و اینک من هنوز، در حسرت آن نوازشی هستم
که در دستان تو یخ زد
و گیسوبان مشکی رنگ من
تا ابد در حسرت آن دستان نوازشگرانهات میماند
و شعرهای من
همانند کتابی بر گوشهای از قفسه خاک خورد
و با سکوت حکمفرمای پاییز قندیل بست.
تو روح کدام صدفی که گویی راز دلم را به او گفتم؟
و من روح خشکیدهی کدام گلام
که تو عطر تنم را دوست داشتی؟
دستانت را در دستان سردم بگذار
تا شمعدانیها جان تازهای بگیرند
تا گویی عاشقان شهر
مهربانی و بودنت را در کنار من جشن بگیرند
و پرندگان ز عشق ما آواز خوانند
تو را در تصورات خشکیدهام میدیدم
اما اینک، در دلم جوانه زدی
تا در بوی حضور بودنت باری دیگر زنده شوم
که در دستان تو یخ زد
و گیسوبان مشکی رنگ من
تا ابد در حسرت آن دستان نوازشگرانهات میماند
و شعرهای من
همانند کتابی بر گوشهای از قفسه خاک خورد
و با سکوت حکمفرمای پاییز قندیل بست.
تو روح کدام صدفی که گویی راز دلم را به او گفتم؟
و من روح خشکیدهی کدام گلام
که تو عطر تنم را دوست داشتی؟
دستانت را در دستان سردم بگذار
تا شمعدانیها جان تازهای بگیرند
تا گویی عاشقان شهر
مهربانی و بودنت را در کنار من جشن بگیرند
و پرندگان ز عشق ما آواز خوانند
تو را در تصورات خشکیدهام میدیدم
اما اینک، در دلم جوانه زدی
تا در بوی حضور بودنت باری دیگر زنده شوم