درحال تایپ رمان من با تو مجنون شدم | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .ARNI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 48
  • بازدیدها 826
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,022
لایک‌ها
4,186
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
93,592
Points
6,738
آقای رمضانی دستی بر روی ریش‌های بزی جو گندمی‌اش می‌کشد. سپس سیاه چاله‌ی نگاهش را بالا می‌آورد.
- خوبم، شما خوبی؟ خان خوبه؟
رهام، کراوات شطرنجی‌اش را اندکی می‌کشد تا صاف شود سپس ل*ب می‌زند:
- خوبم مچکرم. خان هم خوبه!
آقای رمضانی، دستش را زیر عینکش می‌برد و گوشه‌ی چشمانش را می‌خاراند.
- الهی شکر، خدا بد نده.‌ کسی از نزدیکانت توی بیمارستانه؟
غبار غمی بی‌جلا، گونه‌ی گلگون رهام را می‌آزرد. چنگی به موهای مجعدش می‌زند. آقای رمضانی که متوجه‌ی مکث طولانی او می‌شود ادامه می‌دهد:
- پسرم، خوبی؟ خدایی نکرده نکنه اتفاقی برای خان افتاده؟
رهام، رشته‌‌ی افکارش پاره می‌شود و سیاه چاله‌ی چشمانش را به طرف دو چشمان گرد شده از تعجب و نگرانی آقای رمضانی می‌چرخاند و ل*ب می‌ورچاند:
- خوبم، خوبم. نه خیالتون راحت... اتفاقی برای پدربزرگم نیفتاده!
آقای رمضانی نفس کوتاهی می‌کشد و سپس ل*ب می‌زند:
- پس برای چی بیمارستانی؟ خودت ناخوش احوالی؟
اعتراف اتفاق شوم‌آوری که در بلوار چمران کنار هتل رخ داده است برای پسری مثل او، گلوسوز و زجرآور است.
- جریانش مفصله، میشه بعداً باهاتون صحبت کنم؟
آقای رمضانی اطراف را آنالیز می‌کند و هستریک‌وار سرش را تکان می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- باشه پسرم... بعداً بیا اتاقم صحبت می‌کنیم!
رهام، انگار سلول به سلول تنش برایش می‌گریستند اما چشمانش به طرز عجیبی خشک بود. نگاهش بر روی ازدحامی از جمعیت که می‌گریستند، چرخ می‌خورد. سپس شبیه یک نوار ضبط شده می‌گوید:
- حتماً، با اجازه‌تون!
آقای رمضانی به سرعت وارد اتاق شماره‌ی سیزده می‌شود. رهام بر روی صندلی نشست. چشمانش را که از فرط بی‌خوابی قرمز می‌زد بست. دست مشت شده‌اش را بر روی صندلی آهنی کوبید. پرستاری که از کنار صندلی آهنی گذر می‌کرد، زیر ضربه‌اش لرزید. سپس دو چشمان گرد شده‌اش را در اعضای صورت رهام چرخاند و خودکار را میان دستانش رد و بدل کرد و گفت:
- آقا، مشکلی پیش اومده؟
رهام، سیاه چاله‌ی نگاهش را بالا می‌آورد. در دو تیله‌ی قیر گونه‌ی پرستار خیره می‌شود و با یک حرکت از جای بر می‌خیزد.
- بله، چند دقیقه پیش یه مورد اورژانسی که دو تا دختر بودن رو به این بیمارستان منتقل کردن. نزدیک‌های بولوار چمران، تقریباً روبه‌روی هتل بود میشه بدونم این دو نفر رو به کدوم بخش و اتاق بردن؟
پرستار، اندکی فکر می‌کند و پس از مکث طولانی‌ای یک تای ابروان مشکی و هشتی‌اش بالا می‌پرد.
- آهان... رادمینا راد و مهتاب امینی؟
رهام که نام و نام خانوادگی آن دو را نمی‌داند اما حدس می‌زند و دو به شک است که خودشان باشند سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد.
پرستار ادامه‌ی صحبتش را می‌گوید:
یکیش ضرب چاقو روی شکمش و یه خط روی صورتش و یکی صورتش و تنش پر از ک*بودی بود. درسته؟
رهام، با لبخندی تلخ که مزین لبانش می‌شود سرش را به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد.
- بله...‌ بله خودشه!
پرستار چند گام بر می‌دارد. سپس سرش را کج می‌کند.
- خیله‌خب، پشت سر من بیا!
رهام، به سرعت پشت سر پرستار گام بر می‌دارد از هر اتاقی که گذر می‌کند‌. چشمانش به طرف بیماران چرخ می‌خورد او هم چنان با دو تیله‌های عسلی رنگش، به دنبال آن دو دختر می‌گردد و به طرز عجیب و غریبی دلش برای رادمینا به رحم آمده است. زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- یعنی اون... اون دختر اتاق عمله؟
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آقای رمضانی دستی بر روی ریش‌های بزی جو گندمی‌اش می‌کشد. سپس سیاه چاله‌ی نگاهش را بالا می‌آورد.
- خوبم، شما خوبی؟ خان خوبه؟
رهام، کراوات شطرنجی‌اش را اندکی می‌کشد تا صاف شود سپس ل*ب می‌زند:
- خوبم مچکرم. خان هم خوبه!
آقای رمضانی، دستش را زیر عینکش می‌برد و گوشه‌ی چشمانش را می‌خاراند.
- الهی شکر، خدا بد نده.‌ کسی از نزدیکانت توی بیمارستانه؟
غبار غمی بی‌جلا، گونه‌ی گلگون رهام را می‌آزرد. چنگی به موهای مجعدش می‌زند. آقای رمضانی که متوجه‌ی مکث طولانی او می‌شود ادامه می‌دهد:
- پسرم، خوبی؟ خدایی نکرده نکنه اتفاقی برای خان افتاده؟
رهام، رشته‌‌ی افکارش پاره می‌شود و سیاه چاله‌ی چشمانش را به طرف دو چشمان گرد شده از تعجب و نگرانی آقای رمضانی می‌چرخاند و ل*ب می‌ورچاند:
- خوبم، خوبم. نه خیالتون راحت... اتفاقی برای پدربزرگم نیفتاده!
آقای رمضانی نفس کوتاهی می‌کشد و سپس ل*ب می‌زند:
- پس برای چی بیمارستانی؟ خودت ناخوش احوالی؟
اعتراف اتفاق شوم‌آوری که در بلوار چمران کنار هتل رخ داده است برای پسری مثل او، گلوسوز و زجرآور است.
- جریانش مفصله، میشه بعداً باهاتون صحبت کنم؟
آقای رمضانی اطراف را آنالیز می‌کند و هستریک‌وار سرش را تکان می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- باشه پسرم... بعداً بیا اتاقم صحبت می‌کنیم!
رهام، انگار سلول به سلول تنش برایش می‌گریستند اما چشمانش به طرز عجیبی خشک بود. نگاهش بر روی ازدحامی از جمعیت که می‌گریستند، چرخ می‌خورد. سپس شبیه یک نوار ضبط شده می‌گوید:
- حتماً، با اجازه‌تون!
آقای رمضانی به سرعت وارد اتاق شماره‌ی سیزده می‌شود. رهام بر روی صندلی نشست. چشمانش را که از فرط بی‌خوابی قرمز می‌زد بست. دست مشت شده‌اش را بر روی صندلی آهنی کوبید. پرستاری که از کنار صندلی آهنی گذر می‌کرد، زیر ضربه‌اش لرزید. سپس دو چشمان گرد شده‌اش را در اعضای صورت رهام چرخاند و خودکار را میان دستانش رد و بدل کرد و گفت:
- آقا، مشکلی پیش اومده؟
رهام، سیاه چاله‌ی نگاهش را بالا می‌آورد. در دو تیله‌ی قیر گونه‌ی پرستار خیره می‌شود و با یک حرکت از جای بر می‌خیزد.
- بله، چند دقیقه پیش یه مورد اورژانسی که دو تا دختر بودن رو به این بیمارستان منتقل کردن. نزدیک‌های بولوار چمران، تقریباً روبه‌روی هتل بود میشه بدونم این دو نفر رو به کدوم بخش و اتاق بردن؟
پرستار، اندکی فکر می‌کند و پس از مکث طولانی‌ای یک تای ابروان مشکی و هشتی‌اش بالا می‌پرد.
- آهان... رادمینا راد و مهتاب امینی؟
رهام که نام و نام خانوادگی آن دو را نمی‌داند اما حدس می‌زند و دو به شک است که خودشان باشند سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد.
پرستار ادامه‌ی صحبتش را می‌گوید:
یکیش ضرب چاقو روی شکمش و یه خط روی صورتش و یکی صورتش و تنش پر از ک*بودی بود. درسته؟
رهام، با لبخندی تلخ که مزین لبانش می‌شود سرش را به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد.
- بله...‌ بله خودشه!
پرستار چند گام بر می‌دارد. سپس سرش را کج می‌کند.
- خیله‌خب، پشت سر من بیا!
رهام، به سرعت پشت سر پرستار گام بر می‌دارد از هر اتاقی که گذر می‌کند‌. چشمانش به طرف بیماران چرخ می‌خورد او هم چنان با دو تیله‌های عسلی رنگش، به دنبال آن دو دختر می‌گردد و به طرز عجیب و غریبی دلش برای رادمینا به رحم آمده است. زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- یعنی اون... اون دختر اتاق عمله؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,022
لایک‌ها
4,186
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
93,592
Points
6,738
پرستار، رو به دکتر آقای رمضانی پرسید:
- رادمینا راد توی اتاق عمله؟
- بله، ظاهراً توی اتاق عمله‌. خون زیادی از دست داده
پرستار، از اتاق خارج شد و رو به رهام که چنگی به موهای مشکی مجعدش می‌زد، ل*ب ورچید:
- ظاهراً رادمینا راد توی اتاق عمله. ولی مهتاب توی اتاق روبه‌رویی هست اگر می‌خواین با ایشون صحبت کنین لطفاً بیشتر از ده دقیقه نشه چون بیمار اذیت میشه.
رهام، با تکان دادن سرش اکتفا کرد. به طرف اتاقی که روبه‌رویش قرار داشت خزید. مهتاب، سرش را کج کرد. مردمک چشمانش در اعضای صورت پر از غم بی‌جلای رهام چرخ خورد‌. رهام با صدای دردمند و پر از بغضش ل*ب گشود:
- ببخشید... مهتاب خانوم شمایی؟
مهتاب، تا نامش را از زبان رهام شنید. اندکی بر روی تخت جابه‌جا شد، از شدت درد التهاب و ک*بودی‌هایش ابروانش در هم گره خورد و صورتش جمع شد. به سختی ل*ب زد:
- بله، شما؟
رهام، با به‌خاطر آوردن صح*نه‌ی شومی که جلوی روی خودش اتفاق افتاد. به مدت چند ثانیه چشمانش را بست. اما با صدای مهتاب چشمانش را گشود.
آقا... خوبی؟
رهام، با چند خیز خود را به مهتاب رساند و بر روی صندلی نشست.
- خوبم، من زنگ اورژانس زدم و به عنوان همراه به بیمارستان اومدم.
- چرا؟ مگه شما رادمینا رو می‌شناسی؟
رهام، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و گفت:
- نه، نگرانتون بودم به همین خاطر نتونستم توی چنین شرایطی ترکتون کنم و برم‌.
مهتاب، آهی زیر ل*ب کشید و پرسید:
- رادمینا کجاست؟ اون حالش خوبه؟
باری دیگر، صدای پرستار در گوش رهام نجوا شد.
- ظاهراً رادمینا راد توی اتاق عمله.
اما مهتاب را در انتظار و بی‌قراری قرار نداد. بی‌تاب و صل بزاق دهانش را قورت داد و گفت
- توی... توی اتاق عمله‌.
مهتاب، هین بلندی کشید و با دو چشمان گرد شده گفت:
- برای چی؟
- اون مرد بی‌رحم و ع*و*ضی، چاقو رو توی شکمش فرو کرد و یه زخم هم توی صورتش زد.
پرده‌ای از اشک، چشمان نافذ مهتاب را پوشاند. دستش را بر روی گلویش گذاشت و در حینی که ماساژ می‌داد با صدایی لرزان اما بلند گفت:
- مامانم گفت بد به دلم افتاده نرین ها، من و رادمینا باور نکردیم و لجبازی کردیم و گفتیم نه باید بریم.
رهام، با یک حرکت از روی صندلی برخاست و گفت:
- پرستار گفت زیاد خستتون نکنم. من دیگه باید از اتاق خارج شم ولی توی سالن منتظر می‌مونم.
لبخندی ملیح مهمان گونه‌ی مهتاب شد. سپس ل*ب ورچید
- میشه قبل از رفتن به خانواده‌م‌ام اطلاع بدی که ما چه اتفاقی برامون افتاده؟
- بله، شماره تماس خانواده‌ات رو بگو؟
مهتاب، شماره تماس مادرش را به رهام گفت و او هم با آن تماس گرفت. پس از گذشت چند بوق بهار خانوم گفت:
- سلام، بفرمایین؟
- سلام خانم، وقتتون به‌خیر من رهام راد هستم. ظاهراً اتفاق بدی برای دخترتون و دوستش رادمینا افتاده و از من درخواست کردن که با تلفنم با شما تماس بگیرم که در اطلاع باشین.
بهار خانوم، فنجان قهوه از دستش افتاد و به وضوح شوکه شد و با صدایی لرزان و بریده‌بریده ل*ب زد:
- چی... چی؟ چه... چه.... اتفاقی... برا... برای... دخترهام... افتاده؟ تو... تو نوه‌ی.... نوه‌ی آزاد... آزاد خانی؟ پسر... پسر آراز؟
رهام، سر تا پای مهتاب را آنالیز کرد و سپس گفت:
- ظاهراً چند تا مرد بهشون حمله کردن. مهتاب تنش و صورتش پر از زخم و کبودیه ولی رادمینا توی کما هست. آره پسر آراز و نوه‌ی آزاد خان هستم.
بهار خانوم، گوشه‌ی ل*بش را گ*از کوچکی گرفت و گفت:
- خیله‌خب، کدوم بیمارستان؟
- بیمارستان چمران، رجایی.
بهار خانوم به تماس پایان داد. مهتاب سرش را کج کرد و گفت:
- چیشد؟ چی گفت؟
- گفت خودش رو به بیمارستان می‌رسونه.
رهام، پس از این حرفش از اتاق خارج شد و بر روی صندلی‌ای که کنارش پیرمردی نشسته بود، نشست.
پیرمرد چشمانش را در اعضای صورت رهام چرخاند و با صدای کلفت و بَمش پرسید:
- ساعت چنده؟
- دوازده شب.
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
پرستار، رو به دکتر آقای رمضانی پرسید:

