شبانه (دوستش میدارم…)
دوستش میدارم
چرا که میشناسمش،
به دوستی و یگانگی
شهر
همه بیگانگی و عداوت است
هنگامی که دستان مهربانش را به دست میگیرم
تنهایی غمانگیزش را درمییابم.
اندوهش
غروبی دلگیر است
در غُربت و تنهایی.
همچنان که شادیاش
طلوعِ همه آفتابهاست
و صبحانه
ونانِ گرم،
و پنجرهای
که صبحگاهان
به هوای پاک
گشوده میشود،
و طراوتِ شمعدانیها
در پاشویهی حوض
چشمهای
پروانهای و گُلی کوچک
از شادی
سرشارش میکند،
و یأسی معصومانه
از اندوهی
گرانبارش:
اینکه بامدادِ او دیریست
تا شعری نسروده است
چندان که بگویم
«امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو میرود
چنان چون سنگی
که به دریاچهای
و بودا
که به نیروانا
و در این هنگام
دخترکی خُردسال را مانَد
که عروسکِ محبوبش را
تنگ در آ*غ*و*ش گرفته باشد.
اگر بگویم که سعادت
حادثهایست
بر اساسِ اشتباهی؛
اندوه
سراپایش را در بر میگیرد
چنان چون دریاچهای
که سنگی را
و نیروانا
که بودا را
چرا که سعادت را
جز در قلمروِ عشق بازنشناخته است
عشقی که
بجز تفاهمی آشکار
نیست
بر چهرهی زندگانیِ من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی میکند
آیدا
لبخندِ آمرزشیست
نخست
دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامونِ من
همه چیزی
به هیأتِ او درآمده بود
آنگاه دانستم که مرا دیگر
از او
گریز نیست
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان