• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

داستانک داستانک پر فروش ترین کتاب سال دفتر خاطرات نجوا|نویسنده مهوش محمدی کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع mahvash.m
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 100
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

mahvash.m

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-26
نوشته‌ها
37
لایک‌ها
79
امتیازها
18
سن
27
محل سکونت
خوزستان . اهواز
کیف پول من
3,354
Points
171
نام داستانک:#پر -فروش ترین- کتاب- سال- دفتر- خاطرات - نجوا
نام نویسنده:#مهوش- محمدی
ژانر:#درام

قلب بیچاره ام بی تاب بود ؛پاهایم مثل قبل توان ایستادن و گشت و گذار نداشت !به کنار مغازه ای تکیه داده بودم پسر بچه ای با لباس های تیره و مندرس نزدیکم می شد .چشم های زیبای پسر بچه برق عجیبی داشت ,شبیه به رنگ نگاه اشنایی به نظر می امد .شک بر انگیز باردیگر انالیزش کردم . یک لحظه هم پلک هایش را تکان نداد ! او نیز نگاهش را به چشمانم دوخته بود:

-خاله ... خاله یه فال بخر ؛ قول میدم بعد فال دلت بخنده .
عجیب بود برایم دلم بخندد؟ مگر دل هم خنده اش می امد ؟!

دست بردم و بی ان که مغزم فرمانی دهد؛ صورتش را ب*و*سیدم !حس خوبی داشت.

بار دیگر پیشانی اش را ب*و*سیدم و در اخر شبیه به دلتنگ ها سفت در اغوشش کشیدم .

- خاله نمی خوای پوله منُ بدی؟

نیم نگاهی به چهره اش انداختم و بعد دست بردم در کیف سبز رنگ شنلم که هدیه ی ارغوان بود دو تراول پنجاه تومانی در اوردم :

-اسمتُ بهم نگفتی؟

-نشواد

صدایی که در سرم پیچید, پاهایم را به زمین میخکوب کرد:

"نجوا من دوست دارم اگه پسر دار شدیم اسمشُ بذاریم نشواد "

بغض داشتم ؛ صدایم درد داشت:

-اسمه قشنگی داری ,اینم پول فال.

اختیار اشک هایم را از دست داده بودم صدای گریه هایم به قدری بلند بود که توجه رهگذران را جلب کرده بودم .

به خودم که امدم با دست های لرزان سعی داشتم کلید را در قفل بچرخانم:

-جانِ سامر؟ گریه نکن؛ گریه هات منُ به جنون می رسونه , من طاقتِ دیدن ِ اشکاتُ ندارم ...
من خودخواهم نجوا تو یا واسه منی یا برای هیچ کس.

حرف هایش در سرم اشوب به پاکرده بود.

مفهوم عشق از زبان او تا عملش زمین تا اسمان فرق داشت؛ او می خواست کمبودها را جبران کند و من می خواستم ترس هایم را پشت قلدری هایش رخ نمایی کنم.

عشق برای هرکدام مان یک مفهوم داشت و ما مکمل هم نبودیم ؛ شاید با عشق بتوان درد ها را درمان کرد, اما عشق درمان هر دردی نبود.

تلفن خانه زنگ می خورد آن قدر زنگ خورد که در نهایت زنگ خانه به صدا در آمد:

-خانم صامتی , لطفا اگر منزل هستید در باز کنید ؛یک بسته اومده براتون .

پاهای ناتوانم را به اجبار روی زمین به گام برداشتن می کشم .

باز هم صدایی این بار در گوش هایم پیچید:

-یادت نره تو قلب منی؟! تو همه چیز منی,غمت به استخونم ,غصه ات به جونم .نجوا یادت نره تو قلبِ منُ داری چیزی که هیچکس نتونست از سمت من داشته باشه.

درب را باز می کنم ؛ شبیه به منگ ها در هپروت سیر می کنم , قلبم درد می گیرد! دست می گذارم به روی در بلکه تکیه گاهم باشد.