- رادمینا راد توی اتاق عمله؟

- بله، ظاهراً توی اتاق عمله‌. خون زیادی از دست داده

پرستار، از اتاق خارج شد و رو به رهام که چنگی به موهای مشکی مجعدش می‌زد، ل*ب ورچید:

- ظاهراً رادمینا راد توی اتاق عمله. ولی مهتاب توی اتاق روبه‌رویی هست اگر می‌خواین با ایشون صحبت کنین لطفاً بیشتر از ده دقیقه نشه چون بیمار اذیت میشه.

رهام، با تکان دادن سرش اکتفا کرد. به طرف اتاقی که روبه‌رویش قرار داشت خزید. مهتاب، سرش را کج کرد. مردمک چشمانش در اعضای صورت پر از غم بی‌جلای رهام چرخ خورد‌. رهام با صدای دردمند و پر از بغضش ل*ب گشود:

- ببخشید... مهتاب خانوم شمایی؟

مهتاب، تا نامش را از زبان رهام شنید. اندکی بر روی تخت جابه‌جا شد، از شدت درد التهاب و ک*بودی‌هایش ابروانش در هم گره خورد و صورتش جمع شد. به سختی ل*ب زد:

- بله، شما؟

رهام، با به‌خاطر آوردن صح*نه‌ی شومی که جلوی روی خودش اتفاق افتاد. به مدت چند ثانیه چشمانش را بست. اما با صدای مهتاب چشمانش را گشود.

آقا... خوبی؟

رهام، با چند خیز خود را به مهتاب رساند و بر روی صندلی نشست.

- خوبم، من زنگ اورژانس زدم و به عنوان همراه به بیمارستان اومدم.

- چرا؟ مگه شما رادمینا رو می‌شناسی؟

رهام، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و گفت:

- نه، نگرانتون بودم به همین خاطر نتونستم توی چنین شرایطی ترکتون کنم و برم‌.

مهتاب، آهی زیر ل*ب کشید و پرسید:

- رادمینا کجاست؟ اون حالش خوبه؟

باری دیگر، صدای پرستار در گوش رهام نجوا شد.

- ظاهراً رادمینا راد توی اتاق عمله.

اما مهتاب را در انتظار و بی‌قراری قرار نداد. بی‌تاب و صل بزاق دهانش را قورت داد و گفت

- توی... توی اتاق عمله‌.

مهتاب، هین بلندی کشید و با دو چشمان گرد شده گفت:

- برای چی؟

- اون مرد بی‌رحم و ع*و*ضی، چاقو رو توی شکمش فرو کرد و یه زخم هم توی صورتش زد.

پرده‌ای از اشک، چشمان نافذ مهتاب را پوشاند. دستش را بر روی گلویش گذاشت و در حینی که ماساژ می‌داد با صدایی لرزان اما بلند گفت:

- مامانم گفت بد به دلم افتاده نرین ها، من و رادمینا باور نکردیم و لجبازی کردیم و گفتیم نه باید بریم.

رهام، با یک حرکت از روی صندلی برخاست و گفت:

- پرستار گفت زیاد خستتون نکنم. من دیگه باید از اتاق خارج شم ولی توی سالن منتظر می‌مونم.

لبخندی ملیح مهمان گونه‌ی مهتاب شد. سپس ل*ب ورچید

- میشه قبل از رفتن به خانواده‌م‌ام اطلاع بدی که ما چه اتفاقی برامون افتاده؟

- بله، شماره تماس خانواده‌ات رو بگو؟

مهتاب، شماره تماس مادرش را به رهام گفت و او هم با آن تماس گرفت. پس از گذشت چند بوق بهار خانوم گفت:

- سلام، بفرمایین؟

- سلام خانم، وقتتون به‌خیر من رهام راد هستم. ظاهراً اتفاق بدی برای دخترتون و دوستش رادمینا افتاده و از من درخواست کردن که با تلفنم با شما تماس بگیرم که در اطلاع باشین.

بهار خانوم، فنجان قهوه از دستش افتاد و به وضوح شوکه شد و با صدایی لرزان و بریده‌بریده ل*ب زد:

- چی... چی؟ چه... چه.... اتفاقی... برا... برای... دخترهام... افتاده؟ تو... تو نوه‌ی.... نوه‌ی آزاد... آزاد خانی؟ پسر... پسر آراز؟

رهام، سر تا پای مهتاب را آنالیز کرد و سپس گفت:

- ظاهراً چند تا مرد بهشون حمله کردن. مهتاب تنش و صورتش پر از زخم و کبودیه ولی رادمینا توی کما هست. آره پسر آراز و نوه‌ی آزاد خان هستم.

بهار خانوم، گوشه‌ی ل*بش را گ*از کوچکی گرفت و گفت:

- خیله‌خب، کدوم بیمارستان؟

- بیمارستان چمران، رجایی.

بهار خانوم به تماس پایان داد. مهتاب سرش را کج کرد و گفت:

- چیشد؟ چی گفت؟

- گفت خودش رو به بیمارستان می‌رسونه.

رهام، پس از این حرفش از اتاق خارج شد و بر روی صندلی‌ای که کنارش پیرمردی نشسته بود، نشست.

پیرمرد چشمانش را در اعضای صورت رهام چرخاند و با صدای کلفت و بَمش پرسید:

- ساعت چنده؟

- دوازده شب.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,022
لایک‌ها
4,186
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
93,592
Points
6,738
پیرمرد، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت. رهام همچنان انتظار می‌کشید. دکتر از اتاق عمل خارج شد رهام سرش را برگرداند با دیدن دکتر، همانند فنر از جای برخاست و با چند خیز خود را به او رساند و با صدایی که پر از بغض بود ل*ب گشود:
- آقای دکتر... راد... رادمینا... راد خوبه؟
آقای دکتر، عینکش را از روی چشمانش برداشت و پلکش را فشرد.
- گرچه خون‌ریزی زیادی داشت ولی... ولی عمل به خوبی انجام شد. تا یک ساعت دیگه از اتاق ریکاوری به اتاق دیگه‌ای می‌فرستیمش.
رهام زبان بر روی ل*ب‌های خشکیده‌اش کشید.
- الان حالش خوبه؟
- بله، ولی باید یه مدت استراحت کنه.
با خیال آسوده نفسی عمیق بیرون فرستاد و زیر ل*ب خدا را شکر کرد. دکتر عینکش را بر روی چشمانش قرار داد و از کنار رهام گذر کرد. بر روی صندلی نشست در حینی که ل*ب‌هایش از شدت خنده کش می‌آمد، پیرمرد عصایش را بر روی زمین کوبید و ل*ب گشود:
- انگار خیلی خوش‌حالی، کسی از اعضای خانواده‌ت شفا پیدا کرده؟
رهام، خنده‌اش را خورد و سرش را برگرداند.
- بله، خداروشکر یکیش توی اتاقه شماره‌ی سیزده هست و اون یکی اتاق عمل بوده عملش با موفقیت انجام شده تا یک ساعت دیگه به اتاق منتقلش می‌کنن.
لبخند غم‌باری صورت پیرمرد را قاب گرفت. پرده‌ای از اشک چشمان مشکی رنگش را پوشاند. رهام نگاهش به طرف صورت پیرمرد دقیق شد.
- چیزی شده؟ می‌خواین براتون آب بیارم؟
پیرمرد، سری به نشانه‌ی «نه» تکان داد، سپس گفت:
- پسرم تصادف کرده الان چند روزه توی کما هست. دکترها میگن فقط براش دعا کن. شب و روز ناامید روی این صندلی نشستم فقط کورسویی امید دارم و پسرم رو سپردم دست خدا دعا کن امیدم رو به ناامیدی تبدیل نکنه.
چین عمیقی بر روی پیشانی رهام افتاد. دست زمختش را بر روی دست پیرمرد که پر از چین و چروک بود گذاشت و گفت:
- هیچ‌وقت ناامید نشو، خدا هیچ‌وقت پشت بنده‌هاش رو خالی نمی‌کنه. مطمئن باش همین روزها به حرفم می‌رسی و پسرت به‌هوش میاد.
پیرمرد، پی‌در‌پی سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
- خدا از دهنت بشنوه پسر جون، پسرم خیلی سن و سالش کمه... خدا از سر تقصیراتش بگذره و اون رو به ما برگردونه.
- چند سالشه؟
- ۲۵ سال.
رهام، آهی زیر ل*ب کشید و گفت:
- خیلی جوونه، انشالله که هر چه زودتر خوب میشه‌.
پیرمرد، سرش را پایین انداخت قطره اشکی از گوشه‌ی چشمانش فرو چکید. رهام، دستش را بر روی شانه‌ی پیرمرد قرار داد و شانه‌ی او را ماساژ داد.
- گریه نکن... انشالله که مشکلتون حل و فصل میشه، فقط حرفم رو یادتون نره. امیدت به اون بالایی باشه هیچ‌وقت بنده‌اش رو ناامید نمی‌کنه. شاید این راهی که میری درش بسته باشه ولی راه دیگه‌ای رو به روت باز می‌کنه.
پیرمرد، رهام را در آ*غ*و*ش کشید و گفت:
- خیلی شبیه پسرم حرف می‌زنی، ای کاش همچین اتفاقی براش نمیفتاد.
رهام، پیرمرد را در آ*غ*و*ش کشید و کمرش را نوازش کرد.
- غصه نخور، مطمئن باش شما رو تنها نمی‌ذاره.
پیرمرد، از آ*غ*و*ش رهام فاصله گرفت و با بلندی سر آستین لباسش اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
- حق با توهه.
دکتر با صدایی نسبتاً بلندی ل*ب ورچید:
- همراه بیمار رضا صادقی.
پیرمرد، با ترس و لرز به سختی از جای برخاست و با صدای ضعیف و دردمندش ل*ب گشود:
- من پدرشم.
دکتر، مردمک چشمانش را در اعضای صورت پیرمرد چرخاند و گفت:
- پسرتون حالش خیلی بدتر از روزهای قبل شده. اما ما داریم تلاش می‌کنیم تا جلوی خونریزی رو بگیریم، انشالله خدا سلامتی بده.
رهام، به طرف دکتر خزید و گفت:
- یعنی هیچ امیدی برای این‌که به زندگی برگرده نیست؟
- امیدی هست، باید همه چیز رو به دست خدا بسپاریم تا ببینیم اون ناامیدمون می‌کنه یا نه.
صدای زن و مردی که پرستار بودند هم‌زمان با هم پخش و در هم آمیخته شد.
- آقای دکتر، نبض بیمار رضا صادقی خیلی ضعیفه... لطفاً تشریف میارین؟
با این حرف، کمر و پای پیرمرد شکست، بغضش را شکست و آنقدر گریه کرد که قطره‌های مرواریدی اشک‌هایش، باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. رهام به طرفش گام نهاد و دست پیرمرد را گرفت و گفت:
- آروم باش... لطفاً بشین.
پیرمرد بر روی صندلی نشست و نگاهش به طرف اتاق عمل چرخ خورد. در حینی که بینی‌ گوشتی‌اش را بالا می‌کشید ل*ب ورچید:
- خدایا خودت کمکم کن... نمی‌تونم د*اغ دیگه‌ای رو روی قلبم ببینم. جون دخترم رو از دست دادم نمی‌خوام جون پسرم هم که اول جوونیشه از دست بره. خدایا، صدام رو می‌شنوی؟
رهام، انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید و گفت:
- صدات رو می‌شنوه... صدات رو می‌شنوه شک نکن.
صدای نازکی که نشان دهنده‌ی صدای بهارخانوم بود در گوش رهام نجوا شد.
- سلام خانم خسته نباشی، ظاهراً دخترم مهتاب و رادمینا رو این‌جا بستری کردن. میشه بدونم اتاق چند هست؟
- اتاق سیزده‌.
بهار خانوم در حینی که شالش را بر روی سرش تنظیم می‌کرد، رهام با یک حرکت از جای برخاست و گفت:
- سلام خانم، من پسر آرازم خوب هستین؟
بهار خانوم، نگاهش در اعضای صورت رهام چرخ خورد‌. سپس گفت:
- سلام پسرم، چطور می‌تونم خوب باشم؟ جگر گوشه‌م روی تخت بیمارستانه از طرفی رادمینا که مثل دخترم می‌دونمش... .
به این‌جای حرفش که رسید، بغضش شکست و نتوانست واضح به حرفش ادامه دهد.
- توی... توی... کما... کماست.
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
پیرمرد، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت. رهام همچنان انتظار می‌کشید. دکتر از اتاق عمل خارج شد رهام سرش را برگرداند با دیدن دکتر، همانند فنر از جای برخاست و با چند خیز خود را به او رساند و با صدایی که پر از بغض بود ل*ب گشود:

