اشعار سیف فرغانی

ساعت تک رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,487
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
هر چه غیر دوست اندر دل همی آید ترا
جمله ناپاکست و تو پاکی نمی‌شاید ترا
ور تو ذکر او کنی هر گه که ذکر او کنی
غافلی از وی گر از خود یاد می‌آید ترا
زهر با یادش زیان نکند ولی بی یاد او
گر خوری تریاک همچون زهر بگزاید ترا
گر دلت جانان خوهد میل دل از جان قطع کن
ور دلت جان می‌خوهد جانان نمی‌باید ترا
تا به هر صورت نظر داری به معنی تیره‌ای
صیقلی چون آینه چندان که بزداید ترا
ور ز خاک کوی او یک ذره در چشمت فتد
آفتابی بعد از آن اندر نظر ناید ترا
چهره معنی چو نبود خوب زشتی حاصلست
هر نفس کز جان تو صورت بیاراید ترا
تا تو تن را خادمی جان از تعب آسوده نیست
خدمت تن ترک کن تا جان بیاساید ترا
ور گشایش می‌خوهی بر خود در راحت ببند
کین در ار بر خود نبندی هیچ نگشاید ترا
از برای نیش زنبورش مهیا داردت
گر ز شیرینیش انگشتی بیالاید ترا
بر سر این کوی می‌کن پای محکم چون درخت
ورنه هر بادی چو خس زین کوی برباید ترا
گر هزاران دم زنی بی عشق جمله باطلست
جهد کن تا یک نفس عشق از تو برباید ترا
تا ز تو دجال نفست را خر اندر آخورست
تو نه‌ای عیسی اگر مریم همی‌زاید ترا
شرع می‌گوید که طاعت کن ولیکن نزد دوست
طاعت آن باشد که عشق دوست فرماید ترا
چون کنی در هر چه می‌بینی نظر از بهر دوست
دوست اندر هر چه بینی روی بنماید ترا
اندر این راهی که مشتاقان قدم از جان کنند
سر به جایش نِه چو کفش از پا بفرساید ترا
سیف فرغانی کمال عشقت ار حاصل نشد
غیر نقصان بعد از ذین چیزی نیفزاید ترا
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,487
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
اگر دلست بجان می خرد هوای ترا
وگر تن است بدل می کشد جفای ترا
بیاد روی تو تازنده ام همی گریم
که آب دیده کشد آتش هوای ترا
کلید هشت بهشت ار بمن دهد رضوان
نه مردم اربگذارم درسرای ترا
اگر بجان وجهانم دهد رضای تو دست
بترک هر دو بدست آورم رضای ترا
بگیر دست من افتاده را که در ره عشق
بپای صدق بسر می برم وفای ترا
چه خواهی ازمن درویش چون ادا نکند
خراج هردو جهان نیمه بهای ترا
برون سلطنت عشق هرچه پیش آید
درون بدان نشود ملتفت گدای ترا
سزد اگر ندهد مهر دیگری دردل
که کس بغیر تو شایسته نیست جای ترا
مرا بلای تو ازمحنت جهان برهاند
چگونه شکر کنم نعمت بلای ترا
اگرچه رای تو درعشق کشتن من بود
برای خویش نکردم خلاف رای ترا
بدست مردم دیده چو سیف فرغانی
بآب چشم بشستیم خاک پای ترا
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,487
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
ای که نام اشنوده باشی خسرو پرویز را
رو سفر کن تا ببینی خسرو تبریز را
بی گمان عاشق شدی شیرین برو فرهاد وار
گر بدی از لطف و حسن آن مملکت پرویز را
آفرین بر مادر گیتی و بر طبعش که او
نام خسرو کرد این شیرین شورانگیز را
لایق این مرتبه شیرین تواند بود و بس
گر شکر چین در خور ست این لعل شکر ریز را
هر شبی از پرتو خود شمع بر بالین نهد
آفتاب روی او مر صبح بیگه خیز را
غالیه ارزان شود هرگه که مشک افشان کند
بر تن همچون حریر آن شعر عنبر بیز را
چشم بیمارش چوبی پرهیز ریزد خون خلق
تن درستی کی بود بیمار بی پرهیز را
نزد مستان ش*ر*اب عشق او تیره است آب
با ل*ب میگون او صهبای دردآمیز را
سیف فرغانی مدام از فتنه حسنش بود
منتظر همچون شهیدان روز رستاخیز را
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,487
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
اگر خورشید و مه نبود سعادت با درویش را
وگر مشک سیه نبود همان حکم است مویش را
ز شرق همت عشاق همچون صبح روشن دل
چه مطلعهای روحانیست مر خورشید رویش را
سزد از عبهر قدسی و از ریحان فردوسی
اگر رضوان کند جاروب بهر خاک کویش را
مقیم خاک کوی او بیک جو برنمی گیرد
بهشت هشت شادروان و نقد چار جویش را
کسی کو کم نکرد (دنیا) نیابد در رهش پیشی
کسی کو گم نگشت از خود نشاید جست و جویش را
گروهی کز غمش چون عود می سوزند جان خود
ز هر رنگی که می بینند می جویند بویش را
چو حلاج از ش*ر*اب عشق او شد م*ست لایعقل
نمی کردند هشیاران تحمل های (و) هویش را
چو در میدان عشق او نه مرد جست و جو بودم
بمن کردند درویشان حوالت گفت و گویش را
ز صدر س*ی*نه هر ساعت توان دلرا برون کردن
ولی نتوان برون کردن ز دل مرآرزویش را
ز خون دل روان کردست جویی سیف فرغانی
ندانم تا چو سیل این جو چه سنگ آرد سبویش را
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,487
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
ای بچشم دل ندیده روی یار خویش را
کرده ای بی عشق ضایع روزگار خویش را
کعبه رو سوی تو دارد همچو تو رو سوی او
گر تو روزی قبله سازی روی یار خویش را
عشق دعوی می کنی، بار بلا بر دوش نه
نقد خود بر سنگ زن بنگر عیار خویش را
یا چو زن در خانه بنشین عاشق کار تو نیست
عشق نیکو می شناسد مرد کار خویش را
عاشق آن قومند کندر حضرت سلطان عشق
برگرفتند از ره خدمت غبار خویش را
روز اول چون بدولت خانه عشق آمدند
زآستان بیرون نهادند اختیار خویش را
بارگیر نفس شان در هر قدم جانی بداد
تا بدین منزل رسانیدند بار خویش را
دیگران از ترک جان در راه جانان قاصرند
زین شتر دل همرهان بگسل مهار خویش را
وندرین ره دام ساز از جان و جانان صید کن
پای بگشا باشه عنقا شکار خویش را
چون صدف گر در میان دارد در مهرش دلت
زآب چشم چون گهر پر کن کنار خویش را
ای توانگر سوی درویشان نظر کن ساعتی
تا بخدمت عرضه دارند افتخار خویش را
هر زمان در حلقه زنجیر زلفت می کشند
یک جهان عاشق دل دیوانه سار خویش را
سیف فرغانی ز هجرانت بکام دشمنست
چند دشمنکام داری دوستدار خویش را
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,541
لایک‌ها
18,487
امتیازها
143
کیف پول من
94,558
Points
10,599
ای سیم بر زکات تن وجان خویش را
بردار از دلم غم هجران خویش را
تا درنیوفتددل مردم بمشک خط
رو سر بگیر چاه زنخدان خویش را
قومی بزور بازوی مرگ استدند باز
از دست محنت تو گریبان خویش را
گفتم بعقل دوش که ترک ادب بود
کز وصل او بجویم درمان خویش را
او طیره گشت و گفت ترا با ادب چه کار
تو عاشقی فرو مگذار آن خویش را
عیبم مکن اگر زتو بوسی طلب کنم
جمعیت درون پریشان خویش را
صد ب*وسه آرزو کنی از خویشتن اگر
بینی در آینه ل*ب و دندان خویش را
عاشق شوی تو بر خود اگر هیچ بنگری
در خنده پسته شکر افشان خویش را
گر ماه در کنار تو آید روا مدار
قیمت چرا بری تن چون جان خویش را
در موسم بهار که یاد آورند باز
هر بلبلی هوای گلستان خویش را
در موسم بهار که یاد آوردند باز
هر بلبلی هوای گلستان خویش را
در بوستان نشیندو در حسرت تو سیف
بر گل فشاند اشک چو باران خویش را
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

موضوعات مشابه

بالا