صمیمیه من بود.
چهار ساله پیش که جزو اکیپ ما بود با آرتام دوست شد، ساله بعد که فهمیدیم آرتام رفته خواستگاریش هممون تعجب کردیم چون به قول آمین:
" سحر دختری نبود که بمونه"
حدود یک ماهه دیگه عروسیشه و اقا آمین ما! هنوز خبر نداره😂.
آمین گوشیشو در اورد و گفت:
- حالا من میخوام شما رو سوپرایز کنم!
رو به آمین گفتم:
- آمین چی میخوای بگی؟!
آمین از توی کیفش کارت دعوتا رو در اورد و گفت:
- حدس بزنید عروسی کیه!؟
آرتام ابرویی بالا انداخت و گفت:
- مسخره بازی در نیار آمین!
خندیدم و گفتم:
- آمین خیلی بیشعوری!
آمین خندید و گفت:
- بزار حدس بزنن ببینیم کی می‌تونه درست حدس بزنه!
آرتام یکم فکر کرد و گفت:
- حمید؟!
آمین نچی کرد و رو به یسنا گفت:
- تو حدس بزن.
یسنا سری تکون داد و گفت:
- نظری ندارم!
- حسام؟!
حسام خندید و گفت:
- خو اساتید عروسی خودش و آواست.
آراد چشماش گرد شد و به من نگاه کرد، یسنا متعجب میخندید و به من نگاه میکرد.
آرتام بلند شد و اومد سمتم، بغلم کرد و گفت:
- مبارکا باشه ابجی کوچولوم! چرا به ما خبر ندادید شما دوتا؟!
آمین خندید و گفت:
- دیگه چی سوپرایزی بود اینجوری؟!
یسنا رو به آمین گفت:
- چندمه؟!
- پس فرداست.
یسنا اخمی کرد و گفت:
- از جلو چشام خفه شوووووووو.
خندیدم و دوییدم سمت دریاچه که یسنا هم پشت سرم اومد، خوردم به یه دوچرخه و افتادم توی دریاچه!
یه تیکه حصار دریاچه خ*را*ب بود و هنوز درستش نکرده بودن، خودمو نگه داشته بودم لبه دریاچه و سعی میکردم بیام بالا ولی نمیشد.
یهو یسنا جیغ زد و گفت:
- آمین! بیا کمک.
پسره که سوار دوچرخه بود به زور از روی زمین بلند شد و اومد سمت من، دستم رو گرفت و کشیدم بیرون.
آمین سریع اومد سمتم و گفت:
- چیشدی تو؟!
پسره سرشو پایین انداخت و گفت:
- ببخشید یهو اومدید ندیدمتون.
آمین برگشت سمت پسره و گفت:
- مرسی کمکش کرد، خودت سالمی؟!
پسره سری تکون داد و گفت:
- بازم ببخشید.
آمین دستشو گرفت و گفت:
- داداش دزد که ندیدی! بزار دستتو ببینم من امدادگرم.
آمین دست پسره رو معاینه کرد، به دوچرخه پسره نگاه کرد و گفت:
- داغون شده ها!
تا پسره برگشت دستشو کشید و صدای تقی اومد! پسره اخی گفت و دستشو کشید.
آمین خندید و گفت:
- ببخشید در رفته بود! برو ببندش.
آرتام کتشو انداخت روی شونه من انداخت، بغلم کرد و گفت:
- آمین، مریض میشه!
آمین سوییچ ماشین رو داد و گفت:
- برید منم میام الان.