- آقای دکتر... راد... رادمینا... راد خوبه؟

آقای دکتر، عینکش را از روی چشمانش برداشت و پلکش را فشرد.

- گرچه خون‌ریزی زیادی داشت ولی... ولی عمل به خوبی انجام شد. تا یک ساعت دیگه از اتاق ریکاوری به اتاق دیگه‌ای می‌فرستیمش.

رهام زبان بر روی ل*ب‌های خشکیده‌اش کشید.

- الان حالش خوبه؟

- بله، ولی باید یه مدت استراحت کنه.

با خیال آسوده نفسی عمیق بیرون فرستاد و زیر ل*ب خدا را شکر کرد. دکتر عینکش را بر روی چشمانش قرار داد و از کنار رهام گذر کرد. بر روی صندلی نشست در حینی که ل*ب‌هایش از شدت خنده کش می‌آمد، پیرمرد عصایش را بر روی زمین کوبید و ل*ب گشود:

- انگار خیلی خوش‌حالی، کسی از اعضای خانواده‌ت شفا پیدا کرده؟

رهام، خنده‌اش را خورد و سرش را برگرداند.

- بله، خداروشکر یکیش توی اتاقه شماره‌ی سیزده هست و اون یکی اتاق عمل بوده عملش با موفقیت انجام شده تا یک ساعت دیگه به اتاق منتقلش می‌کنن.

 لبخند غم‌باری صورت پیرمرد را قاب گرفت. پرده‌ای از اشک چشمان مشکی رنگش را پوشاند. رهام نگاهش به طرف صورت پیرمرد دقیق شد.

- چیزی شده؟ می‌خواین براتون آب بیارم؟

پیرمرد، سری به نشانه‌ی «نه» تکان داد، سپس گفت:

- پسرم تصادف کرده الان چند روزه توی کما هست. دکترها میگن فقط براش دعا کن. شب و روز ناامید روی این صندلی نشستم فقط کورسویی امید دارم و پسرم رو سپردم دست خدا دعا کن امیدم رو به ناامیدی تبدیل نکنه.

چین عمیقی بر روی پیشانی رهام افتاد. دست زمختش را بر روی دست پیرمرد که پر از چین و چروک بود گذاشت و گفت:

- هیچ‌وقت ناامید نشو، خدا هیچ‌وقت پشت بنده‌هاش رو خالی نمی‌کنه. مطمئن باش همین روزها به حرفم می‌رسی و پسرت به‌هوش میاد.

پیرمرد، پی‌در‌پی سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد.

 - خدا از دهنت بشنوه پسر جون، پسرم خیلی سن و سالش کمه... خدا از سر تقصیراتش بگذره و اون رو به ما برگردونه.

- چند سالشه؟

- ۲۵ سال.

رهام، آهی زیر ل*ب کشید و گفت:

- خیلی جوونه، انشالله که هر چه زودتر خوب میشه‌.

پیرمرد، سرش را پایین انداخت قطره اشکی از گوشه‌ی چشمانش فرو چکید. رهام، دستش را بر روی شانه‌ی پیرمرد قرار داد و شانه‌ی او را ماساژ داد.

- گریه نکن... انشالله که مشکلتون حل و فصل میشه، فقط حرفم رو یادتون نره. امیدت به اون بالایی باشه هیچ‌وقت بنده‌اش رو ناامید نمی‌کنه. شاید این راهی که میری درش بسته باشه ولی راه دیگه‌ای رو به روت باز می‌کنه.

پیرمرد، رهام را در آ*غ*و*ش کشید و گفت:

- خیلی شبیه پسرم حرف می‌زنی، ای کاش همچین اتفاقی براش نمیفتاد.

رهام، پیرمرد را در آ*غ*و*ش کشید و کمرش را نوازش کرد.

- غصه نخور، مطمئن باش شما رو تنها نمی‌ذاره.

پیرمرد، از آ*غ*و*ش رهام فاصله گرفت و با بلندی سر آستین لباسش اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:

- حق با توهه.

دکتر با صدایی نسبتاً بلندی ل*ب ورچید:

- همراه بیمار رضا صادقی.

پیرمرد، با ترس و لرز به سختی از جای برخاست و با صدای ضعیف و دردمندش ل*ب گشود:

- من پدرشم.

دکتر، مردمک چشمانش را در اعضای صورت پیرمرد چرخاند و گفت:

- پسرتون حالش خیلی بدتر از روزهای قبل شده. اما ما داریم تلاش می‌کنیم تا جلوی خونریزی رو بگیریم، انشالله خدا سلامتی بده.

رهام، به طرف دکتر خزید و گفت:

- یعنی هیچ امیدی برای این‌که به زندگی برگرده نیست؟

- امیدی هست، باید همه چیز رو به دست خدا بسپاریم تا ببینیم اون ناامیدمون می‌کنه یا نه.

صدای زن و مردی که پرستار بودند هم‌زمان با هم پخش و در هم آمیخته شد.

- آقای دکتر، نبض بیمار رضا صادقی خیلی ضعیفه... لطفاً تشریف میارین؟

با این حرف، کمر و پای پیرمرد شکست، بغضش را شکست و آنقدر گریه کرد که قطره‌های مرواریدی اشک‌هایش، باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. رهام به طرفش گام نهاد و دست پیرمرد را گرفت و گفت:

- آروم باش... لطفاً بشین.

پیرمرد بر روی صندلی نشست و نگاهش به طرف اتاق عمل چرخ خورد. در حینی که بینی‌ گوشتی‌اش را بالا می‌کشید ل*ب ورچید:

- خدایا خودت کمکم کن... نمی‌تونم د*اغ دیگه‌ای رو روی قلبم ببینم. جون دخترم رو از دست دادم نمی‌خوام جون پسرم هم که اول جوونیشه از دست بره. خدایا، صدام رو می‌شنوی؟

رهام، انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید و گفت:

- صدات رو می‌شنوه... صدات رو می‌شنوه شک نکن.

صدای نازکی که نشان دهنده‌ی صدای بهارخانوم بود در گوش رهام نجوا شد.

- سلام خانم خسته نباشی، ظاهراً دخترم مهتاب و رادمینا رو این‌جا بستری کردن. میشه بدونم اتاق چند هست؟

- اتاق سیزده‌.

بهار خانوم در حینی که شالش را بر روی سرش تنظیم می‌کرد، رهام با یک حرکت از جای برخاست و گفت:

- سلام خانم، من پسر آرازم خوب هستین؟

بهار خانوم، نگاهش در اعضای صورت رهام چرخ خورد‌. سپس گفت:

- سلام پسرم، چطور می‌تونم خوب باشم؟ جگر گوشه‌م روی تخت بیمارستانه از طرفی رادمینا که مثل دخترم می‌دونمش... .

به این‌جای حرفش که رسید، بغضش شکست و نتوانست واضح به حرفش ادامه دهد.

- توی... توی... کما... کماست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,022
لایک‌ها
4,186
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
93,592
Points
6,738
رهام، بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد. گرچه نمی‌توانست خود را جای یک مادر بگذارد اما به خوبی می‌توانست حس و شرایط فعلی او را درک کند. زیرا جگر گوشه‌ای بر روی تخت بیمارستان است و اتفاقی برایشان رخ داده است که از قبل چنین دلشوره‌ای را داشته است. رهام، چند گام نامتعادل به‌سوی بهار خانوم برداشت و گفت:
- لطفاً یکم بشینین.
- نه، دخترم کجاست؟
رهام که نمی‌دانست کدام یکی دخترش است به همین خاطر ل*ب گشود:
- من نمی‌دونم کدوم یکی دخترتونه... اما یکی از دخترها که اسمش مهتاب هست، توی اتاق سیزده‌ست.
بهار خانوم با بلندی سر آستین لباسش اشک‌هایش را پاک کرد و به طرف اتاق سیزده گام نهاد. رهام نمی‌دانست باید کنار پیرمرد بماند یا که نه، پیرمرد را رها کند و کنار بهار خانوم باشد. چنانچه دو به شک بود ولی سعی کرد کنار بهار خانوم باشد. زیرا در چنین شرایطی تک و تنها در بیمارستان حس بدی‌ست. رهام بر روی صندلی نشست. بهار خانوم، مهتاب را در آ*غ*و*ش کشیده بود. بالاخره بغضش را شکست و آنقدر هق‌هق کرد که دانه‌های مراوریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. چند بار ب*وسه‌ای از ج*ن*س گل بر روی صورت مهتاب کاشت و با صدای ضعیف و دردمندش ل*ب ورچید:
- دخترم... خوبی؟ جاییت درد می‌کنه؟ الهی درد و بلات بخوره تو سرم.
مهتاب، با دستان کبود و زخم‌آلودش صورت آغشته به اشک بهار خانوم را قاب گرفت و لبخند ملیحی بر ل*ب نشاند و گفت:
- مامان‌جون... من خوبم، حتی رادمینا هم خوبه و عملش به خوبی انجام شده. تا یک ساعت دیگه از اتاق ریکاوری به اتاق سیزده منتقلش میدن. لطفاً گریه نکن، خب؟
بهار خانوم، پلکی بر اثر خستگی فشرد و گفت:
- دخترم، به پدرت زنگ بزنم اطلاع بدم؟
- نه، پدر متوجه بشه اون مرد زیر سنگم که قایم شده باشه پیداش می‌کنه و دمار از روزگارش در میاره.
- پس بگم کجا هستیم؟
مهتاب، شانه‌ای به نشانه‌ی نمی‌دانم بالا انداخت.
بهار خانوم گوشه‌ی تخت نشست و چند رشته از موهایش را پشت شالش پنهان کرد و ل*ب زد:
- دخترم، اجازه بده زنگش بزنم. آخه تا کی پنهون کاری؟ بالاخره دیر یا زود که متوجه‌ی این موضوع میشه. پس به‌جای اون روز، بذار امروز متوجه بشه.
رهام، با یک حرکت از جای برخاست و گفت:
- خانم... می‌خوام برم سوپری، شما و دخترتون چیزی لازم ندارین؟
بهار خانوم، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را به طرف اعضای صورت رهام چرخاند و گفت:
- یه بطری بزرگ آب، با چند تا مایعات دیگه بخر.
بهار خانوم، کارتش را از داخل کیف پولی‌اش بیرون کشید و در حینی که به طرف رهام می‌گرفت، ادامه داد:
- این هم کارت، خدمت شما.
- نه، این چه حرفیه... خودم می‌خرم‌.
بهار خانوم، ل*بش را داخل دهانش فرو برد و سپس زبانش را بر روی ل*ب‌هایش کشید و ل*ب ورچید:
- نه... تا همین‌جا هم باعث زحمت شما شدیم شرمنده‌تونم. لطفاً بیشتر از این شرمنده‌مون نکنین.
رهام، با اکراه کارت را از بهار خانوم گرفت و با صدای ضعیفی ل*ب زد:
- با اجازه‌تون.
پس از این حرفش، از اتاق خارج شد. بهار خانوم پتو را بر روی تن مهتاب کشید و گفت:
- چیشد که این اتفاق براتون افتاد؟
مهتاب، تک سرفه‌ای کرد و گفت:
- داشتیم دستبندها رو می‌فروختیم که اون مردک سر وقت رسید بهمون و اول فنجون گرم نسکافه رو توی صورت رادمینا ریخت بعدش هم آدم‌هاش به طرف من اومدن و تا تونستن من رو کتک زدن در حین کتک خوردنم، نگاهم به طرف رادمینا و اون مردک که چاقو توی دستش بود چرخ خورد. خیلی سعی کردم از زیر مشت و لگدهای اون بی‌وجدان‌ها در برم که رادمینا رو نجات بدم ولی این‌قدر تنم درد می‌کرد که یهو از حال رفتم. حتی نفهمیدم رادمینا چیشد تا این‌که نوه‌ی خان برام تعریف کرد.
- چی گفت؟
مهتاب، چند رشته از موهایش را از جلوی ماورای دیدش کنار زد و ل*ب گشود:
- گفت، زمانی که اون مردک چاقو رو توی شکم رادمینا فرو کرده اون لحظه رو با چشم‌هاش دیده ولی زمانی به خودش اومده که اون فرار کرده.
- پلاک ماشینش رو ندیده؟
- در این باره چیزی ازش نپرسیدم.
- خودم می‌پرسم.
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
رهام، بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد. گرچه نمی‌توانست خود را جای یک مادر بگذارد اما به خوبی می‌توانست حس و شرایط فعلی او را درک کند. زیرا جگر گوشه‌ای بر روی تخت بیمارستان است و اتفاقی برایشان رخ داده است که از قبل چنین دلشوره‌ای را داشته است. رهام، چند گام نامتعادل به‌سوی بهار خانوم برداشت و گفت:

