• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

داستانک داستانک فُتُوَت ِ مُنیب| نویسنده مهوش محمدی کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع mahvash.m
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 63
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

mahvash.m

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-26
نوشته‌ها
37
لایک‌ها
79
امتیازها
18
سن
27
محل سکونت
خوزستان . اهواز
کیف پول من
3,354
Points
171
نام داستانک:فُتُوَت مُنیب
نام نویسنده:مهوش -محمدی
ژانر:عاشقانه


نمی توانستم کاری کنم دلم می خواست فریاد بزنم ؛ازبی عرضگی هایم حس تهوع داشتم ,گویی دنیا دور سرم چرخ می خورد .
چشم هایم رو به نیم رخ اصلاح شده اش مات گشته بود ؛ترس بند بند وجودم را فراگرفته بود, زبانم برای گفتن حقیقت قاصر بود.

واهمه داشتم از قضاوت ها و تهمت هایشان ,می دانستم؛ بعد از گفتن حقیقت چه حرف هایی که پشت سرم نمی زدند برایم شبیه به روشنی روز مسجل بود ریختن ابروی اقاجانم برایشان اهمیت ندارد.


قلبم بیش از ان چه فکرش را میکردم به درد امده بود؛ حسی شبیه به تکه تکه شدن دلم را می فشرد.

حرف های نزده تبدیل به عقده شده بود دوست داشتم ؛همه ی درد هایم را بیرون بریزم .

حرف های ریماس در سرم رژه می رفت :


"ایناس برو خداروشکر کن , خانواده پسرِ شاید سنتی باشن ,اما قدیمی فکر نیستن .می گن ؛خانوادشون دوست دارن, ازدواج تک فرزندشون طبق سنت پیش بره نه از این جفنگ بازی و عشق بازی های امروزی ,وقار و حیا ی عروسشون خیلی براشون مهمه!

خودم از امیر حسام شنیدم می گفت پسره اهل نماز و خدا و قرانه اما اصلا خانواده سخت و اهل زور گفتن و تحت فشار و اجبار گذاشتن نیستن ؛مادره رو که دیدی پوشیده و موقر بود, اما چادروچاقدری نبود ,نترس شبیه به اقاجون اجبارت نمی کنه با اذون صبح پشت سرش نماز بخونی از وجناتشون مشخص افراطی نیستن"


در دل خنده ام گرفته بود ؛فکر می کرد گریه ها و ترس هایم به دلیل سخت گیری های ان ها باشد که نکند شبیه به اقاجان باشند .

خواهرم گریه های مرا به چه تعبیر کرده بود؟!

مطمن بودم ؛با شنیدن حقیقت اولین نفری که دست می انداخت به دور گردنم تا مرا از زندگی ساقط کند , خود ریماس بود .

از سفت وسخت بودن زندگی با اقا جان حرف می زد اما رفتار و عمل های خودش هزاران برابر تضاد داشت با حرف هایش...


خم شدم تا چادر افتاده بر شانه هایم را صاف کنم؛ نگاهم به انگشتر در دستش افتاد .

هیچ دوست نداشتم؛ من شروع کننده باشم. اما گویی او نیز حرفی برای گفتن نداشت .

من عذاب وجدان داشتم برای کار نکرده ام, فکر های موذی یک دم رهایم نمی کردند ؛هوفی کشیدم و بی ان که نگاهش کنم جز به جز انفاقات را بایدمی گفتم .

مگر بالاتر از سیاهی رنگی بود ؟! اخرش مرگ بود.
یا به دست اقا جان و امیر حسام کشته می شدم یا مجبورم می کردند خودم را بکشم :


-اقا منیی بب ... راستش مننن

احساس کردم سر جنباند به سمت صورتم :

-چرا می ترسی ایناس من غریبه ام ؟!چند ساله تو هیئت ها می بینمت ؛از ریز و درشت زندگیت با خبرم .
حاجی ام که چند ساله هر روز دم حجره می بینمش باهم اشنایم . می ترسی اذیتت کنم ؟

فاصله اش را نزدیک کرد:

-می دونم ؛ چی می خوای بگی , از اذیت من ترسی نداری, که اگه داشتی الان روبه روم نبودی.
ترس تو از چیز دیگه ای نترس من به پاکی تو ایمان دارم .