بی ان که جمله ای بر زبان بیاورم بسته را می گیرم ؛ اما یک کلمه از حرف های خانم فروغی را نمی شنوم.

خانم فروغی را نمی بینم در ذهنم پله های سنگی و سرد خانه کوچک عمه اِنسیه است من و سامر نشسته ایم نگاه من به برگ انجیر خشک شده ی افتاده روی زمین است و سامر سیگار مارلبرو در دست دارد :

-هِی دختره ...کجا سیر می کنی ؟دلم واست تنگ شده بود! خوب کردی نموندی خونه دایی, این جا که نباشی

دستش را به سمت قلبش برد:

-انگاری بی تو بودنُ این لامذهب بلد نیست , شبیه بچه ها که دنبال مامانشون چِشم چِشم می کنن؛ جای جای خونه دنبالت می گرده.

عمیق نگاهم کرد:.
-دلم بی تو می گیره نجوا!

با دست راستم بر شانه اش ضربه ای زدم:

-دیوونه مگه کجا رفته بودم؟!
یه مسافرت یه هفته ای خونه بابام که این همه دل تنگی نداره!

-اره

دندان هایش را ارام روی هم فشار داد:

-تو شاید دلت تنگ نشه! اما ...

با چشم های به اشک نشسته نگاهم
کرد بغض داشت گلو یم وقتی گفت:

-اما من نه

راست می گفت نوع دل تنگی هایمان متفاوت بود . من دل تنگ بودم اما نه برای او و حس عذاب داشتم نسبت به محبت هایش و سردی های خودم
چانه ام لرزید, نمی فهمیدم چقدر احمقانه او را نمی بینم و به عشق دیگری مبتلابودم .عشقی که فقط از روی کینه و لج بازی های احمقانه ام در دل پرورشش داده بودم .

طولی نکشید که درب سالن را بر روی خانم فروغی می بندم .

بی ان که به صدای اعتراض و دیوانه گفتنش توجه کنم روی مبل دراز می کشم .

به قاب عکس های روی میز خاطرات خیره می شوم رعشه بر تنم امده بود نگاهم را ثانیه ای مبهوت به زمین و ثانیه ای به قاب های روی میز دوختم.
بی وقفه به یک باره از روی مبل بلند می شوم .

سراسیمه می دوم کیف را بی حوصله بر روی زمین چپه می کنم, بی حواس محتویات کیف را بیشتر روی زمین پخش می کنم .

گوشی همراهم را بر می دارم با دست های لرزان و انگشت های یخ زده عدد ها را روی کیبورد می فشارم .

اشک هایم علاوه بر صورتم جلوی پیراهنم را خیس کرده اند:


-تو یه خائنی ...یه خائن
دیگه حق دیدن نشواد نداری!
اگه می خوای بری پیش اون پسره... برو من جلوت نمی گیرم.

فریاد زده بودم :

-سامر این کار با من نکن ...
بذار نشواد پیش من بمون ... برام حق انتخاب نذار!

-وقت ندارم. امضا کن! من و نشواد دو ساعت دیگه پرواز داریم.

خودکار را که برداشتم ؛همین که خودکار بر کاغذ نشست, تصویر پشت تصویر جلوی چشم هایم نمایان شد.

اخرین دوشنبه اسفند ماه بود . برای دیدن ارغوان و خرید عید به بازار رفته بودم با دیدن ماهی های کوچک نارنجی رنگ در ان سطل پر اب قصد کردم ماهی بخرم ؛ وقتی قصد کردم ماهی ماهی قرمز کوچک در تُنگ شیشه ای را ببینم از پشت شیشه ی صاف تُنگ ماهی در دستم
دو جفت چشم اشنا ویک لبخند اشنا تر دیدم . دیدن دوباره ی او شروع حماقتم بود .

دیدن ِ امیر ابراهیم و از سر گرفتن عشقی که پدرم مسبب جدایی مان بود.

خنده های بعد از ان روز دیدارهای مجدد ,قرار های یواشکی با عشق گذشته .. همه وهمه بر عشق مادر و فرزندیم غلبه کردند و امضا زد شد.

امضایم بر روی کاغذ به من نهیب می زد شاید پشیمان شوی اما کار از کار گذشته بود .


-حیف که عشق چشمات کور کرده دیگه هیچ وقت نمی تونی نشواد ببینی .

قلب بیچاره ام منتظر بود ؛بعد از پنج بوق ازاد سامر جواب دهد .

تمام احساسانم از کنترلم خارج شده بود .
من با چه رویی با او تماس گرفته بودم؟!

دست های یخ زده ام را در هم قلاب کردم؛ لاک های قرمز رنگم شبیه به همان لاک روز عقد با امیر ابراهیم بود ...
تاوان هایم رژه می رفتند, جلوی رویم
کتک کاری ها . محدودیت ها. شکستن ها او اصلا قلب نداشت.

عشق دوران نوجوانیم بعد از ازدواج تغییر کرده بود ؛ بدبین و شکاک بود!
او اصلا امیر ابراهیم نبود , مردی بودکه با رفتارهایش قلب مرا هر روز که می گذشت بیشتر می شکست .

حرف های اخرش در گوشم به یک باره چون بمب منفجر شدند:

"تو یه زنه لکاته ی بی ابرو هستی!
که به شوهر و بچه خودتم رحم نکردی... اونا رو ول کردی از من چه توقعی داری؟! باور کنم ؟!چه تضمینی میدی که روزی من ول نکنی ؟!

طلاقت میدم که راحت شم ازت مایه ی ننگ .

صدایی ارام اما خواب الود در گوشم پچ زد:

-ااا ..لو

صدای انفجار بمب حرف های امیر ابراهیم به یک باره قطع می شود :

-الووو ... چرا حرف نمی زنی ؟!
ای بابا...
تلفن را قطع می کند .


روی حرف زدن با او را نداشتم !
اصلا نمی دانستم ؛چه حرفی بزنم ؟!

خسته و رنجیده بودم از قضاوت ها و طعنه ها و طردشدگی ها .
نجوای تک فرزند را پدر ومادر رها کرده بودند و من با کدام ابروی داشته با سامر تماس گرفته بودم ؟!

شاید اگر کینه توزی های پدرم نبود من دست به چنین حماقتِ احمقانه ی نمی زدم.
اما من عذاب وجدان داشتم و با بهانه های بی جا می خواستم ؛دلم را ارام کنم! با تمام سخت گیری های پدرم من نباید خیانت می کردم .

بار دیگر بی فکر تماس می گیرم لحظه ای مجال نمی دهم و هر ان چه که باید را می گویم :

-سامر من غلط کردم . اصلا هرچی تو بگی... همه درست میگن حتی عمه انسیه که صبح تا غروب دستش به نفرین من به سمت اسمونه. من مایه ی ابرو ریزی و خفت و ننگ همتونم اینم میدونم !
اماسامر تو بیا و منو نبخش ؛ ولی برای یه لحظه ام که شده بذارصداشو بشنوم من که رفتنیم .


- دو هفته دیگه برای تعطیلات عید ایرانیم میگم بیای ؛ ببینیش .


بی هیچ کلامی تلفن را قطع کرده بود.

در این دو هفته تمام تلاشم را کرده بودم ؛ دفتر خاطرات را تمام کنم و به عنوان یادگار از من به نشواد بدهم .

تمام ان چه را که هیچ گاه بر زبان نیاورده بودم و نسبت به قضاوت ها و تهمت ها و تاوان ها و عذاب وجدان هایی که داشتم حق را به مقدار رسانده بودم .

من زمان زیادی برای زنده ماندن نداشتم ؛ سلول به سلول وجودیم را سرطان در بر گرفته بود .

اخرین صفحه از کتاب را برگ زدم نجوا بعد از آن تماس دارو های مصرفی اش را باهم و از عمد در اب حل کرده بود اخرین گزارش حاکی از یافتن جسد یک زن جوان مبتلا به سرطان خون در واحد اپارتمانی اش بود که براثرخودکشی با قرص جان خودش را گرفته بود .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:
بالا