- لطفاً یکم بشینین.

- نه، دخترم کجاست؟

رهام که نمی‌دانست کدام یکی دخترش است به همین خاطر ل*ب گشود:

- من نمی‌دونم کدوم یکی دخترتونه... اما یکی از دخترها که اسمش مهتاب هست، توی اتاق سیزده‌ست.

بهار خانوم با بلندی سر آستین لباسش اشک‌هایش را پاک کرد و به طرف اتاق سیزده گام نهاد. رهام نمی‌دانست باید کنار پیرمرد بماند یا که نه، پیرمرد را رها کند و کنار بهار خانوم باشد. چنانچه دو به شک بود ولی سعی کرد کنار بهار خانوم باشد. زیرا در چنین شرایطی تک و تنها در بیمارستان حس بدی‌ست. رهام بر روی صندلی نشست. بهار خانوم، مهتاب را در آ*غ*و*ش کشیده بود. بالاخره بغضش را شکست و آنقدر هق‌هق کرد که دانه‌های مراوریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. چند بار ب*وسه‌ای از ج*ن*س گل بر روی صورت مهتاب کاشت و با صدای ضعیف و دردمندش ل*ب ورچید:

- دخترم... خوبی؟ جاییت درد می‌کنه؟ الهی درد و بلات بخوره تو سرم.

مهتاب، با دستان کبود و زخم‌آلودش صورت آغشته به اشک بهار خانوم را قاب گرفت و لبخند ملیحی بر ل*ب نشاند و گفت:

- مامان‌جون... من خوبم، حتی رادمینا هم خوبه و عملش به خوبی انجام شده. تا یک ساعت دیگه از اتاق ریکاوری به اتاق سیزده منتقلش میدن. لطفاً گریه نکن، خب؟

بهار خانوم، پلکی بر اثر خستگی فشرد و گفت:

- دخترم، به پدرت زنگ بزنم اطلاع بدم؟

- نه، پدر متوجه بشه اون مرد زیر سنگم که قایم شده باشه پیداش می‌کنه و دمار از روزگارش در میاره.

- پس بگم کجا هستیم؟

مهتاب، شانه‌ای به نشانه‌ی نمی‌دانم بالا انداخت.

بهار خانوم گوشه‌ی تخت نشست و چند رشته از موهایش را پشت شالش پنهان کرد و ل*ب زد:

- دخترم، اجازه بده زنگش بزنم. آخه تا کی پنهون کاری؟ بالاخره دیر یا زود که متوجه‌ی این موضوع میشه. پس به‌جای اون روز، بذار امروز متوجه بشه.

رهام، با یک حرکت از جای برخاست و گفت:

- خانم... می‌خوام برم سوپری، شما و دخترتون چیزی لازم ندارین؟

بهار خانوم، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را به طرف اعضای صورت رهام چرخاند و گفت:

- یه بطری بزرگ آب، با چند تا مایعات دیگه بخر.

بهار خانوم، کارتش را از داخل کیف پولی‌اش بیرون کشید و در حینی که به طرف رهام می‌گرفت، ادامه داد:

- این هم کارت، خدمت شما.

- نه، این چه حرفیه... خودم می‌خرم‌.

بهار خانوم، ل*بش را داخل دهانش فرو برد و سپس زبانش را بر روی ل*ب‌هایش کشید و ل*ب ورچید:

- نه... تا همین‌جا هم باعث زحمت شما شدیم شرمنده‌تونم. لطفاً بیشتر از این شرمنده‌مون نکنین.

رهام، با اکراه کارت را از بهار خانوم گرفت و با صدای ضعیفی ل*ب زد:

- با اجازه‌تون.

پس از این حرفش، از اتاق خارج شد. بهار خانوم پتو را بر روی تن مهتاب کشید و گفت:

- چیشد که این اتفاق براتون افتاد؟

مهتاب، تک سرفه‌ای کرد و گفت:

- داشتیم دستبندها رو می‌فروختیم که اون مردک سر وقت رسید بهمون و اول فنجون گرم نسکافه رو توی صورت رادمینا ریخت بعدش هم آدم‌هاش به طرف من اومدن و تا تونستن من رو کتک زدن در حین کتک خوردنم، نگاهم به طرف رادمینا و اون مردک که چاقو توی دستش بود چرخ خورد. خیلی سعی کردم از زیر مشت و لگدهای اون بی‌وجدان‌ها در برم که رادمینا رو نجات بدم ولی این‌قدر تنم درد می‌کرد که یهو از حال رفتم. حتی نفهمیدم رادمینا چیشد تا این‌که نوه‌ی خان برام تعریف کرد.

- چی گفت؟

مهتاب، چند رشته از موهایش را از جلوی ماورای دیدش کنار زد و ل*ب گشود:

- گفت، زمانی که اون مردک چاقو رو توی شکم رادمینا فرو کرده اون لحظه رو با چشم‌هاش دیده ولی زمانی به خودش اومده که اون فرار کرده.

- پلاک ماشینش رو ندیده؟

- در این باره چیزی ازش نپرسیدم.

- خودم می‌پرسم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,022
لایک‌ها
4,186
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
93,592
Points
6,738
رهام، وارد اتاق می‌شود و رو به بهارخانم ل*ب می‌زند:
- خدمت شما!
کارت و نایلونی که در آن نو*شی*دنی و مایعات قرار دارد را به طرفش می‌گیرد، بهار خانم نگاهش به طرف کیسه نایلون چرخ می‌خورد. با یک حرکت آن را از زیر دست رهام بیرون می‌کشد و می‌گوید:
- ممنون پسرم، ان‌شالله که بتونم جبران کنم.
رهام، بر روی صندلی می‌نشیند و سرش را پایین می‌اندازد.
- کاری نکردم، انجام وظیفه‌ست.
بهار خانم، روسری‌اش را بر روی سرش تنظیم می‌کند و انگار که چیزی یادش آمده باشد، می‌گوید:
- اینقدر شوکه شده بودم که یادم رفت حال و احوالی از خانواده‌ت بگیرم، خانواده خوبن؟ چه‌کارها می‌کنن؟
رهام، چشم از تلفنش می‌گیرد و در اعضای صورت بهار خانم دقیق می‌شود.
- درک می‌کنم. خوبن سلام دارن خدمتتون، پدر و پدربزرگم که درگیر کارهای شرکتن و مامانم هم که خارج از کشوره و مامان‌بزرگم هم طبق معمول یا خونه یا گاه مسافرت.
بهار خانم، هر دو چشمانش گرد و به وضوح شوکه می‌شود.
- مامانت از کی تا حالا کشور خارجه؟ یادمه چند سال پیش ایران بود.
- خیلی‌ وقت هست اونجاست ولی یه مدت برای این‌که به دیدنمون بیاد برگشت ایران.
بهار خانم سری به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد و رو به مهتاب می‌گوید:
- مادر قربون اون شکلت بره، چیزهایی که گرفتم رو بخور من هم میرم از پرستارها می‌پرسم ببینم رادمینا حالش چطوره و کی از اتاق ریکاوری بیرون میاد. زود برمی‌گردم.
با یک حرکت از جای برمی‌خیزد و دسته‌ی کیفش را در دستش می‌گیرد و رو به رهام ادامه می‌دهد:
- پسرم، هوای دخترم رو داشته باش تا من برم و بیام.
رهام، سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- چشم.
مهتاب، جرعه‌ای از نو*شی*دنی را می‌خورد، با دیدن شماره‌ی پدرش چشمانش از شدت تعجب گرد می‌شود.
- حالا بهش چی بگم؟
رهام، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا می‌آورد و ل*ب می‌زند:
- چیزی گفتی؟
- نه‌، نه چیزی نگفتم.
رهام، سرش را پایین می‌اندازد و به دو جفت نیم‌بوتش خیره می‌شود. مهتاب، بالاخره تصمیم می‌گیرد جواب تماس پدرش را بدهد.
- سلام بابا، خوبی؟
- سلام دخترم، شنیدم توی بیمارستانی حالت خوبه عزیز دردونه‌ام؟
از شدت تعجب هر دو چشمانش گرد می‌شود، رهام سرش را بالا می‌آورد و مردمک چشمانش را در اعضای صورت مهتاب می‌چرخاند.
- بابا، میشه زمانی که مرخص شدم بیام خونه براتون تعریف کنم؟
- چرا الان بهم نمیگی؟
مهتاب، آن صح*نه‌ی وحشتناک را به یاد می‌آورد و پرده‌ای از اشک هر دو چشمان نافذش را می‌پوشاند.
- بابا، نمی‌تونم... خیلی سختمه بخوام تعریف کنم.
تلفن را از گوشش فاصله می‌دهد تا پدرش صدای هق‌هق‌هایش را نشنود، چند ثانیه بعد، دانه‌های مرواریدی چشمانش که صورت زیبایش را خیس کرده است، به وسیله‌ی بلندی سر آستین لباسش پاک می‌کند و می‌گوید:
- بابا، صدات نیومد... چی گفتی؟
- پس، فردا صبح میام بیمارستان.
- کی به شما خبر داد؟
- آقای رمضانی.
چنگی به موهای مجعدش می‌زند و می‌گوید:
- آقای رمضانی کیه؟
- یکی از دکترهایی هست که توی همین بیمارستانی که بستری شدی کار می‌کنه، دوستمه.
مهتاب، اندکی بر روی تخت جابه‌جا می‌شود و ل*ب می‌زند:
- نمی‌خواستیم از این قضایا بویی ببری. آخه، ترسیدیم بی‌گدار به آب بزنی!
پدر مهتاب، نفسش را فوت می‌کند و از روی صندلی برمی‌خیزد و چنگی به موهای جوگندمی‌اش می‌زند.
- هنوز بهم خبر نرسیده که جریان از چه قراره اما جریان رو که بفهمم اون‌وقت مشخص میشه که بی‌گدار به آب می‌زنم یا نه!
ترس همانند خوره به جان مهتاب چنگ می‌اندازد، سرش را کج می‌کند و نگاهش را بین ازدحامی از جمعیت می‌چرخاند.
- نه، بابا لطفاً هیچ کاری نکن، خواهش می‌کنم!
پدر مهتاب، عینکش را از روی چشمانش بر می‌دارد و اندکی چشمش را می‌فشرد و عینک را بر روی چشمانش قرار می‌دهد.
- کسی به شما آسیب زده؟ یا تصادف کردین؟
- بابا، خواهش می‌کنم یکم بهم فرصت بده که با این موضوع کنار بیام. فردا همه چیز رو برات توضیح میدم، باشه؟ الان توی شوکم!
- باشه دخترکم، مامانت کنارته؟
- آره. رفت رادمینا رو ببینه.
- رادمینا؟! مگه اون هم باهات بوده؟
مهتاب، پلکی بر اثر خستگی بر روی هم می‌فشارد.
- آره، بابا من باید تماس رو قطع کنم، فعلاً کاری نداری؟
- نه، مواظب خودت هم باش.
- همچنین، خدانگه‌دار!
- خدانگه‌دار!
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
رهام، وارد اتاق می‌شود و رو به بهارخانم ل*ب می‌زند:

- خدمت شما!