با تمام شدن حرفش احساس کردم دیگر جانی ندارم که بگویم کدام پاکی از چه حرف می زنی از من ...


-من نه قضاوتت می کنم ؛ نه می گم چرا اون شب بارونی رفتی خونه بی بی نصرتت ,نه این که می گم چرا همون وقت ها به کسی نگفتی, کار از کار گذشته و تو بی تقصیر ترینی.

پلکم پرید ! او از چه حرف می زد ؟ نکند خبر داشت؟!

لحظه ای سرم را بالا گرفتم چهره اش جدی و کمی اخم داشت:

-چرا این جوری نگام می کنی؟!دردت چیه همون چند قطره خون؟تو برای من بیش تر از اینا با ارزشی نجابت تو برای من ثابت شده است من بارها تو رو امتحان کردم .

دست برد به سمت پارچ اب ِکنار دستش که روی میز قرار داشت ؛لیوان ابی ریخت:

-بگیر بخور پس افتادی , تلخ نباش... تو نباتی, همه چیت شیرینه و دوست داشتنیه, نجابتت برای من بیشتردوست داشتنیِ. من خیلی جاها حواسم بهت بوده؛ مثل خیلی از ادما که می شناسیم یکیُ مخفیانه دوست دارن با قلبم همیشه خواستمت. اما ترس داشتم که یه وقت منُ پس بزنی ؛چون از نگاهت می ترسیدم, یک جوری رفتار می کردی .

چشم هایم را به نگاهش دوختم لبخند کم رنگی روی ل*ب هایش نقش بسته بود:

-من فکر می کردم پای کسِ دیگه ای وسطه, بعدا که متوجه شدم جریان از چه قرار بوده! اولش یکم شُکه شدم بعدش خواستم؛ بذارمت کنار ,اما هیچ وقت حسم بهت کم رنگ نشد؛ انگار یه نخ نامرئی تو رو به من وصل می کرد هرچی دورتر می شدم, بیشتر می دیدمت؛ نشستم خوب فکر کردم .

به خودم گفتم اگه بابت این اتفاق تو رو مقصر بدونم, پس واقعا دوست ندارم .اخه گناهه تو این وسط چیه ؟! قطعا بی اعتیادی کردی , اما گناه کار نیستی ...
کمی مکث کرد:

- تو همون ایناس کوچولوی معصومی


حس رهایی داشتم؛ منیب تمام حرف های تلنبار شده روی قلبم را از زبان من گفته بود .
من پاک بودم؛ این حس نجاست و گناه و عذاب برای من نبود من بی گناه ترین بودم .

گویی حرفم را از چشم هایم خوانده بود:

-اینم بگم تا چشماتُ بیشتر از این از فضولی لوچ نکردی؛ چهارسال پیش که رفته بودی امام زاده سلیمون, مامان حرفات شنیده بود ؛ همون شب اومد خونه با چشم گریون منم همون شب اعتراف کردم که چند ساله دلم برات سُریده ,مامان ازم قول گرفت هروقت تونستم دیگه به چشم یه گناهکار نبینمت اون وقت بیام سمتت, الان که می بینی جلو روت نشستم ؛جز پاکی و نجابت هیچی ازت نمی بینم .

خندید :

-البته... اینم بگم

نگاهم روی چهره اش ثابت شد
مو های مشکی چشم های درشت ,چهره ِ معمولی اما مردانه .

شانه اش را کمی بالا داد:

-اگه توام نظرت مثبته ؟! بریم بیرون که بقیه منتظر بله شما هستن.

معجزه برای من اتفاق افتاده بود بعد از ان شب کذایی و ت*ج*اوز راننده ی ماشینی که هیچ ردی از او نداشتم برایم اعجاز رخ داده بود .

من پاک بودم وخدا برایم منیب را به رسم پاکی ونجابت فرستاده بود.

زیر ل*ب الهی شکر گفتم منیب شنید و لبخند زد .
و
زند گی مان با عشق شروع شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

بالا