کد:
آمین سری تکون داد و گفت:
- من غلط کردم.
"الهی🙄 بچه به غلط کردن افتاد😂"
سرمو تکون دادم و گفتم:
- قبول نیست!
آرتام خندید و گفت:
- ناز بکش اقا آمین.
آمین اداشو در اورد و گفت:
- تو برو خواستگاریتو بکن.
- داداش من یک ماه دیگه عروسیمه!
حسام رو به آمین گفت:
- چقدر عقبی داداش!
آرتام حدود سه سالی با سحر نامزد بود، سحر یکی از دوستای صمیمیه من بود.
چهار ساله پیش که جزو اکیپ ما بود با آرتام دوست شد، ساله بعد که فهمیدیم آرتام رفته خواستگاریش هممون تعجب کردیم چون به قول آمین:
" سحر دختری نبود که بمونه"
دقیقا یک ماهه دیگه عروسیشه و اقا آمین ما! هنوز خبر نداره😂.
آمین گوشیشو در اورد و گفت:
- حالا من میخوام شما رو سوپرایز کنم!
رو به آمین گفتم:
- آمین چی میخوای بگی؟!
آمین از توی کیفش کارت دعوتا رو در اورد و گفت:
- حدس بزنید عروسی کیه!؟
آرتام ابرویی بالا انداخت و گفت:
- مسخره بازی در نیار آمین!
خندیدم و گفتم:
- آمین خیلی بیشعوری!
آمین خندید و گفت:
- بزار حدس بزنن ببینیم کی می‌تونه درست حدس بزنه!
آرتام یکم فکر کرد و گفت:
- حمید؟!
آمین نچی کرد و رو به یسنا گفت:
- تو حدس بزن.
یسنا سری تکون داد و گفت:
- نظری ندارم!
- حسام؟!
حسام خندید و گفت:
- خو اساتید عروسی خودش و آواست.
آراد چشماش گرد شد و به من نگاه کرد، یسنا متعجب میخندید و به من نگاه میکرد.
آرتام بلند شد و اومد سمتم، بغلم کرد و گفت:
- مبارکا باشه ابجی کوچولوم! چرا به ما خبر ندادید شما دوتا؟!
آمین خندید و گفت:
- دیگه چی سوپرایزی بود اینجوری؟!
یسنا رو به آمین گفت:
- چندمه؟!
- پس فرداست.
یسنا اخمی کرد و گفت:
- از جلو چشام خفه شوووووووو.
خندیدم و دوییدم سمت دریاچه که یسنا هم پشت سرم اومد، خوردم به یه دوچرخه و افتادم توی دریاچه!
یه تیکه حصار دریاچه خ*را*ب بود و هنوز درستش نکرده بودن، خودمو نگه داشته بودم لبه دریاچه و سعی میکردم بیام بالا ولی نمیشد.
یهو یسنا جیغ زد و گفت:
- آمین! بیا کمک.
پسره که سوار دوچرخه بود به زور از روی زمین بلند شد و اومد سمت من، دستم رو گرفت و کشیدم بیرون.
آمین سریع اومد سمتم و گفت:
- چیشدی تو؟!
پسره سرشو پایین انداخت و گفت:
- ببخشید یهو اومدید ندیدمتون.
آمین برگشت سمت پسره و گفت:
- مرسی کمکش کرد، خودت سالمی؟!
پسره سری تکون داد و گفت:
- بازم ببخشید.
آمین دستشو گرفت و گفت:
- داداش دزد که ندیدی! بزار دستتو ببینم من امدادگرم.
آمین دست پسره رو معاینه کرد، به دوچرخه پسره نگاه کرد و گفت:
- داغون شده ها!
تا پسره برگشت دستشو کشید و صدای تقی اومد! پسره اخی گفت و دستشو کشید.
آمین خندید و گفت:
- ببخشید در رفته بود! برو ببندش.
آرتام کتشو انداخت روی شونه من انداخت، بغلم کرد و گفت:
- آمین، مریض میشه!
آمین سوییچ ماشین رو داد و گفت:
- برید منم میام الان.


#شروع_پر_دردسر
#آوا_اسدی
#آرتام_اسدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : آوا اسدی

آوا اسدی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-10
نوشته‌ها
368
لایک‌ها
1,997
امتیازها
73
سن
14
محل سکونت
جهنم
کیف پول من
48,306
Points
621
پارت_۰۸