کارت و نایلونی که در آن نو*شی*دنی و مایعات قرار دارد را به طرفش می‌گیرد، بهار خانم نگاهش به طرف کیسه نایلون چرخ می‌خورد. با یک حرکت آن را از زیر دست رهام بیرون می‌کشد و می‌گوید:

- ممنون پسرم، ان‌شالله که بتونم جبران کنم.

رهام، بر روی صندلی می‌نشیند و سرش را پایین می‌اندازد.

- کاری نکردم، انجام وظیفه‌ست.

بهار خانم، روسری‌اش را بر روی سرش تنظیم می‌کند و انگار که چیزی یادش آمده باشد، می‌گوید:

- اینقدر شوکه شده بودم که یادم رفت حال و احوالی از خانواده‌ت بگیرم، خانواده خوبن؟ چه‌کارها می‌کنن؟

رهام، چشم از تلفنش می‌گیرد و در اعضای صورت بهار خانم دقیق می‌شود.

- درک می‌کنم. خوبن سلام دارن خدمتتون، پدر و پدربزرگم که درگیر کارهای شرکتن و مامانم هم که خارج از کشوره و مامان‌بزرگم هم طبق معمول یا خونه یا گاه مسافرت.

بهار خانم، هر دو چشمانش گرد و به وضوح شوکه می‌شود.

- مامانت از کی تا حالا کشور خارجه؟ یادمه چند سال پیش ایران بود.

- خیلی‌ وقت هست اونجاست ولی یه مدت برای این‌که به دیدنمون بیاد برگشت ایران.

بهار خانم سری به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد و رو به مهتاب می‌گوید:

- مادر قربون اون شکلت بره، چیزهایی که گرفتم رو بخور من هم میرم از پرستارها می‌پرسم ببینم رادمینا حالش چطوره و کی از اتاق ریکاوری بیرون میاد. زود برمی‌گردم.

با یک حرکت از جای برمی‌خیزد و دسته‌ی کیفش را در دستش می‌گیرد و رو به رهام ادامه می‌دهد:

- پسرم، هوای دخترم رو داشته باش تا من برم و بیام.

رهام، سری تکان می‌دهد و می‌گوید:

- چشم.

مهتاب، جرعه‌ای از نو*شی*دنی را می‌خورد، با دیدن شماره‌ی پدرش چشمانش از شدت تعجب گرد می‌شود.

- حالا بهش چی بگم؟

رهام، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا می‌آورد و ل*ب می‌زند:

- چیزی گفتی؟

- نه‌، نه چیزی نگفتم.

رهام، سرش را پایین می‌اندازد و به دو جفت نیم‌بوتش خیره می‌شود. مهتاب، بالاخره تصمیم می‌گیرد جواب تماس پدرش را بدهد.

- سلام بابا، خوبی؟

- سلام دخترم، شنیدم توی بیمارستانی حالت خوبه عزیز دردونه‌ام؟

از شدت تعجب هر دو چشمانش گرد می‌شود، رهام سرش را بالا می‌آورد و مردمک چشمانش را در اعضای صورت مهتاب می‌چرخاند.

- بابا، میشه زمانی که مرخص شدم بیام خونه براتون تعریف کنم؟

- چرا الان بهم نمیگی؟

مهتاب، آن صح*نه‌ی وحشتناک را به یاد می‌آورد و پرده‌ای از اشک هر دو چشمان نافذش را می‌پوشاند.

- بابا، نمی‌تونم... خیلی سختمه بخوام تعریف کنم.

تلفن را از گوشش فاصله می‌دهد تا پدرش صدای هق‌هق‌هایش را نشنود، چند ثانیه بعد، دانه‌های مرواریدی چشمانش که صورت زیبایش را خیس کرده است، به وسیله‌ی بلندی سر آستین لباسش پاک می‌کند و می‌گوید:

- بابا، صدات نیومد... چی گفتی؟

- پس، فردا صبح میام بیمارستان.

- کی به شما خبر داد؟

- آقای رمضانی.

چنگی به موهای مجعدش می‌زند و می‌گوید:

- آقای رمضانی کیه؟

- یکی از دکترهایی هست که توی همین بیمارستانی که بستری شدی کار می‌کنه، دوستمه.

مهتاب، اندکی بر روی تخت جابه‌جا می‌شود و ل*ب می‌زند:

- نمی‌خواستیم از این قضایا بویی ببری. آخه، ترسیدیم بی‌گدار به آب بزنی!

پدر مهتاب، نفسش را فوت می‌کند و از روی صندلی برمی‌خیزد و چنگی به موهای جوگندمی‌اش می‌زند.

- هنوز بهم خبر نرسیده که جریان از چه قراره اما جریان رو که بفهمم اون‌وقت مشخص میشه که بی‌گدار به آب می‌زنم یا نه!

ترس همانند خوره به جان مهتاب چنگ می‌اندازد، سرش را کج می‌کند و نگاهش را بین ازدحامی از جمعیت می‌چرخاند.

- نه، بابا لطفاً هیچ کاری نکن، خواهش می‌کنم!

پدر مهتاب، عینکش را از روی چشمانش بر می‌دارد و اندکی چشمش را می‌فشرد و عینک را بر روی چشمانش قرار می‌دهد.

- کسی به شما آسیب زده؟ یا تصادف کردین؟

- بابا، خواهش می‌کنم یکم بهم فرصت بده که با این موضوع کنار بیام. فردا همه چیز رو برات توضیح میدم، باشه؟ الان توی شوکم!

- باشه دخترکم، مامانت کنارته؟

- آره. رفت رادمینا رو ببینه.

- رادمینا؟! مگه اون هم باهات بوده؟

مهتاب، پلکی بر اثر خستگی بر روی هم می‌فشارد.

- آره، بابا من باید تماس رو قطع کنم، فعلاً کاری نداری؟

- نه، مواظب خودت هم باش.

- همچنین، خدانگه‌دار!

- خدانگه‌دار!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,022
لایک‌ها
4,186
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
93,592
Points
6,738
بهار خانم، چند رشته از موهای بلوندش را پشت گوشش می‌اندازد، وارد اتاق سیزده می‌شود.
- دکتر گفت که تا ربع ساعت دیگه به اتاق سیزده منتقلش می‌کنیم.
رهام، با یک حرکت از سرجایش بلند می‌شود و در حینی که لبخند زیبایی بر روی لبانش طرح می‌بندد. ل*ب می‌زند:
- خداروشکر، الان حالش بهتره؟
مهتاب بر روی تخت می‌نشیند.
- حالش بهتره؟
بهار خانم در حینی که اشک شادی صورت گل‌گونش را خیس می‌کند، هیستریک‌وار سرش را به نشانه‌ی «بله» تکان می‌دهد. رهام با دستانش صورت پر از غمش را قاب می‌گیرد و نفسی عمیق می‌کشد.
- وای... خدایا شکرت!
بهار خانم، به طرف رهام پاتند می‌کند و مقابلش می‌ایستد و دست گرم و ظریفش را بر روی دست مردانه‌ی رهام قرار می‌دهد.
- پسرم، بابت لطفی که بهمون کردی از صمیم قلب ازت تشکر می‌کنم. انشالله که بتونم لطفت رو تا ابد جبران کنم.
رهام، دستش را بر روی دست بهار خانم می‌گذارد و چند ضربه‌ی آرامی پشت دستش می‌زند و می‌گوید:
- نه، این چه حرفیه؟ شما هم مثل مادرمی چه فرقی می‌کنه؟ مهتاب خانم هم مثل خواهرمه. به هر حال وظیفه‌ام بوده.
بهار خانم، در حینی که سر تا پای مهتاب را آنالیز می‌کند، تک خنده‌ای سر می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- پسرم، تو حسابی خسته شدی. من پیش دخترها هستم شما برو خونتون استراحت کن، ممکنه خانواده‌ات هم تا الان نگرانت شده باشن. خودم فردا از حال رادمینا باخبرت می‌کنم، خیله‌خب؟
رهام، چند بار سری به نشانه‌ی «نه» تکان می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- نه. بهار خانم وجدانم اجازه نمیده این کار رو انجام بدم من با خانواده‌ام تماس می‌گیرم و اون‌ها رو از این قضایا باخبر می‌کنم تا نگرانم نباشن.
بهارخانم سرش را کج می‌کند و می‌گوید:
- لطفاً اسمی از مهتاب یا رادمینا نیار. ممکنه به گوش همسرم برسه اون‌وقت الم‌شنگه به پا میشه.
رهام، سری به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد و به‌سرعت از اتاق خارج می‌شود.
بهار خانم، بر روی صندلی می‌نشیند و رو به مهتاب ل*ب می‌زند:
- خیلی پسر خوبیه، جای این‌که خودت رو به همچین پسری نزدیک کنی، میری سمت پسرهایی که یه درصد خوبی حالیشون نیست و مریض روانی هستن!
مهتاب، چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سابد، می‌غرد:
- مامان‌جون، میشه آروم‌تر حرف بزنی؟ اگر بشنوه آبرو و حیثیتم یه‌جا میره‌.
بهار خانم دو انگشتش را بر روی لبانش می‌کشد و با حرص ل*ب می‌زند:
- خیله‌خب، دهنم رو بستم.
بهار خانم رویش را برمی‌گرداند و به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره می‌ماند. رهام با همان لبخند دل‌نشین همیشگی وارد اتاق می‌شود و در حینی که کراوات شطرنجی‌اش را صاف می‌کند، می‌گوید:
- مامان بزرگم گفت که مشکلی نداره و خوب کردی که کنار دوستت موندی. ولی فردا شرکت خیلی کار داره و پدربزرگت برای افتتاحیه‌ی یه شرکت جدیدتر به بیرون از شهر میره تو باید از صبح زود تا آخر شب توی شرکت حضور داشته باشی.
بهار خانم، ل*ب‌های باریکش را داخل دهانش می‌کشد و سپس گ*از کوچکی از ل*ب‌‌هایش می‌گیرد.
- ای کاش رفته بودی خونه، آخه این‌جا اذیت میشی فردا هم که می‌خوای بری شرکت تا آخر شب... .
بهار خانم، حرفش را قطع می‌کند و پای چپش را بر روی پای راستش می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
- تا آخر شب خورد میشی.
رهام، بر روی صندلی می‌نشیند و پای راستش را بر روی پای چپش می‌اندازد و می‌گوید:
- نه بابا، خیالتون راحت. من تا نیمه شب درگیر کارهای شرکت و پروژه‌م.
بهار خانم هر چقدر پافشاری می‌کند تا رهام را به خانه‌اش برگرداند، او هم‌چنان لجبازتر از این حرف‌هاست، پس ل*ب می‌زند:
- هرطور میلته عزیزم.
- مرسی، لطف دارین.
رهام، نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد، انگار همچنان منتظر است تا پرستارها رادمینا را به اتاق سیزده منتقل کنند. گرچه این حرکاتش از چشمان بهار خانم دور نماند، بهار خانم سرش را به گوش مهتاب نزدیک می‌کند و آرام پچ می‌زند:
- یه چیز خیلی برام عجیبه! رهام و رادمینا که هم‌دیگه رو نمی‌شناسن، پس چرا این پسر این‌قدر بی‌قراری می‌کنه؟
مهتاب، شانه‌ای بالا می‌اندازد و آرام ل*ب می‌زند:
- نمی‌دونم، شاید دلش به حال جوونیش می‌سوزه وگرنه جز این نمی‌تونه دلیل دیگه‌ای داشته باشه.
بهار خانم، سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و سپس نگاهش به طرف رهام که به او زل زده بود، چرخ خورد.
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بهار خانم، چند رشته از موهای بلوندش را پشت گوشش می‌اندازد، وارد اتاق سیزده می‌شود.

- دکتر گفت که تا ربع ساعت دیگه به اتاق سیزده منتقلش می‌کنیم.

رهام، با یک حرکت از سرجایش بلند می‌شود و در حینی که لبخند زیبایی بر روی لبانش طرح می‌بندد. ل*ب می‌زند:

- خداروشکر، الان حالش بهتره؟

مهتاب بر روی تخت می‌نشیند.

- حالش بهتره؟

بهار خانم در حینی که اشک شادی صورت گل‌گونش را خیس می‌کند، هیستریک‌وار سرش را به نشانه‌ی «بله» تکان می‌دهد. رهام با دستانش صورت پر از غمش را قاب می‌گیرد و نفسی عمیق می‌کشد.

- وای... خدایا شکرت!

بهار خانم، به طرف رهام پاتند می‌کند و مقابلش می‌ایستد و دست گرم و ظریفش را بر روی دست مردانه‌ی رهام قرار می‌دهد.

- پسرم، بابت لطفی که بهمون کردی از صمیم قلب ازت تشکر می‌کنم. انشالله که بتونم لطفت رو تا ابد جبران کنم.

رهام، دستش را بر روی دست بهار خانم می‌گذارد و چند ضربه‌ی آرامی پشت دستش می‌زند و می‌گوید:

- نه، این چه حرفیه؟ شما هم مثل مادرمی چه فرقی می‌کنه؟ مهتاب خانم هم مثل خواهرمه. به هر حال وظیفه‌ام بوده.

بهار خانم، در حینی که سر تا پای مهتاب را آنالیز می‌کند، تک خنده‌ای سر می‌دهد و ل*ب می‌زند:

- پسرم، تو حسابی خسته شدی. من پیش دخترها هستم شما برو خونتون استراحت کن، ممکنه خانواده‌ات هم تا الان نگرانت شده باشن. خودم فردا از حال رادمینا باخبرت می‌کنم، خیله‌خب؟

رهام، چند بار سری به نشانه‌ی «نه» تکان می‌دهد و ل*ب می‌زند:

- نه. بهار خانم وجدانم اجازه نمیده این کار رو انجام بدم من با خانواده‌ام تماس می‌گیرم و اون‌ها رو از این قضایا باخبر می‌کنم تا نگرانم نباشن.

بهارخانم سرش را کج می‌کند و می‌گوید:

- لطفاً اسمی از مهتاب یا رادمینا نیار. ممکنه به گوش همسرم برسه اون‌وقت الم‌شنگه به پا میشه.

رهام، سری به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد و به‌سرعت از اتاق خارج می‌شود.

بهار خانم، بر روی صندلی می‌نشیند و رو به مهتاب ل*ب می‌زند:

- خیلی پسر خوبیه، جای این‌که خودت رو به همچین پسری نزدیک کنی، میری سمت پسرهایی که یه درصد خوبی حالیشون نیست و مریض روانی هستن!

مهتاب، چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سابد، می‌غرد:

- مامان‌جون، میشه آروم‌تر حرف بزنی؟ اگر بشنوه آبرو و حیثیتم یه‌جا میره‌.

بهار خانم دو انگشتش را بر روی لبانش می‌کشد و با حرص ل*ب می‌زند:

- خیله‌خب، دهنم رو بستم.

بهار خانم رویش را برمی‌گرداند و به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره می‌ماند. رهام با همان لبخند دل‌نشین همیشگی وارد اتاق می‌شود و در حینی که کراوات شطرنجی‌اش را صاف می‌کند، می‌گوید:

- مامان بزرگم گفت که مشکلی نداره و خوب کردی که کنار دوستت موندی. ولی فردا شرکت خیلی کار داره و پدربزرگت برای افتتاحیه‌ی یه شرکت جدیدتر به بیرون از شهر میره تو باید از صبح زود تا آخر شب توی شرکت حضور داشته باشی.

بهار خانم، ل*ب‌های باریکش را داخل دهانش می‌کشد و سپس گ*از کوچکی از ل*ب‌‌هایش می‌گیرد.

- ای کاش رفته بودی خونه، آخه این‌جا اذیت میشی فردا هم که می‌خوای بری شرکت تا آخر شب... .

بهار خانم، حرفش را قطع می‌کند و پای چپش را بر روی پای راستش می‌اندازد و ادامه می‌دهد:

- تا آخر شب خورد میشی.

رهام، بر روی صندلی می‌نشیند و پای راستش را بر روی پای چپش می‌اندازد و می‌گوید:

- نه بابا، خیالتون راحت. من تا نیمه شب درگیر کارهای شرکت و پروژه‌م.

بهار خانم هر چقدر پافشاری می‌کند تا رهام را به خانه‌اش برگرداند، او هم‌چنان لجبازتر از این حرف‌هاست، پس ل*ب می‌زند:

- هرطور میلته عزیزم.

- مرسی، لطف دارین.

رهام، نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد، انگار همچنان منتظر است تا پرستارها رادمینا را به اتاق سیزده منتقل کنند. گرچه این حرکاتش از چشمان بهار خانم دور نماند، بهار خانم سرش را به گوش مهتاب نزدیک می‌کند و آرام پچ می‌زند:

- یه چیز خیلی برام عجیبه! رهام و رادمینا که هم‌دیگه رو نمی‌شناسن، پس چرا این پسر این‌قدر بی‌قراری می‌کنه؟

مهتاب، شانه‌ای بالا می‌اندازد و آرام ل*ب می‌زند:

- نمی‌دونم، شاید دلش به حال جوونیش می‌سوزه وگرنه جز این نمی‌تونه دلیل دیگه‌ای داشته باشه.