- مگه قرار نبود بریم لباسو پرو کنم و تحویلش... .
- تو فعلاً برو آوا وای!
نشستم توی ماشین و رو به یسنا گفتم:
- اینا رو بیرون کن من لباس عوض کنم.
یسنا رو به حسام و ارتام گفت:
- کیش‌کیش! برید بیرون میخواد لباس عوض کنه.
با بدبختی توی ماشین لباسامو عوض کردم و لباسای خیسم رو گذاشتم توی پلاستیک، یسنا در رو باز کرد و گفت:
- حالا میتونید بیاید.
برسم رو از توی کیفم در اوردم و روی موهام کشیدم، گره خورده بود و باز نمی‌شد.
ارتام شال گ*ردنش رو در اورد و بازش کرد، انداخت روی سرم و یکم آب موهامو گرفت.
برس رو از دستم گرفت و آروم روی موهام کشید، یسنا با خنده گفت:
- خدا بده از این شانسا!
آرتام انقدر موهامو شونه کرد و تکونشون داد که یکم خشک شدن، بافتشون و گفت:
- شوهرتونم اومدن.
خندیدم و گفتم:
- شوهرم به این قشنگی!
از خنده ریسه می‌رفتن، با خنده گفتم:
- هرهر! مگه من دلقکم؟!
آمین سوار شد و گفت:
- خوب خوب! بریم پاساژ اول؟!
سرمو تکون دادم که یسنا گفت:
- پاساژ؟!
آمین ماشین رو روشن کرد و گفت:
- بله پاساژ.
وارد پاساژ که شدیم رفتیم طبقه‌ایی که مغازه هایه لباس عروس بود، صاحب مغازه‌ای که لباس رو سفارش داده بودیم بهش اومد سمتمون و رو به من گفت:
- خوب عروس کوچولو، بریم لباستو پرو کنی؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- اره.
وارد مغازه شدیم، پسره که خیاط و طراح لباس‌ها بود از بین لباس ها لبای منو پیدا کرد و گذاشت روی میز.
کاورش رو باز کرد و آروم از توی کاور درش اورد، دادش دستم و گفت:
- اتاق پرو اون گوشه است، بپوش بیا اگه مشکلی بود درستش کنم.
باشه‌ایی گفتم و رفتم توی اتاق پرو، لباس رو که پوشیدم یکم در رو باز کردم و گفتم:
- یسنا، بیا یه کمکی بکن.
یسنا مشغول حرف زدن با حسام بود و اصلا نفهمید، آمین اومد سمتم و گفت:
- برگرد.
زیپ لباس رو بست و گفت:
- یسنا‌یسنا! من مردم؟!
- عه آمین!
جلوی آینه وایساده بودم و به خودم نگاه میکردم، پسرِ از روی میزش نخ و سوزنی با یه نوار نگین دوزی شده سفیدی برداشت و اومد سمتم.
با چندتا کوک کوچیک وصلش کرد به خط بین دامن و گفت:
- تا لباسای خودتو بپوشی اینم دوختم تموم شده.
رفتم روی اتاق پرو، لباسم رو در اوردم و دادم به آمین و مشغول پوشیدن لباسای خودم شدم.
بیرون که اومدم آمین کاور لباس رو گرفته بود دستش، خندید و گفت:
- دل می‌کنی؟!
با خنده آره‌ایی گفتم و بعد از خداحافظی از مغازه خارج شدیم، آمین خمیازه‌ایی کشید و گفت:
- من باید قهوه بخورم.
- منم وگرنه همینجا می‌خوابم.
- بریم خونه ما؟
آرتام خندید و گفت:
- خونه مجردی امیر و آمین هست البته ها! شوخی کردم دیگه دیر وقته بریم خونه هامون.
کد:
- مگه قرار نبود بریم لباسو پرو کنم و تحویلش...
- تو فعلا برو آوا وای!
نشستم توی ماشین و رو به یسنا گفتم:
- اینا رو بیرون کن من لباس عوض کنم.
یسنا رو به حسام و ارتام گفت:
- کیش کیش! برید بیرون میخواد لباس عوض کنه.
با بدبختی توی ماشین لباسامو عوض کردم و لباسای خیسم رو گذاشتم توی پلاستیک، یسنا در رو باز کرد و گفت:
- حالا میتونید بیاید.
برسم رو از توی کیفم در اوردم و روی موهام کشیدم، گره خورده بود و باز نمی‌شد.
ارتام شال گ*ردنش رو در اورد و بازش کرد، انداخت روی سرم و یکم آب موهامو گرفت.
برس رو از دستم گرفت و اروم روی موهام کشید، یسنا با خنده گفت:
- خدا بده از این شانسا!
آرتام انقدر موهامو شونه کرد و تکونشون داد که یکم خشک شدن، بافتشون و گفت:
- شوهرتونم اومدن.
خندیدم و گفتم:
- شوهرم به این قشنگی!
از خنده ریسه می‌رفتن، با خنده گفتم:
- هرهر! مگه من دلقکم؟!
آمین سوار شد و گفت:
- خوب خوب! بریم پاساژ اول؟!
سرمو تکون دادم که یسنا گفت:
- پاساژ؟!
آمین ماشینو روشن کرد و گفت:
- بله پاساژ.

وارد پاساژ که شدیم رفتیم طبقه ایی که نغازه هایه لباس عروس بود، صاحب مغازه‌ای که لباس رو سفارش داده بودیم بهش اومد سمتون و رو به من گفت:
- خوب عروس کوچولو، بریم لباستو پرو کنی؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- اره.
وارد مغازه شدیم، پسره که خیاط و طراح لباس‌ها بود از بین لباس ها لبای منو پیدا کرد و گذاشت روی میز.
کاکرش رو باز کرد و اروم از توی کاور در اورد، دادش دستم و گفت:
- اتاق پرو اون گوشه است، بپوش بیا اگه مشکلی بود درستش کنم.
باشه‌ایی گفتم و رفتم توی اتاق پرو، لباس رو که پوشیدم یکم در رو باز کردم و گفتم:
- یسنا، بیا یه کمکی بکن.
یسنا مشغول حرف زدن با حسام بود و اصلا نفهمید، آمین اومد سمتم و گفت:
- برگرد.
زیپ لباس رو بست و گفت:
- یسنا یسنا! من مردم؟!
- عه آمین!
جلوی آینه وایساده بودم و به خودم نگاه میکردم، پسره از روی میزش نخ و سوزنی با یه نوار نگین دوزی شده سفیدی برداشت و اومد سمتم.
با چندتا کوک کوچیک وصلش کرد به خط بین دامن و گفت:
- تا لباسا خودتو بپوشی اینم دوختم تموم شده.
رفتم روی اتاق پرو، لباسم رو در اوردم و دادم به آمین و مشغول پوشیدم لباسای خودم شدم.
بیرون که اومدم آمین کاور لباس رو گرفته بود دستش، خندید و گفت:
- دل می‌کنی؟!
با خنده اره ایی گفتم و بعد از خداحافظی از مغازه خارج شدیم، آمین خمیازه‌ایی کشید و گفت:
- من باید قهوه بخورم.
- منم وگرنه همینجا می‌خوابم.
- بریم خونه ما؟
آرتام خندید و گفت:
- خونه مجردی آمیر و آمین هست البته ها! شوخی کردم دیگه دیر وقته بریم خونه هامون.

#شروع_پر_دردسر
#آوا_اسدی
#آرتام_اسدی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : آوا اسدی
بالا