بهار خانم، سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و سپس نگاهش به طرف رهام که به او زل زده بود، چرخ خورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,022
لایک‌ها
4,186
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
93,592
Points
6,738
بهار خانم، برای این‌که جو را عوض کند، رو به رهام می‌گوید:
- خواهرت کجاست؟ بالاخره شوهرش رو پیدا کرد؟
رهام، سیاه‌چاله‌ی نگاهش به طرف پیرمرد که وارد اتاق سیزده می‌شود، چرخ می‌خورد سپس سرش را به طرف صورت بهار خانم می‌چرخاند‌.
- توی عمارت پدربزرگم زندگی می‌کنه، نه متأسفانه... طبق خبرهایی که به دستمون رسیده، ظاهراً توسط دشمن‌های پدرش گروگان گرفته شده و کسی نتونسته جونش رو نجات بده و به قتل رسیده.
هین کشداری از گلوی بهار خانم خارج می‌شود، ضربه‌ی آرامی بر روی پایش می‌زند و می‌گوید:
- وای چقدر بد، شاید زنده باشه و شایعه‌ سازی می‌کنن؟
رهام، آهی زیر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- نمی‌دونم، پدربزرگم همچنان درگیر این موضوعه. گفته تا با چشم‌های خودم جنازش رو نبینم باور نمی‌کنم. تا ببینیم چی میشه!
بهار خانم، سرش را تکان داد و گفت:
- خدا بزرگه پسرم، انشالله که پیدا بشه و خواهرت از بلاتکلیفی بیرون بیاد‌.
رهام، سرش را پایین انداخت.
- انشالله.
پیرمرد که متوجه می‌شود صحبتشان تمام شده است، اندکی به طرف رهام نیم‌خیز می‌شود و می‌گوید:
- پسرم رو تا نیم ساعت دیگه به اتاق یازده منتقل می‌کنن، دکترها گفتن حالش خیلی بهتره.
می‌توان شادی را در چشمان پیرمرد و چشمان نافذ رهام، هم‌زمان دید. نگاه‌های بهار خانم به طرف پیرمردی که با رهام به سخن پرداخته است دقیق‌تر می‌شود، سپس رو به مهتاب با صدای آرام ل*ب می‌زند:
- این پیرمرد کیه که با رهام حرف می‌زنه؟
- نمی‌دونم، حتماً پدربزرگشه!
بهار خانم، تک خنده‌ای سر می‌دهد و چشمانش را ریز می‌کند‌.
- پدربزرگش شست سالشه ولی حسابی سرپاست، این‌که ده دقیقه طول کشید تا از در اتاق سیزده خودش رو به رهام برسونه!
مهتاب، پلکی بر اثر خستگی بر روی هم می‌فشارد.
- مسخره نکن!
- دختر، مسخره نکردم، ولی خب خواستم بگم پدربزرگش خیلی جوون‌تر از این حرف‌هاست.
مهتاب، پلک‌های خسته‌اش را می‌بندد. رهام با یک حرکت از جای برمی‌خیزد و رو به پیرمرد می‌گوید:
- بیا بشین، پسرت اومد با هم می‌ریم.
بهار خانم، دو برابر از قبل کنجکاو می‌شود تا بداند این پیرمرد کیست، صح*نه‌ای که تازه وارد بیمارستان شده است را به یاد می‌آورد. حتی آن زمان هم پیرمرد کنار رهام نشسته بود و همچنان با او صحبت می‌کرد. بهار خانم زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- بعداً باید ازش بپرسم.
پیرمرد، بر روی صندلی می‌نشیند و فشار دستش را بر روی عصا بیشتر می‌کند، لبخند ملیحی صورت پر از چین و چروکش را قاب می‌گیرد. سپس رو به رهام ل*ب می‌زند:
- ممنون پسرم.
بهار خانم، با یک حرکت از جای برمی‌خیزد و رو یه پرستار می‌گوید:
- سلام خسته نباشین، سرویس بهداشتی کجاست؟
پرستار، در حینی که چند رشته از موهای شرابی‌اش را داخل مغنعه‌اش می‌فرستد، در اعضای صورت بهار خانم نیم‌نگاهی گذرا می‌اندازد.
- انتهای سالن، سمت راست!
بهار خانم، تشکر می‌کند و به طرف انتهای سالن می‌خزد، سپس وارد یکی از سرویس بهداشتی‌ها می‌شود. دستانش را می‌شوید و آبی به صورتش که دانه‌های عرق از پیشانی‌اش لیز می‌خورد، می‌زند. سپس از سرویس بهداشتی خارج می‌شود. یکی از پرستارها در حینی که با خودکار بر روی برگه چیزی حکاکی می‌کند، لحظه‌ای سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا می‌آورد و با صدای بشاشی ل*ب می‌زند:
- همراه خانم رادمینا راد؟
بهار خانم، در حینی که چند گام برداشته است، با صدای پرستار سرجایش میخ‌کوب می‌شود و بر روی پاشنه‌ی پایش می‌چرخد. همچنان ترس همانند خوره به جانش رخنه می‌زند. سپس رو به پرستار می‌گوید:
- من خاله‌ش هستم!
پرستار، سر تا پای بهار خانم را آنالیز می‌کند، سپس نگاهش به طرف اعضای صورت او چرخ می‌خورد.
- خیله‌خب، این‌جا رو امضا کنین.
بهار خانم، دست لرزیده‌اش را بر روی خودکار قرار می‌دهد و با عجله برگه را امضا می‌کند، سپس پرستار ل*ب می‌زند:
- اثر انگشت لطفاً!
بهار خانم اثر انگشت می‌زند، پرستار همچنان ادامه می‌دهد:
- پشت برگه امضا و پایین برگه هم اثر انگشت!
بهار خانم امضا می‌کند و اثر انگشت می‌زند. پرستار برگه و خودکار را از بهار خانم می‌گیرد و می‌گوید:
- همین‌جا منتظر باشین تا پرستارها رادمینا خانم رو از اتاق ریکاوری بیرون بیارن. بلا به دور باشه!
- چشم، ممنون... خسته نباشین.
پرستار، با لبخند صمیمانه‌ای بسنده می‌کند، سپس وارد اتاق یازده می‌شود. بهار خانم، زیر ل*ب خدا را شکر می‌کند.
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بهار خانم، برای این‌که جو را عوض کند، رو به رهام می‌گوید:
- خواهرت کجاست؟ بالاخره شوهرش رو پیدا کرد؟
رهام، سیاه‌چاله‌ی نگاهش به طرف پیرمرد که وارد اتاق سیزده می‌شود، چرخ می‌خورد سپس سرش را به طرف صورت بهار خانم می‌چرخاند‌.
- توی عمارت پدربزرگم زندگی می‌کنه، نه متأسفانه... طبق خبرهایی که به دستمون رسیده، ظاهراً توسط دشمن‌های پدرش گروگان گرفته شده و کسی نتونسته جونش رو نجات بده و به قتل رسیده.
هین کشداری از گلوی بهار خانم خارج می‌شود، ضربه‌ی آرامی بر روی پایش می‌زند و می‌گوید:
- وای چقدر بد، شاید زنده باشه و شایعه‌ سازی می‌کنن؟
رهام، آهی زیر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- نمی‌دونم، پدربزرگم همچنان درگیر این موضوعه. گفته تا با چشم‌های خودم جنازش رو نبینم باور نمی‌کنم. تا ببینیم چی میشه!
بهار خانم، سرش را تکان داد و گفت:
- خدا بزرگه پسرم، انشالله که پیدا بشه و خواهرت از بلاتکلیفی بیرون بیاد‌.
رهام، سرش را پایین انداخت.
- انشالله.
پیرمرد که متوجه می‌شود صحبتشان تمام شده است، اندکی به طرف رهام نیم‌خیز می‌شود و می‌گوید:
- پسرم رو تا نیم ساعت دیگه به اتاق یازده منتقل می‌کنن، دکترها گفتن حالش خیلی بهتره.
می‌توان شادی را در چشمان پیرمرد و چشمان نافذ رهام، هم‌زمان دید. نگاه‌های بهار خانم به طرف پیرمردی که با رهام به سخن پرداخته است دقیق‌تر می‌شود، سپس رو به مهتاب با صدای آرام ل*ب می‌زند:
- این پیرمرد کیه که با رهام حرف می‌زنه؟
- نمی‌دونم، حتماً پدربزرگشه!
بهار خانم، تک خنده‌ای سر می‌دهد و چشمانش را ریز می‌کند‌.
- پدربزرگش شست سالشه ولی حسابی سرپاست، این‌که ده دقیقه طول کشید تا از در اتاق سیزده خودش رو به رهام برسونه!
مهتاب، پلکی بر اثر خستگی بر روی هم می‌فشارد.
- مسخره نکن!
- دختر، مسخره نکردم، ولی خب خواستم بگم پدربزرگش خیلی جوون‌تر از این حرف‌هاست.
مهتاب، پلک‌های خسته‌اش را می‌بندد. رهام با یک حرکت از جای برمی‌خیزد و رو به پیرمرد می‌گوید:
- بیا بشین، پسرت اومد با هم می‌ریم.
بهار خانم، دو برابر از قبل کنجکاو می‌شود تا بداند این پیرمرد کیست، صح*نه‌ای که تازه وارد بیمارستان شده است را به یاد می‌آورد. حتی آن زمان هم پیرمرد کنار رهام نشسته بود و همچنان با او صحبت می‌کرد. بهار خانم زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- بعداً باید ازش بپرسم.
پیرمرد، بر روی صندلی می‌نشیند و فشار دستش را بر روی عصا بیشتر می‌کند، لبخند ملیحی صورت پر از چین و چروکش را قاب می‌گیرد. سپس رو به رهام ل*ب می‌زند:
- ممنون پسرم.
بهار خانم، با یک حرکت از جای برمی‌خیزد و رو یه پرستار می‌گوید:
- سلام خسته نباشین، سرویس بهداشتی کجاست؟
پرستار، در حینی که چند رشته از موهای شرابی‌اش را داخل مغنعه‌اش می‌فرستد، در اعضای صورت بهار خانم نیم‌نگاهی گذرا می‌اندازد.
- انتهای سالن، سمت راست!
بهار خانم، تشکر می‌کند و به طرف انتهای سالن می‌خزد، سپس وارد یکی از سرویس بهداشتی‌ها می‌شود. دستانش را می‌شوید و آبی به صورتش که دانه‌های عرق از پیشانی‌اش لیز می‌خورد، می‌زند. سپس از سرویس بهداشتی خارج می‌شود. یکی از پرستارها در حینی که با خودکار بر روی برگه چیزی حکاکی می‌کند، لحظه‌ای سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا می‌آورد و با صدای بشاشی ل*ب می‌زند:
- همراه خانم رادمینا راد؟
بهار خانم، در حینی که چند گام برداشته است، با صدای پرستار سرجایش میخ‌کوب می‌شود و بر روی پاشنه‌ی پایش می‌چرخد. همچنان ترس همانند خوره به جانش رخنه می‌زند. سپس رو به پرستار می‌گوید:
- من خاله‌ش هستم!
پرستار، سر تا پای بهار خانم را آنالیز می‌کند، سپس نگاهش به طرف اعضای صورت او چرخ می‌خورد.
- خیله‌خب، این‌جا رو امضا کنین.
بهار خانم، دست لرزیده‌اش را بر روی خودکار قرار می‌دهد و با عجله برگه را امضا می‌کند، سپس پرستار ل*ب می‌زند:
- اثر انگشت لطفاً!
بهار خانم اثر انگشت می‌زند، پرستار همچنان ادامه می‌دهد:
- پشت برگه امضا و پایین برگه هم اثر انگشت!
بهار خانم امضا می‌کند و اثر انگشت می‌زند. پرستار برگه و خودکار را از بهار خانم می‌گیرد و می‌گوید:
- همین‌جا منتظر باشین تا پرستارها رادمینا خانم رو از اتاق ریکاوری بیرون بیارن. بلا به دور باشه!
- چشم، ممنون... خسته نباشین.
پرستار، با لبخند صمیمانه‌ای بسنده می‌کند، سپس وارد اتاق یازده می‌شود. بهار خانم، زیر ل*ب خدا را شکر می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,022
لایک‌ها
4,186
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
93,592
Points
6,738
بهار خانم، دستش را مشت کرد و پارچه‌ی لطیف مانتویش را میان انگشتش فشرد. گرچه هوا بارانی و دانه‌های مرواریدی آسمان آبی، زمین را فرش می‌کردند؛ اما دانه‌های عرق‌های سرد از روی پیشانی بهار خانم که چین عمیقی بر روی آن افتاده بود، لیز می‌خورد. با تکه دست‌مالی که لای انگشتانش مچاله شده بود، رد عرق‌ها را پاک کرد. زمانی که سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد، با دیدن رادمینا که بر روی تخت تاشو خوابیده بود و به وسیله‌ی دو الی سه نفر از پرستارها به آرامی تخت به حرکت در می‌آمد، هر دو گوی زیبای چشمانش درخشش گرفت. دسته‌ی کیفش را بر روی شانه‌اش انداخت و قدم‌های خرامانی به طرف تخت برداشت. رادمینا، هنوز بی‌هوش است و گویی نگاه خاموشش به سوی صورت پر از غم بی‌جلای بهار خانم دوخته شده است. بهار خانم، بغضش می‌شکند و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش می‌شود. بهار خانم همانند یک نوار ضبط شده با صدایی آرام و ضعیف ل*ب می‌گشاید:
- رادمینا... دخترم!
دست لرزیده‌اش را بر روی موهای پریشان و بلند رادمینا می‌کشد و پا‌به‌پای پرستاران وارد اتاق سیزده می‌شود، سپس به حرفش می‌افزاید:
- الهی اون مرد به زمین گرم بخوره که همچین بلایی سرت آورد.
نگاه رهام به طرف رادمینا چرخ می‌خورد. به سرعت از جای بلند می‌شود و چند گام به طرف رادمینا برمی‌دارد و به چهره‌ی معصوم و رنگ پریده‌اش خیره می‌شود‌. بریده‌بریده ل*ب می‌زند:
- راد... رادمینا؟ تو... تو... خو... خوبی؟
بهار خانم، چشمانش در برابر چشمان رهام با بی‌قراری می‌لغزد، سپس می‌گوید:
- فکر کنم بی‌هوشه.
پرستار، در حینی که سر تا پای بهار خانم و رهام را حلاجی می‌کند، ل*ب می‌‌زند:
- بی‌هوشه، تا یک ربع دیگه به‌هوش میاد.
- خداروشکر.
رهام، همچنان به صورت رادمینا خیره شده است. مهتاب، بر روی تخت جابه‌جا می‌شود و می‌گوید:
- الهی بمیرم و همچین روزی رو نبینم که خواهرم روی تخت بیمارستان باشه.
پرده‌ای از اشک، مجدداً چشمان بهار خانم را می‌پوشاند. سپس می‌گوید:
- این حرف رو نزن، اگر یک تار مو از روی سر شما کم بشه من می‌میرم!
رهام، بی‌تاب و مستاصل بزاق دهانش را قورت می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- من میرم بیرون یکم هوا بخورم.
به سرعت اتاق سیزده را ترک می‌کند. چنگی به کنار سرش می‌زند و چند رشته از موهایش را میان انگشتانش می‌فشرد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند.
- لعنت... لعنت به من!
در حینی که نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت می‌چرخد، ادامه می‌دهد:
- لعنت به من!
ضربه‌ی مضبوطی به پیشانی‌اش می‌زند. از شدت عصبانیت ابروان هشتی و بلندش در هم فرو می‌رود. بر روی صندلی می‌نشیند و سرش را بر روی زانویش قرار می‌دهد.
- چرا من این‌جام؟ نه... نه، قبل این‌که با اون دختر چشم تو چشم بشم باید بیمارستان رو ترک کنم.
با یک حرکت از روی صندلی برمی‌خیزد و تلفنش را میان دستانش رد و بدل می‌کند.
- اگر بذارم و برم، نمی‌گن این پسره چقدر بی‌مروت بود؟ نه، نمی‌شه!
چند بار در سالن بیمارستان راه می‌رود، زمانی که فکری در ذهنش جرقه می‌زند، لبان گوشتی‌اش را داخل دهانش می‌کشد.
- باید به یه بهونه‌ای بیمارستان رو ترک کنم. اما چه بهونه‌ای که شک نکنن؟
بر روی صندلی می‌نشیند و چنگی به موهای مجعدش می‌زند.
- اگر رادمینا سراغم رو از بهار خانم بگیره چی؟ اگر ناراحت بشه چی؟
از روی صندلی برمی‌خیزد، دانه‌های عرق گرم از روی پیشانی چین خورده‌اش لیز می‌خورد. تکه دست‌مالی از جیب شلوار اتو کشیده‌اش خارج می‌کند و بر روی پیشانی‌اش می‌کشد تا رد عرق از روی پیشانی چین خورده‌اش ناپدید شود. آتش از دو گوی آبی رنگش زبانه می‌کشد. وارد اتاق سیزده می‌شود و تمامی حرف‌هایش همانند تکه‌های پازل در کنار هم قرار می‌گیرند، سپس ل*ب می‌زند:
- بهار خانم، میشه یه چند لحظه تشریف بیاری حرف بزنیم؟
رهام، به قدری استرس دارد که ناخن‌هایش را می‌جود. بهار خانم، از جای بلند می‌شود و گوشه‌ی شالش را بر روی شانه‌اش می‌اندازد.
- پسرم، چی‌شده؟ اتفاقی افتاده؟
رهام، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین می‌اندازد و با حسی خجل‌وار می‌گوید:
- من برام یه مشکل پیش اومده که باید عجله‌ای خودم رو برسونم. اشکال نداره من برم؟
هین کشداری از گلوی بهار خانم خارج می‌شود. سپس زبان بر ل*ب می‌کشد.
- چه مشکلی؟ نه پسرم، می‌تونی بری. من خودم پیش دخترها می‌مونم تا زمانی که مرخص نشن جایی نمی‌رم‌.
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بهار خانم، دستش را مشت کرد و پارچه‌ی لطیف مانتویش را میان انگشتش فشرد. گرچه هوا بارانی و دانه‌های مرواریدی آسمان آبی، زمین را فرش می‌کردند؛ اما دانه‌های عرق‌های سرد از روی پیشانی بهار خانم که چین عمیقی بر روی آن افتاده بود، لیز می‌خورد. با تکه دست‌مالی که لای انگشتانش مچاله شده بود، رد عرق‌ها را پاک کرد. زمانی که سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد، با دیدن رادمینا که بر روی تخت تاشو خوابیده بود و به وسیله‌ی دو الی سه نفر از پرستارها به آرامی تخت به حرکت در می‌آمد، هر دو گوی زیبای چشمانش درخشش گرفت. دسته‌ی کیفش را بر روی شانه‌اش انداخت و قدم‌های خرامانی به طرف تخت برداشت. رادمینا، هنوز بی‌هوش است و گویی نگاه خاموشش به سوی صورت پر از غم بی‌جلای بهار خانم دوخته شده است. بهار خانم، بغضش می‌شکند و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش می‌شود. بهار خانم همانند یک نوار ضبط شده با صدایی آرام و ضعیف ل*ب می‌گشاید:
- رادمینا... دخترم!
دست لرزیده‌اش را بر روی موهای پریشان و بلند رادمینا می‌کشد و پا‌به‌پای پرستاران وارد اتاق سیزده می‌شود، سپس به حرفش می‌افزاید:
- الهی اون مرد به زمین گرم بخوره که همچین بلایی سرت آورد.
نگاه رهام به طرف رادمینا چرخ می‌خورد. به سرعت از جای بلند می‌شود و چند گام به طرف رادمینا برمی‌دارد و به چهره‌ی معصوم و رنگ پریده‌اش خیره می‌شود‌. بریده‌بریده ل*ب می‌زند:
- راد... رادمینا؟ تو... تو... خو... خوبی؟
بهار خانم، چشمانش در برابر چشمان رهام با بی‌قراری می‌لغزد، سپس می‌گوید:
- فکر کنم بی‌هوشه.
پرستار، در حینی که سر تا پای بهار خانم و رهام را حلاجی می‌کند، ل*ب می‌‌زند:
- بی‌هوشه، تا یک ربع دیگه به‌هوش میاد.
- خداروشکر.
رهام، همچنان به صورت رادمینا خیره شده است. مهتاب، بر روی تخت جابه‌جا می‌شود و می‌گوید:
- الهی بمیرم و همچین روزی رو نبینم که خواهرم روی تخت بیمارستان باشه.
پرده‌ای از اشک، مجدداً چشمان بهار خانم را می‌پوشاند. سپس می‌گوید:
- این حرف رو نزن، اگر یک تار مو از روی سر شما کم بشه من می‌میرم!
رهام، بی‌تاب و مستاصل بزاق دهانش را قورت می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- من میرم بیرون یکم هوا بخورم.
به سرعت اتاق سیزده را ترک می‌کند. چنگی به کنار سرش می‌زند و چند رشته از موهایش را میان انگشتانش می‌فشرد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند.
- لعنت... لعنت به من!
در حینی که نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت می‌چرخد، ادامه می‌دهد:
- لعنت به من!
ضربه‌ی مضبوطی به پیشانی‌اش می‌زند. از شدت عصبانیت ابروان هشتی و بلندش در هم فرو می‌رود. بر روی صندلی می‌نشیند و سرش را بر روی زانویش قرار می‌دهد.
- چرا من این‌جام؟ نه... نه، قبل این‌که با اون دختر چشم تو چشم بشم باید بیمارستان رو ترک کنم.
با یک حرکت از روی صندلی برمی‌خیزد و تلفنش را میان دستانش رد و بدل می‌کند.
- اگر بذارم و برم، نمی‌گن این پسره چقدر بی‌مروت بود؟ نه، نمی‌شه!
چند بار در سالن بیمارستان راه می‌رود، زمانی که فکری در ذهنش جرقه می‌زند، لبان گوشتی‌اش را داخل دهانش می‌کشد.
- باید به یه بهونه‌ای بیمارستان رو ترک کنم. اما چه بهونه‌ای که شک نکنن؟
بر روی صندلی می‌نشیند و چنگی به موهای مجعدش می‌زند.
- اگر رادمینا سراغم رو از بهار خانم بگیره چی؟ اگر ناراحت بشه چی؟
از روی صندلی برمی‌خیزد، دانه‌های عرق گرم از روی پیشانی چین خورده‌اش لیز می‌خورد. تکه دست‌مالی از جیب شلوار اتو کشیده‌اش خارج می‌کند و بر روی پیشانی‌اش می‌کشد تا رد عرق از روی پیشانی چین خورده‌اش ناپدید شود. آتش از دو گوی آبی رنگش زبانه می‌کشد. وارد اتاق سیزده می‌شود و تمامی حرف‌هایش همانند تکه‌های پازل در کنار هم قرار می‌گیرند، سپس ل*ب می‌زند:
- بهار خانم، میشه یه چند لحظه تشریف بیاری حرف بزنیم؟
رهام، به قدری استرس دارد که ناخن‌هایش را می‌جود. بهار خانم، از جای بلند می‌شود و گوشه‌ی شالش را بر روی شانه‌اش می‌اندازد.
- پسرم، چی‌شده؟ اتفاقی افتاده؟
رهام، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین می‌اندازد و با حسی خجل‌وار می‌گوید:
- من برام یه مشکل پیش اومده که باید عجله‌ای خودم رو برسونم. اشکال نداره من برم؟
هین کشداری از گلوی بهار خانم خارج می‌شود. سپس زبان بر ل*ب می‌کشد.
- چه مشکلی؟ نه پسرم، می‌تونی بری. من خودم پیش دخترها می‌مونم تا زمانی که مرخص نشن جایی نمی‌رم‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,022
لایک‌ها
4,186
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
93,592
Points
6,738
رهام، انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید.
- پس با اجازه‌تون من رفع زحمت می‌کنم.
بهار خانم، از شدت درد تمام رگ‌هایش متورم شده بود.
- به‌سلامت، سلام به خانواده‌ت هم خیلی‌خیلی برسون.
رهام، با صدایی بشاش ل*ب زد:
- سلامت باشی.
پس از آنالیز کردن سر تا پای بهار خانم، با عجله از اتاق سیزده خارج شد. زمانی که سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد با ازدحامی از پلیس‌ها روبه‌رو شد. ترس همانند خوره به جانش رخنه زد. سرش را پایین انداخت و از کنار پلیس‌ها گذر کرد. شانه‌اش به طرز عجیب و نامحسوسی می‌لرزید. ترس و استرس همانند خمپاره جانش را آتش می‌زد و کم‌کم به خاکستر تبدیل می‌کرد. از شدت خشم، چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش افتاد. زمانی که به‌سرعت و قدم‌های خرامان خود را به ماشینش رساند، دست مشت شده‌اش را بر روی کاپوت ماشین کوبید. در حینی که دندان‌هایش را بر روی هم فشار می‌داد، زیر ل*ب غرید:
- لعنت به من!
صدای نوتفیکیشن تلفنش باعث شد تا نگاهش به طرف صفحه‌ی تلفنش چرخ بخورد. با چشمانی که از شدت عصبانیت و اشک قرمز می‌زد به صفحه‌ی تلفنش چشم دوخت. با دیدن شماره‌ تماس مادربزرگش اخم ظریفی میان دو ابروانش جای گرفت. دست مشت شده‌اش را گشود و بر روی کاپوت ماشین نشست.
- بله؟
- پسرم، کجایی؟
رهام، لبخند آزاردهنده‌ای زد و گفت:
- با هزار تا بهونه از بیمارستان زدم بیرون.
- چرا رفتی بیمارستان؟
- اگر نمی‌رفتم بیشتر بهم شک می‌کردن.
آزاده خانم فنجان قهوه را بر روی میز قرار داد و پیپ را میان انگشتانش فشرد.
- مگه بهت شک کردن؟
- نه.
آزاده خانم نفس عمیقی کشید و گفت:
- اصلاً چرا رفتی بیمارستان؟
- چون نگران حالشون بودم.
نیشخندی مزین لبان آزاده خانم شد. پیپ را بر روی لبان گوشتی‌اش قرار داد و گفت:
- نگران؟ خیلی مضحکه!
- کجاش مسخره‌ست؟
رهام، دسته‌ی درب ماشین را گرفت و کشید. با یک حرکت سوار ماشین شد و ادامه داد:
- دخترها با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردن اون‌وقت نگران شدن برای تو یه چیز مسخره‌ست؟
آزاده خانم، وارد اتاقش شد و بر روی صندلی راک چوبی نشست.
- کسی که قول داده اون دختره و خونواده‌ش رو به خاک سیاه بنشونه ولی وسط راه یهو برای دختره دل می‌سوزونه و جا می‌زنه ممکنه نقشه‌م رو نقشه بر آب کنه و حس انتقامم رو تبدیل به عشق و عاشقی بکنه. پس بهتره که یکی دیگه رو وارد بازی کنم.
رهام، تلخندی زد و ماشینش را روشن کرد و گفت:
- پس موفق باشی!
پس از این حرفش، به تماس پایان داد و تلفن را با ضربه‌ی مضبوطی بر روی صندلی جلوی ماشین، پرتاب کرد و پایش را بر روی پدال گ*از فشرد. صدای نوتفیکیشن تلفنش باری دیگر به صدا در آمد، اما این‌بار مادربزرگش نبود. نگاهی به صفحه تلفنش کرد و زمانی که دید از طرف سهام‌داران شرکت است. نُچی زیر ل*ب گفت و به تماس پاسخ داد:
- مهرداد، بله؟
- سلام آقای راد، خوبی؟
دنده را عوض کرد و به سرعتش افزود.
- خوبم. چیزی شده؟
- بله، حقیقتاً پروژه‌ای که روش کار کردیم تأیید نشده. میشه خودتون رو به شرکت برسونین تا بیشتر روش کار کنیم؟
- نیاز نیست من چند روز پیش روش کار کردم میرم عمارت و به مازیار میگم پروژه رو برات بیاره.
مهرداد، پرونده را بست و خودکار را میان دستانش رد و بدل کرد.
- خیله‌خب، خسته نباشی!
- مچکرم، شما هم خسته نباشی.
مهرداد، جرعه‌ای از فنجان قهوه را نوشید.
- خدانگه‌دار.
- خدا‌نگه‌دار.
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
رهام، انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید.

- پس با اجازه‌تون من رفع زحمت می‌کنم.

بهار خانم، از شدت درد تمام رگ‌هایش متورم شده بود.

- به‌سلامت، سلام به خانواده‌ت هم خیلی‌خیلی برسون.

رهام، با صدایی بشاش ل*ب زد:

- سلامت باشی.

پس از آنالیز کردن سر تا پای بهار خانم، با عجله از اتاق سیزده خارج شد. زمانی که سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد با ازدحامی از پلیس‌ها روبه‌رو شد. ترس همانند خوره به جانش رخنه زد. سرش را پایین انداخت و از کنار پلیس‌ها گذر کرد. شانه‌اش به طرز عجیب و نامحسوسی می‌لرزید. ترس و استرس همانند خمپاره جانش را آتش می‌زد و کم‌کم به خاکستر تبدیل می‌کرد. از شدت خشم، چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش افتاد. زمانی که به‌سرعت و قدم‌های خرامان خود را به ماشینش رساند، دست مشت شده‌اش را بر روی کاپوت ماشین کوبید. در حینی که دندان‌هایش را بر روی هم فشار می‌داد، زیر ل*ب غرید:

- لعنت به من!

صدای نوتفیکیشن تلفنش باعث شد تا نگاهش به طرف صفحه‌ی تلفنش چرخ بخورد. با چشمانی که از شدت عصبانیت و اشک قرمز می‌زد به صفحه‌ی تلفنش چشم دوخت. با دیدن شماره‌ تماس مادربزرگش اخم ظریفی میان دو ابروانش جای گرفت. دست مشت شده‌اش را گشود و بر روی کاپوت ماشین نشست.

- بله؟

- پسرم، کجایی؟

رهام، لبخند آزاردهنده‌ای زد و گفت:

- با هزار تا بهونه از بیمارستان زدم بیرون.

- چرا رفتی بیمارستان؟

- اگر نمی‌رفتم بیشتر بهم شک می‌کردن.

آزاده خانم فنجان قهوه را بر روی میز قرار داد و پیپ را میان انگشتانش فشرد.

- مگه بهت شک کردن؟

- نه.

آزاده خانم نفس عمیقی کشید و گفت:

- اصلاً چرا رفتی بیمارستان؟

- چون نگران حالشون بودم.

نیشخندی مزین لبان آزاده خانم شد. پیپ را بر روی لبان گوشتی‌اش قرار داد و گفت:

- نگران؟ خیلی مضحکه!

- کجاش مسخره‌ست؟

رهام، دسته‌ی درب ماشین را گرفت و کشید. با یک حرکت سوار ماشین شد و ادامه داد:

- دخترها با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردن اون‌وقت نگران شدن برای تو یه چیز مسخره‌ست؟

آزاده خانم، وارد اتاقش شد و بر روی صندلی راک چوبی نشست.

- کسی که قول داده اون دختره و خونواده‌ش رو به خاک سیاه بنشونه ولی وسط راه یهو برای دختره دل می‌سوزونه و جا می‌زنه ممکنه نقشه‌م رو نقشه بر آب کنه و حس انتقامم رو تبدیل به عشق و عاشقی بکنه. پس بهتره که یکی دیگه رو وارد بازی کنم.

رهام، تلخندی زد و ماشینش را روشن کرد و گفت:

- پس موفق باشی!

پس از این حرفش، به تماس پایان داد و تلفن را با ضربه‌ی مضبوطی بر روی صندلی جلوی ماشین، پرتاب کرد و پایش را بر روی پدال گ*از فشرد. صدای نوتفیکیشن تلفنش باری دیگر به صدا در آمد، اما این‌بار مادربزرگش نبود. نگاهی به صفحه تلفنش کرد و زمانی که دید از طرف سهام‌داران شرکت است. نُچی زیر ل*ب گفت و به تماس پاسخ داد:

- مهرداد، بله؟

- سلام آقای راد، خوبی؟

دنده را عوض کرد و به سرعتش افزود.

- خوبم. چیزی شده؟

- بله، حقیقتاً پروژه‌ای که روش کار کردیم تأیید نشده. میشه خودتون رو به شرکت برسونین تا بیشتر روش کار کنیم؟

- نیاز نیست من چند روز پیش روش کار کردم میرم عمارت و به مازیار میگم پروژه رو برات بیاره.

مهرداد، پرونده را بست و خودکار را میان دستانش رد و بدل کرد.

- خیله‌خب، خسته نباشی!

- مچکرم، شما هم خسته نباشی.

مهرداد، جرعه‌ای از فنجان قهوه را نوشید.

- خدانگه‌دار.

- خدا‌نگه‌دار.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ARNI
بالا